حسین پاینده

منوی اصلی
آرشیو موضوعی
آرشیو ماهانه
تازه‌ترین مطالب
پیوندهای روزانه
پیوندها
امکانات
 RSS 

POWERED BY
BLOGFA.COM

Google


در اين سايت
در كل اينترنت

در این کارگاه قصد داریم با ویژگی‌های داستان‌های کوتاه مدرن آشنا شویم و بیاموزیم که چگونه این داستان‌ها را تحلیل کنیم. به این منظور با مبانی نظری ادبیات مدرن آشنا خواهیم شد و نمونه‌هایی از داستان‌هایی را که به این سبک‌ها نوشته شده‌اند می‌خوانیم و مشروحاً تحلیل می‌کنیم. رویکرد این کارگاه مبتنی بر نظریه‌های میان‌رشته‌ای در حوزه‌ی مدرنیسم است و هدف این است که شرکت‌کنندگان در آن بیاموزند از اظهارنظرهای شخصی و سلیقه‌ای درباره‌ی متون ادبی اجتناب کنند و در عوض، تحلیل‌هایی مبتنی بر نظریه از داستان کوتاه مدرن به دست دهند. از این رو، درباره‌ی زندگینامه‌ی داستان‌نویسان صحبت نمی‌کنیم، فهرست آثار نویسندگان را تکرار نمی‌کنیم و اظهارات سلیقه‌ای درباره‌ی داستان‌ها نمی‌کنیم، بلکه می‌کوشیم تا هر آنچه درباره‌ی داستان‌ها می‌گوییم، با استناد به نظریه‌های ادبی و مبتنی بر استدلال و بحث علمی باشد و نهایتاً از راه این بحث‌ها، شناختی عمیق از داستان مدرن ایران و لایه‌های ناپیدای فرهنگ و جامعه‌ی ایرانی به دست آوریم.

این کارگاه که ده جلسه‌ی یک‌ساعت‌ونیمی خواهد داشت، هم به صورت حضوری برگزار می‌شود و هم به صورت آن‌لاین. مباحث نظری و داستان‌های نمونه‌ای که کار خواهیم کرد، از کتاب داستان کوتاه در ایران، جلد دوم (انتشارات نیلوفر، چاپ پنجم، اسفند ۱۴۰۱) خواهد بود.

ملاک پذیرفته شدن در این کارگاه، آمادگی برای مطالعه‌ی عمیق و مشارکت فعالانه در بحث‌های جمعی است.

زمان برگزاری کارگاه: چهارشنبه‌ها، ۱۶ تا ۱۷:۳۰

مکان برگزاری کارگاه برای داوطلبانی که مایل‌اند حضوری شرکت کنند: مؤسسه‌ی بهاران واقع در تهران، خیابان ولی‌عصر، بالاتر از خیابان زرتشت، کوچه‌ی نوربخش، پلاک ۲۱

ثبت‌نام: تلفن ۸۸۸۹۲۲۲۸-۰۲۱
واتس‌اپ: ۰۹۳۷۰۵۱۷۱۰۰


برچسب‌ها: مدرنیسم, داستان مدرن, داستان کوتاه, کارگاه‌های دکتر پاینده
+ نوشته شده در تاریخ  جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲   | 
+ نوشته شده در تاریخ  سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۰   | 

کارگاه «آشنایی با مدرنیسم در هنر و ادبیات» در انجمن جامعه‌شناسی ایران در ۲۹ تیرماه ۹۵ به اتمام رسید. این کارگاه به روش crash course در پنج هفته (ده جلسه، هر هفته دو جلسه) برگزار شد. در این کارگاه مبانی فلسفی هنر و ادبیات مدرن با تبیین آراء نیچه، مارکس و فروید توضیح داده شد و سپس چندین تابلوی مدرن، یک داستان کوتاه، یک رمان و یک فیلم سینمایی مدرن از منظر مباحث نظری‌ای که در کارگاه آموزش داده شده بود، در بحث جمعی با اعضای کارگاه نقد شدند. گرمای تیرماه هم نتوانست از علاقه‌ی کسانی که در این تصویر می‌بینید به فهم هنر و ادبیات (و از آن‌جا، جامعه) چیزی کم کند. انگیزه‌ی مدرس کارگاه هم از علاقه‌ی اعضای کارگاه به یادگیری ناشی می‌شد.

http://s1.picofile.com/file/8260826342/%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%A2%D8%B4%D9%86%D8%A7%DB%8C%DB%8C_%D8%A8%D8%A7_%D9%85%D8%AF%D8%B1%D9%86%DB%8C%D8%B3%D9%85_%D8%AF%D8%B1_%D9%87%D9%86%D8%B1_%D9%88_%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D8%AA_%D9%80%D9%80_%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86_%D8%AC%D8%A7%D9%85%D8%B9%D9%87%E2%80%8C%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%8C_%D8%AA%DB%8C%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%87_%DB%B1%DB%B3%DB%B9%DB%B5.jpg


برچسب‌ها: مدرنیسم, نظریه‌های هنر مدرن, نقد آثار هنری و ادبی مدرن, کارگاه‌های حسین پاینده
+ نوشته شده در تاریخ  شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۵   | 

کارگاه حسین پاینده با عنوان «آشنایی با مدرنیسم در هنر و ادبیات» در ۵ هفته (هر هفته ۲ جلسه، مجموعاً ۱۰ جلسه) از تاریخ چهارشنبه ۲ تیرماه ۹۵ در انجمن جامعه‌شناسی ایران برگزار می‌شود. هدف از برگزاری این کارگاه آشنا کردن علاقه‌مندان با شالوده‌های فکری و همچنین ویژگی‌های آثار هنری و ادبی مدرن است. به این منظور، ابتدا زمینه‌ی تاریخی پیدایش تفکر مدرن بحث می‌شود و سپس برخی از خصیصه‌نماترین مؤلفه‌های آثار مدرن معرفی می‌شوند. از آن‌جا که بحث‌های نظری با نقد عملی قابل‌فهم‌تر می‌شوند، در این کارگاه علاوه بر مباحث تئوریک درباره‌ی مدرنیسم، برخی نمونه‌های آثار هنری مدرن (شامل تابلوهای نقاشی، فیلم سینمایی، داستان کوتاه و رمان) عملاً در کارگاه تحلیل خواهند شد تا شرکت‌کنندگان با روش‌شناسی و مصطلحات متداول در نقد این آثار آشنا شوند. این کارگاه بویژه برای کسانی طراحی شده است که در رشته‌ی تحصیلی خود درسی در زمینه‌ی مدرنیسم نگذرانده‌اند. شرکت در این کارگاه مستلزم این نیست که داوطلبان قبلاً در علوم انسانی یا هنر تحصیل کرده باشند و همه‌ی اشخاص علاقه‌مند، صرف نظر از رشته‌ی تحصیل‌شان، می‌توانند در این کارگاه شرکت کنند.

زمان تشکیل کارگاه: چهارشنبه‌ها، ساعت ۱۵ الی ۱۸/۳۰ (با وقفه‌ی نیم‌ساعته بین دو جلسه)

تاریخ شروع کارگاه: چهارشنبه‌ ۲ تیرماه ۱۳۹۵

محل برگزاری جلسات: انجمن جامعه‌شناسی ایران واقع در انتهای خیابان سیدجمال‌الدین اسدآبادی (یوسف‌آباد)، کوچه‌ی ۶۳، پلاک ۲، طبقه‌ی دوم غربی

راه تماس با انجمن جامعه‌شناسی ایران برای کسب اطلاعات بیشتر درباره‌ی این کارگاه:

تلفن: ۷۵۹ ۹۲ ۷۹-۰۹۳۳

ایمیل: isa.ctc.1394@gmail.com

http://s6.picofile.com/file/8256156100/%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1_%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%A2%D8%B4%D9%86%D8%A7%DB%8C%DB%8C_%D8%A8%D8%A7_%D9%85%D8%AF%D8%B1%D9%86%DB%8C%D8%B3%D9%85_%D8%AF%D8%B1_%D9%87%D9%86%D8%B1_%D9%88_%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D8%AA.jpg


برچسب‌ها: مدرنیسم, نظریه‌های هنر مدرن, نقد آثار هنری و ادبی مدرن, کارگاه‌های حسین پاینده
+ نوشته شده در تاریخ  جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۹۵   | 

فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟ داستانی ساده دارد، اما معنا در آن با سازوکارهای روانکاوانه‌ای القا می‌شود که ساختار روایی‌اش را پیچیده می‌کنند. وقایع فیلم حول بازگشت زنی به نام گیله‌گل به شهر رشت و خانه‌ی پدری‌اش شکل می‌گیرند. گیله‌گل مدت بیست سال را در فرانسه زندگی کرده و اکنون، سال‌ها پس از مرگ پدر و پنج سال پس از مرگ مادری که او حتی در مراسم خاکسپاری‌اش نتوانست شرکت کند، با حسی از نوستالژی به زادگاهش سفر کرده است. در این سفر او به دیدار اشخاص و مکان‌هایی می‌رود که در این مدت طولانی فقط تصاویری کم‌رنگ از آن‌ها در ذهنش باقی مانده بود و دیدن دوباره‌شان باعث مرور خاطرات دوره‌ی نوجوانی و اوایل جوانی‌اش می‌شود. بخش عمده‌ی این روایت به شیوه‌ی فیلم‌های رئالیستی به صورت خطی متوالی در زمان به پیش می‌رود و صرفاً با تداعی‌های گهگاهیِ گیله‌گل با گذشته مربوط می‌شود؛ اما آنچه ساختار رواییِ این فیلم را پیچیده می‌کند، روایت دوم و کاملاً نامتوالی‌ای است که به شیوه‌ای مدرنیستی کاملاً معطوف به گذشته است و حول شخصیت اصلیِ دیگرِ این فیلم به نام فرهاد شکل می‌گیرد. از بدو ورود گیله‌گل به ترمینال رشت، فرهاد منتظر ایستاده است و در حمل چمدان‌ها و گرفتن تاکسی به او کمک می‌کند.

http://s6.picofile.com/file/8202713468/%D8%AF%D8%B1_%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7%DB%8C_%D8%AA%D9%88_%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AA_%DA%86%D9%86%D8%AF_%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%9F_1.jpg

او خود را به عنوان همکلاس سابق گیله‌گل در دانشگاه معرفی می‌کند، هرچند که گیله‌گل ابتدا او را به یاد نمی‌آورد. در روزهای بعد نیز فرهاد یا سر راه گیله‌گل قرار می‌گیرد، هدیه‌ای برایش می‌آورد و مصرانه می‌کوشد با او همصحبت شود، یا کراراً به او تلفن می‌زند. این رفتار کم‌کم برای گیله‌گل سماجت‌آمیز و حتی مزاحمت‌آور می‌شود، اما فرهاد دست‌بردار نیست و به شیوه‌ی معمول خود با آمیزه‌ای از ادب و شوخ‌طبعی سعی می‌کند توجه گیله‌گل را به خود جلب کند.

http://s3.picofile.com/file/8202713626/%D8%AF%D8%B1_%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7%DB%8C_%D8%AA%D9%88_%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AA_%DA%86%D9%86%D8%AF_%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%9F_2.jpg

با پیش رفتن پیرنگ داستان، جابه‌جا اپیزودهایی از گذشته به صورت خاطرات غیرارادی به نمایش درمی‌آیند که هویت فرهاد را بهتر به بیننده می‌شناسانند. از خلال این اپیزودهای گسسته و پراکنده که هر از گاهی جریان روایت اول را موقتاً قطع می‌کنند، متوجه می‌شویم که فرهاد زمانی عاشق گیله‌گل بوده است، اما در این عشقْ ناکام می‌ماند تا این‌که گیله‌گل به فرانسه می‌رود و در آن‌جا با مردی به نام آنتوان ازدواج می‌کند. در تمام بیست سالی که گیله‌گل در فرانسه بوده، فرهاد (به تأسی از فرهاد اسطوره‌ای، کهن‌الگوی عاشق شیدا) عشق گیله‌گل را از سر بیرون نکرده و همچنان دل در گرو او داشته است. در فراق معشوق، یگانه چاره‌ای که فرهاد برای استمرار خاطره‌ی او می‌یابد، برقراری رابطه‌ای فرزندوار با حوا (مادرِ شوهرمرده‌ی گیله‌گل) است. فرهاد همدم و یاور حوا می‌شود و در ضمنِ رفت‌وآمد به خانه‌ی او، اشیائی از دوره‌ی کودکی و نوجوانی گیله‌گل را یادگارخواهانه برای خود جمع می‌کند.

همچنان که اشاره شد، در این فیلم دو روایت متمایز اما مرتبط با یکدیگر در هم می‌پیچند و بخش بزرگی از چالش فهم این فیلم برای بیننده‌ی عادت‌کرده به فیلم‌های رئالیستی نیز از همین درهم‌تنیدگی روایت‌ها ناشی می‌شود. می‌توان گفت این فیلم دو لایه دارد: یکی لایه‌ی مشهود (بازگشت گیله‌گل به رشت و زنجیره‌ی وقایع مربوط به آن) و دیگری لایه‌ای نامشهود (آتش عشقی که سال‌هاست در دل فرهاد خاموش نشده). کارکرد روایت اول، پرتوافشانی بر این لایه‌ی نامشهود است که به شکلی جسته‌گریخته از خلال روایت دوم آشکار می‌شود. از این‌جا می‌توان نتیجه گرفت که در این فیلم بیش از زمان حال (سفر گیله‌گل در زمان حال به شهر رشت)، زمان گذشته (سفر ما در جایگاه بیننده‌ی فیلم به برهه‌ای سپری‌شده در زندگی فرهاد) اهمیت دارد. به عبارتی، این فیلم درباره‌ی اهمیت گذشته و استمرار آن در ژرف‌ترین لایه‌های ضمیر ناخودآگاه است. دلیل این‌که فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟ به سهولت خود را به نقد روانکاوانه تسلیم می‌کند، همین اهمیت و کارکردی است که گذشته در آن دارد، هم گذشته‌ی گیله‌گل هنگام کودکی و نوجوانی‌اش در رشت، و هم بویژه گذشته‌ی فرهادِ دل‌باخته به گیله‌گل. گزافه نیست اگر بگوییم که تمام نظریه‌پردازی فروید درباره‌ی ضمیر ناخودآگاه بر پایه‌ی مفهوم اساسی «گذشته» انجام شد. ضمیر ناخودآگاه ساحتی از ذهن است که با تجربه‌های فرد از اوان طفولیت شکل می‌گیرد. به تعبیری استعاری، ضمیر ناخودآگاه «انباریِ» خاطرات، هراس‌ها و امیالی است که همگی به گذشته تعلق دارند اما سایه‌شان همچنان در زمان حاضر بر افکار و رفتار فرد سنگینی می‌کند. نظریه‌ی روانکاوی با معکوس کردن باور عامیانه‌ای که مطابق با آن «زندگی هر کسی در آینده شکل می‌گیرد»، تأکید می‌کند که آینده خود بر مبنای گذشته رقم می‌خورد.

از این روست که گذشته در فیلم در دنیای تو … با تمهیدهای مختلف برجسته می‌شود. آشکارترین این تمهیدها، سرریز شدن خاطرات گیله‌گل از ضمیر ناخودآگاهش است. برای مثال، در صحنه‌ای که گیله‌گل در حیاط خانه‌ی پدری با لباسی مبدل قدم می‌زند، خانه‌ای که اکنون چند سال است خالی از سکنه مانده، ناخودآگاه خود را در سن دختربچه‌ای شش‌ـ‌هفت‌ساله به یاد می‌آورد. نکته‌ی درخور توجه درباره‌ی این صحنه، پیوندی است که مطابق با نظریه‌ی روانکاوی بین زمان حال و زمان گذشته برقرار می‌شود: در این صحنه، هم گیله‌گلِ زمان حال را در قاب تصویر (فریم) می‌بینیم که در حیاط ایستاده است و هم گیله‌گلِ دختربچه را که در ایوان خانه نزد پدر می‌رود. گذشته از زمان حال جدا نیست.

http://s3.picofile.com/file/8202713776/%D8%AF%D8%B1_%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7%DB%8C_%D8%AA%D9%88_%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AA_%DA%86%D9%86%D8%AF_%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%9F_%DB%B3.JPG

یکی دیگر از شگردهای به‌کاررفته در این فیلم برای برجسته کردن گذشته، استفاده از استعاره است. پُرکاربردترین این استعاره‌ها، استعاره‌ی عکس است که تا حد یک بن‌مایه (موتیف) در فیلم ارتقا می‌یابد. عکس و خیره شدن به عکس، در صحنه‌های مختلفْ ایده‌ی گذشته، به یاد آوردن گذشته و زنده ماندن گذشته در ذهن را القا می‌کند. برای مثال، گیله‌گل در اولین شب اقامت در خانه‌ی پدری انبوهی از عکس‌های قدیمی را به اتاق پذیرایی می‌آورد و مرورشان می‌کند و در ضمن همین مرور است که فرهاد با او تماس تلفنی می‌گیرد. بعد از مرمت و رنگ کردن اتاق‌های خانه‌ی پدری، در هر اتاق چندین عکس قدیمی بر دیوار آویخته می‌شوند. به همین ترتیب، در ملاقات گیله‌گل با علی یاقوتی (یکی دیگر از همکلاس‌های گیله‌گل در دانشگاه که زمانی رابطه‌ی عشق‌آمیز با هم داشتند)، اولین چیزی که در مغازه‌ی او توجه گیله‌گل را جلب می‌کند، عکس دو پسر علی است. همچنین آقای نجدی (عاشق اولِ مادر گیله‌گل که هرگز نتوانست با او ازدواج کند) در دیدار با گیله‌گل خاطره‌ای از خودش و حوا را بیان می‌کند که در واقع خاطره‌ی گرفته شدن یک عکس است. سال‌ها قبل، کسی در مجلسی از آقای نجدیِ جوان عکس می‌گیرد در حالی که حوای جوان روبه‌روی او ایستاده و تصویرش به صورتی محو در شیشه‌ی پنجره‌ی پشت سرِ آقای نجدی منعکس شده است. نجدی در دیدار با گیله‌گل آن عکس را به او هدیه می‌کند و دلالتمندانه خطاب به گیله‌گل می‌گوید: «کاش [الان هم] کسی بود عکسی از ما می‌گرفت.»

http://s6.picofile.com/file/8202713850/%D8%AF%D8%B1_%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7%DB%8C_%D8%AA%D9%88_%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AA_%DA%86%D9%86%D8%AF_%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%9F_%DB%B4.jpg

یک شاهد دیگر بر کارکرد استعاری عکس در فیلم مورد بحث ما، شغل فرهاد است. او مغازه‌ی قاب‌عکس‌فروشی دارد و عکس‌ها را قاب می‌گیرد. از قضا، عکس قدیمی آقای نجدی با تصویر منعکس‌شده‌ی مادر گیله‌گل را هم فرهاد برای او قاب کرده است. قاب گرفتن عکس استعاره‌ای از جاودانه کردن خاطره است. عکس برهه‌ای متوقف‌شده از زمان، انقطاع جریان زمان یا انتزاع آن از زنجیره‌ی گذشته‌ـ‌حال‌ـ‌آینده است. گرفتن عکس تلاشی است برای جاودانه کردن لمحه‌ای از جریان مستمر زمان و قاب کردن آن ایضاً تلاشی برای زنده نگه داشتن خاطره‌ای از گذشته. ایماژهای ذهنی ما هم به عکس‌هایی رنگ ‌و رو رفته از گذشته شباهت دارند. (به همین دلیل، کلمه‌ی «ایماژ» هم به معنای «تصویر ذهنی» به کار می‌رود و هم به معنای «عکس»). فرهاد با قاب گرفتن عکس آقای نجدی و حوا همان کاری را می‌کند که با یادآوری خاطرات خودش از گیله‌گل انجام می‌دهد: در هر دو حال، او گذشته را به زمان حال می‌آورد. به بیان دیگر، جریان زمان را معکوس می‌کند. تلاش فرهاد برای ایستادن روی سرش از همین منظر معنا پیدا می‌کند. در چند صحنه از فیلم می‌بینیم که فرهاد تمرین می‌کند روی سرش بایستد. در سکانس پایانی فیلم، فرهاد یک بار دیگر نزد گیله‌گل می‌رود و برای جلب توجه او شوخ‌طبعانه در مقابل خانه‌اش خود را سر و ته می‌کند. بیننده‌ی فیلم نیز همه‌چیز را (کوچه و خانه‌ها، عابری که با دوچرخه از آن‌جا عبور می‌کند) از زاویه‌ی دید فرهاد و به صورت معکوس می‌بیند. در این صحنه، مفهوم استعاری «بالا» و «پایین» جای خود را عوض می‌کنند. فرهاد «پایین» (ضمیر ناخودآگاه) را به جای «بالا» (ضمیر آگاه) قرار می‌دهد، همان‌طور که در سرتاسر فیلم مسیر زمان را معکوس می‌کند (از حال به گذشته می‌رود).

در این سکانس، نماد تمام‌عیار سفر به گذشته چمدانی است که فرهاد با خود به همراه آورده. این چمدان پُر از اشیائی از دوران کودکی و نوجوانی گیله‌گل است: ساعت روی میزش، لیوان آبخوری‌اش در مدرسه، … . این اشیاء (همچنین ترانه‌ای قدیمی که فرهاد نوار کاست آن را سال‌ها عاشق‌وار ــ و البته یادگارخواهانه ــ نزد خود محفوظ نگه داشته است به این دلیل ساده که گیله‌گل آن ترانه را دوست می‌داشته) درست مانند عکس‌هایی که گذشته را به خاطر می‌آورند، یادآور گذشته‌ای سپری‌شده اما کماکان زنده و حی‌وحاضرند. در سطح اولِ این فیلم (لایه‌ی مشهود آن)، گیله‌گل است که به سفر آمده، اما در سطحی ژرف‌تر (لایه‌ی نامشهود فیلم) مسافر واقعی فرهاد است. فرهاد است که از گذشته به زمان حال می‌آید و می‌خواهد گیله‌گل را با خود به گذشته ببرد. در صحنه‌ی آغازین گیله‌گل با چمدان به رشت می‌آید، و در صحنه‌ی فرجامین فرهاد با چمدان نزد او می‌رود و به سفری به ژرفنای ضمیر ناخودآگاه دعوتش می‌کند.

سفر به گذشته در مسیری خلاف خط زمان، که به باوری غیرروانکاوانه همواره رو به آینده به پیش می‌رود، در فیلم در دنیای تو … توأم می‌شود با سِیروسیاحتی در هزارتوی تاریک، پیچیده و وهمناک ضمیر ناخودآگاه. در همین سِیروسیاحت است که خیال‌پروری فرهاد هنگام تدریس زبان فرانسه به دختربچه‌های دوقلو را نظاره می‌کنیم. اضطراب ناخودآگاهانه‌ی فرهاد از این‌که او مردی با قابلیت‌های «کمتر» از شوهر فرانسوی گیله‌گل است، این‌گونه در خیالات او به نمایش درمی‌آید که آنتوان به مغازه‌ی فرهاد می‌آید و از تلفظ نادقیق او هنگام آموزش کلمات فرانسوی ایراد می‌گیرد. در این صحنه، استفاده از دختربچه‌های دوقلوی همسان تمهیدی جالب (یا دقیق‌تر، استعاره‌ای تصویری) است که شباهت رؤیا و واقعیت (یا دو پارگی و در عین حال پیوند آگاهی با ناخودآگاهی) را بازنمایی می‌کند.

در پایان فیلم، به خواب رفتن فرهاد در خانه‌ی گیله‌گل بازنمودی از سفر به گذشته‌ی انباشته‌شده در ضمیر ناخودآگاه است، سفری که فیلم در دنیای تو … در جای‌جایِ روایت مدرنیستی‌اش آن را برجسته می‌کند. پس از مرور خاطرات عاشقانه‌اش، فرهاد با این عمل نمادین تلویحاً بر این دیدگاه روانکاوانه مهر تأیید می‌گذارد که خواب یعنی گذار از آگاهی به ساحت ناخودآگاهی، ساحتی تاریک (همچنان که در صحنه‌ی آخر شب شده است) که به رغم تاریکی‌اش ابعاد ناپیدای وجود هر انسانی را به مراتب روشن‌تر از روشناییِ هنگام بیداری به نمایش می‌گذارد. فیلم در دنیای تو … با برجسته کردن خاطره و اهمیت سفر به گذشته، این درونمایه‌ی روانکاوانه را القا می‌کند که از گذشته هیچ گریزی نمی‌توان داشت. گذشته سایه‌ی سنگین و تعیین‌کننده‌ی خود را بر تمام ابعاد زندگی ما در زمان حاضر می‌اندازد و به هیچ صورت نمی‌توان از کمند آن بیرون رفت. و البته، از منظری دیگر، این فیلم درباره‌ی استمرار عشق اول در نهانی‌ترین لایه‌های وجود انسان است. خاطره‌ی عشق اول هیچ‌گاه فراموش نمی‌شود، بلکه همچون تجربه‌ای حسی در زمان حال استمرار می‌یابد. فرهاد، با وجود گذشت سال‌ها، هرگز عشق خود به گیله‌گل را فراموش نکرده است. خوابی که به گفته‌ی خودش مکرراً می‌بیند (رسیدن گیله‌گل به کالسکه‌ای که مسافرانی را با خود می‌برد و جا ماندن فرهاد از همان کالسکه) در واقع بازنمودی است از آرزوی کام‌نیافته‌ی ازدواج (همراه شدن در سفر زندگی) با زنی که او همیشه رؤیای همسری‌اش را در سر می‌پرورانده است. استمرار این خواب نشان‌دهنده‌ی مواجهه‌ی مضطربانه‌ی فرهاد با واقعیت افسرده‌کننده‌ای است که او در بیداری نمی‌خواهد با آن مواجه شود یا به آن تن در دهد: این‌که زمان جلو رفته، گیله‌گل با آنتوان ازدواج کرده است و میل دیرینه و سرکشِ فرهاد به تصاحب گیله‌گل نمی‌تواند تحقق پیدا کند. گویی که برای فرهاد زمان و تفاوت بین گذشته و حال هیچ معنایی ندارد. او همچنان با خاطره‌ی عشق زندگی می‌کند و زمان برای او مفهومی به غیر از مفهوم عمومی و متعارفش دارد. خواب‌آلودگی نابهنگام فرهاد در صحنه‌ی پایانی فیلم و خوابیدنش در خانه‌ی گیله‌گل حاکی از تلاش ناخودآگاهانه‌ی او برای تعلیق زمان از طریق ورود به ساحت رؤیاست، ساحتی که زمان و واقعیت‌هایی که فرهاد از تغییر دادن‌شان عاجز است در آن، ولو موقتاً، به حالت تعلیق درمی‌آیند تا خاطرات گذشته تسکینی موقت بر آلام روحی و روانی او باشند.

اکنون پس از تحلیل آخرین صحنه و در پایان این خوانش روانکاوانه از فیلمی که شالوده‌اش بر مهم بودن گذشته و پیشرونده نبودن جریان زمان استوار شده، بی‌مناسبت نیست که ما هم با در پیش گرفتن رویکردی مشابه با این فیلم از پایان آن به آغازش (تیتراژ ابتدای فیلم) بازگردیم و دلالت عنوان آن را بررسی کنیم. چرا در دنیای تو ساعت چند است؟ عنوان مناسب و دلالتمندی برای فیلمی است که زمان گذشته و رخدادهای آن را با این سازوکارهای روانکاوانه بازنمایی می‌کند؟ به منظور پاسخ گفتن به این پرسش، بد نیست تابلوی مدرنیستی‌ای را بررسی کنیم که نه فقط عنوان، بلکه همچنین مضمونش از بسیاری جهات مشابه و مبیّن درونمایه‌ی همین فیلم است:

http://s6.picofile.com/file/8202714184/%D8%AF%D8%B1_%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7%DB%8C_%D8%AA%D9%88_%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AA_%DA%86%D9%86%D8%AF_%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%9F_%DB%B5.jpg

این تابلو که عنوان اصلی‌اش استمرار حافظه است اما عموماً با نام ساعت‌های ذوب‌شده هم شهرت پیدا کرده، اثر نقاش سوررئالیست سالوادور دالی است. در پیش‌زمینه‌ی این تابلو منظره‌ای از ساحل دریا و در پس‌زمینه امتداد آب‌ها تا خط افق را می‌بینیم. در آسمان هیچ‌چیز به چشم نمی‌خورد، نه خورشید، نه پرنده‌ای و نه ابری، گویی که در این مکان همه‌چیز ساکن است. به همین ترتیب، آب دریا هم هیچ موجی ندارد و ساکن به نظر می‌آید. در قسمت فوقانیِ سمتِ راستِ تابلو، صخره‌هایی ناهموار دیده می‌شوند که تصویرشان بر سطح آب دریا منعکس شده است. در سمت چپ چیزی شبیه به یک میز به چشم می‌خورد که باقیمانده‌ی یک درخت خشک‌شده و چند ساعت جیبی روی آن قرار دارند. در مرکز (یا «نقطه‌ی کانونی») این تصویر، موجودی جنین‌مانند را می‌بینیم که بر روی شن‌های ساحل افتاده است. بر روی این موجود عجیب نیز ساعتی کج‌ومُعوَج افتاده است. نمی‌توان با یقین گفت که این موجود عجیب‌الخلقه دقیقاً چیست. هم به جنینی ازشکل‌افتاده شباهت دارد و هم مانند سرِ کش‌آمده‌ی انسان است. این موجود همچنین می‌تواند نوعی ماهی نادر باشد که با موج دریا به ساحل آورده شده و آن‌جا از بی‌آبی مرده است. پلک این موجود بسته است و لذا حالت خواب را نشان می‌دهد. از رنگ‌های استفاده‌شده در تابلو این‌طور برمی‌آید که زمان باید هنگام غروب یا سَحَر باشد که با حالت خوابِ موجودِ افتاده روی شن‌ها همخوانی دارد.

به غیر از موجود افتاده بر ساحل، در این تابلو همچنین مجموعاً چهار ساعت جیبی می‌بینیم که یکی از آن‌ها را موریانه‌ها می‌خورند و سه‌تای دیگر مانند قالب کره‌ای که بیرون از یخچال و در جایی گرم قرار گرفته باشد، ذوب شده‌اند. نکته‌ی قابل توجه درباره‌ی این ساعت‌های ازشکل‌افتاده این است که هر کدام از آن‌ها زمان متفاوتی را نشان می‌دهد، گویی که در این قلمروِ مکانی، زمانِ یکسان یا واحد وجود ندارد. دالی این تابلو را در سال ۱۹۳۱ کشید، یعنی دوازده سال پس از انتشار کتاب دوران‌ساز آلبرت اینشتین با عنوان نسبیت: نظریه‌ی عام و خاص و در بحبوحه‌ی انقلاب فکری‌ای که نظریه‌ی نسبیت در میان اهالی اندیشه و هنر ایجاد کرده بود. مطابق با این نظریه، زمان نسبت مستقیمی با شتاب جرم دارد و لذا با بالا رفتن شتاب جرم، زمان کوتاه‌تر می‌شود. پس زمان همواره و همه‌جا یکسان و ثابت نیست، بلکه نسبی است. به این ترتیب، دست‌کم از یک منظر، این تابلو می‌تواند گواهی یا نمایشی هنری از نظریه‌ی نسبیت اینشتین باشد و شاید عنوان عام ساعت‌های ذوب‌شده نیز به همین سبب به آن اطلاق شده است. اما توجه به عنوان اصلی این تابلو (استمرار حافظه) بُعد دیگری از معانی آن را روشن می‌کند که بیشتر به نظریه‌ی روانکاوانه‌ی فروید مربوط می‌شود، نظریه‌ای که شالوده‌ی شکل‌گیری جنبش سوررئالیسم در هنر و ادبیات شد. مطابق با دیدگاهی که فروید در کتاب ایضاً دوران‌ساز تعبیر رؤیا تبیین می‌کند، رؤیا و خیال در ساحتی از ذهن ما شکل می‌گیرد که زمان مکانیکی و مستمر یا متوالی از کار می‌افتد و سیلان ذهن جای آن را می‌گیرد. در این سیلان، گذشته و حال در هم ادغام می‌شوند و تمایزی اکید بین آن‌ها نمی‌توان گذاشت. از منظری روانکاوانه، در تابلوی دالی موجود به‌خواب‌رفته بر ساحل و ساعت‌هایی که هر کدام زمان متفاوتی را نشان می‌دهد این ایده را القا می‌کنند که وقتی خواب هستیم و رؤیا می‌بینیم، زمان مفهوم معمول خود را از دست می‌دهد و حالت یا کیفیت دیگری دارد، کیفیتی متفاوت با زمان بیداری ما. در این حالت، فشار و سانسور ضمیر آگاه موقتاً تعلیق می‌شود و خاطره‌ها، هراس‌ها و امیالِ ناخودآگاهانه مجال خودنمایی پیدا می‌کنند. از این رو، هنگام خواب دیدن (و ایضاً هنگام خیال‌پروری یا به یاد آوردن خاطرات) زمان زنجیره‌ای متوالی از واحدهای کوچک‌تری نیست که در پیوند با یکدیگر از گذشته عبور می‌کنند، به حال می‌رسند و رو به آینده دارند. زمان حال می‌تواند بازگشتی به گذشته، همزمان با گذشته یا تلفیقی از ماضی و مضارع باشد.

به دلیل همین کیفیت خواب‌گونه، بسیاری از جنبه‌های این تابلو پُرابهام و حتی وهمناک جلوه می‌کنند. برای مثال، معلوم نیست که موجود افتاده بر ساحل نوعی جاندار است یا جنین انسان. همچنین معلوم نیست که ساعت‌های مچی چرا از شکل طبیعی‌شان خارج شده‌اند. یا انسان‌هایی که این ساعت‌ها را استفاده می‌کنند (یا می‌کرده‌اند) کجا هستند. این جنبه‌های تابلوی استمرار حافظه مبهم باقی می‌مانند درست مانند بسیاری از جنبه‌های رؤیاهایی که ما هنگام خواب می‌بینیم. شاید به همین سبب است که دالی تابلوهای خود را «عکس‌هایی از رؤیا که با دست کشیده شده‌اند» می‌نامید. می‌توان استدلال کرد که در فیلم در دنیای تو … ساختار نامتوالی زمان و کنار هم قرار گرفتن اپیزودهای گسیخته‌ای که هر یک به مقطعی متفاوت از زمان بازمی‌گردند از همین موضوع ناشی می‌شود و ایده‌ی مشابهی را القا می‌کند. ساختار روایی این فیلم کاملاً خواب‌گونه است و، چنان‌که در بخش‌های قبلی استدلال کردیم، گذشته و خاطرات مربوط به زمان سپری‌شده اهمیت بیشتری در آن دارند تا زمان حال و وقایع جاری. پس همچون تابلوی استمرار حافظه، در فیلم مورد بررسی ما استمرار خاطرات گذشته و سرریز شدن آن‌ها به زمان حال باعث شده است که زمان متعارف (زمانی که با ساعت می‌توان سنجید) از شکل طبیعی خود خارج شود و به شکلی غریب (نامتوالی و گاه حتی تلفیقی از گذشته و حال به طور همزمان) به نمایش در آید. در جهان ذهنی فرهاد، زمان در مقطعی از گذشته متوقف مانده است و از این رو ادراک او از زمان با زمان واقعی تقارن ندارد. در دنیای خاطره و خیال، ساعت همان زمانی را نشان نمی‌دهد که در دنیای واقعیت نشان می‌دهد.


برچسب‌ها: نقد روانکاوانه, ‌ نقد فیلم, ‌ «در دنیای تو ساعت چند است», مدرنیسم
+ نوشته شده در تاریخ  دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴   | 

«پسامدرنیسم» مفهومی میان‌رشته‌ای است و در نظریه‌پردازی‌های این مفهوم و کاربردهای آن در نقد ادبی، غالباً مفاهیم دیگری در پیوند با آن مطرح می‌شوند که از حوزه‌های مختلف علوم انسانی اخذ شده‌اند، حوزه‌هایی مانند علوم اجتماعی، روانکاوی، سیاست، فلسفه، مطالعات زنان و هنر. اندیشه‌ی پسامدرن مبیّن این درهم‌آمیختگیِ مفهومی است و از این رو، اصطلاحاتی که در بحث‌های مربوط به پسامدرنیسم به وفور به کار می‌روند (از قبیل «گفتمان»، «سوژه»، «امر روزمره»، «فوق‌واقعیت»، «بینامتنیت» و غیره) از رشته‌های گوناگون برگرفته شده‌اند و منظرهایی چندرشته‌ای درباره‌ی فرهنگ و هنر متأخر باز می‌کنند.

پیشوند «پسا» در اصطلاح «پسامدرنیسم» در نگاه اول این‌طور القا می‌کند که مقصود مرحله یا جنبشی در هنر و ادبیات است که «پس از» مدرنیسم رخ داده. مطابق با این برداشت تقلیل‌گرایانه، اصطلاح پسامدرنیسم صرفاً برای اشاره به یک تحول یا گذار مورد استفاده قرار می‌گیرد. اما از این نکته‌ی مهم نباید غفلت کرد که «پسا» پیشوندی است که به «مدرنیسم» به منزله‌ی ریشه‌ی واژه الصاق شده است. بسیاری از نظریه‌پردازان و پژوهشگرانِ این حوزه از مطالعات ادبی و فرهنگی در نوشته‌های‌شان بر این نکته تأکید می‌گذارند که بدون مدرنیسم، «پسا»مدرنیسم معنایی را افاده نخواهد کرد. برای مثال، اِلِنر هارتنی پسامدرنیسم را «فرزند نافرمانِ» مدرنیسم می‌نامد و می‌نویسد: «بدون مدرنیسم نمی‌توان پسامدرنیسم داشت». دقت در اظهارات هارتنی می‌تواند به روشن شدن مبحث ما در این‌جا کمک شایانی بکند. اولاً هارتنی پسامدرنیسم را «فرزند» مدرنیسم می‌نامد. قائل شدن به رابطه‌ی خویشاوندی بین مدرنیسم و پسامدرنیسم حکایت از این دارد که فهم دومی در گرو فهم اولی است. همچون فرزندی که خصوصیات ژنتیکیِ والدین خود را به ارث می‌بَرَد، پسامدرنیسم به مدرنیسم مرتبط است و بدون آن نمی‌تواند به درستی فهمیده شود. البته همین‌جا ضروری است متذکر شویم که این ارتباط را نباید با برداشتی ساده‌پندارانه یا فروکاهنده، صرفاً از نوع تبعیت و همسانی دید. نسبت بین مدرنیسم و پسامدرنیسم را بیشتر برحسب نوعی رابطه‌ی دیالکتیکی می‌توان تبیین کرد، رابطه‌ای که در آن هم مفهوم تطور و تکامل و استمرار نهفته است و هم مفهوم نفی و تبدّل و دیگرگونگی. نکته‌ی درخور توجهِ دوم در اظهارات هارتنی این است که او پسامدرنیسم را فرزند «نافرمانِ» مدرنیسم می‌داند. این قیاس کمک می‌کند تا رابطه‌ی دیالکتیکی‌ای را که اشاره کردیم، بهتر بتوان دریافت. فرزند مطیع با حرف‌شنوی از پدر و مادرْ همان راه‌وروشی را در زندگی در پیش می‌گیرد که تبلورش را در رفتارها و نگرش‌های والدین خود دیده بود. فرزند سرکش و دیگراندیش، تمایل دارد که خود از راه جست‌وجو و آزمایش، به راه‌وروش نو برسد. هرچند که رابطه‌ی نَسَبی بین همین فرزند با والدینش همچنان وجود دارد و انکارشدنی نیست، اما به هر حال این فرزند نافرمان را نمی‌توان به سادگی نسخه‌ی بدل یا رونوشتِ پدر و مادرش محسوب کرد. این دقیقاً همان نوع رابطه‌ای است که پسامدرنیسم با دودمان خود دارد: پیوند و گسستِ توأمان.

پسامدرنیسم را جایگزین‌کننده‌ی مدرنیسم نباید پنداشت. پیشوند «پسا» بیشتر دلالت بر نوعی بازنگرش انتقادی درباره‌ی گفتمان‌های مدرن دارد و نه مردود شمردن مدرنیسم یا اعلام به پایان رسیدن آن. بدین ترتیب، پسامدرنیسم جای مدرنیسم را نگرفته است، بلکه گفتمانی انتقادی را مطرح کرده است که بنیادهای فکری مدرنیسم را مورد تجدیدنظر قرار می‌دهد.

نظریه‌های گوناگون پسامدرنیسم آینه‌ی تمام‌نمایی از همان تکثری هستند که پسامدرنیسم فعالانه آن را ترویج می‌کند. استنباط یا نظریه‌ای واحد یا یگانه‌ای درباره‌ی پسامدرنیسم وجود ندارد و نظریه‌پردازان مختلف در این زمینه آراء و دیدگاه‌های گوناگون و گاه متباینی را مطرح کرده‌اند. برای مثال، پسامدرنیسم از جمله به «ناباوری به فراروایت‌ها» تعبیر شده؛ اما متفکر دیگری آن را مترادف «مرکززدایی» دانسته است. نظریه‌پردازی دیگر با اصطلاحی که معنایش چندان از «مرکززدایی» دور نیست، پسامدرنیسم را «خلع ید از مراکز اقتدار فرهنگی» می‌نامد. متفکر دیگری پسامدرنیسم را به «روان‌گسیختگی» مرتبط دانسته است و فیلسوف و منتقد فرهنگیِ دیگری آن را به «شبیه‌سازی» مربوط می‌داند. اشاره به برخی از این اصطلاحات، شاید این اختلاف آراء را تا حدودی روشن کند: پسااجتماعی، پساتاریخی، پساایدئولوژیک، پساآرمانشهری، پساسیاسی، پسافاشیستی، پسازیباشناختی، پساتوسعه، پساانقلابی، پسااستعماری، پساصنعتی، پسافرهنگی، پساماوراءطبیعی، پسااومانیستی، پساانسانی، پساوجودی، پسامعناباخته، پسامذکر، پساسفیدپوست، پساقهرمانی، پسافلسفی، پساآوانگارد، پسانوآوری، پسامحاکاتی، پساپروتستان، پسامارکسیستی، پساآمریکایی‌مآبی، پسامعاصر.

اگر بخواهیم خط‌ و خطوط کلیِ این نظریه‌پردازی‌های متنوع را مشخص کنیم، باید بگوییم که گذشته از تفاوت‌هایی که میان آن‌ها وجود دارد، دو دیدگاه اصلی درباره‌ی پسامدرنیسم را می‌توان تشخیص داد: الف. پسامدرنیسم به منزله‌ی یک دوره‌ی تاریخی، و ب. پسامدرنیسم به منزله‌ی یک سبک هنری و ادبی. به سخن دیگر، عده‌ای از نظریه‌پردازانْ پسامدرنیسم را دوره‌ای در تاریخ معاصر می‌دانند که بعد از مدرنیسم حادث شده، و دیگران اعتقاد دارند که پسامدرنیسم مجموعه‌ای از تکنیک‌ها و تمهیدهای آفرینش هنر است که نه فقط در دوره‌ی متأخر، بلکه پیشتر (مثلاً پیش از مدرنیسم) هم وجود داشته است.

استنباط دوره‌ای از پسامدرنیسم (دیدگاه اول) ریشه در آراء تاریخ‌نگار برجسته‌ی انگلیسی آرنلد توینبی دارد که ضمناً در زمره‌ی اولین کسانی است که اصطلاح «پسامدرنیسم» را در نوشته‌هایش به کار برد (البته با این هجی: «پسا ـ مدرنیسم»، که ایضاً در نوشته‌های نظریه‌پردازان معماریِ پسامدرن نیز به همین صورت رعایت می‌شود). آراء توینبی در این زمینه را باید در عمده‌ترین کتاب او با عنوان پژوهشی درباره‌ی تاریخ جست‌وجو کرد که در سال ۱۹۵۴ منتشر گردید. در این کتاب، توینبی تاریخ را به چهار دوره‌ی اصلی تقسیم می‌کند: نخست «قرون تاریکی» که سال‌های ۶۷۵ الی ۱۰۷۵ را شامل می‌شود؛ دوم «قرون وسطی» از سال ۱۰۷۵ تا سال ۱۴۷۵؛ سوم «دوره‌ی مدرن» شامل سال‌های ۱۴۷۵ تا ۱۸۷۵؛ و سرانجام «دوره‌ی پسا ـ مدرن» که از سال ۱۸۷۵ آغاز گردیده است. به اعتقاد او، تاریخ بشر تا پایان دوره‌ی مدرن، سِیری پیش‌رونده و تعالی‌جویانه داشته است. اوج این پیشرفت، دوره‌ی مدرن بود که اومانیسم در آن ظهور کرد. اومانیسم ایدئولوژی‌ای بود که منزلت و جایگاه شایسته‌ی انسان را به او عطا کرد، زیرا مطابق با مفروضات بنیادین این ایدئولوژی، انسان ذاتاً موجودی باکرامت و والاست. همچنین نهضت موسوم به «روشنگری» نیز در دوره‌ی مدرن رخ داد. این نهضت در قرن‌های هفدهم و هجدهم با مبنا قرار دادن خِرَد، انسان را از خرافات و باورهای غیرعقلانیِ اعصار پیشین نجات داد و راه پیشرفت او را هموار کرد. اما دوره‌ی پسامدرن، به زعم توینبی، دوره‌ی منازعه و کشمکش و جنگ‌های خونبار است. در گذشته پس از هر جنگی، دوره‌ای از صلح و آرامش به دنبال می‌آمد؛ لیکن در دوره‌ی پسامدرن، به مجرد اتمام یک جنگ ویرانگر، نشانه‌های دهشتناکی از قریب‌الوقوع بودنِ جنگ ویرانگرِ دیگری به چشم می‌خورَد که به زودی آغاز می‌شود و ویرانی و مرگِ بیشتر را برای بشر به دنبال می‌آوَرَد. از این رو، پسامدرنیته نقطه‌ی مقابل مدرنیته است. مدرنیسم پیشرفت را به ارمغان آوَرْد و پسامدرنیسم تباهی را. اکنون اومانیسمِ مدرن جای خود را به جنگ‌های پایان‌ناپذیر پسامدرن داده است که طی آن‌ها، انبوه انسان‌ها قربانی اختلافات قومی و سیاسی می‌شوند و جان می‌دهند. به عبارتی، می‌توان گفت از نظر توینبی، پسامدرنیسم پیامد زوال اومانیسم، فردیت، عقلانیت روشنگری و باورهای دینی است.

در تباین با دیدگاه توینبی و سایر نظریه‌پردازانی که استنباطی تاریخی و زمان‌بندی‌شده از پسامدرنیسم دارند، گروه دیگری از نظریه‌پردازن استدلال می‌کنند که  ‌پسامدرنیسم ناظر به یک دوره‌ی معیّن (صرفاً دهه‌ی ۱۹۶۰ به این سو) نیست. از نظر ایشان، پسامدرنیسم پدیده‌ای چرخه‌ای (ادواری) است. تاریخ فرایندی تک‌خطی نیست، بلکه تکراری از مؤلفه‌های ثابت یا نگرش‌های بنیادین در جوامع بشری است. از این رو، پسامدرنیسم در همه‌ی ادوار تاریخی ــ یا دست‌کم در اکثر آن‌ها ــ حادث شده، هرچند که هر بار مجموعه ویژگی‌های خاصی داشته است. هوفمان آثار دو ساد، مونتنی، سروانتس و شکسپیر و بسیاری دیگر از نویسندگان مشهورِ سده‌های پیش را واجد ویژگی‌های پسامدرنیسم می‌داند و اعتقاد دارد که «نه فقط می‌توان ویژگی‌های مدرن را در متون پسامدرن تشخیص داد، بلکه می‌توان متون مدرن را با رَویه‌ای پسامدرن بررسی کرد».

سایمن مَلپِس نیز از جمله منتقدانی است که پسامدرنیسم را یک سبک نگارش می‌دانند و نه دوره‌ای در تاریخ ادبیات. او در کتاب خود با عنوان امر پسامدرن می‌گوید که معمولاً ادبیات داستانی را به سه دوره تقسیم می‌کنند: رئالیسم که از قرن هجدهم آغاز شد و تا اواخر قرن نوزدهم ادامه یافت؛ مدرنیسم که از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم آغاز شد و تا نیمه‌ی دوم این قرن ادامه داشت؛ و سرانجام پسامدرنیسم که از نیمه‌ی دوم قرن بیستم آغاز شده است و همچنان ادامه دارد. اما مَلپِس در مخالفت با این تلقیِ دوره‌ای و زمانمند، استدلال می‌کند که رمانی مانند فرنکشتاین (نوشته‌ی رمان‌نویس انگلیسی مری شلی که نخستین بار در سال ۱۸۱۸ منتشر شد) به اندازه‌ی رمان‌های منتشرشده در اواخر قرن بیستم یا اوایل قرن بیست‌ویکم، پسامدرن است. وی در توضیح چنین می‌گوید:

«اگر پسامدرنیسم را به عنوان یک سبک در نظر بگیریم و نه به منزله‌ی یک دوره‌ی ادبی، در آن صورت مُجازیم بی هیچ تردیدی قاطعانه بگوییم که متون و آثار هنریِ دوره‌های پیشین را ــ چنانچه مجموعه تمهیدهای صوریِ مربوط به پسامدرنیسم در آن‌ها به کار رفته باشند ــ می‌توان آثاری پسامدرن محسوب کرد. علاوه بر فرنکشتاین، متون ادبی‌ای که بیش از بقیه مکرراً از نظر سبکی، اگر نه تاریخی، پسامدرن تشخیص داده شده‌اند، شامل این آثار می‌شوند: دون کیشوت نوشته‌ی سروانتس (۱۴-۱۶۰۴)، تریسترام شندی نوشته‌ی لارنس استرن (۶۷-۱۷۵۹)، ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب و آن سوی آینه و آنچه آلیس در آن‌جا یافت نوشته‌ی لوئیس کرول (۱۸۶۵ و ۱۸۷۲)، اولیس (۱۹۲۲) و شب‌زنده‌داریِ فینیگن‌ها (۱۹۳۹) نوشته‌ی جیمز جویس. در هر یک از این متون، بسیاری از تکنیک‌های صوری‌ای به کار رفته‌اند که [نظریه‌پردازان پسامدرنیسم از قبیل] مک‌هِیل و جِیمسن و هاچن مشخص کرده‌اند، هرچند که همه‌ی این رمان‌ها قبل از دوره‌ای که معمولاً پسامدرن نامیده می‌شود نوشته شدند.»

مفهوم‌پردازی درباره‌ی «پسامدرنیسم» تدریجاً و در سه مرحله انجام شد: در مرحله‌ی نخست، این اصطلاح در معماری و ادبیات برای توصیف قریحه و سبکی نو و ضدمدرن به کار رفت. در مرحله‌ی دوم، در اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰، تلاش دیگری صورت گرفت تا پسامدرنیسم به منزله‌ی پدیده‌ای فراگیر در حوزه‌ی فرهنگ و جامعه و سیاست تعریف شود، پدیده‌ای در تباین با مدرنیسم که دیگر تهی شده و جای خود را به جنبشی دیگر داده بود. پسامدرنیسم در این زمان، مرحله‌ی نوینی از فرهنگ و تمدن بشری محسوب می‌شد. از اواسط دهه‌ی ۱۹۸۰، این اصطلاح هر چه بیشتر جنبه‌ای سیاسی به خود گرفت. ملاحظات مربوط به طبقه، نژاد و جنسیت از این زمان در نظریه‌ی پسامدرنیسم برجسته‌تر شد.



 


برچسب‌ها: پسامدرنیسم, مدرنیسم, رمان پسامدرن, سبک پست‌مدرن
+ نوشته شده در تاریخ  دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۲   | 

به اطلاع دوستانی که در خصوص زمان تشکیل دو کارگاه «داستان‌نویسی مقدماتی» و «نقد داستان کوتاه مدرن» پرسش کرده‌اند می‌رسانم که این دو کارگاه در روزهای پنج‌شنبه صبح تشکیل خواهند شد: ابتدا کارگاه آشنایی با مدرنیسم در داستان کوتاه از ساعت ۹ الی ۱۰/۳۰ و سپس کارگاه داستان‌نویسی از ساعت ۱۱ الی ۱۲/۳۰.

به علت استقبال داوطلبان، قرار شده است در صورت ثبت نام به تعداد کافی، برای کسانی که قادر به شرکت در کارگاه‌های صبح نیستند، کارگاه سومی از ساعت ۱/۳۰ تا ۳ بعدازظهر تشکیل شود.

همچنین با توجه به درخواست عده‌ی زیادی از کسانی که شرکت در این کارگاه‌ها در طول ماه رمضان برای‌شان دشوار بود، و نیز به علت درخواست دانشجویان شهرستانی که تا اواخر مردادماه به تهران بازنمی‌گردند، حوزه‌ی هنری تصمیم گرفت که کارگاه‌ها را از اولین پنج‌شنبه‌ی بعد از ماه رمضان (۲۴ مرداد ۹۲) شروع کند.

دوستانی که در خصوص این کارگاه‌ها پرسش یا پیشنهادی دارند (مثلاً پیشنهاد تشکیل آن‌ها در روز یا ساعتی دیگر، یا پیشنهاد کارگاه در موضوعی دیگر)، می‌توانند با شماره تلفن‌های مرکز ثبت نام (۰۶ و ۰۵ و  ۰۴ ۲۳ ۱۷ ۸۴) تماس بگیرند و با آقای امیدی صحبت کنند.


برچسب‌ها: کارگاه داستان‌نویسی, کارگاه نقد داستان, داستان کوتاه, مدرنیسم
+ نوشته شده در تاریخ  چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۲   | 

حوزه‌ی هنری برگزار می‌کند:

«کارگاه نقد داستان کوتاه مدرن»، با حضور دکتر حسین پاینده

«کارگاه نقد داستان کوتاه مدرن» با حضور دکتر حسین پاینده از تاریخ ۲۷ تیرماه ۹۲ در «مرکز آفرینش‌های ادبی حوزه‌ی هنری» برگزار می‌شود. در این کارگاه که طی ۱۰ جلسه برگزار خواهد شد، هم نظریه‌های داستان کوتاه مدرن آموزش داده می‌شود و هم روش‌شناسی نقد این داستان‌ها. رویکرد این کارگاه میان‌رشته‌ای است، به این ترتیب که فراگیران ابتدا با مبانی نظری مدرنیسم و نقاشی امپرسیونیستی آشنا می‌شوند و سپس مشابهت‌های شعر غنایی و داستان کوتاه مدرن را می‌آموزند. بررسی مشروح نمونه‌هایی از داستان‌های مدرن ایرانی، این امکان را برای شرکت‌کنندگان در کارگاه فراهم می‌کند که آموخته‌های تئوریک را در نقد عملی داستان کوتاه به کار ببرند.

ثبت‌نام برای حضور در این دوره‌ی آموزشی همه‌روزه از ساعت ۹ صبح در مركز آفرینش‌های ادبی حوزه‌ی هنری، واقع در خیابان سمیه، نرسیده به پل حافظ، طبقه‌ی سوم ساختمان اداری، روابط عمومی مركز آفرینش‌های ادبی حوزه‌ی هنری انجام می‌شود.

شماره‌ی تماس مرکز ثبت نام: ۰۶ و ۰۵ و  ۰۴ ۲۳ ۱۷ ۸۴

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حوزه‌ی هنری برگزار می‌کند:

«کارگاه داستان‌نویسی (دوره‌ی مقدماتی)»، با حضور دکتر حسین پاینده

«کارگاه داستان‌نویسی (دوره‌ی مقدماتی)» با حضور دکتر حسین پاینده از تاریخ ۲۷ تیرماه ۹۲ در «مرکز آفرینش‌های ادبی حوزه‌ی هنری» برگزار می‌شود. هدف از برگزاری این کارگاه که طی ۱۰ جلسه برگزار خواهد شد، افزایش مهارت‌های خلاقانه‌ی نویسندگان نوقلم است که قصد دارند داستان‌نویسی را به‌طور جدی و حرفه‌ای دنبال کنند. شرکت‌کنندگان در این دوره، می‌بایست از شناخت مقدماتی درباره‌ی عناصر داستان برخوردار باشند (زاویه‌ی دید، شخصیت، پیرنگ، کشمکش، …). در هر یک از جلسات، نخست بحثی نظری درباره‌ی شیوه‌های داستان‌نویسی انجام خواهد شد و سپس داستانی که یکی از شرکت‌کنندگان کارگاه نوشته است در جمع خوانده و بررسی می‌شود. در بحث راجع به داستان‌ها، شیوه‌ی به‌کارگیری خلاقانه و هدفمندِ عناصر داستان برای القای درونمایه‌ی مورد نظر نویسنده بحث خواهد شد.

ثبت‌نام برای حضور در این دوره‌ی آموزشی همه‌روزه از ساعت ۹ صبح در مركز آفرینش‌های ادبی حوزه‌ی هنری، واقع در خیابان سمیه، نرسیده به پل حافظ، طبقه‌ی سوم ساختمان اداری، روابط عمومی مركز آفرینش‌های ادبی حوزه‌ی هنری انجام می‌شود.

شماره‌ی تماس مرکز ثبت نام: ۰۶ و ۰۵ و  ۰۴ ۲۳ ۱۷ ۸۴


برچسب‌ها: کارگاه داستان‌نویسی, کارگاه نقد داستان, داستان کوتاه, مدرنیسم
+ نوشته شده در تاریخ  شنبه ۸ تیر ۱۳۹۲   | 

صادق هدایت را عموماً در زمره‌ی نوگراترین و بدعت‌گذارترین نویسندگان ایران می‌دانند. بررسی داستان‌های هدایت، بویژه با توجه به برهه‌ی زمانی‌ای که این داستان‌ها در آن نوشته شدند، مؤیِدِ این دیدگاه است که او از تکنیک‌ها و شیوه‌هایی استفاده کرد که دست‌کم تا آن زمان در ادبیات داستانی نوپای ایران مسبوق به سابقه نبودند. یک مصداقِ خصیصه‌نما از تلاش‌های هدایت برای فراتر رفتن از شیوه‌های مرسوم داستان‌نویسی و ایجاد چهارچوب‌های نو را در داستان کوتاه او با عنوان «فردا» می‌توان دید. این داستان، که نخستین بار در سال ۱۳۲۵ منتشر شد، با استفاده از تکنیک تک‌گویی درونی و سیلان ذهن نوشته شده است که در آن زمان، دست‌کم در کشور ما، روش مرسوم و شناخته‌شده‌ای در داستان‌نویسی محسوب نمی‌شد. تناوب تک‌گویی‌های مهدی زاغی و غلام (دو کارگر چاپخانه که شخصیت‌های اصلی این داستان هستند)، روایتی غیرخطی به وجود می‌آوَرَد که به شیوه‌ای مدرنیستی (یعنی با نمایش دادنِ فرایندهای ذهنی و نه با گزارشِ مستقیمِ یک راویِ همه‌دان) احساسات و استنباط‌های این دو شخصیت از رویدادهای پیرامون‌شان را به خواننده القا می‌کند. نقل‌قول زیر از تکی‌گوییِ مهدی زاغی، مبیّن مهارت هدایت در استفاده از تداعی برای نشان دادنِ دنیای درونیِ این شخصیت است:

«[غلام] چه عادتی داره که یا بیخود وراجی کنه و یا خبرها را بلندبلند بخونه! حواس آدم پرت می‌شه. پشت لبش که سبز شده قیافه‌اش را جدی کرده. اما صداش گیرنده است. آخر هر کلمه را چه می‌کِشه! [. . . .] هر چی به دهنش بیاد می‌گه: مثلاً به من چه که زن دائیش بچه انداخته؟ اما کسی هم حرف‌هاش را باور نمی‌کنه ــ همه می‌دونند که صفحه می‌گذاره. هرچی پاپی من شد، نتونست که ازم حرف در بیاره. من عادت به درددل ندارم. وقتی که برمی‌گرده می‌گه: "بچه‌ها!" مسیبی رگ‌به‌رگ می‌شه؛ به دماغش برمی‌خوره. اونم چه دماغی! با اون دماغ می‌تونه جای پنج نفر هوای اتاق را خراب بکنه. اما همیشه لب‌هاش وازه و با دهن نفس می‌کشه. از یوسف اشتهاردی خوشم نمی‌یاد: بچه‌ی ناتو دوبه‌هم‌زنی است. اشتهارد هم باید جایی شبیه ساوه و زرند باشه، کمی بزرگ‌تر یا کوچک‌تر، اما لابد خانه‌های گِلی و مردم تب و نوبه‌ای و چشم‌دردی داره. مثلاً به من چه که می‌یاد بغل گوشم می‌گه: "عباس سوزاک گرفته." پیرهن ابریشمی را که به من قالب زد، خوب کلاه سرم گذاشت! نمی‌دونم چشمش از کار سرخ شده یا درد می‌کنه. پس چرا عینک نمی‌زنه؟» (صادق هدایت. نوشته‌های پراکنده، چاپ دوم. تهران: انتشارات امیرکبیر، ۱۳۴۴. ص. ۱۹۳.)

در این بخش از داستان، شب شده است و مهدی زاغی که تلاشش برای خوابیدن بی‌ثمر مانده، افکار و خاطرات مختلف و نامرتبطی را ناخواسته در ذهنش مرور می‌کند. ابتدا به یاد غلام (یکی دیگر از کارگران چاپخانه‌ای که خود در آن کار می‌کند) می‌افتد که عادتش در بلند خواندن خبرهایی که برای روزنامه حروفچینی می‌کند، باعث آزار همکارانش می‌شود. سپس به چهره و صدای غلام فکر می‌کند و بعد به پُرگویی‌های او و این‌که نتوانسته است مهدی را وادار به درددل کند. راوی از این‌جا به یاد واکنش یکی دیگر از کارگران به نام مسیبی می‌افتد و اکنون با جمله‌ی «به دماغش بر می‌خوره»، که کنایه از رنجیدن مسیبی است، به بزرگ بودنِ بینیِ او می‌اندیشد. این تداعی عیناً در مورد یکی دیگر از کارگران ــ این بار به سبب نام این شخصیت ــ در ذهن راوی صورت می‌گیرد: وقتی راوی یوسف اشتهاردی و دوبه‌هم‌زن بودنِ او را به یاد می‌آوَرَد، بی‌اختیار به منطقه‌ی اشتهارد و مردم و خانه‌های آن‌جا فکر می‌کند. جملات پایانیِ این نقل‌قول، نشان‌دهنده‌ی هجوم اندیشه‌های نامرتبط به ذهن راوی هستند: مهدی با خود می‌اندیشد که یوسف پیراهنی را به قیمت گزاف به او فروخته، اما بلافاصله به سرخ بودنِ چشم یوسف فکر می‌کند و این‌که چرا با این حال از عینک طبی استفاده نمی‌کند. در دومین بخش داستان «فردا»، در جملات پایانیِ تکی‌گوییِ درونیِ غلام، که همچون مهدی زاغی از بیخوابی در بسترش رنج می‌بَرَد، تداعی شکلی افراطی‌تر به خود می‌گیرد و به سیلان ذهن تبدیل می‌شود:

«فردا باید لباسم را عوض بکنم، دیشب همه کثیف و خونالود شده . . . بلکه شکوفه برای بچه‌گربه‌اش که زیر رختخواب خفه شد گریه می‌کرد . . . چرا هنوز سر درخت کاج تکان می‌خوره؟ . . . پس نسیم می‌یاد . . . امروز ترکبند دوچرخه‌ی یوسف به درخت گرفت و شکست . . . به لب‌های یوسف تبخال زده بود . . . کوادرات . . . دیروز هفتاد بطر لیموناد خوردم، باز هم تشنه‌ام بود! . . . نه حتماً غلط مطبعه بوده. یعنی فردا تو روزنامه تکذیب می‌کنند؟ . . . خوب من پیرهن سیاهم را می‌پوشم . . . چرا عباس که چشمش لوچه، بهش "عباس لوچ" نمی‌گند؟ کوادرات . . . کو ـ واد ـ رات . . . کو ـ واد ـ رات . . . فردا روزنامه . . . پیرهن سیاهم . . . فردا! . . .» (ص. ۲۰۷-۲۰۶)

برای فهم این بخش از داستان، خواننده ناگزیر باید به منطق تداعی تن در دهد و بکوشد اشارات مبهم راوی به گریه‌ی «شکوفه» (دختربچه‌ای که صدای گریه کردنش از خانه‌ای در همسایگی به گوش راوی می‌رسد)، «کوادرات» (قطعات سربی که در چاپخانه‌های قدیم برای پُر کردن فاصله‌ی بین کلماتِ حروفچینی‌شده با حروف سربی به کار می‌رفت)، خبری که راوی حدس می‌زند «غلط مطبعه» بوده است (خبر مرگ مهدی زاغی که در روزنامه درج شده) و «پیرهن سیاه» (که غلام می‌خواهد به مناسبت مرگ دوست و همکارش مهدی زاغی به تن کند) را بفهمد. در پایان این نقل‌قول، همزمان با به اوج رسیدن سیلان ذهن غلام، دستور زبان و نحو جملات در گفتار او تقریباً به‌ کلی فرومی‌پاشد. چنان‌که از این بحث پیداست، شیوه‌ی روایتی که هدایت در این داستان اختیار کرد، متأثر از جنبش ادبی‌ای بود که در اروپا و در آثار نویسندگان مدرنیستی مانند مارسل پروست و جیمز جویس به شکوفایی رسیده بود. پس می‌توان گفت هدایت پیشگام داستان‌نویسی به سبک نو و متناسب با تحولات اجتماعی در ایران بود. از این رو، بسیار دلالت‌مند است که این داستان، که بعدها به همت حسن قائمیان در کتاب نوشته‌های پراکنده‌ی صادق هدایت تجدید چاپ شد، نخستین بار در مجله‌ای به نام پیام نو منتشر شد.

نوگرایی ادبی هدایت ایجاب می‌کرد که او از مبانی مکاتب هنری‌ای که در اوایل قرن بیستم در اروپا شکل گرفته بودند آگاهی یابد و این آگاهی را با نگارش به سبک و سیاقی نو در داستان‌هایش منعکس کند. یکی از این مکاتب، سوررئالیسم بود که نشانه‌های آشکارِ آن را بویژه در فضاسازی‌های وهمناک هدایت در بوف کور می‌توان دید. سوررئالیست‌ها اعتقاد داشتند که هنرمند باید امر ناخودآگاهی را تصویر کند که به‌ طور معمول در رؤیاها و بویژه کابوس‌های انسان متجلی می‌شود. تصویر کردنِ مفاد ضمیر ناخودآگاه مستلزم فراتر رفتن از دنیای آشنا و ملاک‌های برآمده از عقلانیت بود. آفرینش چنین هنری یعنی میدان دادن به امر ارتجالی یا خودانگیخته‌ای که در ادبیات به ‌طور خاص به صورت ایماژهای گسیخته و توهّم‌مانند و تداعی‌های گُنگ می‌تواند جلوه کند. شاعر فرانسوی آندره برتون، بنیادگذار این جنبش، سوررئالیسم را «خودکاریِ محضِ روان» می‌نامید و اعتقاد داشت که نویسنده باید صرفاً برحسب فرامین ضمیر ناخودآگاهش بنویسد و به مهارهای ضمیر آگاه وقعی نگذارد. حاصل این نوع نگارش، بیشتر به یک کابوس شباهت دارد تا به روایتی که به سهولت می‌توان فهمید. این دقیقاً همان احساسی است که با خواندن بوف کور به خواننده القا می‌شود. تجربه‌ی خواندن بوف کور مانند دیدن خوابی عجیب‌وغریب است که دائماً این پرسش را به ذهن رؤیابین متبادر می‌کند: این آدم‌ها و اشیاء واجد چه معنایی هستند؟ نمونه‌ی چنین رؤیایی را در متن نقل‌قول‌شده‌ی زیر می‌توان دید که در آن، راوی بوف کور پس از تلاش‌های مکرر سرانجام دوباره با زن اثیری روبه‌رو می‌شود:

«شب آخری بود که مثل هر شب به گردش رفتم، هوا گرفته و بارانی بود و مه غلیظی در اطراف پیچیده بود. در هوای بارانی که از زنندگیِ رنگ‌ها و بی‌حیائی خطوطِ اشیاء می‌کاهد، من یک نوع آزادی و راحتی حس می‌کردم و مثل این بود که باران، افکار تاریک مرا می‌شست. در این شب آنچه نباید بشود شد. من بی‌اراده پرسه می‌زدم ولی در ساعت‌های تنهایی، در این دقیقه‌ها که درست مدت آن یادم نیست، خیلی سخت‌تر از همیشه صورت هول و محوِ او مثل این‌که از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد، صورت بی‌حرکت و بی‌حالتش مثل نقاشی‌های روی جلد قلمدان، جلو چشمم مجسم بود.

وقتی که برگشتم گمان می‌کنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی در هوا متراکم شده بود، به‌ طوری که درست جلو پایم را نمی‌دیدم. ولی از روی عادت، از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود، جلو در خانه‌ام که رسیدم دیدم یک هیکل سیاه‌پوش، هیکل زنی روی سکوی درِ خانه‌ام نشسته.» (صادق هدایت. بوف کور، چاپ سیزدهم. تهران: انتشارات امیر کبیر، ۱۳۴۹. ص. ۲۰.)

متن نقل‌قول‌شده‌ی بالا مشحون از حال‌وهوایی سوررئالیستی است. صحنه در شب رخ می‌دهد، زمانی که مهارهای ضمیر آگاه بر «نهاد» (id، یا خاستگاه امیال غریزیِ برآمده از شعور تاریک) برداشته می‌شوند تا ضمیر ناخودآگاه بتواند امر سرکوب‌شده را به نمایش بگذارد. راوی در زمان ارضاء غرایز (شب)، به «گردش» رفته؛ به بیان دیگر، نَفْسِ خود را از قیدوبندهای معمول رها کرده است. در عین حال، هوا گرفته و بارانی و مه‌آلود است. راوی اشاره می‌کند که در چنین حال‌وهوایی، «یک نوع آزادی و راحتی حس می‌کردم». این احساس کاملاً موجه است، زیرا هوای بارانی و مه‌آلود که، باز به قول راوی، «از زنندگیِ رنگ‌ها و بی‌حیائی خطوطِ اشیاء می‌کاهد»، به او مجال داده تا با ژرف‌ترین لایه‌های روانش روبه‌رو شود. مهارها برداشته شده‌اند و شب و تنهابودگی در تاریکیِ شب، راوی را با نَفْسِ نامکشوفش مواجه کرده است. در این ساحت (روان)، دیگر نیازی به نقاب‌های زندگی روزمره (زندگی در روشناییِ نور) نیست. این‌جا می‌توان خود بود بی هیچ تکلّف و تظاهری. «بی‌اراده پرسه زدنِ» راوی تناسب دارد با آزاد گذاشتن ضمیر ناخودآگاه که گفتیم برتون آن را «خودکاریِ محضِ روان» می‌نامید. رویاروییِ راوی با زن اثیری در چنین فضایی امکان‌پذیر می‌شود: هنگامی که پاسی از شب گذشته و «مه انبوهی در هوا متراکم» شده است، راوی «هیکل سیاه‌پوشِ» زن اثیری را می‌بیند که روی سکوی درِ خانه‌اش نشسته است. نشستن زن اثیری در این مکان همان‌قدر بجا و دلالت‌مند است که سیاه‌پوش بودن او. خانه فضایی کاملاً خصوصی است که بنیانی‌ترین غرایز در آن ارضا می‌شوند و رنگ سیاهِ لباسِ زن اثیری تداعی‌کننده‌ی ماهیتِ رازآمیز این غرایز است که اجابت آن‌ها از دیرباز در فرهنگ‌های مختلف با نوعی «مرگ» یکسان پنداشته شده است. فضاسازیِ سوررئالیستی هدایت در این صحنه موجد احساسی وهمناک است؛ گویی که زمان تعلیق شده و مکان به هزارتویی ناآشنا و ظلمانی تبدیل شده است. اشاره‌ی مکرر راوی به مه و تاریکی، تشدیدکننده‌ی حال‌وهوای وهمناکی است که کل این صحنه را به کابوسی پُررمز و راز تبدیل می‌کند. خواندن این صحنه، درست مانند تماشای تابلوهای نقاش سوررئالیست سالوادور دالی، خواننده را هم مسحور می‌کند و هم گیج. توأم شدنِ حس آشنایی که ناشی از کاربرد کلماتِ مألوف است با حس ناآشنایی که از ترکیب ایماژهای غریب و بهت‌آور نشئت می‌گیرد، خواننده را در ورطه‌ای نیمه‌تاریک بین یقین و تردید در حالت تعلیق نگه می‌دارد. خواننده از یک سو می‌خواهد جزئیات متن را معنادار کند و از سوی دیگر نشانه‌های روشن و متقنی برای این معناسازی نمی‌یابد. در چنین فضای سوررئالیستی است که راوی بوف کور روایت وهمناک خود را از تجربه‌ای کابوس‌وار به خواننده عرضه می‌کند.

متن‌های نمونه‌ای که از داستان «فردا» و بوف کور بررسی کردیم، حکایت از این دارند که هدایت تحولات ادبیات و بخصوص شیوه‌های نو در داستان‌نویسی را با علاقه و دقت دنبال می‌کرد و می‌کوشید آثارش را با سویه‌ای نوآورانه و بدعت‌گذارانه بنویسد. او از این نکته غافل نبود که به فراخور تحولات اجتماعی که در ایران رخ می‌داد، یا به بیان دیگر متناسب با حرکت جامعه‌ی ایرانی به سمت مدرنیته، باید تعریفی نو و اهدافی جدید برای ادبیات به دست داد. این وقوف یا خودآگاهی را از جمله در یکی از نوشته‌های تقریباً مغفول‌مانده‌ی هدایت با نام اوسانه می‌تواند دید. اوسانه عنوان جزوه‌ی کوچکی حاوی ترانه‌های عامیانه است که هدایت آن را نخستین بار در سال ۱۳۱۰ منتشر کرد. او در «دیباچه»ی این جزوه چنین می‌نویسد:

«ایران رو به تجدد می‌رود؛ این تجدد در همه‌ی طبقات مردم به خوبی مشاهده می‌شود؛ رفته‌رفته افکار عوض شده، رفتار و روش دیرین تغییر می‌کند و آنچه قدیمی است منسوخ و متروک می‌گردد. تنها چیزی که در این تغییرات مایه‌ی تأسف است، فراموش شدن و از بین رفتن دسته‌ای از افسانه‌ها، قصه‌ها، پندارها و ترانه‌های ملی است که از پیشینیان به یادگار مانده و تنها در سینه‌ها محفوظ است. زیرا تاکنون این‌گونه تراوش‌های ملی را کوچک شمرده و علاوه بر این‌که در گردآوری آن نکوشیده‌اند، بلکه آن‌ها را زیادی دانسته و فراموش شدنش را مایل بوده‌اند!

چقدر شاعرانی‌که دیوان‌شان به چاپ رسیده، ولی امروزه کسی آن‌ها را نمی‌خواند و نمی‌شناسد ــ چون طبیعتاً به واسطه‌ی تغییر زمان و افکار از اهمیت گفتار آن‌ها کاسته و همه‌ی تشبیهات و کنایات اغراق‌آمیز آن‌ها بی‌مزه و خنک شده. اما از طرف دیگر، آثار ادبی که دارای فکر نیرومند و ارزش حقیقی است، تازگیِ خود را از دست نداده و روز‌به‌روز بر اهمیت آن‌ها افزوده می‌گردد.» (نوشته‌های پراکنده، ص. ۲۹۶)

نکاتی که هدایت در نقل‌قول بالا ذکر کرده، از چند نظر درخور تأمل است. نخست این‌که «تجدد» از نظر هدایت فرایند مشهود و انکارناپذیری بوده است که به تدریج «افکار» و «رفتار» و «روش»های گذشته را دگرگون می‌کند و بدین‌ ترتیب «آنچه قدیمی است منسوخ و متروک می‌گردد». پس هدایت از اجتناب‌ناپذیر بودنِ ورود مدرنیته به ایران و تأثیر گذاشتن آن در اندیشه‌ها و رفتارهای مألوف کاملاً آگاه است. از این رو، نباید تعجب کرد که او خود با نوشتن داستان به روش‌های نو و یا با پرداختن به مضامین مربوط به مسائل جامعه‌ی زمان خود، این آگاهی را به نقادانه‌ترین شکل نشان می‌دهد. لیکن همین نویسنده‌ای که دیدیم در آثارش چگونه مدرن‌ترین صناعات داستان‌نویسی را پیشتازانه به کار برده است، در این‌جا با لحنی به ظاهر محافظه‌کارانه هشدار می‌دهد که به فراموشی سپرده شدنِ میراث ادبی و فرهنگیِ گذشته، به قول خودش «مایه‌ی تأسف» است. غفلت نویسندگان از میراث ادبی، در حکم ابتر شدنِ خلاقیت آنان است.

موضوعی دیگری که در پیوند با گفته‌های هدایت در مقدمه‌ی اوسانه درخور تأمل به نظر می‌رسد، عبارت است از موازنه‌ی ظریفی که او بین میرندگی و ماندگاریِ آثار ادبی قائل می‌شود. به اعتقاد هدایت، «تشبیهات و کنایات اغراق‌آمیزِ» شاعرانی که افکارشان به دلیل تحولات اجتماعی با زمانه‌ی نو سنخیتی ندارد، به سهولت به بوته‌ی فراموشی سپرده می‌شود؛ حال آن‌که آثار دارای «فکر نیرومند» هر روز بر اهمیت‌شان افزوده می‌شود. پس نوآوری و بدعت‌گذاری، زمانی می‌تواند منجر به تولید متن‌های ماندگار شود که حاوی اندیشه‌ای تأمل‌انگیز باشد. متون ادبی برای این نوشته نمی‌شوند که مهارت یا تواناییِ خارق‌العاده‌ی مؤلف را به نمایش بگذارند. هر متن ادبی نوعی کاوش نقادانه درباره‌ی وجهی پیچیده از زندگی یا جنبه‌ای مسئله‌ساز از روابط انسان‌هاست. داستان‌نویس داستان می‌نویسد زیرا این وجوه و جنبه‌ها به مشغله‌ی ذهن او تبدیل شده‌اند. نویسنده‌ای که فقط در پی شکستن هنجارهای متعارف در زمانه‌ی خود باشد اما اندیشه‌ای برای مطرح کردن نداشته باشد، هرگز نخواهد توانست اثری درخور توجه یا ماندگار از خود باقی گذارد.

هدایت در انتقاد از این دسته از نویسندگان و شاعران هیچ تردیدی به خود راه نمی‌‌داد. نمونه‌ی این صراحت لهجه را در یکی از معدود مقالاتی که هدایت در حوزه‌ی نقد ادبی نوشت، می‌توان دید. در خرداد ۱۳۲۰ مقاله‌ای به امضای نویسنده‌ای ناشناس در مجله‌ی موسیقی آن زمان منتشر شد که در واقع نگارنده‌ی آن صادق هدایت بود. این مقاله، با عنوان «شیوه‌های نوین در شعر فارسی»، انتقاد تندی است از شعرهای برخی شاعران معاصرِ هدایت که فاقد معنا اما واجد صورتِ شعری بوده‌‌اند. البته هدایت به این منظور از اشعار برخی از شاعران صاحب‌نام زمانه‌ی خود استفاده کرد (از جمله ملک‌الشعرای بهار، لطفعلی صورتگر، سید حسین شجره، پرویز خانلری، نیما یوشیج و دیگران)، به این ترتیب که شعرهای طنزآمیزی به تقلید از اشعار این شاعران سرود تا نشان دهد که چه بسا شعری در عین داشتن وزن و قافیه و سایر ویژگی‌های صوری، از هرگونه معنا تهی باشد. در ابتدای مقاله‌ی یادشده، هدایت با لحنی طنزآمیز متذکر می‌گردد که «می‌گویند شعر آینه‌ی دل است، اما اگر گَرد و غباری بر روی آن بنشیند و آن را کدر کند محتاج صیقلی است. این همان صیقل تجدد است که شعرای معاصر پدید آورده‌اند و البته این معنی دل و جگر را تر و تازه می‌سازد» (نوشته‌های پراکنده، ص. ۴۰۴). آیرونیِ مستتر در اشاره‌ی هدایت به «تر و تازه» شدنِ «دل و جگر» بر اثر «صیقل تجدد»، حکایت از آن دارد که هدایت قصد انتقاد از نوگرایی‌ای را دارد که ظاهراً در ستایش آن می‌نویسد. با اتخاذ این لحنِ آیرونی‌دار، هدایت در بقیه‌ی مقاله به تمسخرِ اشعاری می‌پردازد که به اعتقاد وی عاری از محتوایی حقیقتاً شعری هستند. او هر یک از این اشعار را به مکتب ادبیِ من‌درآوردی‌ای منتسب می‌کند، مانند مکتب «باباشملیسم» (ص. ۴۰۵)، مکتب “vomitisme” (یا تهوع‌گرایی) و «چرندیسم» (ص. ۴۰۶)، مکتب «گانگستریسم» (ص. ۴۰۹) و غیره.

انتقاد تند هدایت به کم‌اهمیت شدن معنا در آثار ادبی جدید را با نقل‌قولی از مقاله‌ی «شیوه‌های نوین در شعر فارسی» درباره‌ی شاعران پیرو مکتب تهوع‌گرایی بهتر می‌توان نشان داد:

«بعضی دیگر از شاعران بزرگوار پیرو دبستان vomitisme معتقدند که مضامین شعر باید با زندگی جدید وفق بدهد. بنابر این البته شاعر باید از این پس به جای شمع و پروانه، از چراغ برق و پروانه گفت‌وگو بکند و خود ایشان این شیوه‌ی مرضیه را با زبردستی تمام به کار بسته‌اند:

چراغ برق را پروانه‌ای گفت:

که آخر از چه با گرمی نئی جفت؟

جوابش داد آن معشوق روشن:

نمی‌سوزم تو را، بد می‌کنم من؟» (نوشته‌های پراکنده، ص. ۴۰۶)

«شعری» که هدایت در مقاله‌اش مثال می‌آوَرَد، در واقع هجو‌گونه‌ای است از یکی از اشعار سید حسین شجره که بدین قرار است:

الهی عشق را شعله برافروز

وزان شعله دل پروانه می‌سوز

ز نور برق شد پروانه بیزار

برایش شمع را یا رب نگه‌دار

بدین ترتیب هدایت کسانی را به سُخره می‌گیرد که از درک وجوه زندگی مدرن عاجزند و نمی‌توانند مضامین مربوط به عصر جدید را در آثارشان بپرورانند. اینان گرچه قالب‌های ادبی را اتخاذ می‌کنند، اما قادر نیستند در آن قالب‌ها معانی بدیع خلق کنند.

هدایت توانست معانی‌ای بدیع در قالب‌های ادبیات داستانی بپروراند و آثار ماندگاری از خود به جای گذارد که ــ اگر بخواهیم از واژگان و تعبیرهای خودِ او استفاده کنیم باید بگوییم ــ «دارای فکر نیرومند و ارزش حقیقی است، تازگیِ خود را از دست نداده و روز‌به‌روز بر اهمیت آن‌ها افزوده می‌گردد»، زیرا او با آگاهی از تکنیک‌ها  شیوه‌های جدیدِ داستان‌نویسی و نیز با آگاهی از جنبش‌های هنری و مکاتب فکریِ همعصرِ خود، توانست آن روش‌های جدید را به خلاقانه‌ترین شکل در آثارش به کار بَرَد. تجددخواهیِ ادبیِ هدایت، تلفیق هنرمندانه‌ای بود از نوگرایی و اتکا به میراث ادبی.


برچسب‌ها: صادق هدایت, مدرنیسم, سیلان ذهن, تک‌گویی درونی
+ نوشته شده در تاریخ  جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۹۲   |