حسین پاینده

منوی اصلی
آرشیو موضوعی
آرشیو ماهانه
تازه‌ترین مطالب
پیوندهای روزانه
پیوندها
امکانات
 RSS 

POWERED BY
BLOGFA.COM

Google


در اين سايت
در كل اينترنت

متن زیر، مصاحبه‌ی حسین پاینده با خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) است که این هفته انجام شد.


وضعیت امروز نقد ادبی در ایران را در قیاس با گذشته چطور می‌بینید؟ آیا چشم‌اندازهای نظری تازه و قابل توجهی در این حیطه گشوده شده است و اگر نشده دلیلش چیست؟

در سال‌های اخیر، ترجمه‌ی منابع نقد ادبی به زبان فارسی کمک شایانی به فهم علمی این حوزه از مطالعات ادبی کرده است. این منابع نه‌فقط درک ما از نقد ادبی را دگرگون کرده‌اند، بلکه همچنین توقعات خواننده‌ی علاقه‌مند به این حوزه را هم به‌لحاظ کیفی ارتقاء داده‌اند. آرام‌آرام داریم به جایی می‌رسیم که خواننده دیگر اصلاً نپذیرد که کسی برداشت‌های شخصی خود، یا ارزش‌داوری‌های شخصی‌اش، را ذیل عنوان «نقد ادبی» ارائه کند. درک این موضوع که نقد باید مبتنی بر نظریه‌های علوم انسانی باشد و بیش از هر چیز با تحلیل و استدلال و تبیین معانی آثار ادبی سر و کار دارد و نه اعلام نظرات سلیقه‌ای، البته هنوز مستلزم پژوهش و تدریس و ترجمه و ارائه‌ی نمونه‌های نقد عملی از آثار ادبی و هنری است. در مجموع، به نسبت دو سه دهه پیش وضعیت بهتری داریم. با این حال، بسیاری از نظریه‌های جدیدتر نقد ادبی، یا هنوز معرفی نشده‌اند و یا ما درک درست و عمیقی از آن‌ها نداریم. برای مثال، به دلیل حساسیت‌های فرهنگی و سیاسی درباره‌ی موضوعات یا حوزه‌های خاصی از علوم انسانی و نقد ادبی در کشور ما، برخی از رویکردهای نظری درباره‌ی ادبیات و هنر هنوز آنچنان که باید معرفی نشده‌اند یا در نقد تولیدات ادبی و هنری کاربرد گسترده پیدا نکرده‌اند. حتی حوزه‌هایی مانند مطالعات ادبیِ زیست‌بومی هم، که آن حساسیت‌ها درباره‌شان وجود ندارد، آن‌گونه که باید شناخته نشده‌اند. کافی است نگاهی به کتاب‌ها و مقالات نقد در کشورمان بیندازید تا بهتر متوجه شوید که نه رویکردهای نظری در این زمینه‌ها به نحو رضایت‌بخشی معرفی شده‌اند و نه این‌که آن رویکردها کاربرد وسیعی در نقد ادبی پیدا کرده‌اند. در خصوص این‌که چرا این نظریه‌ها و رویکردها در کشور ما هنوز به‌درستی معرفی نشده‌اند و رواج نیافته‌اند، دلایل متعدد و متفاوتی را می‌توان ذکر کرد. عوامل مختلفی (از قبیل سیاست‌گذاری‌های رسمی در نهادهای آموزشی، یا قصور رسانه‌های فراگیر و امثال آن) در این موضوع دخیل‌اند. اما یک دلیل مهم دیگر را باید در حوزه‌ی فرهنگ بجوییم و بکاویم. وقتی قاطبه‌ی آحاد جامعه‌ای به محیط زیست بی‌اعتنا باشند و با اهمال باعث تخریب زیست‌بوم خودشان شوند، نباید توقع داشت که رویکرد مبتنی بر همین موضوع در نقد ادبی (ecocriticism) بتواند در آن جامعه رواج پیدا کند. این فقط یک مثال است، ولی نکته‌ی اصلی این است که نقد ادبی در خلأ شکل نمی‌گیرد. به‌طور کلی، نقد ادبی همیشه از دانستگی سرچشمه می‌گیرد و معطوف به ایجاد تغییر است، خواه تغییر در مقیاسی خُرد (رفتار فردی، ذهنیت فردی، و ...) و خواه تغییر در مقیاسی کلان (پارادایم‌های اجتماعی، باورهای عمومی، و ...). وقتی این دانستگی و ملازم آن، یعنی اراده‌ی معطوف به تغییر، وجود نداشته باشند، نقد ادبی هم پا نمی‌گیرد.

به نظرتان وجود جریان‌های تأثیرگذار در نقد ادبی چقدر می‌تواند در بهتر شدن کیفیت تولیدات ادبی و نیز بالا رفتن سلیقه ادبی مخاطبان، تأثیرگذار باشد و در کدام دوره‌ها از تاریخ نقد ادبی در ایران، بیشتر شاهد چنین تأثیراتی بوده‌ایم؟

آگاهی نویسندگان و خالقان متون ادبی از تکنیک‌ها و شگردهای معناآفرینی در ادبیات، یقیناً می‌تواند کیفیت تولیدات ادبی را ارتقا دهد. این نه قاعده‌ای منحصر به زمانه‌ی ما، بلکه اصلی جهان‌شمول است و در گذشته هم مصداق داشته. برای مثال، می‌توانیم به تأثیر به‌سزا و عمیق اگزیستانسیالیسم در ادبیات داستانی ایران در اواسط و اواخر دهه‌ی ۱۳۴۰ اشاره کنیم. نویسندگان ما با آگاهی از سبک نگارش و فلسفه‌ی تولید آثار متفکر ــ نویسندگانی مانند سارتر و کامو و کافکا، توانستند رمان‌ها و داستان‌های چندلایه و تفکرانگیزی بنویسند که هم تکنیک‌ها و هم محتوای‌شان نشان‌دهنده‌ی ارتقاء کیفی ادبیات معاصر بود. با امکانات فناورانه‌ی امروز، داستان‌نویسان زمانه‌ی ما به‌مراتب آسان‌تر از نویسندگان دهه‌ی ۱۳۴۰ می‌توانند به نظریه‌های جدید ادبی دسترسی داشته باشند و از آن‌ها در نگارش آثارشان بهره ببرند. نظریه‌ی روایت‌شناسی را در نظر بگیرید؛ آن عده از داستان‌نویسانی که با نظریه‌های روایت‌شناسی در نقد ادبی آشنایی عمیق داشته باشند، پیرنگ و کلاً ساختار روایتیِ داستان‌های‌شان به‌مراتب حساب‌شده‌تر و قوی‌تر است. به همین ترتیب، نویسنده‌ای که با نظریه‌های روان‌کاوی آشنا باشد، قطعاً در خلق شخصیت‌های داستانی و بازنمایی حیات ذهنی آن‌ها عملکرد هنرمندانه‌تری از خود نشان می‌دهد. از سوی دیگر، خوانندگانی هم که این آثار را می‌خوانند، در صورتی که از نظریه‌های ادبی آگاه باشند التذاذ زیبایی‌شناختی بیشتری از ادبیات می‌برند. به این ترتیب، آشنایی با نظریه و نقد ادبی، هم درک مخاطبان از ادبیات را عمیق‌تر می‌کند و هم منجر به تولید آثار تأمل‌انگیز و ماندگار می‌شود.

یکی از مباحثی که در نقد ادبی در ایران مطرح می‌شود، بحث تولید نظریه است. برخی معتقدند که ما در نقد ادبی به تولید نظریه نرسیده‌ایم و مصرف‌کننده نظریات غربی هستیم. برخی هم معتقدند که اصلاً لزومی ندارد که ما خودمان نظریه تولید کنیم. نظر شما در این باره چیست؟

این بحث بیش از آن‌که ماهیتی ادبی داشته باشد یا به دانش‌پژوهی در علوم انسانی مربوط باشد، ماهیتی سیاسی دارد و به موضع‌گیری‌های ایدئولوژیک مربوط است. کار عالمان علوم انسانی این نیست که دانش را به سطح سیاست فروبکاهند یا از آن نوعی ایدئولوژی درست کنند. تقسیم‌بندی «غربی/غیرغربی» از اساس محل مناقشه است. به‌راستی «غرب» دقیقاً کجاست و از کجا شروع می‌شود؟ سیاره‌ی زمین گرد است و غرب و شرق ندارد. مفاهیمی از قبیل «غربی» و «شرقی» برساخته‌های گفتمانیِ ما انسان‌هاست، نه ــ آنچنان که از معنای این کلمات برمی‌آید‌ ــ واقعیت‌های جغرافیایی. اگر این مفاهیم را واقعاً مربوط به جغرافیا بدانیم، آن‌گاه این پرسش مطرح می‌شود که: بنا بر کدام منطق می‌توان پذیرفت که نظریه‌های مطرح‌شده در فلان منطقه‌ی جغرافیایی «بد» است و نظریه‌های مطرح‌شده در بهمان منطقه «خوب»؟ وانگهی، در نقد ادبی نظریه‌های بسیار نافذی داریم که ایرانی نیستند و در عین حال «غربی» هم نیستند. برای مثال، یکی از نافذترین نظریه‌های رمان را میخائیل باختین مطرح کرده است. حال مطابق با تقسیم‌بندی کاذب و سیاست‌ساخته‌ی «غربی/غیرعربی»، تکلیف ما با نظریه‌ی باختین در نقد ادبی چیست؟ آیا این نظریه‌ی غیرغربی «خودی» محسوب می‌شود و کاربردش برای فهم رمان‌های ایرانی «مُجاز» است؟ اگر پاسخ مثبت است و استفاده از این نظریه می‌تواند کمک کند هم رمان ایرانی را بهتر بشناسیم و هم رمان‌های صناعتمندتری بنویسیم، آن‌گاه باید پرسید چرا با همین ملاک‌ها (دانش‌مبنایی، کاربردپذیری، ارتقاء فهم ادبی، و غیره) با سایر نظریه‌ها برخورد نکنیم؟ مثال‌های متعدد بیشتری می‌شود زد، اما به نظرم نکته‌ی اصلی به اندازه‌ی کافی روشن است. اگر قائل به تقسیم‌بندی سیاسی و ایدئولوژیکِ نظریه‌های نقد ادبی باشیم، که باز هم تأکید می‌کنم هیچ نسبتی با ادبیات ندارد بلکه به سیاست مربوط است، آن‌گاه می‌توان پرسید: چه کسی مانع از نظریه‌پردازی ما «غیرغربی‌ها» در زمینه‌ی نقد ادبی شده است؟ جهان امروز، جهان ارتباطات سایبری است که به هر کسی امکان می‌دهد هر دیدگاهی را به‌سهولت با میلیون‌ها مخاطب در میان بگذارد. هر نظریه‌پرداز بومی یا شرقی هم، اگر سخن درخور اعتنا درباره‌ی نظریه‌های نقد ادبی داشته باشد، می‌تواند از این امکانات ارتباطی استفاده کند و نظریه‌اش را به اهالی اندیشه و هنر عرضه بدارد. دیدگاه بدیل این است که علم را بیاموزیم، ولو این‌که از دوردست‌ترین سرزمین‌ها آمده باشد.

یک اعتقاد هم که درباره ضرورت تولید نظریه وجود دارد این است که ما نمی‌توانیم صرفاً براساس نظریات غربی، به نقد آثار ادبی خودمان بپردازیم و برای تفسیر و تحلیل آثار ادبی کلاسیک و معاصر ایرانی، نیاز به نظریه‌هایی بومی داریم که برآمده از دل خود این آثار باشند. آیا شما با این دیدگاه موافقید؟

اشکالی در این نیست که کسانی چنین اعتقادی (یا اصولاً هر اعتقادی در حوزه‌ی مطالعات ادبی) داشته باشند، اما آنچه شما ذیل عنوان «اعتقاد» مطرح می‌کنید صرفاً یک گزاره است. باید پرسید مبانی نظری این گزاره چیست؟ بر پایه‌ی کدام اصول علمی و مسلمات پذیرفته‌شده در مطالعات ادبی، می‌توان مدعی شد که ادبیات در این یا آن کشور، از قواعد عام ادبیات مستثنی است و برای فهمش باید نظریه‌های مخصوص و «بومی» درست شود؟ خطرات ناپیدایی هم در چنین گزاره‌هایی وجود دارد که نباید از آن غافل شویم. مستثنی کردن خود، خاص دانستن ادبیات خود و این ادعا که کسی نمی‌تواند این ادبیات را بررسی کند یا بفهمد مگر آن‌که از نظریه‌های خودساخته‌ی ما پیروی کند، حاکی از دیدگاهی برتری‌باورانه است و با ایدئولوژی‌هایی همسو است که حتی منجر به مخاصمات بین‌المللی و کشتار جمعی شده‌اند. مروری بر تاریخ جنگ جهانی دوم و به‌ویژه گزاره‌های نژادپرستانه و برتری‌طلبانه‌ای که زمینه‌ساز این جنگ شد، شاید آموزه‌های عامی داشته باشد که ما را به تأمل وادارد و در پذیرش گزاره‌های مشابه در حوزه‌ی ادبیات محتاط کند.

گروهی از دانشگاهیان با نقد ژورنالیستی مخالفند و گروهی از روزنامه‌نگاران ادبی هم منتقد نقد دانشگاهی هستند. گروهی هم معتقدند که این دو رویکرد نه در تقابل با یکدیگر، بلکه مکملِ هم هستند و باید بین‌شان پیوند برقرار شود. شما جزو منتقدانی هستید که همیشه هم با مطبوعات همکاری داشته‌اید و نقدهایتان در نشریات منتشر شده و هم رویکردتان در نقد ادبی، رویکردی آکادمیک بوده است. نظرتان درباره رویکرد ژورنالیستی و دانشگاهی در نقد ادبی چیست؟ آیا این دو لزوماً نقطه مقابل یکدیگرند یا می‌توانند مکملِ هم باشند؟

اگر بخواهم با استفاده از مصطلحات نظریه‌ی دریدا (واسازی) به شما پاسخ دهم، باید بگویم قائل به «تقابل دوجزئی» بین این دو نوع از نگارش نیستم. اساساً مطالبی که در نشریات (روزنامه‌ها، مجلات، سایت‌های غیردانشگاهی، و امثال آن) درباره‌ی آثار ادبی منتشر می‌شوند، review یا اصطلاحاً «مقالات مرور و معرفی‌» محسوب می‌شوند، نه نقد ادبی به معنای اخص کلمه. البته در مطبوعات ما این قبیل نوشته‌ها را نقد ادبی می‌نامند، شاید به این دلیل که در این نوشته‌ها نوعاً انتقاداتی هم مطرح می‌شود. اما این یک خطای واژگانی و ادراکی است. از دو نکته نباید غفلت کنیم:‌ نخست این‌که «نقد» به معنای «انتقاد»‌ نیست و دست‌اندرکاران نقد ادبی برای انتقاد (یا تعریف و تمجید) از آثار ادبی مطلب نمی‌نویسند. دو دیگر این‌که مطالب ژورنالیستی بر پایه‌ی، یا با ارجاع به، نظریه‌های ادبی نوشته نمی‌شوند و در آن‌ها از مصطلحات (ترمینولوژی) و روش‌شناسی (متدولوژی) نظریه‌های نقادانه پیروی نمی‌شود. می‌دانیم که هر نظریه‌ای دو جزء ‌اساسی دارد: ترمینولوژی که ناظر بر مفاهیم تعریف‌شده در چهارچوب همان نظریه‌ است، و متدولوژی که ناظر بر شیوه‌ی کاربرد آن مفاهیم برای خوانش نقادانه‌ی متون است. مقالات نقد ادبی لزوماً باید بر پایه‌ی نظریه‌های ادبی نوشته شوند و شواهد کاربرد نظریه (ارجاع به همین دو جزء) در آن‌ها به چشم بخورد. حال آن‌که آنچه در مطبوعات راجع به آثار ادبی نوشته می‌شود، بر دیدگاه‌های شخصی نگارنده یا ارزش‌داوری‌های فردی او از فلان رمان یا بهمان مجموعه‌ی شعر و غیره استوار است که البته در مقالات ریویو یا همان «مرور و معرفی» اشکالی ندارد، اما نقد ادبی محسوب نمی‌شود. تفاوت بین نگارش علمی و نگارش ژورنالیستی، سلسله‌مراتبی نیست. به بیان دیگر، مقصود این نیست که مقالات علمی بر مقالات ژورنالیستی برتری دارند، یا برعکس. این دو نوع نوشتار ماهیتاً متفاوت‌اند و هر کدام در جای خود می‌تواند مفید باشد. این قبیل مناقشات درباره‌ی این‌که نقد ادبی علمی ارزش ندارد یا دارد، یا این‌که مقالات ژورنالیستی ارزش دارند یا بی‌ارش‌اند، وقت و انرژی ما در مطالعات ادبی را بیهوده هدر می‌دهد. به گمانم بسیار عبث است که فکر و وقت و توان‌مان را صرف اثبات این موضوع کنیم که متخصصان علوم آزمایشگاهی کاری کم‌اهمیت‌تر یا مهم‌تر از کار پزشکان انجام می‌دهند. یا چقدر عبث است که مناقشه کنیم آیا کار جراحان مهم‌تر است یا کار فیزیوتراپیست‌ها. ماهیت کار آن‌ها با هم فرق دارد و هر کدام جایگاه خاص خودشان را دارند.

این روزها بحث هوش مصنوعی و تأثیر آن در تولید متن، خیلی داغ است. به نظرتان هوش مصنوعی تأثیری بر نقد ادبی گذاشته یا می‌تواند در آینده تأثیر بگذارد؟ این تأثیر از چه نوعی است؟ لزوماً مخرب و آسیب‌زاست یا می‌تواند مثبت باشد؟

استفاده از امکانات فناوری‌های نو، از قبیل هوش مصنوعی، باید در چهارچوب فهمی فلسفی از انسان و رابطه‌ی او با جهان هستی تعریف و ضابطه‌مند شود. در غیر این صورت، مخاطرات و هزینه‌های بسیار گزاف فرهنگی را متحمل خواهیم شد. هوش مصنوعی امکان پردازش سریع داده‌ها، همچنین ارائه‌ی پاسخ‌های آنی بر اساس داده‌ها را فراهم می‌کند. اما باید دقت کرد که داده‌ها دقیقاً چه هستند و بر مبنای کدام سوگیری‌های گفتمانی تهیه شده‌اند. حتماً باخبر شدید که اخیراً هوش مصنوعی در پاسخ به پرسشی درباره‌ی آدولف هیتلر او را رهبری کم‌نظیر معرفی کرد و بسیار قابل‌ستایش دانست. این ارزیابی با دانسته‌های تاریخی ما از جنگ جهانی دوم مغایرت دارد، اما نکته این‌جاست که داده‌های قبلی به هوش مصنوعی به‌گونه‌ای انتخاب شده بود که بر چنین ارزیابی‌ای صحّه می‌گذاشت. این رخداد که نه‌فقط بسیاری از دست‌اندرکاران توسعه‌ی فناوری اطلاعات بلکه همچنین اصحاب تاریخ و کلاً علوم انسانی را بهت‌زده کرد، فقط نمونه‌ای کوچک از مخاطرات هوش مصنوعی است. از کاربرد وسیع و عمومی هوش مصنوعی هنوز مدت مدیدی نمی‌گذرد، ولی اخیراً مناقشات حقوقی و اخلاقی متعددی درباره‌ی نحوه‌ی استفاده از آن پیش آمده است و این خود نشان می‌دهد که نباید با ساده‌پنداری هر امکان فناورانه‌ی نوپدیدی را به فال نیک بگیریم. برای قیاس، هرچند در حوزه‌ای دیگر، می‌توان به کاربرد داروها فکر کرد. چه بسیارند داروهایی که تا همین یک دهه پیش وسیعاً کاربرد داشتند، ولی اکنون می‌دانیم که مصرف آن‌ها موجب بیماری‌های مهلک اما پنهان می‌شد و لذا اکنون تجویز آن داروها ممنوع شده است. شاید در آینده‌ای نه‌چندان دور همین اتفاق در حوزه‌ی فناوری‌های اطلاعات و به‌طور خاص هوش مصنوعی رخ بدهد. در کار خودم، شاهد هستم که ضعیف‌ترین دانشجویان در مقاطع فوق‌لیسانس و دکتری از هوش مصنوعی برای ارائه‌های کلاس و کلاً تکالیف درسی استفاده می‌کنند، بی آن‌که خودشان حتی چند سطر درباره‌ی موضوع ارائه یا تکلیف درسی‌شان مطالعه کرده باشند. وقتی از همین دانشجویان ساده‌ترین پرسش را درباره‌ی همان موضوعاتی که در ارائه‌های کلاسی‌شان مطرح می‌کنند بپرسید، از پاسخ دادن عاجز می‌مانند. اخیراً از همکاران می‌شنوم که بسیاری از پایان‌نامه‌های دانشجویان در واقع حاصل این نوع استفاده‌ی ضدعلمی از هوش مصنوعی است، به‌نحوی که دانشجو هیچ دانشی درباره‌ی موضوع پایان‌نامه‌اش ندارد و صرفاً آن را از طریق هوش مصنوعی تهیه کرده است. اگر متضاد «هوشمندی» کلمه‌ی «خنگی» باشد، باید از خود بپرسیم: آیا هوش مصنوعی نتیجه‌ای متضاد با آنچه از آن توقع داشتیم به بار نیاورده و صرفاً کسب مدارک پوچ را تسهیل نکرده است؟

در حوزه‌ی ادبیات، تأثیر هوش مصنوعی در تولید رمان و ترجمه به نابودی خلاقیت انجامیده است. در گذشته رمان‌نویسان ما برای نوشتن رمانی دویست صفحه‌ای مدت‌های مدید تحقیق می‌کردند. اظهارات هوشنگ گلشیری در مصاحبه‌ای، راجع به روزهای متمادی‌ای که برای مطالعه درباره‌ی زبان فارسیِ دوره‌ی قاجاریه به کتابخانه‌ی مجلس می‌رفت و منابع متعدد را می‌خواند تا با شیوه‌ی بیان و مصطلحات زبانی رایج در دوره‌ی قاجاریه آشنا شود را بخوانید تا بهتر دریابید که نوشته شدن رمان کوتاهی مانند «شازده احتجاب» مستلزم چه میزان از پژوهش ادبی، زبانی، فرهنگی، تاریخی و اجتماعی بوده است. نتیجه‌ی آن نوع سخت‌کوشیِ محققانه، اثر ادبی‌ای شد که در زمره‌ی بهترین رمان‌های مدرن فارسی است و ردپای تکنیک‌های استفاده‌شده در آن را در آثار بعدی به‌وضوح می‌توان دید. «شازده احتجاب» حاصل خلاقیتی است که پشتوانه‌ی پژوهشی دارد. هوش مصنوعی این نوع پژوهش و کلاً خلاقیت ادبی را به کاری زائد تبدیل کرده است. همین تأثیر ویرانگرانه را در حوزه‌ی ترجمه هم می‌توان دید. زمانی مترجمان طراز اول ما از قبیل ابوالحسن نجفی، رضا سید حسینی، عبدالله کوثری، منوچهر بدیعی و دیگران شاهکارهای ادبیات جهان را هنرمندانه (حتی باید گفت خلاقانه) با حفظ سبک نویسنده‌ی اصلی به فارسی ترجمه می‌کردند و ما خوانندگان فارسی‌زبان با خواندن ترجمه‌های دقیق و سبک‌شناسانه‌ی آن‌ها همان حس‌وحالی را تجربه می‌کردیم که خواننده‌ی آن آثار به زبان اصلی می‌داشت؛ اما اکنون هوش مصنوعی آثار ادبی را با فاحش‌ترین اشتباهات مفهومی و سبکی، ولی با سرعتی حیرت‌آور در اختیار ما می‌گذارد و برخی از ناشران هم با ذوق‌زدگی از سرعت انجام کار، این ترجمه‌ها را بی‌محابا منتشر می‌کنند و متوجه نیستند که چقدر ادبیات و نهایتاً فرهنگ را تضعیف می‌کنند. اشتباهات هوش مصنوعی در ترجمه متون ادبی همان‌قدر بزرگ است که قابل‌ستایش اعلام شدن هیتلر. ما آن ارزیابیِ به‌غایت نادرست تاریخی را اشتباهی فاحش و نابخشودنی محسوب می‌کنیم ولی هنوز به درجه‌ای از آگاهی درباره‌ی مخاطرات هوش مصنوعی در حوزه‌ی ادبیات نرسیده‌ایم که اشتباهات مفهومی و سبکی آن در ترجمه‌ی ادبی را بفهمیم. همچنان که اشاره کردم، بسیاری از داروها سال‌ها و سال‌ها استفاده شدند تا این‌که محققان علوم آزمایشگاهی و پزشکی متوجه‌ی سرطان‌آور بودن آن‌ها شدند.

چه چشم‌اندازی پیشِ روی نقد ادبی در ایران می‌بینید؟

در کتاب «نقد ادبی و دموکراسی» پاسخی به این پرسش داده‌ام که خلاصه‌اش از این قرار است: نقد ادبی کنشی اجتماعی و دموکراتیک، مبتنی بر چندصداییِ نظریه‌هاست. این نظریه‌ها متنافرند، ولی تنافرشان مانع از همزیستی مسالمت‌آمیز آن‌ها نیست. نظریه و نقد ادبی در یونان باستان و با رساله‌ی «شعرشناسی» ارسطو آغاز شد. یونان مهد دموکراسی است و این تفکر دموکراتیک که صداهای متنافر لزوماً مانعةالجمع نیستند و می‌توانند همزیستی داشته باشند، شالوده‌ی اندیشه‌ی پایه‌گذاران نقد ادبی بود. تلاش برای شناساندن نظریه و نقد ادبی در فرهنگی که سنخیتی با دموکراسی ندارد، کار سهلی نیست و اغلب با دشواری‌های مختلف توأم می‌شود. مقصودم صرفاً دشواری‌ها و موانعی نیست که اصحاب قدرت سیاسی یا نهادهای رسمی ایجاد می‌کنند، بلکه همچنین نظر دارم به رفتار همان کسانی که خود را در اپوزیسیون و به‌اصطلاح روشنفکر، فرهنگی، هنردوست، نویسنده، هنرمند، منتقد، ترقی‌خواه و غیره می‌دانند. فرهنگ تمامیت‌خواه و استبدادی، صداهای متنافر را برنمی‌تابد. در چنین فرهنگی، نقد ادبی تبدیل می‌شود به اتهام‌زنی، فحاشی، باندبازی و تخطئه‌ی دیگران. در یک کلام، همه مشغول دیگری‌سازی می‌شوند. در چنین فضایی، واقعاً دشوار است که کسی بخواهد، بدون هیاهو و بدون باندسازی، با کار علمی به نقد ادبی کمک کند. اما فراموش نکنیم که تاریخ سازوکارهای درون‌ذاتی خود را دارد و عاقبتی عبرت‌آموز برای رفتارهای ویرانگرانه قرار می‌دهد. به اعتقاد من، اگر کسی می‌خواهد آینده یا چشم‌انداز بهتری برای نقد ادبی رقم بزند، باید این کار را با ادای سهم در ایجاد آگاهی اجتماعی و دانستگی علمی انجام دهد. تاریخ هم به‌موقع قضاوت خواهد کرد. به قول شاملو، «تاریخ ادیب نیست، اما لغتنامه‌ها را اصلاح می‌کند.»


برچسب‌ها: نقد ادبی, نقد در ایران, نقد در مطبوعات, هوش مصنوعی
+ نوشته شده در تاریخ  چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴   | 

آنچه در زیر می‌خوانید، بخش دوم از مصاحبه‌ی حسین پاینده با مجله‌ی داستان است. بخش نخست این گفت‌وگو پیشتر در این وبلاگ بازنشر شده بود.


۴. یعنی اعتقاد دارید نویسندگان ادبیات داستانی برای دستیابی به موفقیت حرفه‌ای باید با نقد ادبی آشنا باشند؟

پاینده: نویسنده‌ی عصر حاضر برای این‌که راوی قابل‌اعتمادی از ویژگی‌های فرهنگیِ جامعه‌ی دوره‌وزمانه‌ی خود باشد، باید اشراف عمیقی بر روندهای اجتماعی، تحولات تاریخی، ظهور و افول گفتمان‌ها و چندوچونِ فرهنگ مسلط اجتماعی داشته باشد. این بدان معناست که داستان‌نویس و رمان‌نویس اصولاً باید اهل مطالعات گسترده باشد، یعنی درباره‌ی تاریخ (به‌ویژه تاریخ دهه‌های نزدیک به زمانه‌ی خودش) کتاب خوانده باشد؛ با فلسفه و مکاتب فلسفی اثرگذار در شکل‌گیری جنبش‌های ادبی آشنا باشد؛ قدری روان‌شناسی کودک خوانده باشد؛ تحولات سیاسی را دنبال کرده باشد، از سمت‌وسوی تحولات علم و فناوری آگاه باشد و ... . بدون چنین آگاهی و اشرافی نمی‌توان داستان یا رمان عمیقی نوشت. از یاد نبریم که نویسندگان در زمره‌ی اشخاصِ روشن‌ضمیر و آگاه قرار می‌گیرند. پس باید مطالعه‌ی وسیع داشته باشند. نظریه‌های نقد هم بخش مهمی از چنین مطالعه‌ای است. اگر دقت کنید می‌بیند که بهترین داستان‌نویسان و رمان‌نویسان ما چنین اشخاص مطلع و پژوهشگری بودند. مثلاً آل‌احمد به‌خوبی با تحولات اجتماعی و تاریخی زمانه‌ی خود آشنا بود، هم تحولات در ایران و تحولات در بلوک شرق. به طریق اولیٰ، او نحله‌ی فلسفه‌ای مانند اگزیستانسیالیسم را که در اواخر دهه‌ی چهل و اوایل دهه‌ی پنجاه خورشیدی در میان روشنفکران ما طرفداران پُرتعدادی داشت به‌خوبی می‌شناخت، همچنان که از آثار نویسنده‌ی اگزیستانسیالیستی مانند سارتر هم شناخت خوبی داشت. به همین ترتیب، هدایت با اگزیستانسیالیسم و نحله‌های ادبی نزدیک به آن مانند معناباختگی (ابزورد) آشنا بود، یا روان‌کاوی و سوررئالیسم را می‌شناخت. بسیاری از نویسندگان ما نه‌فقط داستان و رمان می‌نوشتند بلکه همچنین مترجم بودند و آثاری درباره‌ی مکاتب فلسفی ترجمه کردند. همه‌ی این‌ها نشان می‌دهد که نویسنده باید اهل مطالعه‌ی عمیق باشد و اطلاعات عمومی و علمی داشته باشد. نقد ادبی از این قاعده مستثنی نیست و به این معنا، آشنایی با نظریه‌های نقد از ملزومات تولید ادبی در حوزه‌ی ادبیات داستانی است.

۵.پس آیا می‌توانیم نتیجه بگیریم که نظریه‌های نقد، به پیشرفت ادبیات داستانی کمک می‌کند؟

پاینده: همان‌طور که اشاره کردم، نقد ادبی در درجه‌ی نخست به منظور تبیین نظام‌مند معانیِ متکثرِ متون، با استناد به نظریه‌های ادبی و با استدلال صورت می‌گیرد. اما اگر نسل جدیدِ نویسندگان ادبیات داستانی در کشور ما با نظریه‌های نقد آشنا شوند، به بینش پیچیده و عمیقی از انسان می‌رسند و آن‌گاه شخصیت‌سازی و شخصیت‌پردازی هم در آثارشان پیچیده‌تر و تأمل‌انگیزتر می‌شود. این تحول البته می‌تواند سطح ادبیات داستانی را در کشور ما از آنچه اکنون هست بالاتر ببرد و باعث ارتقاءِ کیفی آن شود. دست‌اندرکاران ادبیات داستانی و به‌ویژه مدیران فرهنگی در این حوزه اغلب این موضوع را به صورت پرسش مطرح می‌کنند که چرا رمان‌هایی مانند «سَووشون» یا «بوف کور» یا «همسایه‌ها» به قلم نسل متقدمِ نویسندگان ما به زبان‌های دیگر ترجمه شده، اما این توفیق در مورد آثار متأخر کمتر به دست آمده است؟ یا چرا نویسندگان معاصر ما نتوانسته‌اند همان شهرت یا شناخته‌شدگیِ بین‌المللی را کسب کنند که مثلاً برخی از رمان‌نویسان معاصر ترکیه در سطح جهانی به دست آورده‌اند؟ به نظرم بخشی ـــ اما البته نه همه‌ی ـــ پاسخ به این پرسش‌ها را باید با تفحّص درباره‌ی همان رابطه‌ای جست که من بین برخورداری از دانش نقد ادبی از یک سو و توانایی خلق داستان‌ها و رمان‌های چندلایه و عمیق از سوی دیگر برقرار کردم.

۶. انواع نقد در ادبیات داستانی کدام هستند؟

پاینده: همان‌گونه که در کتاب «نقد ادبی و دموکراسی» توضیح داده‌ام، نقد ادبی گفتمانی چندوجهی و متکثر است. انواع رویکردهای نقد ادبی وجود دارند و هر چقدر به زمانه‌ی حاضر نزدیک‌تر می‌شویم، این رویکردها متنوع‌تر و چندگانه‌تر شده‌اند. برخی از رویکردهای نقد با طی کردن سِیری تکوینی و دیالکتیکی، شکل‌های جدیدتری پیدا کرده‌اند که می‌شود گفت برابرنهاد (آنتی‌تز) شکل‌های قدیمی‌تر هستند. برای مثال، تاریخ‌گرایی سنتی از دهه‌ی ۱۹۸۰ به این سو جای خود را به تاریخ‌گرایی نوین داده است که هرچند محور آن همچنان تاریخ است، اما اهداف و روش‌های آن تحت تأثیر اندیشه‌های فلسفی فوکو درباره‌ی گفتمان و قدرت، به‌کلی تغییر کرده‌اند. از سوی دیگر، میراث سترگ فرمالیسم، اعم از «فرمالیسم روسی» و «نقد نو»، با گذشت بیش از هشتاد سال از ظهور آن همچنان در مطالعات ادبی باقی مانده است. در چند دهه‌ی اخیر نظریه‌های روایت‌شناسی تأثیر به‌سزایی در مطالعات نقادانه‌ی ادبیات باقی گذاشته است و اهالی ادبیات داستانی اقبال فراوانی به آن نشان داده‌اند. ایضاً رویکردهایی مانند نقد اسطوره‌ای و کهن‌الگویی، به‌خصوص دیدگاه‌های یونگ در این حوزه، هنوز طرفداران خاص خود را دارد. نشانه‌شناسی و مطالعات فرهنگی را نیز می‌توان در زمره‌ی رویکردهایی دانست که از دهه‌ی ۱۹۶۰ به این سو، هم دامنه‌ی مطالعات نقادانه را فراخ‌تر کرده‌اند و هم مفاهیم و روش‌شناسی‌های جدید و جالبی را در این حوزه رواج داده‌اند. همچنین می‌توان از رویکردهای دیگری مانند «واسازی» (نظریه‌ی دریدا)، نقد لاکانی، نظریه‌ی رمان چندصدایی (رویکرد باختین)، یا نظریه‌های پسامدرن، پساساختارگرا و غیره نام برد. نقد ادبی به‌قدری متنوع شده و گستره‌ی آن به‌قدری بسط پیدا کرده است که امروزه برخی از منتقدان ترجیح می‌دهند صرفاً در یک حوزه‌ی معیّن از آن کار کنند.

۷. در حال حاضر کدام نوع از انواع نقد، در ایران جریان دارد؟

پاینده: به گمانم ما در وضعیتی هستیم که هنوز باید درباره‌ی این‌که چه کاری مصداق نقد ادبی است تأمل کنیم. بسیاری از نوشته‌هایی که در مطبوعات ما با عنوان «نقد رمانِ ...»، «نقد شعرِ ...»، «نقد فیلمِ ...» و غیره منتشر می‌شوند، در بهترین حالت از نوع مقالات موسوم به «مرور و معرفی» (ریویو) هستند، نه نقد ادبی به معنای اخص کلمه که پیشتر تعریفی از آن به دست دادم. این نوع مقالات یک اثر ادبی تازه‌منتشرشده را به خواننده معرفی می‌کنند، نکاتی را درباره‌ی نویسنده‌اش مطرح می‌کنند و نهایتاً ارزیابی شخص مقاله‌نویس از آن اثر را هم اعلام می‌کنند. مثلاً مقاله‌نویس اعلام می‌کند که «رمانِ ... که تازه‌ترین اثر به قلمِ ... است، بسیار دلچسب و گیراست». این قبیل ارزش‌داوری‌ها در مقالات مرور و معرفی اِشکالی ندارد و با ماهیت این نوع نوشتار همخوانی دارد، اما نسبتی با نقد ادبی ندارد. بخشی از تصورات و توقعات نادرست ما از نقد ادبی، ناشی از همین کلمه‌ی غلط‌اندازِ «نقد» و «منتقد» است. ما «نقد» را با «انتقاد» هم‌معنا پنداشته‌ایم و گمان می‌کنیم منتقد کسی است که اشکالات یا ضعف‌ها یا کمبودهای آثار ادبی را برمی‌شمرد و نظرات شخص خودش را ابراز می‌کند.

در کنار این نوع مقالات، در نشریات دانشگاهی هم شاهد نوع مکانیکی و بی‌روحی از نقد ادبی هستیم که خواننده‌ای ندارد و فقط برای دریافت مدارک دانشگاهی یا ارتقاء مرتبه‌ی اعضای هیأت علمی منتشر می‌شود. این مقالات را که اصطلاحاً «علمی ــ پژوهشی» نام گرفته‌اند، صرفاً در نشریات دانشکده‌های علوم انسانی و ادبیات و هنر می‌بینید. این‌ها نوعاً برگرفته از پایان‌نامه‌های فوق‌لیسانس و دکتری هستند و صرفاً برای کسب امتیاز در سلسله‌مراتب اداری دانشگاه منتشر می‌شوند. یعنی برای مثال، عضو هیأت علمی که استادیار است، برای ارتقاء به مرتبه‌ی دانشیاری نیاز به کارهای پژوهشی دارد که یکی از مهم‌ترین‌شان همین انتشار مقاله در نشریات دانشگاهی است. ایضاً دانشیاران برای ارتقاء به مرتبه‌ی استادتمامی باید چنین مقالاتی سرهم کنند و جایی انتشار دهند. معمولاً هم هیچ‌جا غیر از نشریات دانشگاهی این نوع مقالات را نمی‌پذیرند. جالب این‌که اکنون مدتی است که مطابق با دستورالعمل وزارت متبوع، دانشگاه‌ها این نوع نشریات را به صورت کاغذی منتشر نمی‌کنند چون کسی آن‌‌ها را نمی‌خرد. این نشریات در واقع صفحه‌ای در سایت دانشگاه مربوط هستند و هر نویسنده‌ای مقاله‌اش را از آن‌جا به صورت الکترونیکی ذخیره می‌کند تا در کارنامه‌ی پژوهشی‌اش بگنجاند و ارتقاء بگیرد. نویسنده‌ی واقعی این مقالات دانشجویان هستند و خود آن‌ها هم اغلب از اینترنت و مقالات دیگران رونویسی می‌کنند، اما با این استدلال که پایان‌نامه را استادی راهنمایی کرده است، الزاماً نام استاد راهنمای پایان‌نامه هم باید به‌عنوان نویسنده‌ی مقاله ذکر شود. همان‌طور که اشاره کردم، این مقالات روالی کاملاً مکانیکی دارند، یعنی نویسنده چندین صفحه را درست مانند جزوه‌های درسی به تشریح نظریه اختصاص می‌دهد و بعد آن نظریه را به یک رمان یا شعر یا داستان کوتاه «اِعمال» می‌کند. آن بخشی که تشریح نظریه است، عیناً از منابع دیگر رونوشت می‌شود و بنا بر این هیچ خلاقیتی یا هیچ اداء سهمی به دانش صورت نمی‌گیرد. بخش کاربردی هم جوری نوشته می‌شود که احساس می‌کنید تعمیرکار اتومبیل دارد از آچار بُکس و پیچ‌گوشتی برای باز کردن موتور و تعویض تسمه‌ی تایم استفاده می‌کند. این مقالات نوعاً با زبانی مغلق نوشته می‌شوند و خواننده‌ی علاقه‌مند به ادبیات نمی‌تواند با آن ارتباط بگیرد. انتشار این شبه‌نقدها هرچند موجب کسب امتیازات مادی در سلسله‌مراتب دانشگاهی می‌شود، اما تأثیر اجتماعی و حتی معرفتی ندارد.

۸. می‌شود چند اثر مفید در زمینه‌ی نقد ادبی برای مخاطبان‌مان معرفی کنید؟ چطور باید درباره‌ی نقد ادبی مطالعه کرد و آن را یاد گرفت؟

پاینده: مطالعه درباره‌ی نقد ادبی باید حتماً به صورت برنامه‌ریزی‌شده و منظم انجام شود تا به نتیجه‌ی مطلوب برسد. از تعامل با کسانی که برای راهنمایی یا منابع نقد با من تماس می‌گیرند، متوجه شده‌ام که اکثر آن‌ها کتاب‌های متعددی را خوانده‌اند، اما هنوز نتوانسته‌اند به‌اصطلاح راه خودشان را در این مسیر پیدا کنند. می‌گویند از خواندن مقاله‌ای که رمانی را برای‌شان نقد کرده است بسیار لذت می‌برند، اما خودشان نمی‌توانند چنان مقالاتی بنویسند. من مشکل را در مطالعه نکردن آن‌ها نمی‌بینم، چون همان‌طور که گفتم این اشخاص غالباً اهل مطالعه هستند و با علاقه‌ای که به نقد ادبی دارند کتاب‌های متعددی را هم خوانده‌اند. مشکل بیشتر در نظام‌مند نبودن مطالعات آن‌هاست. مقصودم از نظام‌مندی در مطالعه این است که هر کسی با توجه به سطح دانش و آگاهی پیشینیِ خود، باید منابع متناسب با نیازهایش را بخواند، ضمن این‌که نباید غرق در تئوری شد و از نقد عملی غفلت کرد. بهترین منابع نقد ادبی آن‌هایی هستند که نظریه‌های این حوزه از علوم انسانی را با زبانی روشن و فهمیدنی برای مخاطب توضیح داده باشند و در عین حال شامل نمونه‌هایی از کاربرد عملی آن نظریه‌ها باشند تا خواننده الگوی مشخصی از نقد داشته باشد.

به‌سختی می‌شود منبعی را معرفی کرد که همه‌ی علاقه‌مندان، در سطوح مختلف، بتوانند از آن استفاده کنند. اما اگر کسی با الفبای نقد ادبی آشنا نیست و می‌خواهد نقد ادبی را از پایه یاد بگیرد، می‌تواند مطالعاتش را با کتاب «اصول و مبانی تحلیل متون ادبی» نوشته‌ی سلینا کوش شروع کند که انتشارات مروارید آن را منتشر کرده است. خود من به سبب شغلم که تدریس نقد ادبی در دانشگاه علامه است، برای رفع مشکل کمبود منبعی که هم جنبه‌ی نظری داشته باشد و هم جنبه‌ی کاربردی، کتاب دوجلدی «نظریه و نقد ادبی: درسنامه‌ای میان‌رشته‌ای» را تألیف کردم که نظریه‌های اصلی در این حوزه را معرفی می‌کند و در پایانِ هر فصلِ آن، نمونه یا نمونه‌هایی از نقد عملی درباره‌ی ادبیات داستانی و شعر و فیلم (همگی ایرانی) هم گنجانده شده است. با این حال تأکید می‌کنم شاید هیچ‌کدام از این منابع نیازهای خاص این یا آن خواننده‌ی علاقه‌مند را به‌طور کامل اجابت نکند. این خود خواننده است که با توجه به مطالعات قبلی‌اش می‌تواند منابع مناسب را تشخیص بدهد.

۹. در پایان، اگر مطلب خاصی هست که مایلید اضافه کنید، بفرمایید.

پاینده: به گمانم خواننده‌ی این گفت‌وگو، اگر فراست داشته باشد، می‌تواند با تأمل در وضعیت نقد ادبی در کشور ما به ارزیابی متقنی برسد. پیوند تنگاتنگی بین فرهیختگی و نقد ادبی وجود دارد. کسانی که بخواهند با جنجال و ادعاهای بی‌اساس جایگاهی برای خود در نقد ادبی ایجاد کنند، فقط تلقی عمومی از اهالی ادبیات را مخدوش می‌کنند، ضمن این‌که خودشان هم هرگز مورد احترام نخواهند بود. اهالی راستین فرهنگ و ادبیات به زحمات اشخاص برای مطالعات ادبی ارزش قائل می‌شوند، نه جار و جنجال و شهرت‌طلبی. نقد ادبی در زمره‌ی علوم انسانی است و کسانی که نشانه‌ای از انسانیت در عملکردشان نبینیم، نمی‌توانند جزو اصحاب علوم انسانی و نقد ادبی محسوب شوند. بدون توجه به جنبه‌های انسانیِ نقد، از درک ماهیت ادبیات و نقد ادبی عاجز می‌مانیم و راه به جایی نمی‌بریم.


برچسب‌ها: نقد ادبی, نظریه و نقد, مصاحبه دکتر پاینده, حسین پاینده
+ نوشته شده در تاریخ  دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳   | 

نقد ادبی، گفتمانی چندوجهی و متکثر

گفت‌وگو با حسین پاینده، استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی

از لغتنامه دهخدا گرفته تا فرهنگ معین و ناظم‌الاطباء در معنای نقد آورده‌اند سِره کردن و سره گرفتن، بیرون کردن درهم‌های ناسره از میان درهم‌ها، بهین چیزی را برگزیدن، خرده گرفتن، کاه از دانه جدا کردن، جوان شدن کودک و... و از همه این‌ها، می‌توان مفاهیمی همچون رشد و بالندگی را استنباط کرد. شرح معایب و محاسن آثار ادبی، معیارهای متفاوتی دارد؛ اما در هیچ‌کدام این معیارها، غرض شخصی وجود ندارد. منافع و مصالحی هم اگر در کار باشد به سود خود اثر است تا لذت در ادبیات را دوچندان کند. پای صحبت دکتر پاینده، یکی از اساتید برجسته حوزه نقد می‌نشینیم تا از همین معیارها بگوید.

۱. برای شروع گفت‌وگو، بد نیست ابتدا به چیستی نقد ادبی بپردازیم. اصولاً نقد ادبی به چه کاری گفته می‌شود؟ تعریف نقد ادبی چیست؟

پاینده: برای این‌که بتوانیم تعریفی از نقد ادبی به دست دهیم و چیستی آن را بهتر درک کنیم، بد نیست ابتدا به دو شیوه‌ی خواندن متون ادبی اشاره کنم. می‌دانیم که داستان‌نویسان آثارشان را برای نقد شدن در کلاس‌ها و سخنرانی‌ها و مقالات به رشته‌ی تحریر در نمی‌آورند. هدف اول از نگارش هر داستانی این است که خواننده مجذوب جهان آن داستان و شخصیت‌هایش شود و بخواهد رویدادهای روایت‌شده را دنبال کند. بنا بر این، خوانندگان عامِ ادبیات داستان‌ها و رمان‌ها را به منظور التذاذ از جهان داستان می‌خوانند. آن‌ها با لایه‌ی آشکارِ داستان درگیر می‌شوند و در پایان اگر از آن‌ها درباره‌ی رمانی که خوانده‌اند پرسش کنید، غالباً خلاصه‌ای از پیرنگ آن را برای‌تان بازگو می‌کنند. اما پژوهشگران و منتقدان ادبی، فراتر از التذاذ یا علاوه بر التذاذ، می‌خواهند لایه‌ی عمیق‌تری از داستان را بکاوند که در نقد ادبی با اصطلاح «دلالت» یا «معنای تصریح‌نشده» به آن اشاره می‌کنیم. از این رو، آن‌ها ادبیات داستانی را به شیوه‌ی متفاوتی می‌خوانند. در این شیوه‌ی متفاوت، آنچه در کانون توجه منتقدان ادبی قرار می‌گیرد، عبارت است از درونمایه‌ای که غیرمستقیم و با به‌کارگیری شگردهای خلاقانه به ذهن خواننده القا می‌شود. هر رمانی، اگر اندیشیده‌شده و صناعتمندانه نوشته شده باشد، مشحون از دلالت‌های اجتماعی، فرهنگی، روان‌شناختی و غیره است. نویسنده اگر با مطالعه و تحقیق دست به نوشتن داستان و رمان بزند، می‌تواند شناختی از سرشت انسان، سازوکارهای فرهنگی، گفتمان‌های اجتماعی، انگیزه‌های برآمده از ضمیر ناخودآگاه و غیره به دست دهد. کشمکشی که در داستان شکل می‌گیرد، شخصیت‌هایی که در وقایع مشارکت می‌کنند، زاویه‌ی دیدی که برای روایت کردن رویدادها انتخاب می‌شود، زمان و مکانی که رویدادها در آن رخ می‌دهند؛ همه‌ی این عناصر می‌توانند دلالت‌های ثانوی داشته باشند، یعنی هم جهانی تخیلی با آدم‌های تخیلی و اتفاقات تخیلی را نمایش دهند و هم این‌که جهان واقعی، اشخاص واقعی و رویدادهای حادث‌شده یا ممکن را به ذهن خواننده متبادر کنند. به این ترتیب، در ذهن خواننده رفت‌وآمدی آونگ‌وار بین جهان داستانی و جهان واقعی رخ می‌دهد. خواننده در داستان چیزی می‌خواند که ناخودآگاهانه روابط انسانی در تجربه‌ی اجتماعی را برایش تداعی می‌کند و دلالت‌هایی به وجود می‌آورد. نقد ادبی کنشی نظام‌مند و مبتنی بر نظریه برای تبیین چندوچونِ این دلالت‌هاست. پس نقد ادبی با معانی تلویحی آثار ادبی سروکار دارد و منتقدان ادبی کسانی هستند که این معانیِ دلالت‌شده را با استناد به نظریه‌های ادبی و با بحثی مستدل برای علاقه‌مندان ادبیات تبیین می‌کنند. می‌توانیم بگوییم که تجربه‌ی خواننده‌ی ناوارد به نقد ادبی، به لایه‌ی آشکارِ داستان‌ها محدود می‌ماند، حال آن‌که خوانش نقادانه‌ی متون ادبی ما را با لایه‌های عمیق‌تر آن درگیر می‌کند.

۲. سلیقه شخصی تا چه میزان در نقد دخیل است؟ آیا نمی‌شود گفت حتی خواننده‌ی عام و ناوارد به نقد ادبی هم وقتی نظرش را درباره‌ی داستان بیان می‌کند، در واقع نقد خودش از آن را به دست می‌دهد؟

پاینده: خیر، نقد به معنای بیان نظرات شخصی یا استنباط‌های فردی از متون ادبی نیست. هر کسی، حتی اشخاصی که با هیچ نظریه‌ای در ادبیات آشنا نیستند، وقتی فیلم سینمایی می‌بینند یا وقتی به رمان‌های صوتی گوش می‌کنند، بالاخره نظر یا عقیده‌ای درباره‌ی شخصیت‌ها یا رویدادها و غیره در آن فیلم یا رمان دارند. اما منتقدان ادبی هرگز پسند شخصی یا برداشت‌های خودشان درباره‌ی داستان را بیان نمی‌کنند. ممکن است منتقد ادبی شخصاً از رمان خاصی خوشش نیامده باشد یا برعکس، رمان خاصی را شخصاً بسیار دوست داشته باشد، اما وقتی مقاله‌ی نقد درباره‌ی آن رمان می‌نویسد، بیانیه‌ای درباره‌ی آراء و نظرات یا پسندهای شخصی خودش صادر نمی‌کند. در تعریفی که از نقد ادبی به دست دادم، کلمه‌ی «نظام‌مند» را به کار بردم. گفتم نقد ادبی «کنشی نظام‌مند» و «مبتنی بر نظریه» است و با استدلال توأم می‌شود. اگر مقاله یا کتابی خواندید که مدعی نقد متون ادبی بود اما صرفاً ارزش‌داوری می‌کرد، یا این‌که در جلسه‌ی نقد رمان یا فیلمی شرکت کردید و دیدید خبری از استدلال نیست و استنادی به نظریه‌های نقادانه صورت نمی‌گیرد، بلکه سخنران خوش آمدن یا بد آمدنش از آن رمان یا فیلم را بیان می‌کند، آن هم به طرزی نامنسجم و جسته‌گریخته، آن‌گاه باید بدانید که آنچه در آن مقاله می‌خوانید یا در آن جلسه می‌شنوید نسبتی با نقد ادبی ندارد. آن کار صرفاً ابراز نظر است که حتی اشخاص فاقد سواد خواندن و نوشتن هم می‌توانند انجام دهند.

۳. نقد ادبی چه کارکرد یا اهمیتی در جامعه یا در میان اهالی ادبیات و به‌خصوص داستان‌نویسان دارد؟ منظورم این است که اصلاً اگر نقد ادبی نداشته باشیم، چه مشکلی پیش می‌آید؟ آیا کافی نیست که از ادبیات فقط لذت ببریم؟

پاینده: در خصوص فایده‌ی اجتماعیِ نقد ادبی یا فایده‌اش برای ادبیات داستانی، کارکردهای متعددی را می‌توانیم برشمریم. در این‌جا به ذکر دو مورد بسنده می‌کنم. اول این‌که نقد ادبی با تبیین معانی ژرف و دلالت‌شده‌ی متون، خواننده را به ژرف‌اندیشی و توجه به جزئیات عادت می‌دهد و این البته می‌تواند روابط اجتماعی ما را هم تحت تأثیر قرار دهد. در ارتباطات روزمره اغلب با این مشکل مواجه می‌شویم که موضوعی را برای کسی توضیح می‌دهیم، ولی مخاطب همه‌ی ابعاد یا دلالت‌های گفته‌های ما را درنمی‌یابد. وقتی سوءتفاهمی در روابط انسانی ما با کسی دیگر شکل می‌گیرد، اغلب از خود می‌پرسیم آن شخص چطور متوجه نکته‌ای ظریف در آن ماجرا نشد؟ چرا نتوانست فلان وضعیت را به‌درستی درک کند یا چرا مقصود من را نفهمید؟ به گمانم اگر نقد ادبی به شیوه‌ی علمی و درستِ آن در برنامه‌های درسی قرار بگیرد (مقصودم صرفاً برنامه‌های درسی در دانشگاه نیست، بلکه درس‌های دوره‌ی دبیرستان را هم در نظر دارم)، آرام‌آرام نسل جدیدی تربیت خواهد شد که در هر ماجرا و رخدادی به جزئیات و ظرایف توجه نشان می‌دهد و در یک کلام، موشکافانه به امور می‌نگرد. اگر اکثر آحاد جامعه چنین نگاه ژرف‌نگری به دست آورند، بسیاری از مسائلی که امروز در روابط اجتماعی مشکل‌آفرین هستند، برطرف می‌شوند و تنش اجتماعی جای خود را به مفاهمه و درک «دیگری» می‌دهد.

اما در خصوص فایده‌ی نقد در حوزه‌ی تولید ادبی باید گفت اگر نویسنده‌ای با نظریه‌های نقادانه آشنا باشد، قطعاً در جایگاه بهتری برای خلق آثار تأمل‌انگیز قرار می‌گیرد. برای مثال، نویسنده‌ای که نقد ادبی روان‌کاوانه بداند، دید عمیق‌تری نسبتاً به انسان دارد. او می‌داند که یک بُعد مهم اما ناپیدای ما انسان‌ها، ضمیر ناخودآگاه‌مان است. بسیاری از رفتارهای ما متأثر از انگیزه‌های ناخودآگاه است. هراس‌ها، امیال و آرزوهای کام‌نیافته‌ای که در حیطه‌ی آگاهی‌مان نیستند و در بخش تاریکِ وجودمان جای گرفته‌اند، می‌توانند باعث رفتارهایی شوند که خودمان را هم دچار حیرت می‌کند. ناگفته پیداست که آن داستان‌نویسان و رمان‌نویسانی که با نظریه‌ی روان‌کاوی و کاربرد آن در مطالعات نقادانه‌ی ادبی آشنایی دارند، قادرند در آثارشان شخصیت‌هایی چندبُعدی خلق کنند، شخصیت‌هایی که فهم انگیزه‌های ناپیدای‌شان مستلزم دقت و باریک‌بینی است. در نتیجه، داستان‌ها و رمان‌های چنین نویسندگانی می‌تواند به‌مراتب تفکرانگیزتر و چندلایه‌تر از داستان‌ها و رمان‌های کسی باشد که با نقد ادبی روان‌کاوانه آشنایی ندارد. من این‌جا به روان‌کاوی اشاره کردم تا اصل موضوع (لزوم آشنایی نویسندگان با نقد ادبی) را روشن کنم، ولی آنچه درباره‌ی این شیوه از نقد گفتم، ایضاً درباره‌ی سایر رویکردهای نقد ادبی از قبیل روایت‌شناسی، فرمالیسم، تاریخ‌گرایی نوین، نشانه‌شناسی، اسطوره‌شناسی و غیره هم صدق می‌کند.

ادامه دارد


برچسب‌ها: نقد ادبی, نظریه و نقد, مصاحبه دکتر پاینده, حسین پاینده
+ نوشته شده در تاریخ  جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳   | 

این مصاحبه در شهریور ۱۳۹۹ انجام شد و در آذر ۱۳۹۹ در کتاب مجموعه مقالاتی با عنوان «درآمدی بر تاریخ کرونا و بیماری‌های همه‌گیر» منتشر شد.


۱. به‌عنوان پرسش نخست و کلی‌تر، این سؤال را با شما در میان می‌گذارم که اصولاً از نگاه شما کارکرد علوم انسانی به‌طور کلی و رشته‌های خاص در آن مثل فلسفه، تاریخ، علوم اجتماعی، علوم روان‌شناختی، علوم سیاسی، مطالعات ادبی و ... در مواجهه با پدیده‌ای مثل کرونا چیست و این علوم و متخصصان آن‌ها در قبال این بحران عالم‌گیر چه وظیفه‌ای دارند؟

پاینده: طرح این پرسش بسیار به‌جاست و ژرف‌اندیشی درباره‌اش ــ اگر نه ارائه‌ی پاسخی نهایی به آن ــ بسیار اهمیت دارد. این اهمیت به‌ویژه از آن‌جا ناشی می‌شود که در کشور ما گاه حتی در میان خودِ اصحاب علوم انسانی هم تلقی‌های نادقیق و برخی مواقع نادرستی در خصوص کارکرد یا وظیفه‌ی دانش‌های بشری به چشم می‌خورد. شیوع ویروس کرونا صرفاً یکی از موقعیت‌هایی است که به آشکار شدن نمونه‌هایی از این تلقی‌های پُرمسئله و مناقشه‌انگیز انجامیده است. به اعتقاد من، هر بحران اجتماعی یا سیاسی، یا حتی هر واقعه‌ی مهم که با گذشت زمان از آن با عنوان «رویداد تاریخی» یاد شود، زمینه‌ای برای معلوم شدن این تلقی‌ها به وجود می‌آورد. این قبیل موقعیت‌ها دست‌اندرکاران تحقیق در حوزه‌ی علوم انسانی را به‌طور طبیعی با این پرسش چالش‌دار مواجه می‌کنند که سهم آنان در گذار از این وضعیت چه می‌تواند باشد. در اوضاع پیش‌آمده‌ی کنونی، کادر درمانی و متخصصان علوم پزشکی با تمام توان مشغول ایفای همان نقشی هستند که برایش تربیت شده‌اند. پرستاران، پزشکان، پیراپزشکان، داروسازان، دانش‌آموختگان رشته‌هایی مانند علوم آزمایشگاهی، ... در این موقعیت دقیقاً همان کارکردی را دارند که از آنان توقع می‌رود. به طریق اولی، نیروهای انتظامی که این روزها باید انضباط اجتماعی متناسب با اقتضای این اوضاع را نظارت و مدیریت کنند (مثلاً نظارت بر فعالیت‌ها کسب‌وکارها، جلوگیری از سفرهای منجر به آلودگی مناطق غیرآلوده، ...) آنچه را از دست‌شان برمی‌آید، کم یا بیش، این‌جا و آن‌جا، انجام می‌دهند. به همین ترتیب، رسانه‌های فراگیر مانند تلویزیون هم با تغییر برنامه‌های‌شان، آموزش و اطلاع‌رسانی و پخش برنامه‌های سرگرم‌کننده برای مردمِ در خانه مانده را در صدر اولویت‌های‌شان قرار داده‌اند تا بدین ترتیب کارکردی متناسب با اوضاع فعلی داشته باشند.

از این مثال‌ها باز هم می‌توان ذکر کرد، اما هدف من بیشتر عطف توجه به غیاب علوم انسانی است. علوم انسانی به معنای لغوی کلمه ناپیدا، نامحسوس و ناموجود است. علوم انسانی کارکرد مشهود و اثرگذاری در فهم این اوضاع از خود نشان نداده است. کم‌ترین توقعی که از اصحاب علوم انسانی می‌رود این است که بتوانند با تبیین این وضعیت، دست‌کم به شناخت چندوچونِ واکنش‌های اجتماعی به شیوع این بیماری یاری برسانند. مدیران اجرایی امور البته در چنین بحرانی، شاید باید گفت به باور و عادت همیشگی، نیازی به علوم انسانی نمی‌بینند. این تعجب‌انگیز نیست، اما شگفتا که خودِ دست‌اندرکاران علوم انسانی هم جایگاه رشته‌هایی مانند فلسفه، تاریخ و ادبیات را «بلندمرتبه‌تر» از آن می‌دانند که جنبه‌ای پراگماتیک برای حوزه‌ی کارشان قائل باشند. گویی که رشته‌های علوم پایه، مهندسی، پزشکی و امثال آن ذاتاً معطوف به کنش‌اند، اما علوم انسانی صرفاً کارکردی توصیفی دارد.

در این روزها به اقتضای فرصت بیشتری که ماندن در خانه به دست داده است، همه‌ی ما امکان پیدا کرده‌ایم نوشته‌های زیادی را به قلم انسان‌شناسان، جامعه‌شناسان، استادان فلسفه، ارتباطات، تاریخ و غیره در فضای مجازی بخوانیم. یک وجه اشتراک که بسیاری از این نوشته‌ها را، به رغم تفاوت دیدگاه‌های نویسندگان‌شان، به هم مربوط می‌کند، بسنده کردن آن‌ها به توصیف است. وجه توصیفی در واکنش‌های نویسندگان این یادداشت‌ها و مطالب آن‌چنان برجسته و چشمگیر است که خواننده گاه از خود می‌پرسد مقصود از این یادداشت یا مقاله چه بوده است، شرح وضعیت موجود یا تحلیل آن؟ این همان ویژگی‌ای است که با اندکی تأمل در خصوص برنامه‌های نقد فیلم هم می‌توانید ببینید، هم در تلویزیون و هم در دانشگاه و انجمن‌های فرهنگی و هنری. منتقد صحنه‌های مختلف فیلم را با جزئیات تعریف می‌کند، شخصیت‌ها را با ذکر نام و شغل و رابطه‌شان می‌شناساند، داستان فیلم را بازمی‌گوید و غیره، اما آنچه مغفول می‌ماند، همانا نقد فیلم (راه بردن به لایه‌های ناپیدای معنای آن) است. از نظر من، وضعیت اجتماعی کنونی ما، اوضاعی که هراس از مرگ به‌نحو متناقض‌نمایانه‌ای در رفتارهای ضداجتماعی با بی‌اعتنایی به آن توأم شده، متنی چندلایه است. لایه‌ی پیدای این متن، جنبه‌های آشکار اجتماعی آن هستند. رفتارهای مشهود عمومی در واکنش به این وضعیت، گفتار انتقادی از دیر اعلام شدن ورود و شیوع این ویروس در کشور، ربط دادن این موضوع به زمان برگزاری انتخابات مجلس، رعایت نکردن الزامات جدی‌تری مانند خودداری از سفر یا اجتناب از تجمع؛ همه‌ی این‌ها صرفاً لایه‌ی پیدای این متن هستند. خوانش این متن با تکیه به مفاهیم نظری در حوزه‌ی علوم انسانی مستلزم عبور از این لایه‌ی پیدا و برملا کردن دلالت‌ها (معانی ثانوی و ضمنی آن) است. آن عده از دوستانی که مثلاً از منظر علوم سیاسی و انسان‌شناسی شرح کاملی از جامعه‌ی تحت این ویروس مهلک ارائه داده‌اند، نتوانسته‌اند از این لایه‌ی پیدا عبور کنند. شرح آنان (مثلاً از مشابهت نقش پزشکان در این وضعیت با نقش روحانیان در برهه‌ی انقلاب سال ۵۷) هرچند جالب و خواندنی است، اما باز هم از تبیین معانی ثانوی رفتارهای آحاد این جامعه‌ی کرونازده به‌مثابه‌ی نوعی متن غفلت می‌کند. چنین مقایسه‌ای، دقیقاً به سبب تلقی معمول ما از تفاوت صنف پزشکان با روحانیان، البته می‌تواند جالب باشد و یقیناً عده‌ی زیادی هم این قبیل یادداشت‌ها را با علاقه می‌خوانند، اما پرسش‌هایی که اصحاب علوم انسانی با آن سروکار دارند، همچنین کارکردی که از آنان توقع می‌رود، خوانش‌هایی نظام‌مند و تأکید می‌کنم خوانش‌هایی متکی بر مفاهیم نظریِ برآمده از علوم انسانی را می‌طلبد. حیرت‌زده کرده خواننده با قیاس مع‌الفارق نمی‌تواند مصداق چنین خوانشی باشد، هرچند که این رویکرد توصیفی می‌تواند، به‌خصوص در میان دانشجویان میان‌مایه و ستایش‌کننده‌ی کاریزما، مخاطبان و علاقه‌مندان متعددی پیدا کند.

عبور از توصیف و رسیدن به تحلیل زمانی رخ می‌دهد که سازوکارهای حاکم بر واکنش‌های انسانی را تبیین کنیم. تا زمانی که رفتارهای آحاد جامعه را صرفاً وصف می‌کنیم، کارمان چندان از کار گزارشگران رسانه‌ها تمایز پیدا نمی‌کند. لازمه‌ی ایجاد این تفاوت، اتخاذ رویکردی مفهومی و تحلیلی است. در مصاحبه مجال نیست که کاربرد رویکردهای مفهومی و تحلیلی را به‌طور کامل در عمل به نمایش بگذاریم، اما از باب نمونه می‌توان به امکانات بالقوه‌ی مفاهیمی مانند کهن‌الگو و رویکرد ملازم با آن (اسطوره‌شناسی) اشاراتی گذرا و خصیصه‌نما کرد. منظر اسطوره‌شناسانه ما را به ژرف‌اندیشی درباره‌ی این موضوع ترغیب می‌کند که شیوع ویروس کرونا تا چه حد سناریویی آخرالزمانی را در افکار عمومی (به‌خصوص لایه‌ی ناخودآگاه این افکار) تقویت کرده است. در وضعیتی که اخبار گسترش این ویروس در اطراف و اکناف جهان و آمار مرگ‌ومیر ناشی از آن هر روز بیشتر از پیش به دلهره درباره‌ی فرجام هولناک دامن می‌زند (پایان انسان به‌منزله‌ی یک گونه‌ی زیستی)، خواه‌ناخواه این فکر که به آخر زمان رسیده‌ایم هم در اذهان تقویت می‌شود. رمان‌ها و فیلم‌های سینمایی متعددی وضعیتی شبیهِ اوضاع امروز را پیش‌تر با واسطه یا رسانه‌ی ادبیات و هنر بازنمایی کرده بودند. امروز ویروس کرونا در کشورهای مختلف، اعم از توسعه‌یافته و در حال توسعه، جولان می‌دهد و ده‌ها هزار انسان مبتلا را با کابوس مرگ مواجه کرده است. اما این وضعیت به آنچه سال‌ها پیشتر، حتی دهه‌ها پیشتر، در رمان‌های علمی ـ تخیلی توصیف شده بود بی‌شباهت نیست. در آن رمان‌ها می‌خواندیم که انسان با پیشرفت‌های فناورانه به‌ظاهر بر طبیعت و قانونمندی‌های آن چیره می‌شود. به تعبیری، انسان تبدیل می‌شود به خداوندگاری شبیه به خداوندگاران اسطوره‌هایی که خود در زمان‌های کهن خلق کرده بود. با این تحول، انسان خود را قَدَرقدرت می‌پندارد و دیگر از هیچ نیرویی باک ندارد، غافل از این‌که دستکاری در قواعد طبیعیِ جهان پیامدهای اجتناب‌ناپذیری خواهد داشت. در آن رمان‌ها می‌خواندیم که بیماری‌ای شبیه به وبا و طاعون به جان بشرِ سرمست از پیشرفت‌های فناورانه می‌افتد و چنان باعث مرگ و میر می‌شود که انسان‌ها همچون برگ‌های خشک‌شده‌ی درختان در خیابان‌ها فرومی‌افتند و جان می‌سپارند. در چنان شرایطی، بشرِ شکست‌خورده از فناوریِ خلق‌شده به دست خودش، یگانه راه بقاءِ نوعِ خود را در مهاجرت از کره‌ی زمین و آغاز دوباره‌ی چرخه‌ی حیات در سیاره‌ای دیگر می‌بیند. جولان ویروس کرونا مقارن با طرح‌های ناسا برای بررسی امکان مهاجرت انسان به سیاراتی دیگر رخ داده است. پیشبینی وضعیتی که به علت اثر گلخانه‌ای، بحران‌های زیست‌محیطی یا وقوع جنگ هسته‌ای در مقیاسی بزرگ، کره‌ی زمین دیگر برای نوع بشر قابل سکونت نباشد، از مدت‌ها پیش دانشمندان علوم تجربی و کیهان‌شناسان را به آزمایش خاک سیارات دیگر، اعزام فضاپیما به سیارات ناشناخته و واداشته است. اکنون شاید بهتر دریابیم که ادبیات چگونه از زمانه‌ی خود فراتر می‌رود و وضعیتی آخرالزمانی را پیشبینی می‌کند که نخستین نشانه‌های وقوع آن، ولو در ابعادی فعلاً کوچک‌تر از آنچه در رمان‌های علمی ـ تخیلی می‌خواندیم، عیناً در برابر چشمان ما در حال محقق شدن است.

همه‌گیر شدن ویروس کرونا و نگرانی عمیقی که ما را وامی‌دارد اخبار مرگ و میر را از رسانه‌ها به‌دقت دنبال کنیم، بُعدی کهن‌الگویی از وضعیت فعلی بشر را به نمایش می‌گذارد. هراس از «آخرالزمان» انگیزه‌ی نگارش بسیاری شعرها، نمایشنامه‌ها و رمان‌ها در ادبیات جهان، همچنین انگیزه‌ی ساختن بسیاری فیلم‌های ماندگار در تاریخ سینمای جهان، بوده است. بشر در ناخودآگاه جمعی‌اش همواره از فرجامی هاویه‌ای (آشوبناک) می‌هراسیده است. توصیفی از این فرجام هاویه‌ای را هم در انجیل یوحنا می‌توان خواند و هم در برخی از آیات مکّی در قرآن مجید. نابودی بر اثر توفانی هولناک که آسمان روز را به شب سیاه تبدیل می‌کند، توفانی همزمان با زمین‌لرزه‌ای بی‌سابقه که کوه‌ها را از جا می‌کند، وضعیتی هولناک است که، مطابق با آنچه در کتب مقدس (یکی از اصلی‌ترین منابع کهن‌الگوهای ضمیر ناخودآگاه جمعی) می‌خوانیم بر اثر خطاهای خودِ بشر حادث می‌شود. بشر همواره خواسته است از آخرالزمان بگریزد، غافل از این‌که همان اقداماتی که برای این گریزِ بی‌ثمر انجام می‌دهد، زمینه‌ای می‌شود برای حادث شدن آخرالزمان. بشر را گریزی از مرگ، اَبَرهراس ازلی ـ ابدی انسان، نیست. خیره شدن چشمان هراس‌زده‌ی ما به صحنه‌هایی که رسانه‌های تصویری از شیوع بیماری و مرگ انسان از ویروس کرونا به نمایش می‌گذارند، در واقع مواجهه‌ای است با هراسی کهن‌الگویی. با این اشارات، می‌خواهم نتیجه بگیرم تحلیل اسطوره‌شناسانه‌ی این وضعیت، به‌ویژه با ارجاع به منابع کهن‌الگویی، می‌تواند پرتو روشنی بر حال و روز امروزمان بیندازد.

۲. جایگاه تاریخ به‌عنوان یک رشته/معرفت در این زمینه چیست؟ شما خودتان از علاقه‌مندان و مطرح‌کنندگان برخی از رویکردهای نوین به تاریخ از جمله تاریخ فرهنگی و تاریخ اجتماعی هستید. به عقیده‌ی شما، آیا مورخان بنا به یک نظر قدیمی (و نه الزاماً درست) بنا به ماهیت گذشته‌نگر این معرفت/رشته باید صبر کنند تا این رویداد به امری در گذشته بدل شود؟

پاینده: در پاسخ به سؤال قبلی‌تان اشاره‌ای کردم به این‌که گاه حتی خودِ اصحاب علوم انسانی از ماهیت حوزه‌ی کارشان برداشت نادقیق یا نادرستی دارند. مصداق بارز چنین برداشت نادرستی را در تلقی برخی از دست‌اندرکاران رشته‌ی تاریخ می‌توان دید. از نظر ایشان تاریخ همیشه معطوف به امر ماضی است، همیشه به وقایع رخ‌داده و روزگاری سپری‌شده می‌پردازد. کتاب‌های تألیفی این اشخاص، برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی‌شان، و کلاً فهمی که از رشته‌ی تاریخ به نمایش می‌گذارند حکایت از این دارد که از نظر آنان کارکرد تاریخ‌پژوهان در بهترین حالت عبارت است از به دست دادن تصویری «مطابق واقع» و «موثق» از آنچه پیش‌تر رخ داده. از این رو، ایشان اصلاً واژه‌ی «تاریخ‌پژوه» را به کار نمی‌برند. آن‌ها خود را «تاریخ‌نویس» می‌دانند. فرق این دو واژه را، با یاری گرفتن از دو مفهوم مهم در نظریه‌های نقادانه می‌توان بیان کرد. این دو مفهوم را این‌جا از بحث‌های رولان بارت و اُمبرتو اکو در خصوص دو گونه متن به یاری می‌گیرم. مطابق با نگرش سنتی که در کشور ما گفتمان رسمی نیز بر آن صحّه می‌گذارد، تاریخ متنی صرفاً «خواندنی» و، به تعبیر اکو، «بسته» است. بارت استدلال می‌کند که اگر متن ادبی (و ما می‌توانیم اضافه کنیم کمابیش هر متنی) را صرفاً رسانه‌ای «خواندنی» بدانیم، مخاطب را در جایگاه پذیرنده‌ی منفعل معانی ثابت قرار می‌دهیم. در چنین جایگاهی، خواننده تابع بی‌چون‌وچرای مقدراتی می‌شود که مؤلف پیشاپیش برایش رقم زده است. معنای متن یک بار برای همیشه «مقرر» شده است و خواننده هنگام مواجهه با آن مانند کسی که هدیه‌ای را دریافت کرده، فقط جعبه‌ی هدیه را باز می‌کند و از محتویاتش باخبر می‌شود (از قضا همین کلمه‌ی «باخبر» و مترادف‌های آن مانند «مطلع»، جزو پُربسامدترین واژه‌هایی است که این قبیل استادان تاریخ در گفتار و نوشتارشان به کار می‌برند). بارت متقابلاً متن «نوشتنی» را ساحتی خلاقانه برای برهم‌کنش خواننده با متن می‌داند. متن نوشتنی از قبل وجود ندارد، بلکه دربرگیرنده‌ی ساختمایه‌هایی است که خواننده استفاده می‌کند تا متن را برسازد. پس هیچ معنای پیشینی، ثابت و نیّت‌شده‌ای نمی‌تواند فهم خواننده از متن را محدود و متعیّن کند، یا معنایی دیگر را (تا آن‌جا که ادله، شواهد، قرائن و استدلالی درباره‌شان ارائه شده باشد) باطل جلوه دهد. همین دیدگاه را اُمبرتو اکو این‌طور بیان می‌کند که متن عرصه‌ی بازی نشانه‌هاست. تغییر چیدمان نشانه‌ها منجر به برساختن معانی نوپدید می‌شود، معانی‌ای که قبلاً در هیچ برهه‌ای از زمان درباره‌ی آن متن مطرح نشده بود. هرچقدر «متن بسته» آزادی خواننده برای برهم‌کنش مختارانه با متن را تحدید می‌کند، متقابلاً «متن گشوده» امکانی لایتناهی برای بازآفرینش به وجود می‌آورد (دقت کنید بازآفرینش، نه «بازسازی» که جزو واژگان مورد علاقه‌ی این قبیل استادان تاریخ است). تلقی متداول از تاریخ و رشته‌ی تاریخ، دقیقاً «متن خواندنی و بسته» است. این تاریخ‌نگاران خود را راویانی قابل‌اعتماد معرفی می‌کنند و مدعی حقیقت‌گویی‌اند (ایضاً «حقایق تاریخی» تعبیری است که این استادان عاشقانه به کار می‌برند). آن‌ها شرح‌هایی ایستا، قطعی، مناقشه‌ناپذیر و البته عاری از ابهام از رویدادهای گذشته به دست می‌دهند.

در تقابل با این دیدگاه، من از ایده‌ی «تاریخ‌پژوهی» حمایت می‌کنم، که تبیین تاریخ را نوعی کنش بازآفرینشی، گفتمانی، نوشتنی و باز می‌داند. دقت بفرمایید که من تبیین تاریخ را «کنش» محسوب کردم. کنش حکایت از نقش فعالی است که سوژه (خواننده/تاریخ‌پژوه) در تعامل (برهم‌کنش) با اُبژه (متن/تاریخ) انجام می‌دهد. محقق تاریخ، کنشگر است نه کنش‌پذیر، فعال است نه منفعل. تاریخ با هر پژوهش تاریخی از نو برساخته می‌شود و معنای متفاوتی پیدا می‌کند. آن استادان سنتی‌ای که تلاش می‌کنند راه را بر این معانی متکثر ببندند، به رشته‌ی تاریخ هم خیانت می‌کنند، زیرا بازگویی مکرر روایتی ثابت از گذشته نیاز به معرفت جدید را زائد جلوه می‌دهد و به مرور زمان رشته‌ی تاریخ به حوزه‌ای اشباع‌شده و حتی تمام‌شده از علوم انسانی تبدیل می‌شود. تمام‌شده از این حیث که روایت رسمی و یکتای تاریخ، پس از تثبیت شدن اصولاً نیاز به تاریخ‌شناسی را غیرضروری می‌کند و آن‌گاه وقتی این رشته کارکردی نداشته باشد، یعنی تولیدکننده‌ی معرفت جدیدی نباشد، در مجموعه‌ی علوم انسانی به حاشیه رانده خواهد شد و تعطیل می‌شود. به این ترتیب، خودِ رشته‌ی تاریخ تبدیل می‌شود به «تاریخ» (موضوعی سپری‌شده و متعلق به زمان‌های دور).

همسو با نگرشی که تاریخ را «متن باز» می‌داند، من معتقدم پژوهشگر تاریخ برای به دست دادن تبیینی از رویدادها هیچ‌گاه منتظر سپری شدن زمان نمی‌ماند. کرونا در زمان حال حدوث دارد و هنوز به‌اصطلاح «به تاریخ نپیوسته است»، اما این بدان معنا نیست که تاریخ‌پژوه از پرداختن به آن معاف باشد. تاریخ همین‌جاست، در برابر دیدگان ما، در تجربه‌ی امر روزمره، در رسانه‌ها، در فضای مجازی، در رفتارهای اجتماعی، در کشاکش پاره‌گفتمان‌ها با گفتمان مسلط، در روابط قدرت، در متون ادبی، در سریال‌ها، در فیلم‌ها و رمان‌ها. رشته‌ی تاریخ با امر حَیّ‌وحاضر here and now)) سروکار دارد، نه لزوماً یا منحصراً با گذشته. امر حَیّ‌وحاضر، یا به تعبیر اصحاب مطالعات فرهنگی «امر روزمره»، نقطه‌ی وصل رشته‌ی تاریخ با نقد ادبی، مطالعات ارتباطی، انسان‌شناسی و سایر دانش‌های بشری است. تلقی سنتی از رشته‌ی تاریخ بر پایه‌ی این اصل شکل گرفته است که کار استاد تاریخ به کار باستان‌شناس تقرّب می‌کند، در حالی که از نظر من مبرم‌ترین وظیفه‌ی استاد تاریخ تبیین همین جامعه‌ی کرونازده‌ی امروز است، که البته به‌شایستگی میسّر نمی‌شود مگر این‌که دیدگاه «تاریخ به‌منزله‌ی متن نوشتنی» یا «تاریخ به‌منزله‌ی متن باز» را اتخاذ کنیم و بتوانیم وضعیت امروز را همچون نوعی متن خوانش کنیم.

۳. اصولاً مورخان و اهالی تاریخ با چه روش‌هایی می‌توانند برای مواجهه با این پدیده یاری برسانند؟

پاینده: یکی از این روش‌ها، می‌تواند رویکرد تاریخ‌شناسی تطبیقی و بینامتنی باشد. اگر هر رویداد یا وضعیت تاریخی را نوعی متن بدانیم و قائل به رابطه‌ی بینامتنی بین وقایع باشیم، آن‌گاه در مقام تاریخ‌پژوه می‌توانیم وضعیت کنونی را موازی با موقعیت‌های مشابه تاریخی دیگر قرائت کنیم. حتی لزومی ندارد که هر دو متنی که به‌موازات هم خوانش می‌کنیم رویدادی حادث‌شده باشند. برای مثال، جامعه‌ی کرونازده به‌مثابه‌ی متن حادث‌شده می‌تواند موازی با رمانی تاریخی به‌منزله‌ی متنی تخیلی (غیرحدوثی) قرائت شود، یا حتی موازی با رمانی علمی ـ تخیلی. شیوع سریع کرونا و نفوذ هلاکت‌آور آن به کشورهایی در اکناف جهان عالمان علوم انسانی را نه‌فقط با وضعیتی جدید بلکه با پرسش‌هایی ماهیتاً متفاوت با پرسش‌های پیشاکرونایی مواجه کرده است. همین روزهای اخیر گزارش‌ها حکایت از آن دارند که در برخی کشورهای آمریکای لاتین کثرت کشته‌شدگان باعث رها کردن جنازه‌ها در معابر عمومی شده است. در رویارویی با مرگ مجسم که این‌جا و آن‌جا در جهان جولان می‌دهد، انسان خود را مقهور و عاجز می‌بیند. شاید در ادوار گذشته‌ی تاریخ چنین عجزی با میزان پیشرفت علم تناسب داشت، اما انسان قدرقدرتِ پسامدرن که به فناوری نو می‌بالد و سودای تسخیر کیهان را دارد طبیعتاً از این ناتوانی شگفت‌زده شده است. اگر با رویکرد ادبیات تطبیقی، متن‌های تاریخی را از حیث تطبیقی قابل‌بررسی بدانیم، آن‌گاه با خوانش‌های موازی می‌توانیم پژواک‌های بینامتنی جالبی پیدا کنیم، پژواک‌هایی که ما را به همان لایه‌های ناپیدای معنایی رهنمون می‌کنند که در پاسخ به سؤال اولِ شما اشاره کردم. مقصودم از «پژواک بینامتنی» مشابهت‌های مضمونی و ساختاری است که متون/رویدادهای تاریخی را در گستره‌ی بزرگی از زمان و مکان به هم متصل می‌کند. مضمون «درماندگی انسان در مقابل قدرت طبیعی یا فراطبیعی (متافیزیکی)» از دیرباز در طیفی از آثار هنری تجسمی به چشم می‌خورد. سایر بیماری‌های عالَم‌گیر که بشر در برهه‌های پیشینِ تاریخ با آن‌ها دست‌وپنجه نرم کرده است، مانند وبا و طاعون، به همین میزان می‌توانند مواد و مصالح خوانش‌های تطبیقی با رویکردی بینامتنی باشند. حاصل چنین خوانش تطبیقی‌ای یافتن الگوهای اندیشگانی همسان است. به اعتقاد من، اگر پژوهش‌های تاریخی بتوانند این الگوهای اندیشگانی را تبیین کنند، بخش بزرگی از دلایل واکنش‌ها و تلقی‌های مردم در جامعه‌ی کنونی برای‌مان روشن خواهد شد.

۴. سایر رشته‌های علوم انسانی مثل علوم اجتماعی و علوم سیاسی و ... در مواجهه با این پدیده چه نیازی به تاریخ دارند؟ آیا اصلاً نیازی دارند؟

پاینده: اگر تاریخ را فراتر از «بازگویی امر حادث‌شده» و به معنای «معرفت به تطور هستی در طول زمان» در نظر بگیریم، آن‌گاه باید گفت همه‌ی رشته‌های علوم انسانی، از جمله ــ و شاید باید گفت به‌ویژه ــ طیف رشته‌های علوم اجتماعی و علوم سیاسی، حتماً نیازمند رابطه‌ای انداموار (ارگانیک) با رشته‌ی تاریخ‌اند. هیچ تحلیلی از رفتارهای اجتماعی نمی‌تواند بدون اعتنا به تطور تاریخی این رفتارها کامل باشد. عالِم علوم اجتماعی همواره می‌کوشد واکنش‌های آحاد جامعه به امور و رویدادها را فهم‌پذیر کند، اما چنین فهمی چگونه می‌تواند بدون تباین رفتارهای نوپدید با رفتارهای پیشین صورت بگیرد؟ اگر هم در میان مردم الگوی کاملاً بی‌سابقه‌ای از رفتار، یا تلقی اجتماعی کاملاً جدیدی نضج گرفته باشد، عالِم علوم اجتماعی باز ناگزیر از ارجاع به پیشینه‌ای متفاوت است تا راه برای تبیین امر نو هموار شود. به طریق اولیٰ، تحلیل درست شکلبندی‌های سیاسی و موازنه‌ی قدرت در وضعیتی مانند آنچه امروز شاهدش هستیم، میسّر نمی‌شود مگر این‌که عالِم علوم سیاسی بتواند تطور تاریخ‌مبنای این شکل‌بندی‌ها، همچنین تغییر و تحول گفتمان‌ها و تبعات آن در قدرت سیاسی را در تحلیل خود ملحوظ کند. از این حیث، ارجاع متقابل به تاریخ در سایر رشته‌های علوم انسانی همان‌قدر اهمیت دارد که برخورداری از نگرشی فلسفی. فلسفه و تاریخ در زمره‌ی ارکان علوم انسانی‌اند و هیچ پژوهشگری در این حوزه نمی‌تواند خود را از معرفت حاصل از این دو رشته بی‌نیاز محسوب کند.

مثالی از حوزه‌ی کار خودم، نظریه و نقد ادبی، می‌زنم. وضعیتی که امروز بر اثر شیوع کرونا در جامعه تجربه می‌کنیم، با فاصله‌ای زمانی در آینده‌ای نه‌چندان دور حتماً دستمایه‌ی نگارش رمان‌هایی خواهد شد. گزارش‌هایی که رسانه‌ها از مرگ بیش از یک میلیون انسان و درد و رنج بیش از چهل‌وپنج میلیون بیمار مبتلا به کرونا (تا به  امروز) منتشر می‌کنند، بعدها در تخیل خلاق نویسندگان تبدیل به داستان‌هایی خواهد شد که همین وضعیت واقعی را در قالب روایت‌های تخیلی برای‌مان بازآفرینی می‌کنند. به گمانم هیچ خوانش نقادانه‌ای از آن رمان‌ها کامل یا مجاب‌کننده نخواهد بود مگر این‌که منتقد با اتخاذ رویکرد و نگرشی تاریخی بازنمایی‌های ادبی پیشین از بیماری‌های همه‌گیر را در تحلیل خود بگنجاند. همه‌ی رمان‌های مشهوری که در گذشته به نحوی از انحاء به بیماری‌های همه‌گیر پرداخته‌اند (مانند طاعون از آلبر کامو)، پس‌زمینه‌ی تاریخیِ ادبی‌ای را تشکیل می‌دهند که خوانش رمان‌های آینده درباره‌ی جامعه‌ی کرونازده مستلزم ارجاع به آن‌‌ها خواهد بود. بدون این ارجاع، تطور نگرش‌ها (شاید هم ایستایی نگرش‌ها) درباره‌ی تأثیر اجتماعی بیماری‌های واگیردار و مهلک از چشم منتقد ادبی پنهان می‌ماند.

۵. امروز گفته می‌شود که برای مبارزه با کرونا باید همه دست‌به‌دست هم دهیم و هیچ فرد یا گروه یا نهاد یا جامعه یا کشوری به‌تنهایی نمی‌تواند از پس آن بر آید و بنا بر این نیازمند اتحادی میان همه انسان‌ها از هر قشر و گروه و دسته و طبقه و جامعه‌ای هستیم. آیا موافق این مقایسه هستید که علوم انسانی و اصولاً همه‌ی معارف بشری هم برای مبارزه با این پدیده نیازمند اتحاد و همبستگی با یکدیگرند، هم در سطح کنشگران و هم از حیث موضوعاتی که به آن‌ها می پردازند؟ به عبارت دیگر، آیا موافق این سخن هستید که امروز رویکرد میان‌رشته‌ای با هدف همکاری صاحب‌نظران از حوزه‌های مختلف بیش و پیش از هر زمانی مورد نیاز و ضرورت است؟

پاینده: بله، قطعاً. یکی از مشکلات بزرگ علوم انسانی در کشور ما دقیقاً همین است که دست‌اندرکاران این رشته‌ها، اگر نه در حرف اما در عمل، خود را از همکاری متقابل بی‌نیاز می‌دانند و تصور می‌کنند بینشی که به واسطه‌ی رشته‌ی خودشان از این وضعیت به دست آورده‌اند، به‌تنهایی برای فهم اوضاع کنونی کفایت می‌کند. ضرورت همکاری‌های چندرشته‌ای و میان‌رشته‌ای در محافل علوم انسانی آن‌قدر تأکید می‌شود که دست‌کم در حرف تقریباً به موضوعی انکارناپذیر تبدیل شده است. اما همین کسانی که در حرف بر مطالعات میان‌رشته‌ای صحّه می‌گذراند، در پس ظاهر فریبنده‌ی اجماعی که به نمایش می‌گذراند، آن‌جا که باید کنشی از خود بروز دهند، باز هم به رسم شاید تاریخی ما ایرانیان، به قول حافظ «آن کار دیگر» می‌کنند. از یک سو می‌پذیرند که اصحاب رشته‌های مختلف باید مفاهیم و روش‌شناسی‌های یکدیگر را در پژوهش‌های‌شان به کار گیرند، و از سوی دیگر وقتی پروپوزال پایان‌نامه و رساله را در جلسات گروه‌های آموزشیِ خودشان بررسی می‌کنند سرسختانه از واگذاری راهنمایی و حتی مشاوره‌ی این رساله‌ها به همکاران سایر گروه‌های آموزشی ممانعت به عمل می‌آورند. یا وقتی پیشنهاد می‌شود درسی به همکار دیگری از گروه آموزشی متفاوتی واگذار شود، حیرت و مخالفت می‌کنند. سخن گفتن از همکاری میان‌رشته‌ای البته نابه‌جا نیست، اما اگر با واقعیت تاریخیِ فرهنگ مزوّرانه‌ای ‌که عملاً مانع از چنین همکاری‌ای می‌شود منتقدانه برخورد نکنیم، آن‌گاه حاصل این سخن فراتر از همان همایش‌های پایان‌ناپذیری نخواهد بود که بیهودگی‌شان را پیش‌تر تجربه کرده‌ایم.

به گمان من، این همکاری میان‌رشته‌ای فقط وقتی امکان‌پذیر می‌شود که گفتمانی دموکراتیک و حاکی از احترام به تنوع و تکثر در میان خود اصحاب علوم انسانی شکل بگیرد. چنان‌که در کتاب نقد ادبی و دموکراسی نیز به تفصیل استدلال کرده‌ام، در غرب شکل‌گیری نگرش‌های متباین در حوزه‌ی نقد ادبی به پشتوانه‌ی سنت فلسفی‌ای میسّر شد که قدمتش به یونان باستان می‌رسد. شالوده‌ی این سنت، باور عمیق به این موضوع است که هر دستگاه فکری و فلسفی صرفاً یک تلاش برای فهم هستی و کائنات است، نه سخن نهایی. اگر با این دیدگاه عموماً پذیرفته‌شده در جامعه‌شناسی زبان موافق باشیم که تعبیرهای زبانی همواره اعتقادات بسیار عمیق و ریشه‌دار در اذهان آحاد جامعه را بازمی‌تابانند، آن‌گاه باید کمی تأمل کنیم که تعبیری مانند «یک کلام، ختم کلام!» چرا در زبان فارسی به وجود آمده است، یا چرا این‌قدر وِرد زبان عام و خاص است. مترادف‌های این تعبیر، اصلاحات و مثل‌های مشابهِ آن، چنان به‌وفور به ذهن ما فارسی‌زبانان متبادر می‌شود که نیازی به ذکر نمونه‌های بیشتر نیست. زبان، مبیّن و تبلوردهنده‌ی باورهای اجتماعی ماست و در این مورد به نظر می‌رسد از باوری به‌غایت نادرست حکایت می‌کند که بدبختانه در میان اصحاب علوم انسانی هم، به رغم انکارها، شیوع دارد. این فقط کرونا نیست که مشکلاتی بس بزرگ برای‌مان ایجاد کرده است؛ اگر اهلیت علوم انسانی داشته باشیم، ای‌بسا به بررسی باورها و نگرش‌های مهلک هم تشویق بشویم، باورها و نگرش‌هایی که هم شیوع‌شان از کرونا بیشتر است و هم پیامدهای ویرانگرانه و مهلک‌شان.


برچسب‌ها: کرونا, کتاب تاریخ کرونا, مصاحبه‌ی حسین پاینده
+ نوشته شده در تاریخ  دوشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۰   | 

آنچه در زیر می‌خوانید، بخش دوم (آخر) از مصاحبه‌ی دکتر حسین پاینده با «اندیشه‌ی پویا» است که در شماره‌ی اخیر این نشریه (بهمن ۹۹) منتشر شد.


۸. شما از تحریف آراء و اندیشه‌های فروید به عنوان یکی از انگیزه‌های خود در ترجمه‌ی اصل آثار او یاد کرده‌اید. مهم‌ترینِ این تحریف‌ها چه بوده است؟

پاینده: به نظرم پاسخ مفصل و دقیق به این پرسش را می‌توانید بهتر از گفتار من در مصاحبه‌ها و نوشتارهای یکی از پرکارترین معرفی‌کنندگان روان‌کاوی در دوره‌ی متأخر در کشور ما، یعنی آقای دکتر محمد صنعتی، بیابید. با ایشان همرأی هستم که بخش بزرگی از سوءتفاهم‌ها و بدفهمی‌ها از این نظریه در کشور ما، ریشه در معرفی‌های نادقیق و سطحی‌ای دارد که متأسفانه توسط برخی از اشخاص صاحب‌نام و بی‌تردید از جهاتی دیگر قابل احترام صورت گرفته است. این افراد، از اواخر دهه‌ی چهل خورشیدی و به‌ویژه در ابتدای دهه‌ی پنجاه در سخنرانی‌های‌شان تصویری ناقص و حتی مخدوش از روان‌کاوی ارائه دادند که مطابق با آن گویا این نظریه فقط درباره‌ی امیال جنسانی است. بدتر این‌که آن اشخاص چنین القا کردند که روان‌کاوی هر گونه میدان دادنِ بی‌محابا به امیال یادشده را مجاز می‌داند. این نوع معرفی نادرست با تمرکز بر مفاهیمی مانند «عقده‌ی اُدیپ»، البته باز هم با بدفهمی همین مفهوم، موجب آن شده است که حتی در کتاب‌های رسمی در نهادهای آموزشی از فروید به‌عنوان مروج بی‌بندوباری اخلاقی نام برده شود. هیچ ادعای دیگری درباره‌ی روان‌کاوی و بنیانگذارش نمی‌تواند تا به این حد تحریف‌شده و عاری از حقیقت باشد. خودِ فروید در یکی از متونی که ترجمه‌اش را در کتاب «نظریه‌ی روان‌کاوی» می‌توانید بخوانید، در این زمینه چنین می‌گوید: «روان‌کاوی هرگز کلمه‌ای در دفاع از باز کردن غُل و زنجیرِ غرایز که می‌تواند به جامعه صدمه بزند ابراز نکرده است. برعکس، این نظریه به ما هشدار و اندرز داده است که برخوردمان با این موضوع را تصحیح کنیم.» مایلم تأکید کنم که من از نیّات این اشخاص سخن نمی‌گویم، بلکه از آن تصویری از فروید و روان‌کاوی صحبت می‌کنم که بر اساس سخنرانی‌ها و نوشته‌های آنان در اذهان عمومی ما شکل گرفته است. به هر حال، همین تصویر مخدوش باعث شده است که حتی امروز هم روان‌کاوی به‌منزله‌ی یک رشته‌ی دانشگاهی در هیچ‌یک از دانشگاه‌های ما تدریس نشود و آن کسانی هم که به سبب میان‌رشته‌ای بودن حوزه‌ی فعالیت‌شان، مثلاً در نقد ادبی، به روان‌کاوی می‌پردازند با انواع مشکلات و محدودیت‌ها و بلکه توبیخ‌ها و توهین‌ها مواجه شوند.

۹. یکی از مشکلات مهم ترجمه‌ی رساله‌ها و جستارهایی که شما در دو جلد مجموعه آثار فروید ترجمه کرده‌اید مسئله‌ی ترجمه‌ی دستگاه واژگانی خاص متفکری چون فروید است. شما در انتهای هر دو جلد واژه‌نامه‌ی مفصلی هم ارائه کرده‌اید. در این راه چقدر از تجربه‌ی مترجمان پیشین بهره بردید و چقدر ناچار به نوآوری در واژه‌سازی‌هایی شدید و اساساً مهم‌ترین چالش ترجمه‌ی این رساله‌ها و جستارها برای شما چه بود؟

پاینده: بله، یکی از دشواری‌های ترجمه از اندیشمندانِ صاحب‌نظر همین است که آنان برای بیان آراء و اندیشه‌های‌شان از مصطلحات جدیدی استفاده می‌کنند که خود ابداع کرده‌اند. دلیل آن‌ها برای این کار موجّه به نظر می‌رسد: اگر می‌توانستند برای بیان افکارشان از اصطلاحات موجود استفاده کنند که دیگر نیازی به نظریه‌پردازی‌های جدید نداشتند. خودِ همین موضوع که آن‌ها نظریه‌های جدیدی پرداخته‌اند به این معناست که مفاهیم و لذا تعابیر قبلی تکافو نمی‌کرده است. هر مترجمی هم که بخواهد از چنین اشخاصی ترجمه کند، باید آماده‌ی برخوردن به دشواری‌هایی باشد که از کاربرد همین اصطلاحات جدید ناشی می‌شوند. گاه فرایند ترجمه چند روز متوقف می‌ماند تا شما ببینید در ترجمه‌های قبلی برای فلان اصطلاح چه معادلی به کار رفته بوده است. تازه در آن صورت هم بعید نیست به این نتیجه برسید که معادل قبلی اصلاً رسا یا درست نبوده و لازم است که خودتان دست به معادل‌سازی بزنید. گرایش من عموماً به این است که خودم معادل جدیدی نسازم، زیرا این کار به آشفتگی موجود در زمینه‌ی معادل‌های به‌کاررفته برای اصطلاحات تخصصی دامن می‌زند. خواننده کتابی را در موضوعی می‌خواند و با اصطلاحاتی آشنا می‌شود، اما بعد وقتی کتاب دیگری در همان موضوع می‌خواند سر در نمی‌آورد که چرا معادل‌ها این‌جا فرق دارند. در واقع، خواننده ناگزیر می‌شود برای فهم کتاب دوم دائماً بررسی کند که این معادل‌های جدید به جای کدام معادل‌ها در کتاب قبلی به کار رفته‌اند. به این دلیل، خودم ترجیح می‌دهم وقتی قبلاً معادل رسایی به کار رفته، یا معادلی به‌مرور زمان کاملاً رواج پیدا کرده است، همان را به کار ببرم. اما در جریان ترجمه‌ی این دو کتاب مکرراً به معادل‌هایی برخوردم که یا بسیار قدیمی و یا به‌کلی نادرست بودند. برای مثال، در ازای اصطلاح sublimation قبلاً معادل «تصعید» به کار می‌رفت که الان برای‌مان رنگ‌وبویی بیش از حد عربی دارد و به نظر می‌رسد ذائقه‌ی واژگانیِ خوانندگان معاصر بیشتر به «والایش» نزدیک شده است. در جریان ترجمه‌ی این آثار همچنین به اصطلاحات متعددی برخوردم که قبلاً در هیچ اثر ترجمه‌شده‌ای از فروید به کار نرفته بودند و لذا معادلی هم در زبان فارسی برای آن‌ها پیشنهاد نشده و به کار نرفته بود. در مواجهه با این اصطلاحات ناگزیر در درجه‌ی اول به سایر آثار فروید مراجعه کردم تا ببینم خودِ او چه تعریفی از معنای آن‌ها به دست می‌دهد. سپس ضمن مشورت با برخی دوستان روان‌کاو از قبیل دکتر حسین مجتهدی و دیگران، کوشیدم معادلی برای آن اصطلاحات ابداع کنم. این بخش از کار بسیار وقت‌گیر بود، چون پیش رفتن ترجمه منوط به تصمیم‌گیری درباره‌ی همین قبیل اصطلاحات بود که در متون بعدی مرتباً تکرار می‌شدند. «برجامانده‌های یادافزا»، «روان‌رنجوری گذشته‌مبنا»، «تأثرپذیری عاطفی»، «تکانه‌ی برآمده از آرزو»، «جنسانی‌نگری»، «کامینه‌گزینی» و ... برخی از معادل‌هایی هستند که ناگزیر خودم ابداع کردم. برای انتخاب یا درست کردن رساترین معادل‌ها همچنین تقریباً به همه‌ی فرهنگ‌های تخصصی روان‌شناسی مراجعه کردم، از جمله واژه‌های مصوب فرهنگستان. شاید برخی از معادل‌هایی که به ذهنم رسید و به کار بردم قبلاً در ترجمه‌ای دیگر به کار رفته باشند که من ندانم. اما به هر حال تلاش کردم از این اصل پیروی کنم که اگر قبلاً معادل درست و قابل‌فهمی به کار رفته، همان را استفاده کنم و اگر هم چاره‌ی دیگری نیست، دست به معادل‌سازی بزنم. واژه‌نامه‌های انگلیسی به فارسی و فارسی به انگلیسی را در پایان هر دو کتاب به دست داده‌ام تا مترجمان بعدی اگر آن معادل‌ها را مناسب دیدند در ترجمه‌های‌شان به کار ببرند و بدین ترتیب آرام‌آرام به نوعی اجماع عملی درباره‌ی معادل اصطلاحات روان‌کاوانه نزدیک شویم.

۱۰. دو مجلدی که شما از آثار روانکاوانه و نقادانه فروید منتشر کردید شامل گزیده‌هایی (مستقل) از مهم‌ترین آثار فروید است. آیا گام بعدی برای شما ترجمه‌ی کامل آثار کلاسیک فروید مثل «پژوهش‌هایی درباره هیستری»، «تعبیر رویا»، «آسیب‌شناسی روانی زندگی روزمره» و «سخنرانی‌های مقدماتی درباره‌ی روان‌کاوی» خواهد بود یا این پروژه‌ی ترجمه را در همین‌جا خاتمه‌یافته می‌بینید؟

پاینده: آثاری که شما نام بردید همگی قبلاً به فارسی ترجمه شده‌اند و از اکثرشان نیز بیش از یک ترجمه در دست داریم، ضمن این‌که باید در نظر بگیرید ترجمه‌ی چنین آثاری فرایندی طولانی و مستلزم فراغت فکری‌ای است که در فرهنگ ما کمتر پیش می‌آید. همچنین باید دید که آیا این آثار مشخص نیاز به ترجمه‌ی مجدد دارند یا خیر. شخصاً به مترجمان آثاری که شما نام بردید ادای احترام می‌کنم و یقین دارم برای برگرداندن این متون به زبان فارسی زحمت وافر کشیده‌اند.

۱۱. اشاره کردید که ترجمه‌ی این آثار را سال‌ها پیش آغاز کردید. به غیر از دشواری‌هایی که ترجمه کردن از متفکران بزرگی همچون فروید دارد، آیا هیچ مشکل دیگری در این سال‌ها شما را از ادامه‌ی کار مأیوس نمی‌کرد؟ چون ارزش ترجمه را به‌خصوص در نظام دانشگاهی ما به‌درستی نمی‌دانند و بیشتر برای تألیف ارزش قائل می‌شوند.

پاینده: همان‌گونه که در پاسخ به پرسش اول‌تان توضیح دادم، ایده‌ی ترجمه‌ی دو مجلدی که اکنون در پاییز سال ۱۳۹۹ منتشر شده‌اند، در واقع پاییز سال ۱۳۷۳ و با فصلنامه‌ی «ارغنون» در ذهنم شکل گرفت که بخشی از شماره‌ی سومش درباره‌ی مبانی نظری مدرنیسم به روان‌کاوی اختصاص داشت. مقدمه‌ای که در آن شماره راجع به فروید نوشتم، همراه با دو اثری که از او ترجمه کردم، مرا به برداشتن باری ترغیب کرد که اکنون پس از ۲۶ سال زمین گذاشته شده است. مقصودم این نیست که ۲۶ سالِ تمام مشغول ترجمه‌ی دو جلد کتاب بوده‌ام، بلکه این فکر و تلاش که آن زمان شروع شد، سال‌ها من را رها نکرد و در این مدت به تناوب و به رغم وقفه‌هایی که همگی ناخواسته بودند، کار را ادامه دادم تا به سرانجام رسید. فصلی از رساله‌ی «خود و نهاد» را ترجمه می‌کردم و فصل بعدی‌اش به سبب همین وقفه‌ها گاه تا چند ماه روی زمین می‌ماند. شروع به ترجمه‌ی مقاله‌ی «شخصیت‌های روان‌آزار روی صحنه» می‌کردم و درست میانه‌ی راه مجبور می‌شدم ترجمه‌اش را چند ماه رها کنم. اختلال‌ها در این کار عمدتاً ناشی از فرهنگ عقب‌افتاده‌ای بود که قربانی‌اش هستیم. تمایل ندارم نمونه‌ها یا جزئیات رویدادهایی را بازگو کنم که در این سال‌ها هر کدام مدتی در روند انجام شدن این کار وقفه ایجاد کردند. همین‌قدر بگویم که در فرهنگ پُرتنش و ویرانگری زندگی می‌کنیم که آسایش فکری (مهم‌ترین پیش‌شرط انجام کارهای پژوهشی) را به‌سهولت سلب می‌کند. تازه هر بار هم که پس از این وقفه‌ها به کارتان بازگردید، باید وقت زیادی را صَرفِ بازیابی آمادگی‌ای بکنید که با رها کردن کار در مقطعی از دست دادید. البته پنج سال از این وقفه‌ها به دلیل ادامه‌ی تحصیل بود، اما در آن مدت دو رویدادِ مرتبط خیلی به انجام شدن این ترجمه‌ها کمک کرد، اولی مهمان شدن در کلاس «فروید و ادبیات» یکی از استادان دانشگاه ساسکس به نام رِیچِل بولبی که تخصصش تدریس نقد روان‌کاوانه به دانشجویان نظریه و نقد ادبی بود، و دیگری الزامی که استاد راهنمای رساله‌ام کرد به شرکت در یک ترم دوره‌ی آموزشی نظریه‌ی روان‌کاوی در دانشگاه کوئین مری ویژه‌ی دانشجویان دکتری. در تمام آن پنج سال، در این کلاس‌ها و هر بار که در کتابخانه‌ی دانشگاه به‌سهولت به مجموعه‌ی کامل آثار فروید دسترسی پیدا می‌کردم، همان آثاری که در ایران به‌دشواری می‌توانستم برخی‌شان را بیابم، رساله‌ها و نوشته‌های فروید را می‌خواندم و به این فکر می‌کردم که کدام باید ترجمه شوند. اگر بازدارنده‌های فرهنگی نبودند، ای‌بسا این ترجمه‌ها دو یا سه سال پس از بازگشتم به ایران تمام می‌شد و در اختیار علاقه‌مندان این حوزه قرار می‌گرفت. دریغا که ما در فرهنگ‌مان ظرفیت بالفعل شگفت‌آوری برای جنجال‌سازی و تباهی داریم و افسوس که این ظرفیت بالفعل نه‌فقط در افراد عامی بلکه در میان مدعیان فرهیختگی هم به چشم می‌خورد. کسی که از بیرون به انتشار این دو جلد کتاب نگاه می‌کند، از این رنج‌ها بی‌خبر است. اعتراضی به نادانستگی کسی ندارم، ولی دست‌کم محقم بپرسم: به‌راستی اگر کسی به جای پیگیری بیست‌وشش‌ساله برای ترجمه‌ی دو جلد کتاب از آثار فروید، همین سال‌های متمادی را صَرفِ گرفتن پایان‌نامه‌های بیست‌وچند میلیون تومانیِ دکتری در دانشگاه می‌کرد، اکنون چه تفاوتی را در زندگی‌اش احساس می‌کرد؟ اصلاً آیا اکنون در ایران زندگی می‌کرد یا با منافع حاصل از تجارت در دانشگاه حالا در کمال رفاه در اروپا و کانادا و استرالیا و کشورهای از این قبیل به‌راحتی روزگار می‌گذراند؟ امیدوارم آن کسانی که از همین دو کتاب استفاده می‌کنند، مشاهده‌گرانِ منفعلِ ویرانگری در جهان پیرامون خود نباشند بلکه کنشگرانه برای تغییر جهان بکوشند.


برچسب‌ها: فروید, نظریه‌ی روان‌کاوی, ترجمه‌ی متون روان‌کاوی, کتاب «نظریه‌ی روان‌کاوی»
+ نوشته شده در تاریخ  سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۹   | 

آنچه در زیر می‌خوانید، بخش نخست از مصاحبه‌ی دکتر حسین پاینده با «اندیشه‌ی پویا» است که در شماره‌ی اخیر این نشریه (بهمن ۹۹) منتشر شد.


اندیشه‌ی پویا: ولادیمیر نابوکوف در جایی گفته فروید و مارکس دو اهریمن بزرگ قرن بیستم بودند. این گفته همان‌قدر که در نقد فروید است، در ستایش از او نیز هست زیرا فروید اساساً شخصیتی بود که دافعه و جاذبه‌اش همواره برای دوستداران و منتقدانش حداکثری بود و این سرشت مردان بزرگ تاریخ است. فروید با جلب نظرها به ضمیر ناآگاه، بسط نظریه‌ی روان‌کاوی و به‌کارگیری گنجینه‌ی ادبیات کلاسیک جهان در این مسیر، انقلابی در نگرش به ادبیات و درمان بیماری‌های روحی و روانی در سپیده‌دم قرن بیستم پدید آورد.

توجه به آثار و آراء فروید در ایران خیلی زود در دهه‌ی دوم سده‌ی حاضر شمسی با انتشار مجله‌ی دنیا به سردبیری تقی ارانی و به اهتمام ویژه‌ی بزرگ علوی آغاز شد و حدود یک دهه بعد نخستین ترجمه‌های کامل از برخی آثار فروید در ایران منتشر شد. اما زیگموند فروید مانند بسیاری دیگر از بزرگان اندیشه و ادبیات از حیث مترجمانی که به سراغ ترجمه‌ی آثارش رفتند، چندان خوش‌اقبال نبوده است. بسیاری از آثار او با ترجمه‌های ضعیف و متوسط در این سال‌ها منتشر شده و گاه از برخی آثار او چندین ترجمه‌ی ضعیف در بازار نشر موجود است. در چنین شرایطی اهتمام حسین پاینده در انتشار دو جلد گزیده از مجموعه آثار فروید، از تلاش‌های مهم در مسیر ترجمه‌ی جدی آثار فروید است. این دو مجلد حاصل بیش از دو دهه مؤانست پاینده با آثار فروید است و گزیده‌ای (شامل آثار مستقل) از رساله‌ها و مقالات فروید درباره‌ی نظریه‌ی روان‌کاوی و نقد ادبی را شامل می‌شود. در ادامه، با او درباره‌ی چالش‌های این ترجمه و مسیری که در این دو دهه در راه تبیین آثار فروید برای مخاطب ایرانی پیموده به گفت‌وگو نشسته‌ایم.

۱. آقای دکتر پاینده، شما در مجموعه آثارتان در کنار توجه عامی که به رویکردهای نقد ادبی به‌طور کلی داشته‌اید توجهی ویژه به نقد روانکاوانه هم داشته‌اید و هم آثار فراوانی در این خصوص ترجمه کرده‌اید و هم مقالات زیادی در این موضوع نوشته‌اید. دلیل علاقه‌ی خاص شما به حیطه‌ی نقد روان‌کاوانه و نظریه‌ی روان‌کاوی و به‌ویژه آثار فروید که به‌تازگی مجموعه‌ای از مقالات و رساله‌هاش را در دو مجلد ترجمه و منتشر کردید چه بوده است؟

پاینده: در کشور ما، ترجمه از دیرباز حاصل تشخیص و تلاش فردی این یا آن مترجم منفرد بوده، نه تلاشی سازمان‌یافته و متمرکز یا جمعی. به همین سبب، بخش بزرگی از انتخاب‌های مترجمان، متأثر از، یا منعکس‌کننده‌ی، پسندهای شخصی‌شان بوده است. من سعی کردم از این روالِ آشنا دور شوم و آثار را بر اساس سنجش از نیازهای فرهنگی و علمی انجام دهم. روان‌کاوی جزو نظریه‌های بسیار مناقشه‌برانگیز بوده است، هم در کشور ما تاکنون و هم حتی در کشورهای اروپایی در آغاز مطرح شدن این نظریه. انبوهی از برداشت‌های نادقیق و حتی نادرست، تصویر بسیار تحریف‌شده‌ای از این نظریه در کشور ما ایجاد کرده‌اند، چندان که تا همین چند سال پیش (و ای‌بسا هنوز هم) نام بردن از فروید یا صحبت درباره‌ی روان‌کاوی، نشانه‌ای از انحراف فکری و حتی اخلاقی محسوب می‌شد. از زمان تأسیس و انتشار فصلنامه‌ی «ارغنون»‌ در اوایل دهه‌ی ۱۳۷۰، تلاش کردم به سهم خودم در رفع این بدفهمی‌ها و تحریف‌ها بکوشم. این کار، تشخیص یک ضرورت بود، نه پرداختن به علائق شخصی. از آن‌جا که در تقسیم کار شورای «ارغنون» بخش مربوط به فروید در شماره‌ی سوم (ویژه‌ی «مبانی نظری مدرنیسم»، پاییز ۱۳۷۳) به من واگذار شده بود، لازم دیدیم ابتدا بررسی کنم چه آثاری از فروید قبلاً به فارسی ترجمه شده‌اند. این بررسی نشان داد که متأسفانه اغلب آثار مهمِ این متفکرِ تأثیرگذار هنوز ترجمه نشده‌اند و آن معدود آثاری هم که ترجمه شده بودند، دیگر قدیمی هستند. نکته‌ی مهم‌تر این بود که برخی از آن ترجمه‌ها دقت یا صحّت کافی را نداشتند. بسیاری از معادل‌هایی که مترجمان برای اصطلاحات روان‌کاوانه به کار برده بودند، نادقیق و در مواردی حتی نادرست بود. برخی مترجمان حتی قسمت‌هایی از همان متون را ترجمه نکرده بودند، شاید به این دلیل که طرح همه‌ی مباحث فروید، به‌خصوص در زمینه‌ی حیات جنسانی، می‌توانست شبهه‌آفرین و برای آنان مسئله‌ساز باشد. لذا از همان زمان تصمیم گرفتم گزیده‌ای از اساسی‌ترین متن‌های روان‌کاوی به قلم بنیانگذار این نظریه را ترجمه کنم. این کار به حوزه‌ی اصلی کار خودم، یعنی نقد ادبی، هم بی‌ربط نبود. در جهان غرب، فروید را همچنین به‌عنوان ادیب و نویسنده‌ای صاحب‌سبک می‌شناسند که مورد‌پژوهی‌های روان‌کاوانه‌اش و شرحی که درباره‌ی فرایند درمان بیمارانش می‌دهد، به رمان‌هایی بسیار جذاب و خواندنی شباهت دارند. می‌دانید که جایزه‌ی ادبی گوته هم در سال ۱۹۳۰ به او اعطا شد، در حالی که دریافت‌کنندگان این جایزه به‌طور معمول شاعران و داستان‌نویسان هستند. پس تصمیم من به ترجمه‌ی این آثار، هم می‌توانست به کار تخصصی خودم ربط پیدا کند و هم پاسخی باشد به یک ضرورت فرهنگی برای بازشناسی نظریه‌ای که انبوهی از تحریف‌ها درباره‌ی آن صورت گرفته است.

۲. چهره‌ی فروید همواره در جهان علم و ادبیات و پزشکی دو رویه داشته است. برخی فروید را دانشمندی برجسته دانسته‌اند که پرده از گوشه‌هایی نامکشوف از روان آدمی برداشته و برخی دیگر او را هنرمندی خوش‌ذوق و عارفی فیلسوف‌مأب دانسته‌اند که به ما جرئت داد با تابوهای ذهنی‌مان روبه‌رو شویم اما نظریه‌هایی را به عنوان تئوری‌های علمی ارائه کرد که از محک جدی سربلند بیرون نمی‌آیند. واقعیتِ فروید در نظر شما حتماً به گزاره اول نزدیک‌تر است، اما فکر می‌کنید چه چیز سبب شده تا آن قضاوت ثانویه هم در مورد فروید طرفدارانی داشته باشد؟

پاینده: هر اندیشه‌ی نوپدیدی در بدو امر با موجی از مخالفت‌های محافظه‌کارانه مواجه می‌شود. از این حیث، روان‌کاوی استثنا نیست. زمانی که فروید دیدگاه‌های خود را درباره‌ی وجود ساحتی ناپیدا در انسان و ریشه داشتن برخی از دردهای جسمانی در حیات روانی مطرح کرد، سخن او به مذاق همکارانش در جامعه‌ی پزشکی خوش نیامد چون آن‌ها با رویکردی کاملاً بدن‌شناختی (فیزیولوژیک) اساساً نمی‌توانستند قبول کنند که برخی از دردهای جسمانی ماهیتی روان‌تنی دارند و بدون دارو یا بدون روال مرسوم در پزشکی می‌توان آن‌ها را درمان کرد. به این هم توجه داشته باشید که فلسفه‌ی پیشامدرن با مخالفت جامعه‌ی پزشکی با روان‌کاوی همسو می‌شد، هرچند نادانسته یا ناخواسته. سوژه‌ی دکارتی، «منِ» یکپارچه‌ای است که هستی خویش را صرفاً برخاسته از کنش اندیشیدن می‌داند. در برنهاد مشهور و بسیار نقل‌قول‌شده‌ی دکارت («من می‌اندیشم، پس من هستم.»)، ضمیر اول‌شخص «من» دو بار تکرار می‌شود، که این خود حکایت از اهمیتی دارد که او در فلسفه‌اش برای سوژه‌ی یکتا قائل بود. دکارت در واقع دیدگاهی را بیان می‌کرد که از فلسفه‌ی رنسانس سرچشمه گرفته بود، یعنی فلسفه‌ای قائل به کنشگری آگاهانه‌ی انسان برای مهار طبیعت و ساختن بهشتی این‌جهانی و زمینی. پس فروید با دوپاره دانستن انسان (پاره‌ای آگاه و پاره‌ای ناخودآگاه)، هم در میراث اندیشگانیِ غالب در زمانه‌ی خود تردید روا کرد و هم درستیِ باورها و روال جاری در پزشکیِ زمانه‌ی خود را به پرسش گرفت. می‌بینید که گفتمان روان‌کاوی از همان ابتدا ماهیتی ناهمسوگرا با گفتمان‌های غالب داشت.

فلاسفه و پزشکان البته همیشه جزو فرهیختگان محسوب شده‌اند، اما جالب است که در مخالفت با روان‌کاوی، کلیسا و روحانیت مسیحی همپیمان فلاسفه و پزشکان شدند. آن‌ها هم به دلایل خودشان تهدیدی از سوی نظریه‌ی روان‌کاوی حس کردند و لذا فروید را آماج انواع‌واقسامِ تهمت‌های اخلاقی کردند. فروید در یکی از نوشته‌هایش که در کتابم ترجمه کرده‌ام، متذکر می‌شود که او فقط بُعد ناپیدای انسان را شناساند و بیمارهای روانی را به دقت توصیف کرد، اما برخوردی که با او شد چنان بود که گویی وی خودش باعث و بانی آن بیماری‌ها بوده است! حتی در کشورهای به‌اصطلاح پیشرفته، رسوبات آن قضاوت‌های بی‌اساس درباره‌ی فروید هنوز هم این‌جا و آن‌جا ممکن است به چشم بخورد، ولی این فقط نشان می‌دهد که پی بردن به ذات انسان چقدر برای‌مان گرانبار و تحمل‌ناشدنی است و در برابرش مقاومت می‌کنیم. البته در همان کشورها، روان‌کاوی در بسیاری از حوزه‌های اندیشه و علوم به گفتمانی پذیرفته‌شده تبدیل شده است و در مجموع باید گفت مدت‌هاست که جایگاه تثبیت‌شده‌ای دارد، نه فقط در حوزه‌ی درمان، بلکه همچنین در رشته‌هایی مانند تعلیم‌وتربیت، ادبیات، انسان‌شناسی، فلسفه، تاریخ، نقد ادبی، مدیریت، علوم سیاسی و امثال آن. در پایان قرن بیستم، بسیاری از نشریات معروف مانند روزنامه‌ی «تایمز» درباره‌ی ده کتاب اثرگذار و دوران‌ساز که اندیشه‌ی قرن بیستم را عمیقاً تحت تأثیر گذاشت، از اصحاب اندیشه پرسش کردند و جالب است که شاهکار فروید، یعنی کتاب «تعبیر رؤیا»، در صدر این فهرست قرار گرفت.

۳. به نظر می رسد که روند توجه و ترجمه‌ی آثار فروید در ایران با انتشار مجله‌ی «دنیا» توسط تقی ارانی و به‌ویژه به اهتمام بزرگ علوی آغاز شده است، اما نخستین ترجمه‌های مهم از آثار فروید ظاهراً در اواخر دهه‌ی ۱۳۲۰ با ترجمه‌هایی که م.ف. فرزانه («خواب و تعبیر آن» / ۱۳۲۹) و رضا سیدحسینی («سه امتحان درباره‌ی نظریه‌ی میل جنسی» / ۱۳۲۷) انجام دادند آغاز شده است. شما به عنوان کسی که سال‌ها با ترجمه و تحلیل آثار فروید سر و کار داشته‌اید، سِیر و کیفیت این ترجمه‌های پیشین را چطور ارزیابی می‌کنید؟

پاینده: باید از مترجمان پیشگامی که در آن سال‌ها اهمیت و ضرورت ترجمه‌ی آثار فروید را به‌درستی تشخیص دادند و به آن اهتمام ورزیدند، سپاسگزار باشیم. آن‌ها راهی را گشودند که مترجمان بعدیِ فروید در آن حرکت می‌کنند. حتی امروز هم پذیرش گفتمان روان‌کاوی در جامعه‌ی ما سخت و پُرچالش است؛ حال تصور کنید که وضعیت در دهه‌ی ۲۰ و ۳۰ خورشیدی چه بوده است و آن مترجمان پیشتاز و راهگشا با چه مسائل و دشواری‌ها و بلکه حتی موانعی روبه‌رو بوده‌اند. ولی، در عین این حق‌شناسی و سپاسگزاری، اگر بخواهیم ارزیابی دقیقی از ترجمه‌های آنان داشته باشیم باید بگوییم آن‌ها همه‌ی پیچیدگی‌های روان‌کاوی را نمی‌دانستند و به همین دلیل گاه در برگرداندن مفاهیم بنیادی این نظریه معادل‌هایی نادقیق انتخاب کردند که نمی‌توانست شناخت درستی از معنای آن مفاهیم به خواننده‌ی فارسی‌زبان افاده کند. منظورم به‌طور خاص امثال پیشکسوتانی نیست که شما نام بردید و قاعدتاً تمایلی ندارم از مترجم خاصی نام ببرم. سخنم کلی‌تر است و بیشتر مایلم بر این نکته تأکید کنم که مترجمان اولیه‌ی فروید در ایران آن کاری را انجام دادند که می‌توانستند بکنند، اما با گذشت حدود ۷۰ سال از اولین تلاش‌ها برای شناساندن اندیشه‌ی فروید به ایرانیان و کلاً فارسی‌زبانان، وضعیت ترجمه به‌طور عام و ترجمه‌ی آثار فروید به‌طور خاص تغییر کرده است. در این فاصله، زبان فارسی هم تا حدودی دستخوش تحول شده است. بسیاری از تعبیرهای زبانیِ رایج در فارسیِ آن زمان که به‌طور طبیعی در ترجمه‌های اولیه از آثار فروید استفاده شده بود، امروز رنگ‌وبویی قدیمی و نامتداول (اگر نگوییم حتی منسوخ) پیدا کرده است و به گوشِ خوانندگان معاصر تعابیری سلیس محسوب نمی‌شود. پس حتی اگر آن ترجمه‌ها کاملاً بی‌عیب‌ونقص هم باشند، به صِرفِ گذشت زمان مجازیم ترجمه‌هایی تازه و معاصر از همان آثار به دست دهیم. اصولاً با روند پرشتاب تحولات زبان‌ها در زمانه‌ی ما، که به‌ویژه بر اثر ارتباطات پسامدرن تسریع شده است، عمر هر ترجمه‌ای، حتی ترجمه‌ی خوب، کمتر از گذشته است. من شخصاً معتقدم بسیاری از متون فلسفی که دهه‌ها پیش، حتی قبل از آثار فروید، به زبان فارسی ترجمه شده‌اند، اکنون با توجه به همین تحولات زبانی و به دلیل رواج معادل‌های جدید در زبان ما برای اشاره به مفاهیم فلسفی، باید دوباره ترجمه شوند. اگر به این ضرورت توجه نکنیم، تا یکی دو دهه‌ی دیگر که مثلاً عمر ترجمه‌های اولیه از فروید به یک قرن می‌رسد، دیگر نباید انتظار داشته باشیم که نسل بعدی خوانندگان فارسی‌زبان بتوانند با آن ترجمه‌ها ارتباطی قوی برقرار کنند. لزوم ترجمه‌ی مجدد در حوزه‌ی آثار ادبی (شاهکارهای ادبیات که مدت زمانی مدید از ترجمه‌شان می‌گذرد) حتی از این هم بیشتر است.

۴. در مقدمه‌ی کتاب «نظریه‌ی روان‌کاوی: هفت رساله از زیگموند فروید» بر اهمیت نظریه‌ی روان‌کاوی در شکل‌گیری اندیشه‌ی مدرن اشاره می‌کنید. تأثیر نظریه‌ی روان‌کاوی در این زمینه به‌طور خلاصه چه بوده است و رساله‌های که شما در این مجلد برای ترجمه برگزیده‌اید چقدر نماینده‌ی این وجه از نقش نظریه‌ی روان‌کاوی در تکامل اندیشه‌ی مدرن هستند؟

پاینده: مهم‌ترین تأثیر نظریه‌ی روان‌کاوی در اندیشه‌ی مدرن را باید در انشقاق سوژه‌ی دکارتی دید. همچنان که پیش‌تر اشاره کردم، فروید تبیینی از حیات روانی به دست داد که انسان را از اشرف مخلوقات و هستنده‌ای کاملاً خودآگاه، تبدیل کرد به موجودی تحت انقیاد نیروهای برخاسته از ساحتی کاملاً تاریک به نام ضمیر ناخودآگاه. این نگاه نو به انسان، به‌موازات فلسفه‌ی نیچه و اقتصاد سیاسی مارکس، به شکل‌گیری گفتمانی انجامید که با الزامات عصر جدید (جهان مدرن) همسو بود. به تعبیری می‌توان گفت مارکس و نیچه و فروید به گذار اندیشگانیِ دردناک اما لازمی کمک کردند که انسان عصر جدید باید از سر می‌گذراند تا بتواند وارد مرحله‌ی جدیدی از فهم خود و کائنات شود. نشانه‌هایی از این فهم جدید را می‌توانید در ظهور جنبش‌های هنری مدرن ببینید، مثلاً در امپرسیونیسم و سوررئالیسم. ظهور این شیوه‌های مدرن در آفرینش هنر، ایضاً بسط و گسترش بعدی آن‌ها، بدون زمینه‌ی نظری‌ای که روان‌کاوی ایجاد کرد، میسّر نبود. می‌توان به ادبیات هم اشاره کرد و افزود که پیدایش رمان مدرن و تکنیک‌هایی مانند سیلان ذهن و تک‌گویی درونی و امثال آن، مستقیماً از مفاهیمی ناشی شد که گفتمان روان‌کاوی در میان اهالی اندیشه و هنر رواج داد. دقت کنید که من صحبت از یک «گفتمان» می‌کنم تا بر این نکته تأکید بگذارم که روان‌کاوی تلقی جدیدی از انسان‌بودگی به دست داد که زبان خاص خودش را هم به وجود آورد و وارد گفتار عمومی کرد. نویسندگان و شاعران که آثارشان را به واسطه‌ی زبان به مخاطب ارائه می‌دهند، قاعدتاً نمی‌توانند از این گفتمان نو بی‌تأثیر بمانند.

در خصوص گزینش خودم از متون فروید برای این دو جلد، باید بگویم این انتخاب پس از مطالعه‌ی منابع اولیه (آثار فروید) و مراجعه به منابع ثانویه‌ای که در معرفی اندیشه‌ی فروید نوشته شده‌اند صورت گرفت. فروید از ابتدای همکاری‌اش با یوزف برویر که منجر به انتشار مقاله‌ی مشترکی در سال ۱۸۹۳ با عنوان «درباره‌ی سازوکار روانیِ پدیده‌های هیستریایی» و سپس کتاب مشترکی در سال ۱۸۹۵ با عنوان «پژوهش‌هایی درباره‌ی هیستری» شد، تا آخرین رساله‌ی مهمی که در سال ۱۹۳۸ (یک سال پیش از مرگش) نوشت، به طیف متنوعی از موضوعات پرداخته است، از موضوعات کاملاً تخصصیِ روان‌کاوی گرفته تا موضوعاتی در حوزه‌ی هنر و ادبیات و فرهنگ و تمدن. من با انتخاب آثار معیّنی از فروید، دو هدف را دنبال کردم: یکی معرفی شالوده‌های نظریِ روان‌کاوی از زبان خودِ کسی که این نظریه را بنیان گذاشت، و دیگری شناساندن کاربردی که فروید برای این نظریه در فهم نقادانه‌ی ادبیات قائل بود. برای هدف اول، آن آثاری را برگزیدم که به گواه اشارات و ارجاعات مکرر خودِ فروید به آن‌ها و همچنین به گواه شارحان و مفسران فروید در منابع ثانویه‌ای که راجع به روان‌کاوی نوشته شده است، جزو منابع پایه‌ای روان‌کاوی محسوب می‌شود. رساله‌هایی مانند «خود و نهاد» و «پیش‌درآمدی بر خودشیفتگی» در زمره‌ی چنین آثاری قرار می‌گیرند زیرا فروید بسیاری از بنیانی‌ترین مفاهیم روان‌کاوی را نخستین بار در همین آثار مطرح و تبیین کرد. علاوه بر این آثار، مجموعه‌ای از رساله‌های دیگری را که فروید در شرح مستقیم نظریه‌اش نوشته بود انتخاب کردم. «شرحی کوتاه درباره‌ی روان‌کاوی» یکی از این رساله‌هاست، همچنان که «رئوس نظریه‌ی روان‌کاوی» نیز در آن دسته از آثار فروید قرار می‌گیرند که برای آشنایی با نظریه‌ی روان‌کاوی نمی‌توان خود را بی‌نیاز از خواندن‌شان دانست. در واقع همین اثر، پخته‌ترین آراءِ فروید درباره‌ی چیستی روان‌کاوی را به دست می‌دهد چون درست یک سال پیش از مرگ او نوشته شد و قاعدتاً حاصل همه‌ی اندیشه‌ورزی‌ها و تجربیات طولانی اوست. سایر نوشتارهایی که همراه با این آثار در کتاب «نظریه‌ی روان‌کاوی» گنجانده‌ام همگی شناختی تاریخی از فرایند تکوین این نظریه به دست می‌دهند. اما در مجلد دوم که به کاربرد روان‌کاوی کلاسیک در نقد ادبی اختصاص دارد، همه‌ی آثار فروید درباره‌ی ادبیات را که قبلاً ترجمه نشده بودند ترجمه کردم. البته یک مورد از این نوشتارها قبلاً ترجمه شده بود که من به همان دلایلی که در پاسخ به پرسش قبلی شما گفتم، لازم دیدم ترجمه‌ی جدیدتری از آن به دست دهم. طبیعتاً آثار دیگری از فروید وجود دارند ــ به‌ویژه درباره‌ی نظریه‌ی روان‌کاوی اما همچنین درباره‌ی ادبیات و هنر از منظر روان‌کاوی ــ که بسیار مهم هستند و در این دو جلدی که من ترجمه کردم به چشم نمی‌خورند. نیازی به توضیح بیشتر نیست و مطمئنم خواننده می‌تواند به‌صرافت دریابد که حتماً محدودیت‌هایی هم (خارج از اراده‌ی من) در کار بوده است. با این همه، این دو جلد می‌تواند برای آن کسانی که مایل‌اند نه از طریق منابع ثانوی بلکه مستقیماً روان‌کاوی را بشناسند، دریچه‌ای برای فهم جنبه‌های مهمی از این نظریه باز کند.

۵. شاگردان مهم فروید مثل آدلر و یونگ خیلی زود از نظریه‌ی روان‌کاوی که فروید مُبلغش بود جدا شدند و شاخه‌هایی جدید در این نظریه گشودند. فکر می‌کنید به رغم این‌که شاگردان نزدیک فروید خیلی زود با آموزه‌های او در نظریه‌ی روان‌کاوی اختلاف نظر پیدا کردند، چقدر از این آموزه‌ها به‌ویژه آن‌ها که در هفت رساله‌ی گزیده‌ی شما ترجمه شده‌اند توانسته‌اند در طی زمان همچنان استواری علمی و روان‌شناختی خود را حفظ و اصالت خود را با محک زمان به اثبات برسانند؟

پاینده: برخی از کسانی که عموماً از آنان به‌عنوان شاگردان فروید یاد می‌شود، مستقل از فروید و در واقع چندین سال پیش از او کمابیش به همان دیدگاهی درباره‌ی حیات روانی انسان رسیده بودند که فروید، البته به شکلی به‌مراتب نظام‌مندتر و با پژوهش‌های بیشتر، رسیده بود. برای مثال، یونگ چندین سال بود که در خصوص تداعی آزاد و اهمیت آن برای راه بردن به ضمیر ناخودآگاه تحقیق می‌کرد و خود ابداع‌کننده‌ی آزمون تداعی آزاد بود. فروید به‌تدریج متوجه شد که بین تحقیقات خودش و پژوهش‌هایی که یونگ در زوریخ انجام می‌داد، مشابهت‌هایی وجود دارد و لذا شش سال پس از انتشار کتاب «تعبیر رؤیا» شروع به مکاتبه با وی کرد و یک سال بعد، یعنی در سال ۱۹۰۷، این دو با یکدیگر ملاقات کردند. زندگینامه‌نویسان یونگ و فروید اشاره کرده‌اند که گفت‌وگوی این دو متفکر بزرگ در نخستین دیدارشان حدود سیزده ساعت متمادی طول کشید، که این خود نشان می‌دهد آن‌ها به علت علائق مشترک و موازی بودن اندیشه‌شان، چقدر حرف برای گفتن به یکدیگر داشتند. اما توجه کنید که وقتی دو اندیشمند بزرگ چنین همفکری و همزبانی‌ای دارند، جایگاه هر یک از آنان به همان اندازه رفیع است. مقصودم این است که با توجه به این‌که یونگ خود صاحب اندیشه و رأی بود، جدا شدنش از فروید نباید چندان مایه‌ی تعجب باشد. شاید مریدان ساده سال‌ها و ای‌بسا همیشه به استاد خود «وفادار» بمانند، اما در مورد صاحبان اندیشه و متفکران بزرگ چنین نیست، ضمن این‌که به رغم جدایی یونگ از فروید و پایه‌گذاری مکتب «روان‌شناسی تحلیلی»، بنیانی‌ترین مفاهیم یونگی همان‌هایی هستند که فروید ابداع کرده بود. در مصطلحات یونگ، تعابیری مانند «ضمیر ناخودآگاه»، «سازوکارهای دفاعی»، «رؤیا» و غیره تنافری با همین مفاهیم در اندیشه‌ی فروید ندارند، بلکه یونگ مفاهیم جدیدتری مانند «ضمیر ناخودآگاه جمعی» یا «کهن‌الگو» را هم به این دستگاه فکری (روان‌کاوی) اضافه کرد، یا تأکید فروید بر رانه‌های جنسانی را رقیق‌تر کرد. به هر حال، پروژه‌ی من هم در این دو مجلد معرفی آراءِ یونگ یا سایر کسانی که راه مستقل خود را در روان‌کاوی در پیش گرفتند نبوده است. من در کتاب دیگری با عنوان «اندیشه‌ی یونگ» پیش‌تر کوششی برای معرفی دستگاه فکری یونگ کرده‌ام، اما در این دو کتاب اخیر چنین هدفی نداشتم.

۶. چنان‌که در مقدمه‌ی کتاب «کاربرد روان‌کاوی در نقد ادبی: هفت اثر از فروید» توضیح می‌دهید، فروید هم از نظریه‌ی روان‌کاوی برای نقد آثار ادبی بهره برده است و هم از ادبیات برای تبیین مفاهیم روان‌شناختی. این راهبرد دوم، یعنی استفاده از ادبیات برای تبیین مفاهیم روان‌شناختی، به جز مثال مشهور استفاده از «اُدیپ شهریار» سوفوکلس مهم‌ترین نمودهایش در مورد کدام آثار ادبی دیگر به چشم می‌خورد و اساسا آیا می‌توان در نوع انتخاب آثار ادبی توسط فروید برای تبیین نظریه‌ی روان‌کاوی الگوی قابل درکی یافت یا این انتخاب‌ها تصادفی بوده است؟

پاینده: فروید از اسطوره‌ی اُدیپ و به‌طور مشخص متن نمایشنامه‌ی «اُدیپ شهریار» برای تبیین نظریه‌ی خود درباره‌ی احساس ناخودآگاهانه‌ی رقابت پسربچه با پدر در رابطه‌اش با مادر (عقده‌ی اُدیپ) بهره برد، اما در بسیاری از نوشته‌هایش، ضمن بحث درباره‌ی سایر مفاهیم روان‌کاوانه یا ضمن مورد‌پژوهی‌هایی که در آن‌ها فرایند درمان بیمارانش را توضیح می‌دهد، به طیف متنوعی از آثار ادبی اشاره می‌کند، از آثار هومر و شکسپیر بگیرید تا اشعار گوته و نمایشنامه‌های ایبسن و رمان‌های داستایفسکی و بالزاک و داستان‌های ویلیهلم یِنسِن و دیگران. همچنان که از نام این ادیبان پیداست، نویسندگانی که او به آثارشان می‌پرداخت، هم در ژانرهای مختلف ادبی مانند شعر و ادبیات داستانی و نمایشنامه قلم می‌زدند، هم از ملیت‌های مختلف بودند و هم سبک آثارشان با هم تفاوت داشت. برای مثال، شکسپیر نمایشنامه‌نویس انگلیسی قرن شانزدهم است، حال آن‌که داستایفسکی رمان‌نویس روسِ قرن نوزدهم بود. این تنوع حکایت از این دارد که فروید شناخت عمیقی از ادبیات جهان داشت و استناد او به متون ادبی، صرفاً برای صحّه گذاشتن بر گزاره‌های روان‌کاوانه نیست، بلکه او دائماً تلاش می‌کند نشان دهد که شخصیت‌های خلقشده در تخیل نویسندگان مختلف و آثار ادبی گوناگون، نشانگان اختلال‌های روانی‌ای را به نمایش می‌گذراند که او در بیماران واقعی می‌دید و درمان می‌کرد. یعنی خواندن ادبیات و اندیشیدن به شخصیت‌های آثار ادبی، برای فروید همان اهمیتی را داشت که پرداختن به بیماران واقعی در کار حرفه‌ای او داشت.

۷. فروید در «هذیان و رؤیا در گرادیوا» برای شناخت نویسندگان درباره‌ی ذهن انسان و ضمیر ناخودآگاه اصالت بیشتری قائل می‌شود تا مثلاً دانش فلاسفه در این باب. برای شما که هم در حوزه‌ی نقد ادبی مطالعه و تحقیق فراوان داشته‌اید و هم در حوزه‌ی روان‌کاوی، آیا این اظهارنظر یک جانبداری رادیکال از شهود در برابر مطالعه‌ی علمی به نظر می‌رسد یا این نظر فروید برای‌تان قابل درک است؟

پاینده: این‌که مصداق «مطالعه‌ی علمی» می‌تواند فلسفه هم باشد یا نه، البته موضوعی درخور بحث است. باید مشخص کنیم چه کاری را، با چه روش‌هایی، مطالعه‌ی علمی می‌دانیم. برای مثال، بسیاری از رشته‌های علوم اجتماعی برای مطالعات علمی متکی به تحقیقات میدانی هستند که البته هیچ نسبتی با اندیشه‌ورزی انتزاعی به شیوه‌ی فیلسوفان ندارد. از قضا این‌که چرا فروید برای شناخت ذهن انسان و ضمیر ناخودآگاه بیشتر برای آثار داستان‌نویسان و شاعران اصالت قائل می‌شود تا آثار فیلسوفان، پرسشی است که او خود در یکی از همین آثاری که در کتاب «نظریه‌ی روان‌کاوی» ترجمه کرده‌ام به آن پاسخ می‌دهد. فروید در نوشتاری با عنوانی «انواع مقاومت در برابر روان‌کاوی» می‌نویسد فلاسفه جمع بین امر ذهنی و امر ناخودآگاه را ناممکن می‌دانند و لذا نمی‌توانند گزاره‌های اساسی روان‌کاوی را بپذیرند، گزاره‌هایی از این قبیل که ناخودآگاه‌بودگی صرفاً امری کیفی است که شاید منتج به کنش ذهنی خاصی بشود. همچنین می‌گوید خواب مصنوعی (هیپنوتیزم) و تفسیر رؤیا، که اولی در مراحلی از تکوین نظریه‌ی روان‌کاوی مطرح شد و دومی از ارکان این نظریه محسوب می‌شود، اصلاً در زمره‌ی مطالبی قرار نمی‌گیرند که فلاسفه به آن امعان نظر داشته یا به آن پرداخته باشند. البته فروید از فلاسفه‌ای سخن می‌گوید که تا زمان خودش فلسفه‌پردازی کرده بودند و پیداست که حکم او درباره‌ی فلاسفه‌ی پسامدرنی مانند دریدا یا فوکو اصلاً مصداق ندارد. اما به هر حال از اشاراتم به گفته‌هایش درباره‌ی فلاسفه پیداست که دلایلی داشت تا بین فلسفه و نظریه‌ی روان‌کاوی، آن پیوند عمیقی را نبیند که بین ادبیات و روان‌کاوی به‌وضوح می‌دید.

ادامه دارد.


برچسب‌ها: فروید, نظریه‌ی روان‌کاوی, ترجمه‌ی متون روان‌کاوی, کتاب «نظریه‌ی روان‌کاوی»
+ نوشته شده در تاریخ  پنجشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۹   | 

آنچه در ادامه می‌خوانید، متن مصاحبه‌ی حسین پاینده با روزنامه‌ی شرق است که در تاریخ ۷ دی‌ماه ۹۸ منتشر شد. دلیل انجام این مصاحبه، انتشار کتاب تحلیل گفتمان کاربردی (نوشته‌ی آرتور آسا برگر، ترجمه‌ی حسین پاینده) بود که انتشارات مروارید آن را در امرداد ۹۸ منتشر و در مهر ۹۸ تجدید چاپ کرد.


گفتمان و روابط قدرت

۱. چه شد تصمیم به ترجمه کتاب «تحلیل گفتمان کاربردی» گرفتید؟

پاینده: تحلیل گفتمان از جمله موضوعاتی است که در چند رشته‌ی مختلف دانشگاهی تدریس می‌شود و لازم بود که منبع جدیدی درباره‌ی متأخرترین شکل آن (تحلیل انتقادی ـ چندوجهیِ گفتمان) به فارسی در اختیار پژوهشگران این حوزه قرار گیرد. در کشور ما، همچون کشورهایی که زادگاه تحقیق درباره‌ی گفتمان محسوب می‌شوند، به تحلیل گفتمان ابتدا در گروه‌های آموزشی زبان‌شناسی توجه شد و این کاملاً طبیعی است، زیرا کارکرد گفتمانیِ زبان و اساساً خودِ مفهوم «گفتمان» ریشه در مطالعات زبان‌شناختی دارد. اما به مرور زمان، این موضوع از حوزه‌ی زبان‌شناسی به سایر رشته‌های علوم انسانی تسرّی پیدا کرد، به گونه‌ای که امروزه گفتمان به یکی از پُرکاربردترین اصطلاحات نقد ادبی، علوم اجتماعی و علوم سیاسی تبدیل شده است. به همین دلیل، طیف متنوعی از دانشجویان و پژوهشگران با این موضوع سر و کار دارند. در واقع، می‌توان گفت تحلیل گفتمان به حلقه‌ی وصل نقد ادبی با چند رشته‌ی مهم از رشته‌های علوم انسانی تبدیل شده است. رویکرد خودِ من در کارهایم عموماً میان‌رشته‌ای است و لذا به نظرم رسید ترجمه‌ی این کتاب می‌تواند به همکاری میان‌رشته‌ای در ایران دامن بزند. این روح میان‌رشته‌ای در مطالب کتاب نمایان شده است. برای مثال، آسا برگر در تحلیل‌های کاربردی‌اش در این کتاب، هم نمایشنامه‌ی «هملت» را از منظر تحلیل انتقادی ـ چندوجهی گفتمان بررسی می‌کند و هم رمان «شاهین مالت»، سریال «زندانی» و شوهای تلویزیونی، مُد لباس، دلالت‌های ارتباطیِ سیگار کشیدن و غیره را. ضرورت ترجمه‌ی این کتاب از نظر خودِ من بیشتر این بود که چشم‌اندازی از این قبیل تحلیل‌های چندوجهی و میان‌رشته‌ای برای ما باز کند.

۲. آیا منابع قبلی تحلیل گفتمان نمی‌توانست همین هدف را برآورده کند؟ پیشتر کتاب‌های تألیفی هم درباره‌ی تحلیل گفتمان در ایران داشته‌ایم.

پاینده: بله، داشته‌ایم اما این هیچ منافاتی با معرفی منابع جدیدتر ندارد. برخی از کتاب‌های تألیفی درباره‌ی تحلیل گفتمان را کسانی نوشته‌اند که به دلیل رشته‌ی تحصیل‌شان آشنایی درست یا عمیقی با زبان‌شناسی ندارند. این قبیل اشخاص در نوشته‌های‌شان تحلیل گفتمان را عمدتاً با هدف نشان دادن تباین جریان‌های سیاسی در نظر گرفته‌اند. البته مقصود من این نیست که همه‌ی کتاب‌های تألیفی در زمینه‌ی تحلیل گفتمان چنین ماهیتی دارند یا بی‌ثمرند، اما اعتقاد دارم کتاب‌های نوشته‌شده با انگیزه یا دستورکار سیاسی نتوانسته‌اند اهداف مشخصاً علمی را اجابت کنند یا الگویی از انجام پژوهش‌های علمی در حوزه‌های متنوع تحلیل گفتمان به دست دهند. کتاب آسا برگر نخستین بار حدود سه سال پیش به زبان اصلی منتشر شد و لذا منبع جدیدتری است، ضمن این‌که شکل جدیدتری از تحلیل گفتمان (تحلیل انتقادی ـ چندوجهی) را هم معرفی می‌کند که در منابع موجود در کشور ما به وجهی شایسته به آن پرداخته نشده است.

۳. اقبال به رویکرد تحلیل گفتمان روز‌به‌روز در محافل دانشگاهی بیشتر می‌شود و هر ساله انتشارات معتبر جهان کتاب‌های بسیاری در این زمینه منتشر می‌کنند. «تحلیل گفتمان» چه زمانی به وجود آمد و چرا؟ آیا رویکردی چندرشته‌ای در علوم انسانی است؟ هدف و کلیدواژه اصلی آن چیست؟

پاینده: از اقبال به تحلیل گفتمان در میان اصحاب آکادمی نباید تعجب کرد. تحلیل گفتمان ابتدا کاری بود که زبان‌شناسان در بررسی پاره‌های کوچک زبان (در حد جمله) انجام می‌دادند، اما از زمانی که تحلیل گفتمان به جنبه‌های عام ارتباطات انسانی معطوف شد، طبیعتاً هم ماهیتی چندرشته‌ای پیدا کرد و هم اهدافش تغییر کردند. اگر زبان را صرفاً به گفتار و نوشتار محدود نکنیم و برای مثال لباس هر کسی را نوعی «زبان» بپنداریم، آن‌گاه تحلیل گفتمان می‌تواند چشم‌انداز بسیار تأمل‌انگیزی درباره‌ی دلالت‌های گفتمانیِ لباس انسان‌ها برای‌مان باز کند. مفهوم «زبان» را در این‌جا برای اشاره به هر گونه نظام نشانگانی به کار می‌برم و لذا حتی معماری هم نوعی بیان و به همین سبب واجد گفتمان است. می‌بینیم که «زبان»، به مفهوم گسترده و همه‌شمول آن، کلیدواژه‌ی این رویکرد است. تحلیل گفتمان در مطالعات ادبی هم افق‌های جدید برای فهم معانی و دلالت‌های آثار ادبی باز کرده و به یکی از پُرطرفدارترین رهیافت‌های نقد ادبی معاصر تبدیل شده است.

۴. نقش «گفتمان» در زندگی روزمره چیست؟ و مفاهیم، نظریه‌ها و موضوعاتی که تحلیلگران گفتمان مطرح می‌کنند چه کارکردی در جهان واقعی پیرامون ما دارند؟

پاینده: گفتمان همه‌ی وجوه حیات فردی و اجتماعی ما را در بر می‌گیرد و سایه‌ی سنگینی بر ارتباطات ما با یکدیگر می‌اندازد. در واقع می‌توان گفت هیچ جنبه‌ای از زندگی ما نیست که به نحوی از انحاء تحت تأثیر گفتمان قرار نگیرد. زمانی که از مفهوم «گفتمان» سخن به میان می‌آید، شاید در وهله‌ی نخست باورها یا منظومه‌ی ارزش‌های فردی به‌منزله‌ی شکل بارزی از گفتمان به ذهن‌مان متبادر شود، اما گفتمان فراتر از ایدئولوژی به قدرت و روابط قدرت (و البته تبلورهای زبانیِ قدرت و روابط قدرت) مربوط می‌شود. هر جا که با کسی وارد ارتباط کلامی می‌شویم، نشانی از گفتمان هم هست. از این منظر، گفتمان شیوه‌ای از فهم کردن جهان و سخن گفتن درباره‌ی پدیده‌های پیرامون‌مان است که موجد نوع خاصی از روابط قدرت می‌شود. در هر موقعیت اجتماعی، زبان به شکل خاصی به کار می‌رود. پس گفتمان یکی از اجزاءِ ساختار جامعه و بخش ثابت و همیشه‌حاضری در ارتباطات اجتماعی است. حتی زمانی که با فروشنده‌ی سوپرمارکت وارد عادی‌ترین گفت‌وگو می‌شویم (مثلاً پرسش از این‌که بابت خریدمان چقدر باید بپردازیم، و به طریق اولیٰ نحوه‌ی پاسخ‌گویی فروشنده به این پرسش) باز هم با گفتمان مواجه‌ایم، کما این‌که در محیط کار یا در برنامه‌ی اخبار تلویزیون هم گفتمان کارکردی تعیین‌کننده و محسوس دارد و واکنش‌های ما به رویدادها و پدیده‌های پیرامون‌مان را رقم می‌زند.

۵. آیا می‌توان کتاب «تحلیل گفتمان کاربردی» را تکمیل‌کننده مباحث قبلی در زمینه «تحلیل گفتمان» دانست؟ این کتاب چه تفاوتی با سایر کتاب‌های متعارف درباره تحلیل گفتمان دارد؟ مشخصاً به چه موضوعاتی می‌پردازد و برای پژوهش در چه حوزه‌هایی سودمند است؟

پاینده: بله، با معرفی تحلیل انتقادی ـ چندوجهی، این کتاب آشنایی ما با شکل‌های قبلی تحلیل گفتمان را تکمیل می‌کند. عمده‌ترین تفاوت این کتاب با سایر منابع این است که دایره‌ی شمول تحلیل گفتمان را به طیف متنوعی از موضوعات بسط داده است، موضوعاتی که تا پیش از این گمان نمی‌کردیم بتوان از منظر تحلیل گفتمان بررسی‌شان کرد. برای مثال، آسا برگر در این کتاب نه فقط محتوای رسانه‌ها، بلکه همچنین گفتمان مستتر در لطیفه‌ها را با آوردن نمونه‌هایی تحلیل می‌کند. باید اضافه کنم که حتی موضوعی مانند استعاره که جزءِ ثابت کتاب‌های سنتی بلاغت را تشکیل می‌دهد، در این کتاب با نگاهی نو و از زاویه‌ی گفتمان‌هایی بررسی شده است که استعاره‌ها تلویحاً القا می‌کنند.

۶. همچنین درباره روابط قدرت در درون جامعه؟ آیا «تحلیل گفتمان» می‌تواند مناسبات قدرت و استثمار را برملا کند؟

پاینده: بله، قدرت و مناسبات مبتنی بر قدرت در زمره‌ی اصلی‌ترین موضوعاتی هستند که در تحلیل گفتمان بررسی می‌شوند. اتفاقاً همین موضوع یکی از چالش‌های معرفی تحلیل انتقادی گفتمان و به‌خصوص تحلیل انتقادی ـ چندوجهی گفتمان در کشور ماست. در همه‌جای دنیا اصحاب قدرت این قبیل حوزه‌های علوم انسانی را برای خودشان دردسرساز می‌دانند زیرا قدرتمداران و به‌طور کلی اهالی سیاست برملا شدن این جنبه‌ها را خوش نمی‌دارند. اصحاب قدرت همیشه وجود استثمار و تبعیض و ظلم را انکار می‌کنند، اما تحلیل انتقادی گفتمان می‌تواند به‌نحو بسیار متقاعدکننده‌ای نشان بدهد که پایه‌های قدرت دقیقاً کجا استوار شده است. هم ترجمه‌ی منابع تحلیل گفتمان و هم ترویج این رویکرد نقادانه در مطالعات ادبی و اجتماعی با موانع سیاسی مواجه می‌شود. این موانع را نمی‌توان نادیده گرفت، ولی از سوی دیگر انتشار دانش هم مسئولیت‌های جدی بر دوش پژوهشگران و اصحاب علم می‌گذارد که نباید از آن شانه خالی کنند.

۷. به نظرتان کتاب حاضر چه کمکی می‌تواند به فضای پژوهشی ایران بکند؟

پاینده: من با علائق خودم در جایگاه پژوهشگر نظریه و نقد ادبی این کتاب را ترجمه کردم، ضمن این‌که البته متوجه بودم به علت چندرشته‌ای و میان‌رشته‌ای بودن تحلیل گفتمان، طبیعتاً از سایر رشته‌های علوم انسانی و به‌ویژه از جانب دست‌اندرکاران علوم اجتماعی (به‌طور خاص ارتباطات) به موضوع این کتاب توجه می‌شود. آن مقدار که به حوزه‌ی نقد ادبی مربوط می‌شود، این کتاب می‌تواند مشوّق انجام دادن پژوهش‌های جدید درباره‌ی متون ادبی بر پایه‌ی رویکردی باشد که هدفی کاملاً متفاوت با مطالعات متعارف ادبی را دنبال می‌کند. متأسفانه در مطالعات ادبی آن‌چنان که باید به تحلیل گفتمان توجه نکرده‌ایم. انبوهی از پایان‌نامه‌ها و رساله‌ها در کشور ما به مباحث تکراری و بی‌ثمری اختصاص پیدا کرده‌اند که همگی با آن آشنا هستیم. در جلسات نقد رمان و شعر و فیلم غالباً از گفتمان و تحلیل گفتمان غفلت می‌شود. از این رو، عطف توجه به کارکرد گفتمانیِ ادبیات و هنر می‌تواند مسیر جدیدی را پیش روی منتقدان ادبی باز کند و یافته‌های پژوهشی جدید در پی داشته باشد. انتشار این ترجمه همچنین شاید استادان و پژوهشگران علوم اجتماعی را سوق بدهد به سمت تحلیل مسائلی که تا پیش از این اصلاً در حیطه‌ی کار خاص خودشان محسوب نمی‌کردند. برای مثال، آن نوع خوانشی که آسا برگر از نمایشنامه‌ی «هملت» به دست می‌دهد، به‌طور معمول در نوشته‌های جامعه‌شناسان ایرانی و متخصصان ارتباطات، انسان‌شناسی و سایر رشته‌های علوم اجتماعی در کشور ما به چشم نمی‌خورد، ولی یکی از اهداف من دقیقاً همین بود که با ترجمه‌ی این کتاب زمینه‌ی مناسبی برای نزدیک‌تر شدن حوزه‌ی نقد ادبی به مطالعات اجتماعی ایجاد کنم.


مصاحبه‌گر: سهند ستاری


برچسب‌ها: کتاب «تحلیل گفتمان کاربردی», قدرت, گفتمان, آرتور آسا برگر
+ نوشته شده در تاریخ  پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸   | 

کتاب نظریه و نقد ادبی: درسنامه‌ای میان‌رشته‌ای با گذشت حدود ۹ ماه از انتشار آن به چاپ دوم رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید، متن مصاحبه‌ای است که به همین مناسبت ناشر این کتاب (سازمان سمت) با حسین پاینده انجام داده و حدود یک ماه پیش در سایت این سازمان منتشر شد.


ـ با عرض تبریک به جناب‌عالی به دلیل انتشار مجدد کتاب نظریه و نقد ادبی: درسنامه‌ای میان‌رشته‌ای، نخستین پرسش این است که چرا در عنوان این کتاب عبارت «میان‌رشته‌ای» افزوده شده است؟ در واقع می‌خواهیم دلیل این تأکید را بدانیم.

پاینده: مقصود از اشاره به میان‌رشته‌ای بودن این کتاب در عنوان آن، برجسته کردن درک جدیدی از نقد ادبی است. شاید در گذشته نقد را موضوعی منحصراً ادبی می‌دانستیم، اما تقریباً همه‌ی رویکردهای جدید نقادانه وامدار سایر رشته‌های علوم انسانی هستند. در واقع، نقد ادبی وارد نوعی بده‌بستان مفهومی و روش‌شناختی با رشته‌های دیگر شده است. این موضوع به‌ویژه در نظریه‌های نقادانه‌ی نیمه‌ی دوم قرن بیستم مصداق پیدا کرد. با این حال از یاد نباید برد که نظریه‌ی ادبی از ابتدا صبغه‌ای میان‌رشته‌ای داشته و در واقع فلسفه خاستگاه آن بوده است.

-  در ترجمه‌ی انگلیسی عنوان کتاب (Critical Theory) نیز موضوع نگرش انتقادی جلب توجه می‌کند. آیا ممکن است در این مورد هم توضیح دهید؟

پاینده: امروزه برای اشاره به حوزه‌ای که ما در ایران بیشتر با عنوان «نقد ادبی» می‌شناسیم، از عبارت literary criticism کمتر استفاده می‌شود. اگر نگاهی به منابع جدید نقد داشته باشید می‌بینید که اکثر آن‌ها با عنوان Critical Theory منتشر شده‌اند. این یک انتخاب واژگانیِ صِرف، یا بازتاب سلیقه‌ی انفرادی نیست. منابع علمی و دانشگاهیِ نقد لفظ «ادبی» را حذف کرده‌اند تا بر این موضوع تأکید بگذارند که نقد صرفاً بر متون ادبی اِعمال نمی‌شود. به همین دلیل است که در دانشگاه‌های معتبر جهان، «نظریه و نقد» (بدون لفظ «ادبی») یک گروه آموزشی مستقل و جدا از گروه‌های آموزشی ادبیات محسوب می‌شود. مطابق با دیدگاه «مطالعات فرهنگی»، همه‌ی تجربیات انسانی، همه‌ی نشانه‌ها، همه‌ی ارتباطات بینافردی، و شاید در تعبیری عام و همه‌شمول بتوان گفت همه‌ی پدیده‌های اجتماعی حکم نوعی «متن» را دارند. از این حیث، نقد یعنی واکاوی و تبیین معانی چندلایه و متکثر پدیده‌های انسانی با اتکا به نظریه‌های میان‌رشته‌ای. با این تعریف جدید، نقد حوزه‌ای لزوماً یا منحصراً ادبی نیست، هرچند که خاستگاه آن ادبیات بوده است و هنوز هم وسیعاً به متون ادبی اِعمال می‌شود. نقد در زمانه‌ی ما راهی برای فهم معنای زندگی است. به گمانم کسانی که بعدها کتاب‌های دیگری راجع به همین موضوع (نقد) بنویسند، ترجیح خواهند داد که نه فقط در عنوان انگلیسی، بلکه همچنین در عنوان فارسی کتاب‌شان عبارت دقیق‌ترِ «نظریه و نقد» یا «نظریه‌های نقادانه» را به کار ببرند.

-  در سرفصل‌های مصوب این درس در وزارت علوم، این عنوان‌ها برای درس نظریه‌ها و نقد ادبی در نظر گرفته شده است: فرمالیسم و نقد نو، ساختارگرایی و پساساختارگرایی، نقد روانشناختی و اسطوره‌شناختی، و «نقد فمنیسم و مدرنیسم و پسامدرنیسم». این در حالی است که کتاب نظریه و نقد ادبی، افزون بر تغییراتی کیفی در این سرفصل‌ها، ۱۱ رویکرد را در قالب ۱۱ فصل به بحث و بررسی گذاشته است. ضرورت این کار چه بوده است؟

پاینده: سرفصل‌ها همیشه باید با در نظر گرفتن تحولات جدید اندکی جرح‌وتعدیل شوند. هر شرح‌درسی در یک برهه‌ی معیّن از زمان نوشته می‌شود، اما زمان متوقف نمی‌شود، بلکه مستمراً جلو می‌رود و لذا دانش دائماً در حال تحول یافتن، تکمیل شدن و نو شدن است. دانش مجموعه‌ای ایستا از برخی دانسته‌ها نیست که هیچ‌گاه عوض نشود. این موضوع را، وقتی از سایر علوم (به غیر از علوم انسانی) صحبت می‌شود، همگان می‌فهمند و می‌پذیرند، اما ظاهراً وقتی پای علوم انسانی در میان باشد آن را فراموش می‌کنیم. کسانی که سرفصلی را تدوین می‌کنند، تا زمان خودشان دانش را در حوزه‌ای خاص رصد کرده‌اند و می‌خواهند با آن سرفصل به مدرسان بگویند که در تدریس مطالب چه موضوعاتی را باید حتماً در کارشان بگنجانند، اما این اصلاً به این معنا نیست که هیچ موضوع دیگری نباید تدریس شود. سرفصل‌ها (مطابق با معنای تحت‌اللفظی «سرفصل») فقط خط‌وخطوط کلی یا رئوس درس را معیّن می‌کنند، اما هر مدرس نوآوری با توجه به پیشرفت‌های جدید موظف است دانش جدید را هم که پس از تدوین سرفصل مورد نظر پدید آمده است در کار خودش ملحوظ کند. در غیر این صورت، روزآمد نخواهیم بود. به یاد بیاورید روزهای دانشجویی‌تان را و این‌که در برخی کلاس‌ها احساس می‌کردید مطالب ارائه‌شده خیلی قدیمی‌اند و خودتان اطلاعات به‌روز‌تر و کامل‌تری دارید. آن احساس به دلیل بسنده کردن استاد به سرفصلی بود که چند دهه قدمت داشت و آن استاد هرگز سر مویی از آن سرفصل فراتر نرفته بود. امیدواریم وزارت علوم هم به مرور دریابد که کلیه‌ی سرفصل‌ها باید هر چند سال یک بار در بازه‌های زمانیِ معیّن بازنگری،‌ تکمیل و اصلاح شوند.

-  حین مطالعه‌ی کتاب متوجه می‌شویم که بسیاری از آثار اصلی در زمینه‌ی رویکردهای معرفی شده در کتاب نظریه و نقد ادبی، همچنان ترجمه‌نشده باقی مانده‌اند. آیا موافقید که در زمینه‌ی دقت در گزینش متون این حیطه برای ترجمه، کاستی‌هایی وجود دارد؟ اگر پاسخ‌تان مثبت است، دلایل این کاستی‌ها به نظر شما و پیشنهادتان برای رفع آن چیست؟

پاینده: بله، همین‌طور است. کمبود مشهودی در زمینه‌ی ترجمه‌ی منابع نقد ادبی و به‌ویژه ترجمه‌ی فهمیدنیِ این منابع در کشور ما وجود دارد. منابع این حوزه تاکنون با ابتکار و انگیزه‌ی فردی این یا آن محقق به‌طور انفرادی ترجمه شده است، اما اگر قرار باشد به دانشی عمیقی و کاربردی در زمینه‌ی نقد ادبی نائل شویم، این تلاش‌های فردی باید جای خود را به برنامه‌ای نظام‌مند برای ترجمه بدهد که جمعی برگزیده از استادان طراز اول و پژوهشگران برجسته‌ی این حوزه به‌طور گروهی آن را تحت نظارت یک تشکیلات مرکزی انجام دهند. این کاری است که در برهه‌ای از زمان در ترکیه انجام شد (البته در زمینه‌ی ترجمه‌ی منابع اصلی فلسفه‌ی باستان). به گمانم، سازمان سمت از جمله تشکیلاتی است که بنا بر وظایف تعیین‌شده برای آن باید خیلی قبل‌تر اقدام به برنامه‌ریزی و اجرای چنین طرحی در سطح ملی می‌کرد. انتخاب ارزشمندترین منابع، ارجاع هر یک از آن منابع به استادان و پژوهشگرانی که کارنامه‌ی پژوهشی‌شان حکایت از تخصص در آن زمینه دارد، ویرایش محتوایی هر ترجمه به دست یک استاد توانای نظریه و نقد و سپس ویرایش شکلی همه‌ی ترجمه‌ها و یکدست کردن زیانیِ آن‌ها (نه صرفاً از حیث رسم‌الخط، بلکه همچنین ــ و مهم‌تر ــ‌ از حیث معادل‌های به‌کاررفته برای اصطلاحات و مفاهیم)، بخشی از فرایندی است که باید در تشکیلاتی خاص و تحت مدیریتی شایسته به‌طور نظام‌مند انجام شود تا آرام‌آرام به سمتی برویم که خودمان بتوانیم در زمینه‌ی نقد ادبی صاحب‌نظر شویم. این روزها صحبت از تطبیق علوم انسانی با نیازهای خاص جامعه می‌شود، اما کمتر به این موضوع می‌پردازیم که اگر قرار باشد به آن هدف برسیم ابتدا باید دانش انباشته‌شده تا زمان حاضر را به درستی بیاموزیم. تشکیلات تخصصی ترجمه در رشته‌ای (نه گرایشی) با عنوان «نظریه و نقد» می‌تواند نائل شدن به آن هدف را به میزان بسیار زیادی تسهیل کند، زیرا همچنان که در پاسخی به پرسش اول شما تأکید کردم، نظریه و نقد ادبی به میدان بده‌بستان یا تبادل‌های مفهومی و روش‌شناختیِ کل علوم انسانی تبدیل شده است.

-  چه پیشنهادی برای مخاطبان کتاب و همچنین متخصصان نقد ادبی دارید؟ یا به بیان دیگر، برای محققان و مدرسانی که نگرش نقادانه را در تحقیقات و فعالیت‌های خود در کانون توجه قرار داده‌اند، پیشنهادی دارید؟

پاینده:‌ پیشنهادهایم را مشخصاً در بخش پایانی مقدمه‌ام بر این کتاب به‌طور شفاف گفته‌ام. در این‌جا هم خطابم عمدتاً به آن استادیاران جوان و نوجویی است که در این زمینه کار می‌کنند. می‌دانید که مدعیان نقد ادبی بسیار زیادند. همان‌ها که تا همین چند سال پیش از پذیرش مقاله‌های نقد رمان و نقد داستان کوتاه و غیره در نشریه‌ی این یا آن دانشکده‌ی ادبیات ممانعت می‌کردند و می‌گفتند این مقالات چه ربطی به میراث ادبی ما دارد، سرانجام متوجه شده‌اند که نسل جدید دانشجویان رشته‌های ادبیات به دنبال فهم نقادانه‌ی متون ادبی‌اند. این دانشجویان دیدی تحلیلی پیدا کرده‌اند و دیگر رضایت نمی‌دهند که فقط مجموعه‌ی ثابتی از محفوظات لغوی و زندگینامه‌ای و تاریخی به آنان ارائه شود. آن‌ها به کتابفروشی‌ها که سر می‌زنند با انبوهی از کتاب‌های جدید درباره‌ی نظریه‌ی ادبی مواجه می‌شوند. بالاخره مطالعه می‌کنند و می‌بینند چه درک پیچیده‌ای از ادبیات و ادبیت در این منابع به دست داده شده است. چیستی ادبیات، ایضاً کارکرد گفتمانی ادبیات، برای آنان به پرسشی مهم تبدیل شده است و می‌خواهند پاسخی مقنع برای آن بیابند. وقتی به کلاسی می‌روند که فقط محفوظات تکراری و کهنه به آنان ارائه می‌شود، به فراست می‌فهمند که استادشان دانشی به‌روز یا کاربردی و فایده‌مند ندارد. این خودآگاهی در میان دانشجویان باعث شده است که عده‌ی زیادی از همین استادان اکنون مدعی نقد ادبی هم بشوند. بدین ترتیب می‌شنویم کسی که در رشته‌ی تحصیلی خودش، در هیچ مقطعی، حتی دو واحد هم نقد نخوانده است، اکنون ادبیات تطبیقی و نقد ادبی درس می‌دهد و حتی (بی‌خبر از همه‌ی عالَم) اعلام می‌کند که «می‌خواهم ادبیات تطبیقی را با نقد ادبی پیوند بزنم!». ظاهراً این قبیل اشخاص خبر ندارند که دانشجویان‌شان تا چه حد سطحی بودن دانش «استاد» را به سُخره گرفته‌اند و در فضای مجازی دعوت کرده‌اند که ایشان قدری به منابع اصلی ادبیات تطبیقی (منابع نوشته‌شده به زبان بین‌المللی علم، نه زبان مادری ایشان) مراجعه کند و بفهمد که این پیوند چندین دهه است که به دست شناخته‌شده‌ترین نظریه‌پردازان بزرگ نقد ادبی در جهان صورت داده شده است. نباید تعجب کنیم که دانشجویان در محافل‌شان و در دیدار با سایر استادان، چنین اشخاصی را دستمایه‌ی طنز می‌کنند. پیشنهادم به آن استادیارانی که نمی‌خواهند اینچنین سرنوشت تلخی پیدا کنند این است که ابتدا نگرشی انتقادی نسبت به حیات اجتماعی پیدا کنید. اگر چنین نگرشی نداشته باشید هرگز نمی‌توانید مدرس نقد ادبی بشوید. فاصله بگیرید از مدعیان بی‌مایه و سطحی که صرفاً می‌خواهند این و آن را حذف کنند و از تصور حضور استادان واقعی بر خود می‌لرزند چون می‌دانند که دکان‌شان تخته خواهد شد. به ذات نقد ادبی که همانا نگرشی ترقی‌خواهانه، گفتمانی دموکراتیک و جد‌و‌جهدی انسانی برای مساوات و انسانیت است ایمان بیاورید تا در گام بعدی بتوانید نقد ادبی را در ذهن و زبان خود درونی کنند. بدون درونی شدن این نگرش نقادانه، دانش نقد را هرگز کسب نخواهید  کرد.

-  با خبر شده‌ایم که نظریه و نقد ادبی در بعضی دانشگاه‌های کشور افغانستان هم در کانون توجه قرار گرفته است. آیا از این موضوع اطلاعی دارید؟

پاینده. بله، اخیراً مطلع شدم که در دانشگاه‌های کابل، هرات، بلخ و برخی دانشگاه‌های دیگر، این کتاب از طرف گروه‌های زبان و ادبیات فارسی دری به عنوان منبع درس نقد ادبی معرفی شده است. گویا ارتباط محکمی هم بین این دانشگاه‌ها و سازمان سمت برای ارسال این کتاب به کشور افغانستان برقرار شده است. در این زمینه، وظیفه‌ی خود می‌دانم که از اهتمام آقای دکتر ذبیحی و سرکار خانم ملک‌آور تشکر ویژه بکنم. البته تیمی از همدل‌ترین و خبره‌ترین افراد در تولید فنی و پخش این کتاب نقش‌آفرین بوده‌اند که در این‌جا مجال نیست درباره‌ی زحمات تک‌تک آن‌ها به‌تفصیل سخن بگویم. همین‌قدر اشاره کنم که از تنظیم طرح جلد گرفته تا چاپ و صحافی، تولید و توزیع این کتاب در همه‌ی مراحل مدیون زحمات بی‌دریغ انسان‌هایی والاست. حال که کتاب نظریه و نقد ادبی توانسته است مخاطبانی در میان استادان دانشگاه‌های افغانستان پیدا کند، باید تأکید کنم که همه‌ی این دوستان عزیز در این موفقیت سهیم هستند.

-  با عطف توجه به اینکه کتاب از نظر حجم نیز فراتر از یک درسنامه‌ی دو واحدی است، آیا رویکردهای دیگری هم وجود دارند که ضرورت داشته در این کتاب معرفی شوند، اما به دلایل گوناگون از آوردن آن‌ها صرف‌نظر کرده‌ باشید. اگر پاسخ مثبت است، آیا برنامه‌ای برای نگارش جلد سومی برای این کتاب در ذهن دارید؟

پاینده: قطعاً رویکردهای دیگری هم باید در این کتاب معرفی شوند. تألیف این کتاب سه سال طول کشید و طبیعتاً سازمان سمت می‌خواست که حاصل کار زودتر به سرانجام برسد. به همین علت، من ناچار بودم بین همه‌ی رویکردهای نقد ادبی به آن رهیافت‌هایی اولویت بدهم که مبرم‌ترین نیازهای ما را در قالب کتابی درسی پاسخ می‌دهند. در پاسخ به پرسشی دیگر خدمت‌تان گفتم که سرفصل‌ها باید هر چند سال یک بار به‌طور منظم بازنگری شوند. کتاب‌ها هم، اگر به‌راستی تأثیرگذار باشند، باید همین فرایند را از سر بگذرانند. مطالب بخش عمده‌ای از دو فصل دیگر را، مطابق با ساختار سایر فصل‌ها، برای این کتاب آماده کرده‌ام که باید به تحریر نهایی برسد. به گمانم بعد از یکی دو چاپ دیگر از کتاب فعلی، فصل‌های جدیدی به آن افزوده خواهند شد تا ویراست دوم با مطالب بیشتر به دانشجویان، همکاران و علاقه‌مندان عامِ این حوزه ارائه شود.

-  و سخن آخر شما؟

پاینده: سخن آخر؟ اگر بینامتنیّت را به‌درستی بشناسیم نیک می‌دانیم که هیچ سخنی نمی‌تواند به‌طور قطع‌ویقین سخن آخر باشد. سخن‌ها همیشه خودشان و سایر سخن‌ها را در خود بازتولید و تکثیر می‌کنند. پس بگذارید به تأسی از این نگرش بینامتنی، گفتار من هم در پایان این مصاحبه پیوندی بینامتنی داشته باشد با آنچه در آغاز و پایان خودِ این کتاب مؤکداً تصریح شده است: نقد ادبی بدون نگرش نقادانه محال است؛ هم یاد گرفتنش محال است و هم یاد دادنش.


برچسب‌ها: نقد ادبی, درسنامه‌ای میان‌رشته‌ای, بینامتنیّت
+ نوشته شده در تاریخ  سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۹۸   | 

مصاحبه‌ی حسین پاینده با مجله‌ی کرگدن درباره‌ی مفهوم «قهرمان» و «اَبَرقهرمان»

 آنچه در زیر می‌خوانید، ابتدا یادداشت محسن آزموده و سپس متن مصاحبه‌ی حسین پاینده با مجله‌ی فرهنگی‌ـ‌هنری کرگدن است که در شماره‌ی اخیر این نشریه  (۲۵ آبان ۹۸) منتشر شده است.  

محسن آزموده: قهرمان‌ها و به‌ویژه اَبَرقهرمان‌ها، به‌عنوان شخصیت‌های فراانسانی با توانایی‌های خاص، همواره در فرهنگ بشری، خواه در اساطیر کهن، خواه در آئین‌ها و باورهای دینی و خواه در باورهای عامیانه و روزمره، حضور داشته‌اند. آدم‌هایی با نیروهایی فرازمینی که نمایانگر خواست انسان عادی به گذر از محدودیت‌های زندگی روزمره هستند. تصویر این شخصیت‌ها که بسیاری از آن‌ها پایی در زمین واقعیت عینی نیز دارند، به‌خصوص در آثار هنری و ادبی بازتاب می‌یابند و اتفاقاً در بسیاری موارد همین انعکاس هنری و ادبی است که با بزرگ‌نمایی ویژگی‌هایی فراتر از واقعیت روزمره به آن‌ها می‌بخشد. در گذشته این قهرمان‌پروری و قهرمان‌پردازی، با نیروی تخیل و در ادبیات صورت می‌گرفت، در روزگار ما با گسترش یافتن امکانات بازنمایی‌های هنری به‌خصوص در عرصه سینما، اَبَرقهرمان‌ها به پرده‌های نقره‌ای راه یافته‌اند و هر از گاهی در یک اثر سینمایی شاهد ظهور و بروز «سوپرمن»هایی همه‌فن‌حریف هستیم. اما به‌راستی میل به قهرمان پروری از کجا ناشی می‌شود؟ چرا انسان‌ها به قهرمان نیاز دارند؟ آیا برای ظهور و بروز قهرمان‌ها می‌توان دلایل فلسفی یا روان‌شناختی یا جامعه‌شناختی بیان کرد؟ نمود قهرمان‌ها در ادبیات و هنر به چه صورت است؟ آیا اَبَرقهرمان‌های عصر جدید با قهرمان‌های حماسی و اسطوره‌ای و دینی پیشین تفاوتی بارز دارند؟ این پرسش‌ها و پرسش‌های مرتبط دیگر را با دکتر حسین پاینده، استاد نامدار ادبیات و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی در میان گذاشتیم. دکتر پاینده صاحب تألیفات و ترجمه‌های فراوانی در حوزه‌ی نقد ادبی، روان‌کاوی، نقد فیلم و … است.

۱. نخست بفرمایید که قهرمان یا اَبَرقهرمان در ادبیات و هنر چه ویژگی‌هایی دارد و چگونه برساخته می‌شود؟

پاینده: سرچشمه‌ی مفهوم قهرمان و اَبَرقهرمان را باید در اسطوره‌ها و متون مقدس، همچنین در هنر و ادبیات کهن جست‌وجو کرد. اگر به آن متن‌ها و آثار مراجعه کنیم درمی‌یابیم که قهرمان معمولاً شخصیتی است که با ویژگی‌های ممتاز و منحصربه‌فردش از انسان‌های معمولی متمایز می‌شود. این ویژگی‌ها می‌توانند جسمانی باشند، مانند بدن قوی یا رویین‌تن بودن، چنان‌که برای مثال قهرمانان حماسه‌های کهن معمولاً این‌گونه‌اند. نمونه‌ی چنین قهرمانانی را در شاهنامه می‌توان یافت. برای مثال، بدن اسفندیار در برابر تیر دشمنان آسیب‌ناپذیر است، الّا چشمانش و رستم هم به توصیه‌ی سیمرغ از همین نقطه‌ی ضعف استفاده می‌کند و موفق به کشتن او می‌شود. به طریق اولیٰ، آشیل قهرمان اسطوره‌های یونان باستان فقط از ناحیه‌ی پاشنه‌ی پایش آسیب‌پذیر است و نهایتاً هم پاریس با آگاهی از همین موضوع موفق به کشتن او می‌شود. علاوه بر قدرت جسمانی، قهرمان در متون کلاسیک با مجموعه‌ای از ویژگی‌های دیگر شناخته می‌شود که برخی از مهم‌ترین‌شان این‌ها هستند: تولد به شکلی نامتعارف (مثلاً تولد غیرطبیعی رستم از پهلوی رودابه، یا تولد حضرت عیسی مسیح (ع) از مادری باکره)؛ حمایت شدن از جانب نیرویی ماوراءطبیعی (مانند حضرت موسی (ع) که گرچه هنگام کودکی در سبدی در رود نیل رها شد، اما به لطف خداوند زنده ماند)؛ زنده ماندن به رغم تلاش برای از میان برداشتنش (مانند اُدیپ که به رغم دستور صریح پدرش مبنی بر کشتن او، در میان کوه‌ها رها می‌شود و با این حال زنده می‌ماند)؛ طی کردن سفری پُرمخاطره و فائق آمدن بر موانع طبیعی یا توفیق در کشتن جانوری عجیب‌الخلقه (مانند عبور رستم از هفت خوان و کشتن دیو سپید)؛ بازگشت به حیات پس از کشته شدن (مانند عیسی مسیح (ع) که به باور مسیحیان از دنیا رفته است اما مجدداً به اراده‌ی خداوند زنده خواهد شد و عالم بشریت را نجات خواهد داد)، یا زنده کردن مردگان (مانند زنده شدن ایلعاذر چهل روز پس از مرگش با معجزه‌ی عیسی مسیح (ع)). علاوه بر این‌ها، باید به ویژگی‌های اخلاقی قهرمان اشاره کرد که شجاع، شکیبا، دوراندیش، حامی ستمدیدگان و حق‌گزار است و کلاً صفاتی نیکو و پسندیده دارد. البته هر قهرمانی لزوماً همه‌ی این ویژگی‌ها را با هم ندارد. این فهرستی نیست که با آن به‌طور قطعی معلوم کنیم لفظ «قهرمان» را دقیقاً به چه شخصیتی می‌توان اطلاق کرد یا اطلاق نکرد. هر ترکیبی از این ویژگی‌ها و سایر ویژگی‌های مشابه می‌تواند در قهرمان اسطوره‌ای برجسته شود. اَبَرقهرمانان همین صفات را (اعم از جسمانی و اخلاقی) به شکلی مبالغه‌آمیز و باورنکردنی (اما قطعاً تصورشدنی) دارند. اَبَرقهرمانان در گذشته کسانی بودند که از راه سِحر و جادو (جادوی سپید) بر دشمنان‌شان فائق می‌آمدند، اما در دوره‌ی مدرن و پسامدرن از فناوری پیشرفته برای نیل به هدف‌های‌شان بهره می‌گیرند. همچنین اَبَرقهرمان کسی است که سپهر ارزش‌های اجتماعی را نمایندگی و پاسداری می‌کند. به عبارتی، اَبَرقهرمان بازنمایی ارزش‌های گفتمان مسلط دوره و زمانه‌ی خود است.

۲. اگر بخواهیم یک ویژگی را نام ببریم که در همه‌ی قهرمانان لزوماً مشترک است، آن تک‌ویژگی چیست؟

پاینده: البته دشوار است که خصلت‌های قهرمان را تنها با یک ویژگی مشخص کنیم، ولی می‌توان گفت آن تک‌ویژگی عبارت است از انگیزه‌ی مهارنشدنی قهرمان به کنشگری. قهرمان کسی نیست که منفعلانه به شرایط موجود تن در ندهد، بلکه فعالانه تلاش می‌کند روند رویدادها را تغییر بدهد تا نهایتاً عاقبت دیگری برای خودش یا دیگران رقم بخورد. قهرمان همیشه کنشگر است، نه کنش‌پذیر.

۳. آیا می‌شود گفت قهرمان مفهومی کاملاً ذهنی است که هیچ مابه‌ازایی در واقعیت ندارد و با این حال مردم همیشه دوست دارند چنین شخصیتی را در خیالات‌شان خلق کنند یا در ادبیات و سینما با آن مواجه شوند؟

پاینده: اگر خاستگاه مفهوم «قهرمان» را در اسطوره و متون مقدس و امثال آن بدانیم، البته «قهرمان» مفهومی کاملاً ذهنی است، اما نادرست است اگر تصور کنیم که قهرمان مصداق عینی ندارد و فقط در متون کهن یا آثار هنری نمود پیدا می‌کند. ما انسان‌ها در سطحی ناخودآگاه دائماً در جست‌وجوی قهرمان هستیم، حتی در حیات اجتماعی روزمره‌مان. البته رویدادهای خاص می‌توانند نیاز ما به قهرمان را به میزانی قابل ملاحظه و به‌طور ناگهانی تشدید کنند. برای مثال، گزارش لحظه‌به‌لحظه‌ی رسانه‌ها از آتش‌سوزی دی‌ماه ۱۳۹۵ در ساختمان پلاسکو (اعم از گزارش‌های رادیو و تلویزیون یا رسانه‌های فضای مجازی) به‌گونه‌ای بود که آتش‌نشانان را به صورت قهرمان بازنمایی کرد. این‌که مردان شجاعی در کمال فداکاری به‌اصطلاح «به آتش بزنند» (بدون هراس وارد ساختمانی شعله‌ور شوند) و گرفتارآمدگانِ وحشت‌زده را از مرگ نجات دهند، عملکردشان را در ضمیر ناخودآگاه ما با عملکرد قهرمانان اسطوره‌ای قیاس‌پذیر می‌کند. به طریق اولیٰ، آن معلم فداکاری هم که پس از آتش گرفتن بخاری و سرایت آن به کلاسی در یک مدرسه‌ی روستایی جان خود را به خطر انداخت تا دانش‌آموزان خردسال را بیرون بیاورد، در رسانه‌ها همچون قهرمان نمایانده شد. پس می‌بینیم که قهرمان مابه‌ازایی کاملاً مشهود و عینی در زندگی فردی و اجتماعی هر یک از ما دارد.

۴. آیا ویژگی‌های قهرمان‌ها در میان مردمان هر جا و زمانی، متأثر از شرایط فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، جغرافیایی و تاریخی آن‌ها هست یا خیر؟ اگر آری به چه صورت؟

پاینده: از منظر اسطوره‌شناسان، قهرمان مفهومی جهانشمول است که در فرهنگ‌های گوناگون بشری برساخته شده و همچنان می‌شود. ویژگی‌های عام شخصیت قهرمان (مانند جنگاوری، شجاعت، هوش فراوان، تدبیر خلاقانه، و غیره) کمابیش به شکلی مشابه در قهرمانان اسطوره‌های ملل مختلف به چشم می‌خورد، خواه اسطوره‌های کلاسیک ایرانی و یونانی و رومی و خواه اسطوره‌های قبایل بدوی. اما تبلور قهرمان در این یا آن اثر هنری و ادبی می‌تواند با تفاوت‌هایی متأثر از ویژگی‌های محلی باشد. یعنی ای‌بسا قهرمان در اسطوره‌های هندی خصلت‌های خاصی هم داشته باشد که از اوضاع جغرافیایی یا تاریخی و فرهنگی خاص هند برآمده است. با این حال، داستان‌هایی که این قهرمانان در آن ایفای نقش می‌کنند، از لحاظ ساختار بسیار به هم شبیه‌اند و در بسیاری موارد تقریباً به‌طور کامل یکسان هستند. نکته‌ی مهم این است که به رغم تفاوت در ویژگی‌های این یا آن مصداق قهرمان، این شخصیت در داستان‌ها یا فیلم‌هایی مکرراً دیده می‌شود که از جهت نحوه‌ی پیشرفت پیرنگ و گره‌گشایی و غیره شباهت‌های ساختاری چشمگیری با هم دارند. ‌

۵. علت یا انگیزه یا سائق‌های روانی یا اجتماعی که انسان‌ها را به برساختن اَبَرقهرمان‌ها سوق می‌دهد چیست؟ آیا می‌توان میان دلایل فلسفی و روان‌شناختی و جامعه‌شناختی تمایزی گذاشت؟

پاینده: قهرمان (و ایضاً اَبَرقهرمان) یکی از کهن‌الگوهای ضمیر ناخودآگاه جمعی همه‌ی ما انسان‌هاست و برخی از بنیانی‌ترین نیازهای روانی ما را برمی‌آورد. به اعتقاد روان‌شناسی مانند یونگ، این کهن‌الگو کمک می‌کند فردانیت پیدا کنیم و بدین ترتیب با مشکلات زندگی برخوردی بالغانه داشته باشیم. همه‌ی انسان‌های بالغ وقتی در برابر مشکلات زندگی احساس ضعف و ناتوانی می‌کنند، مستعد «واپس‌روی» می‌شوند. واپس‌روی نوعی سازوکار دفاعی است که باعث می‌شود به جای مواجهه با مسائل، رفتاری کودکانه در پیش بگیرم و حمایت‌طلب شویم زیرا کودک تحت حمایت دیگران است. اما کسی که به فردانیت برسد به جای واپس‌روی، قهرمانانه می‌کوشد مشکلاتش را حل کند. از سوی دیگر، وقوف ناخودآگاهانه به این‌که ما خودمان همه‌ی ویژگی‌های قهرمانان را نداریم، باعث می‌شود برای جبران مافات با آنان همذات‌پنداری کنیم. کمبودهای ما در تصویر پُرشُکوه قهرمان محو می‌شود و جای خودش را به توانایی خارق‌العاده می‌دهد. به‌خصوص مواقعی که احساس می‌کنیم بر اثر مشکلات زندگی به‌لحاظ روانی مستأصل شده‌ایم، نیاز ناخودآگاهانه‌مان به قهرمانان و اَبَرقهرمانان به‌مراتب بیشتر می‌شود چون آن‌ها هیچ‌وقت مقهور مشکلات نمی‌شوند بلکه همیشه می‌توانند مشکلات را حل کنند. به عبارتی، تصویر ذهنی ما از قهرمان در واقع حکایت از نیازمان به امید دارد. امید همان مفهومی است که قهرمان را از حوزه‌ای روانی به ساحت اجتماعی پیوند می‌زند. به قهرمانان نیاز داریم زیرا در واقع از اوضاع اجتماعی ناخرسندیم و امیدواریم وضعیت اجتماعی تغییر کند و بهتر شود.

۶. کارکرد اَبَرقهرمان‌ها در فرهنگ بشری چیست و برای چه چیز ساخته می‌شوند؟

پاینده: کارکردهای متعددی را می‌شود ذکر کرد. من به یکی از مهم‌ترین‌شان اشاره می‌کنم: اَبَرقهرمان منجی است. اسطوره‌ی منجی به شکل‌های بسیار متنوعی هم در ادیان و هم در اسطوره‌ها و ادبیات وجود دارد. عنصر اصلی این اسطوره، اَبَرقهرمانی است که در اوضاع‌واحوالی آخرالزمانی می‌آید، بر نیروهای اهریمنی یا ضدبشری غلبه پیدا می‌کند و انسان‌های درمانده را به رستگاری و شادکامی می‌رساند. منجیِ اَبَرقهرمان این امید را در ما تقویت می‌کند که سرانجام شرّ شکست خواهد خورد و خیر و نیکی جایش را خواهد گرفت.

۷. آیا می توان گفت کارکرد اَبَرقهرمان ها برای انسان امروز با انسان های پیشین فرق کرده است؟

پاینده: اَبَرقهرمان‌ها تغییر کرده‌اند، اما کارکرد آن‌ها تغییر اساسی نداشته است. به بیان دیگر، همان نیازهای ناخودآگاهانه‌ی روانی که در ادوار گذشته ما را به روی آوردن به قهرمان سوق می‌دادند، یا همان دلایل اجتماعی که ما را به جست‌وجو برای یافتن اَبَرقهرمان و منجی وامی‌داشتند، امروز هم به نحوی از انحاء همچنان همان کار را می‌کنند. انسان سرگشته‌ی امروز به دنبال اجابت نیازهایی است که قدمتی بسیار طولانی دارند. آن نیازها، ولو به شکلی دیگر، در گذشته هم وجود داشته‌اند. برای مثال، احساس ناایمنی وجودی که در دوره‌ی مدرن تشدید شده است، در گذشته به صورتی دیگر زندگی فردی و اجتماعی ما انسان‌ها را تحت تأثیر قرار می‌داد. نیاز دیرین ما به اَبَرقهرمانی که بتواند با تغییر اوضاع زمینه‌ی این حس را از بین ببرد، در دوره‌های مختلف به شکل‌های متفاوت و متغیری بروز پیدا کرده، اما شالوده‌ی آن نیاز همیشه ثابت بوده است. آنچه تطور پیدا کرده، شخصیت قهرمان است. در اسطوره‌های کهن، قهرمان تبلور نیکی‌ها بود. جنگاوری بود که آرمان‌خواهانه برای پیروزی بر نیروهای ضدبشری مبارزه می‌کرد. اما با نزدیک شد به دوره‌ی معاصر، در ادبیات و سینما بسیاری مواقع به قهرمانانی برمی‌خوریم که با وجود آرمان‌گراییِ انسان‌دوستانه‌شان، یکه و تنها و منزوی می‌مانند و جماعت مردم قدر آن‌ها را نمی‌داند. در بسیاری از فیلم‌ها و رمان‌های زمانه‌ی ما، قهرمان به ضدقهرمان تبدیل می‌شود و بر ضد جامعه‌ی قدرناشناس شورش می‌کند، به این صورت که صفات نیکوی سابقش را کنار می‌گذارد. این فیلم‌ها و رمان‌ها حکایت از این دارند که ای‌بسا کهن‌الگوی قهرمان در ناخودآگاه جمعی ما در حال تطور است.


برچسب‌ها: قهرمان, اَبَرقهرمان, اسطوره‌شناسی, فرهنگ معاصر
+ نوشته شده در تاریخ  سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۸   | 

آنچه در پی می‌آید، بخش دوم از مصاحبه‌ی حسین پاینده با روزنامه‌ی «سازندگی» درباره‌ی کتاب اخیر ایشان (نظریه و نقد ادبی: درسنامه‌ای میان‌رشته‌ای) است که انتشارات سمت آن را در پاییر ۹۷ منتشر کرد. این مصاحبه در دو قسمت در روزنامه‌ی «سازندگی» منتشر شد. این بخش از مصاحبه در شماره‌ی روز سه‌شنبه ۱ مرداد ۹۸ روزنامه‌ی «سازندگی» انتشار یافت.


از آن جایی که عنوان فرعی کتاب «درسنامه‌ای میان رشته‌ای» است توضیح دهید که «نظریه و نقد ادبی» چگونه می‌تواند به دیگر حوزه‌های علوم انسانی ورود کند و به آن‌ها مرتبط شود؟

پاینده: نظریه‌هایی که در چند دهه‌ی اخیر در مطالعات ادبی رواج پیدا کرده‌اند، ماهیتی میان‌رشته‌ای دارند. بسیاری از این نظریه‌ها متأثر از مفاهیم و روش‌شناسی‌هایی هستند که ابتدا در سایر رشته‌های علوم انسانی ایجاد شده بودند. برای مثال، در فصل مربوط به تاریخ‌گرایی نوین توضیح داده‌ام که بخش مهمی از مبانی نظری این رویکرد از انسان‌شناسی گرفته شده و روش موسوم به «توصیف همه‌جانبی» که در نقد تاریخ‌گرایانه‌ی نوین متون ادبی به کار می‌رود در واقع جزو تکنیک‌هایی است که انسان‌شناس آمریکایی کلیفورد گیرتس ابداع کرد. یا روانکاوی لاکانی در واقع تلفیق پساساختاگرایانه‌ای از زبان‌شناسی سوسوری با مبانی روانکاوی فرویدی است. همین وضعیت در رویکردهای مهمی مانند پسامدرنیسم، نشانه‌شناسی، مطالعات زنان و غیره هم وجود دارد. به طور کلی، مرزهای اکیدی که قبلاً رشته‌های علوم انسانی را از یکدیگر کاملاً جدا می‌کرد، امروز بسیار کم‌رنگ شده‌اند. بده‌بستان مفهومی و روش‌شناختی بین حوزه‌های مختلف دانش‌های بشری چنان گسترش پیدا کرده و زیاد شده است که نقد ادبی دیگر نمی‌تواند مانند سابق فعالیتی منحصر به ادبیات باشد. به همین دلیل است که در دانشگاه‌های معتبر جهان رشته‌ی نظریه و نقد ادبی (تأکید می‌کنم، رشته و نه گرایش) مستقل از رشته‌ی ادبیات تعریف و تدریس می‌شود. البته رابطه‌ی نقد ادبی با سایر علوم انسانی دوجانبه است، به این مفهوم که سایر رشته‌های علوم انسانی هم از نقد ادبی تأثیر پذیرفته‌اند. مثلاً تاریخ از نظریه‌های ادبی بسیار تأثیر پذیرفته است. برای خواندن یکی از منابع جدید نظریه‌های تاریخ که این تأثیرپذیری را به تفصیل بحث می‌کند، می‌توانید مراجعه کنید به کتاب تاریخ، متن، نظریه: مورخان و چرخش زبانی، نوشته‌ی الیزابت ا. کلارک، ترجمه‌ی دکتر سیدهاشم آقاجری (استاد تاریخ دانشگاه تربیت مدرس) که انتشارات مروارید چند ماه پیش آن را منتشر کرد.

رویکردی که شما در این کتاب با «متن» داشته‌اید بسیار قابل توجه است شما متن را صرفاً به چیزی که نگاشته شده باشد تقلیل نداده‌اید و با استفاده از تابلوی نقاشی، عکس، فیلم و غیره رویکرد خود را تبیین کرده‌اید. به نظر می‌رسد نگاه نقد ادبی بیش از آن‌که به متن ادبی باشد به متن زندگی است. برای مثال شما تصاویر آقای روحانی را هنگام تماشای مسابقه‌ی فوتبال تیم ملی در کتاب‌تان تحلیل کرده‌اید، یا از همسانی هویت ظریف با دکتر مصدق در بازنمایی‌های تصویری وزیر خارجه در فضای مجازی گفته‌اید. با این اوصاف آیا هدف از نقد ادبی تنها بررسی دلالت‌های ادبی یک اثر است؟

پاینده: گستره و کاربردهای نقد ادبی در دهه‌های اخیر دستخوش تغییرات فراوان تغییر شده است. شاید در گذشته صرفاً تحلیل شعر و داستان و نمایشنامه را مصداق نقد ادبی می‌دانستیم، اما امروزه معنای اصطلاح «روایت» چنان بسط و تعمیم پیدا کرده است که تصاویر را مصداق‌هایی از روایت می‌دانیم و لذا نقد روایت‌شناسانه را به تصاویر هم اِعمال می‌کنیم. این همان نوع نقدی است که من در خوانش تصاویر آقای روحانی و ظریف به کار برده‌ام. شالوده‌ی نظری این نگاه نو را باید در تعاریف جدید از ژانر جست. در گذشته، ژانر مفهومی بسته و معیّن بود. اما امروزه انواع‌واقسام ژانرهای نو در حال پیدایش و رواج یافتن هستند. بخشی از دلایل این تکثر و گوناگونی را باید در فرهنگ ملغمه‌ای و ترکیبی‌ای جست‌وجو کرد که رسانه‌های دیجیتال در عصر پسامدرن پدید آورده‌اند. بخشی دیگر از دلایلش هم به ابداعاتی مربوط می‌شود که به منظور نوآوری و ایجاد تنوع در گونه‌های ادبی صورت می‌گیرد. در مجموع، ما با وضعیتی روبه‌رو هستیم که به دلیل ظهور ژانرهای نو، لازم شده است روش‌های بررسی متن هم از بنیان تغییر کنند. یکی از این تغییرها، تعمیم نقد به موضوعاتی از قبیل آگهی‌های تجاری، تصاویر فضای مجازی، سریال‌های عامّه‌پسند و از این قبیل است. طرح چنین دیدگاهی شاید در کشور ما تعجب برانگیزد. یقیناً عده‌ای که قائل به ایستایی در ادبیات هستند، با شگفتی خواهند گفت که به این ترتیب دامنه‌ی مطالعات ادبی به حوزه‌های غیرادبی تسرّی پیدا می‌کند. البته دقیقاً همین‌طور است. مشکل این‌جاست که تلقی سنتی ما از مطالعات ادبی برای تحولات پُرشتاب ادبیات در دوره و زمانه‌ی پویا و هر دم تحول‌یابنده‌ای که در آن زندگی می‌کنیم دیگر کفایت نمی‌کند. مطابق با آن دیدگاه سنتی، پایان‌نامه‌های ادبیات می‌بایست صرفاً به آثار برجسته‌ای که جایگاهی رفیع در پیشینه‌ی ادبی کشور دارند معطوف شود. اما اگر شما با نسل جدید دانشجویان ارتباط قوی داشته باشید، به خوبی درمی‌یابید که علائق و دانسته‌های علمی این نسل رویکردی جدید و میان‌رشته‌ای را می‌طلبد. هسته‌ی این رویکرد، تعریفی جدید از متن است. به تعبیری، نقد ادبی راهی است برای فهم پیچیدگی‌ها و معانی مستتر در زندگی روزمره.

در آخر به سراغ خودمان بروم، ما در مطبوعات سعی داریم تا کتاب‌های تازه‌منتشرشده را به مخاطبان معرفی کنیم. در این راستا معمولاً مرز مشخصی وجود ندارد و عده‌ای هستند که یادداشت‌های خود را نقد ادبی می‌دانند. چگونه می‌توان ریویو (معرفی) را از نقد ادبی جدا کرد؟ آیا به صرف استفاده‌ی نویسنده از چند اصطلاح تخصصی در نوشته‌هایش می‌توان به او منتقد ادبی گفت؟

پاینده: مقالات «مرور و معرفی» (ریویو) کارکرد خاص خودشان را دارند، اما اطلاق عنوان «نقد ادبی» بر آن‌ها اشتباه است. یادداشت‌ها و مقالاتی که در روزنامه‌ها و مجلات درباره‌ی آثار تازه‌منتشرشده‌ی ادبی یا فیلم‌های جدیداً اکران‌شده منتشر می‌شوند، کارکردی جدا از نقد ادبی دارند. هدف اصلی در چنین مقالاتی، آگاهانیدن خواننده‌ای است که آن آثار را هنوز نخریده یا آن فیلم‌ها را هنوز تماشا نکرده است، اما می‌خواهد شناختی کلی از آن‌ها به دست آورد. این نوع نوشتار ژورنالیستی اساساً ماهیتی اطلاعات‌دهنده و ارزیابانه دارد. نویسنده‌ی ریویو قاعدتاً باید مقاله‌اش را با اطلاعاتی راجع به مؤلف یا کارگردان، پیشینه‌ی کارهای او و از این قبیل آغاز کند و در ادامه برخی جنبه‌های آن اثر ادبی یا فیلم را شرح دهد و با کارهای قبلی آن نویسنده یا کارگردان مقایسه کند. برای مثال، اگر مقاله درباره‌ی رمان جدید یک نویسنده است، باید خلاصه‌ای از وقایع آن به دست داد و این موضوع را بررسی کرد که شخصیت‌های رمان جدید این نویسنده چه مشابهت یا چه تفاوتی با شخصیت‌های رمان‌های قبلی‌اش دارند. پیرنگ این رمان جدید یا شیوه‌ی روایی‌اش از چه حیث با کارهای قبلی همین نویسنده مطابقت می‌کند یا نمی‌کند. موضوع رمان چیست و چه درونمایه‌ای را القا می‌کند. می‌بینید که این نکات در مجموع تصویری از محتوای یک کتاب تازه‌منتشرشده به دست می‌دهد. تفاوت‌های مقالات مرور و معرفی با مقالات نقد را سلینا کوش در بخش پایانی کتابش با عنوان اصول و مبانی تحلیل متون ادبی (انتشارات مروارید) به تفصیل و با نمونه توضیح داده است. مقالات مرور و معرفی در جهان غرب پیشینه‌ای بسیار طولانی دارند و سنتی کاملاً جاافتاده، آشنا و البته متمایز از نقد ادبی محسوب می‌شوند. در کشور ما این نوع مقالات را به اشتباه «نقد» می‌نامند، در حالی که نقد مستلزم کاربرد نظریه‌ای معیّن و بررسی به مراتب طولانی‌تری است که بسیاری جزئیات تکنیکی رمان‌ها و غیره در آن بررسی می‌شوند. توجه داشته باشید که وقتی از تفاوت مقالات ژورنالیستی (ریویو) و مقالات نقد ادبی صحبت می‌کنیم، به هیچ وجه سلسله‌مراتب ایجاد نمی‌کنیم و نمی‌گوییم که نقد ادبی مرتبه‌ای رفیع‌تر از مقالات ژورنالیستی دارد، یا برعکس. هر کدام از این دو نوع نوشتار، کارکرد و لذا ارزش خاص خودش را دارد. در کشورهای پیشرفته، اهل ادبیات غالباً با خواندن ریویوی آثار تازه‌منتشرشده اقدام به خرید کتاب می‌کنند. مرور و معرفی دقیقِ یک رمان یا فیلم جدید می‌تواند نقش بسزایی در ترغیب مخاطبان به خریدن آن رمان یا تماشای آن فیلم داشته باشد. به نظر می‌رسد با افزایش بهای کتاب و بلیت سینما، به‌ویژه با توجه به اوضاع نه چندان مطلوب اقتصادی که داریم، ما هم به سمتی می‌رویم که اهالی ادبیات و هنر محافظه‌کارانه‌تر از گذشته کتاب می‌خرند. مردم می‌خواهند بدانند آیا فلان رمان جدید ارزش پرداختن بهایش را دارد یا نه. مقالات ژورنالیستی می‌توانند راهنمای بسیار خوبی در این زمینه باشند و بدین ترتیب به اقتصاد فرهنگ و کلاً به کتابخوانی در کشور ما کمک شایانی بکنند. این مقالات در کشورهای غربی چنان اهمیتی دارند که برخی از معروف‌ترین نشریات این کشورها اختصاصاً ریویو چاپ می‌کنند. در کشور ما، شیوه‌ی نگارش این نوع مقالات در دانشگاه‌ها تدریس نمی‌شود و لذا اکثر اشخاصی که چنین مقالاتی می‌نویسند در واقع کاملاً تجربی عمل می‌کنند. یک موضوع دیگر که باعث خلط بین مقالات ریویو و نقد ادبی شده، همین کلمه‌ی «نقد» است. اغلب تصور می‌کنند که مقصود از نقد برشمردن نقاط ضعف و قوّت یک اثر ادبی است. حال آن‌که چنین کاری را باید «انتقاد» نامید، نه نقد. چنان‌که پیشتر اشاره کردم، مقالات ریویو در روزنامه‌ها و مجلات علاوه بر دادن اطلاعات درباره‌ی فلان رمان تازه‌منتشرشده، آن را ارزیابی هم می‌کنند. یعنی نویسنده‌ی مقالات ژورنالیستی نظر شخصی خودش درباره‌ی کیفیت آن رمان، ارزش‌ها یا ضعف‌هایش را هم می‌تواند اضافه کند. اما چنین کاری از اهداف نقد ادبی دور می‌شود. در واقع، هدف نقد، «انتقاد» نیست. هدف نقد تبیین معانی مستتر در متن با به‌کارگیری روش‌شناسی‌های برآمده از نظریه‌های ادبی است. این جمله‌ی معروف که «نقد یعنی تشخیص سره از ناسره»، جمله‌ای نادقیق و حتی گمراه‌کننده است، چون خود مفهوم «سره» و «ناسره» در نظریه‌های ادبی محل بسیاری از مناقشات تئوریک است. سره همیشه نشانی از گفتمان مسلط در یک برهه‌ی ‌معیّن از تاریخ اجتماعی دارد و لذا نمی‌توان به مبانی ابدی در ارزشیابی متون ادبی استناد کرد. آنچه در مقطعی از زمان یا برهه‌ای از تاریخ ادبیات سره محسوب می‌شود، ای‌بسا در مقطعی دیگر از زمان یا برهه‌ای دیگر از تاریخ ادبیات ناسره محسوب شود. برای مثال، استعاره‌هایی که در شعر موسوم واسوخت بسیار متعارف و نشانه‌ی طراز والای ادبی بودند، در سایر دوره‌های ادبی کاملاً ناگوالیده و غیرادبی تلقی می‌شدند. پس نقد ادبی به معنای ایراد گرفتن (یا تحسین کردن) نیست. با توجه به فقدان دوره‌های دانشگاهی درباره‌ی شیوه‌ی نگارش مقالات ریویو، اگر خارج از دانشگاه کارگاه‌های تخصصی در این زمینه برگزار شود می‌توانیم به تربیت نسل جدیدی از ژورنالیست‌هایی بپردازیم که تفاوت کارشان با نقد ادبی را به درستی تشخیص می‌دهند و قادرند کار خودشان را به بهترین نحو انجام دهند.


برچسب‌ها: نظریه و نقد ادبی, رشته‌ی نقد ادبی, متن چندرسانه‌ای, مصاحبه حسین پاینده
+ نوشته شده در تاریخ  یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸   | 

آنچه در پی می‌آید، متن مصاحبه‌ی حسین پاینده با روزنامه‌ی «سازندگی» درباره‌ی کتاب اخیر ایشان (نظریه و نقد ادبی: درسنامه‌ای میان‌رشته‌ای) است که انتشارات سمت آن را در پاییر ۹۷ منتشر کرد. این مصاحبه در دو قسمت در روزنامه‌ی سازندگی منتشر شد. در متن زیر ابتدا یادداشت ابوالفضل رجبی، روزنامه‌نگار، را می‌خوانید که این مصاحبه را با پاینده انجام داده است و سپس بخش اول مصاحبه را که در شماره‌ی روز دوشنبه ۳۱ تیرماه ۹۸ انتشار یافت.


یادداشت ابوالفضل رجبی (روزنامه‌نگار)

یک درسنامه‌ی میان رشته‌ای

«نظریه و نقد ادبی» چه جور کتابی است؟

      گفت‌وگوی پیش رو، دو بخش دارد که امروز قسمت اول و فردا قسمت دوم آن را تقدیم نظرتان می‌کنیم. دکتر حسین پاینده، استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی، یکی از چهره‌های مهم و تاثیرگذار در جدی انگاشته‌شدن نقد ادبی به‌عنوان یک رشته‌ی دانشگاهی است که در این راه تا به امروز ۲۸ عنوان کتاب و بیش از ۱۰۰ مقاله نوشته است. مجموعه سه جلدی « داستان کوتاه در ایران»، «گشودن رمان»، «نقد ادبی و دموکراسی»، «گفتمان نقد» وغیره تنها نام بخشی از کتاب‌های هستند که پاینده، در کارنامه علمی خود دارد.

      «نظریه و نقد ادبی» عنوان کتاب جدید اوست که همان‌طور که از نامش پیدا ست به حوزه‌ی نقد ادبی مربوط می‌شود. رویکرد پاینده به نقد، جدید و نوآورانه است و با آن مفهومی که ما همواره شنیده‌ایم؛ تفاوت‌های اساسی و گاه متناقض پیدا می‌کند. نقد ادبی که در ایران، ما با آن روبرو هستیم بیشتر به جنبه‌های بلاغی و روایی یک اثر (آن‌هم اثری که به حوزه‌ی ادبیات مربوط باشد) می‌پردازد و از تحلیل و بررسی گفتمان قالب یک اثر عاجز است و سعی می‌کند با برگشت به سنت‌های دیرپای ادبی به استخراج نوعی نقد ادبی دست بزند. اما در بهترین حالت از کار خود وامی‌ماند؛ زیرا نقد ادبی نیازمند ابزار دقیقی است که منتقد باید به آن‌ها مجهز و مسلط باشد. پذیرفتن نظریه‌های نقادانه و به‌کارگیری آن‌ها می‌تواند به پویایی و جهانی شدن ادبیات ما منجر شود و پایان حکمرانی‌ سلیقه‌های شخصی و مبتنی بر ذوق را رقم بزند و تبدیل به معیاری علمی برای سنجش آثار ادبی و محصولات فکری-فرهنگی شود.

       پاینده، این تلقی را در میان دانشجویان و علاقه‌مندان نقد ادبی، جا انداخته است که ما با یک رشته و نه یک گرایش روبرو هستیم و پذیرفتن این مسئله سبب می‌شود تا افق دید ما نسبت به نقد ادبی گشوده باشد و زمانی که از «درسنامه‌ای میان رشته‌ای» صحبت می‌کنیم به این عنوان خُرده نگیریم. البته پذیرش این امر، توسط نهادهای دانشگاهی و بسیاری از اساتید هنوز صورت نگرفته و نگاه آن‌ها به نقد ادبی، آنقدر جدی نیست و با آنچه در دانشگاه کشور‌های پیشتاز در نقد ادبی، ارائه و تدریس می‌شود، فاصله بسیار زیادی دارد.  

       ماهیت کلی «نظریه و نقد ادبی» آموزشی است و با رویکردی میان رشته‌ای سعی دارد نظریه‌های نقادانه (Critical Theories) را به شکلی روشمند و با چهارچوب مشخص برای خوانندگان کتاب تبیین کند؛ به‌طوری که خواننده بعد از مطالعه کتاب بتواند به رویکرد‌های نقد و شیوه‌های کاربست آن مسلط شود و در مواجهه با یک «متن» (در معنای چند رسانه‌ای آن) بداند که استفاده از کدام رویکرد برای رمزگشایی و تحلیلی راهگشا، مفید‌ و درست‌تر است.

        در این گفت‌وگو پاینده، تفاوت میان نظریه‌ی ادبی با نقد ادبی را روشن کرده است و معتقد است نقد ادبی نمی‌تواند منحصر به ادبیات بماند و به‌دلیل رویکرد میان رشته‌ای که دارد باید با دیگر رشته‌ها به‌طور دائم در تعامل و ارتباط باشد. با توجه به مقدمه‌ای که گفتیم، از شما دعوت می‌کنیم تا اصل گفت‌وگو را بخوانید:

آقای دکتر پاینده، از چگونگی تألیف و زمان نگارش کتاب‌تان بگویید. شما در یازده فصل کتاب، از چهارچوبی یکسان و روشمند استفاده کرده‌اید؛ این درحالی است که اکثر کتاب‌های که در این حوزه تألیف می‌شوند، معمولاً از چهارچوب خاصی پیروی نمی‌کنند. آیا روش و شیوه‌ی کار شما، برآمده از الگوی خاصی در جهان است، یا تجربه‌ای است که در طول سال‌ها پژوهشگری به‌ آن رسیده‌اید؟

پاینده: همچنان که از عنوان فرعی کتاب «نظریه و نقد ادبی» مشخص می‌شود، این کتاب در واقع ماهیتی آموزشی دارد و لذا باید الزامات این نوع کتاب‌ها را رعایت کند. به بیان دیگر، تمرکز این کتاب بر تشریح و یاد دادن رویکردهای نقادانه در حوزه‌ی ادبیات و علوم انسانی است. از جمله الزامات کتاب‌های آموزشی، رعایت چهارچوبی مشخص برای تفهیم موضوع به دانشجویان است. علاوه بر اندازه و قطع این کتاب، قالب‌بندی فصل‌هایش از شکل‌وشمایلی پیروی می‌کند که در شاخص‌ترین نمونه‌های کتب درسیِ منتشرشده از جانب ناشران شناخته‌شده‌ی جهانی رعایت می‌شود. برای مثال، در آغاز همه‌ی فصل‌ها کادری خاکستری‌رنگ شامل عناوین مطالبِ همان فصل قرار دارد. همچنین به منظور سهولت ارجاع دانشجو به بخش‌های داخل هر فصل، شماره‌ی صفحه‌ی عناوین فرعی در آن‌جا آمده است تا خواننده مجبور نشود برای یافتن یک بخش خاص مجدداً به فهرست ابتدای کتاب مراجعه کند. به همین ترتیب، هر فصل شامل سه نکته‌ی فرعی در مباحث است که با عنوان «چند نکته در حاشیه» با کادربندی و فونت متفاوت از بقیه‌ی متن جدا شده و در میانه‌ی فصل قرار گرفته است. این نکات مباحثی را که در کتاب بسط داده نشده‌اند به اختصار اشاره می‌کنند و اغلب به منابع اصلی‌ای استناد می‌کنند که می‌توانند محل رجوع خواننده برای مطالعه یا تحقیق بیشتر باشند. مطابق با قالب‌بندی‌ای که من در تمام فصل‌ها رعایت کردم، خواننده ابتدا با کلیاتی درباره‌ی شکل‌گیری یک رویکرد نقد آشنا می‌شود. سپس اصول و مفروضات و روش‌شناسی (متدولوژی) آن رویکرد را به تفصیل می‌آموزد. در گام بعدی یاد می‌گیرد که چه متونی برای نقد شدن با آن رویکرد خاص مناسب‌ترند. بعد پرسش‌های پیشنهادشده‌ای را می‌خواند که جواب دادن به آن‌ها راه نقد متن با رویکرد مورد نظر را هموار می‌کنند. سپس با مزیّت‌ها و محدودیت‌های آن شیوه از نقد آشنا می‌شود و بخشی هم به شیوه‌ی نوشتن مقاله‌ی نقد با آن شیوه اختصاص داده شده است. در پایان هر فصل همچنین یک متن با همان شیوه نقد شده است تا دانشجو با نمونه‌ای از نقد عملی آشنا شود. سپس همان نقد کالبدشکافی شده است و در پایان هر فصل هم مجموعه‌ای از اصطلاحات کلیدی آن رویکرد معرفی شده‌اند. این قالب‌بندی قبلاً در هیچ کتاب واحدی به کار نرفته بود، اما اجزائی از آن را می‌توانید در کتاب‌های گوناگون ببینید. تلاش من این بود که با انتخاب بهترین اجزاء، قالب‌بندی جدیدی ترکیب کنم تا این کتاب بتواند یک درسنامه‌ی حقیقتاً کاربردی باشد. برخی از اجزاء این قالب‌بندی کاملاً از تجربه‌ی شخصی خودم در تدریس نقد ادبی برآمده است. برای مثال، بارهاوبارها مخاطب این پرسش بوده‌ام که «استاد، من می‌خواهم پایان‌نامه‌ای در نقد ادبی با رویکرد روایت‌شناسی (یا روانکاوی، اسطوره‌شناسی، و غیره) بنویسم. کدام آثار را برای نقد انتخاب کنم؟». امیدوارم بخش ثابتی که من با عنوان «متونی که برای نقد شدن با این نظریه مناسب‌ترند» در همه‌ی فصل‌ها گنجانده‌ام، پاسخ روشنی به این پرسش مکرر بدهد و ذهن دانشجو را از این نظر روشن کند. نوشتن کتابی که واقعاً و در عمل بتواند به دانشجو کمک کند، البته کار سهلی نیست اما کمبود کتاب‌های مفید در این حوزه من را قانع کرد که سه سال از عمرم را (پاییز ۹۴ تا پاییز ۹۷) به این کار اختصاص بدهم. امیدوارم نتیجه‌ی کار برای آن دانشجویان و علاقه‌مندانی که همیشه در خصوص نظریه‌های نقد ادبی و شیوه‌ی نوشتن نقد مشکل داشتند، مفید باشد.

کتاب شما با طرح جلدی متفاوت و رعایت برخی از اصول زیباشناسی به چاپ رسیده است، به شکلی که آن را از دیگر کتاب‌های انتشارات «سمت» متمایز می‌کند. درباره‌ی شیوه انتخاب طرح جلدتان توضیح دهید؟ مقاومتی از سوی ناشر برای حفظ ساختار موجود صورت نگرفت؟

پاینده: این طرح در واقع تابلوی یک نقاش خارجی است که با رعایت کپی‌رایت (پرداخت حق بازتکثیر آن) استفاده شده است. انتخاب طرح از خود من بود و انتشارات سمت هم کمال همکاری را کرد که جا دارد از مدیران و کارکنانش تشکر کنم. این طرح، ستونی از کتاب‌ها را بر روی یک میز با پس‌زمینه‌ی دریا نشان می‌دهد و روی کتاب‌ها فانوسی به چشم می‌خورد که آن‌ها را به فانوس دریایی شبیه کرده است. این ایده که به طور کلی کتاب راهگشای فهم زندگی است (می‌دانید که در اسطوره‌شناسی و نظریه‌ی ضمیر ناخودآگاه جمعی، دریا کهن‌الگوی زندگی محسوب می‌شود) و همچنین این ایده که کتاب حاضر هم می‌خواهد نحوه‌ی فهم زندگی برحسب نظریه‌های نقد را تبیین کند، در طرح جلد آن القا شده. تلاش من این بود که مخاطب، با دیدن این طرح جلد بتواند ایده‌ای درباره‌ی محتوای کتاب به دست آورد.

چرا نام کتاب «نظریه و نقد ادبی» است؟ بهتر بگویم چرا عنوان کتاب «نظریه‌های نقد ادبی» نیست؟ چون آن چیزی که ما در کتاب می‌خوانیم، مجموعه‌ای از «نظریه‌های علمی نقد» است پیوند نظریه و نقد به میانجی چه چیزی صورت می‌گیرد؟

پاینده: بهتر این می‌بود که صفت «ادبی» از عنوان حذف شود، چون اکنون چند دهه است که نظریه‌های نقد ادبی خصلتی میان‌رشته‌ای پیدا کرده‌اند و علاوه بر متون ادبی به سایر متن‌ها هم اِعمال می‌شوند. اما به هر حال، چون سفارش‌دهنده‌ی این کتاب گروه زبان و ادبیات فارسی سازمان «سمت» بود، لفظ ادبی در عنوان آن حفظ شد. اگر نمونه‌های خارجی را بررسی کنید، می‌بینید که تا اواخر دهه‌ی ۱۹۸۰ غالباً از عنوان «نقد ادبی» (Literary Criticism) برای این قبیل کتاب‌ها استفاده می‌شد، اما آرام‌آرام عنوان «نظریه‌های نقادانه» (Critical Theories) جای آن را گرفت. این فقط یک انتخاب یا سبک واژگانی نبود. عنوان «نقد ادبی» این‌طور القا می‌کرد که این نظریه‌ها صرفاً به ادبیات مربوط می‌شوند، یا صرفاً در حوزه‌ی متون ادبی کاربرد دارند. حال آن‌که از عنوان «نظریه‌های نقادانه» این‌طور برمی‌آید که این مطالب به حوزه‌ای میان‌رشته‌ای مربوط می‌شوند و کاربردشان به متون، به معنای فراگیرِ کلمه، ربط دارد. در نقد جدید، «متن» می‌تواند غیرمکتوب باشد. با مصطلحات امروز می‌توانیم بگوییم که در زمانه‌ی ما متن از هر حیث «چندرسانه‌ای» شده است و لذا نقد دیگر محدود به ادبیات نیست. عنوان این کتاب اشاره‌ای است به این‌که محتوای آن، هم شامل نظریه‌های ادبی است و هم شامل نقد ادبی (البته نقد به معنای گسترده‌ای که توضیح دادم). نظریه‌ی ادبی و نقد ادبی دو حوزه‌ی متفاوت اما مرتبط در مطالعات علوم انسانی‌اند. نظریه‌ی ادبی به چیستی و کارکرد ادبیات می‌پردازد، حال آن‌که نقد ادبی با استناد به نظریه‌های مختلف درباره‌ی چیستی و کارکرد ادبیات، روش‌شناسی‌ها و مصطلحات خاصی را برای تبیین معانی متون مطرح می‌کند.

(ادامه دارد.)


برچسب‌ها: نظریه و نقد ادبی, رشته‌ی نقد ادبی, متن چندرسانه‌ای, مصاحبه حسین پاینده
+ نوشته شده در تاریخ  چهارشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۸   | 

آنچه در پی می‌آید، یادداشت سهیلا عابدینی درباره‌ی کتاب نظریه و نقد ادبی و سپس متن مصاحبه‌ی او با حسین پاینده درباره‌ی این کتاب است که در شماره‌ی اخیر مجله‌ی چلچراغ منتشر شد.


کسی که نقد بداند

نمی‌تواند به جهان پیرامونش بی‌اعتنا باشد

گفت‌وگو با حسین پاینده،

استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی

سهیلا عابدینی:
کتاب نظریه و نقد ادبی: درسنامه‌ای میان‌رشته‌ای تازه‌ترین اثر دکتر حسین پاینده، موضوع گفت‌وگوی پیش‌روست. دکتر پاینده اعتقاد دارند «در حال حاضر در کشور ما معمولاً معنای درست و دقیقی از «نقد» مستفاد نمی‌شود. دست‌اندرکاران فعالیت‌های ادبی غالباً بین «مرور و معرفی»، «تحلیل» و «نقد» تمایز نمی‌گذارند و هر نوع نوشتاری را که نویسنده در آن نظری راجع به متنی ادبی اظهار کرده است، به غلط مصداق «نقد» می‌دانند. متأسفانه مترادف پنداشتن «نقد» با «انتقاد» بر این آشفتگی بیش‌ازپیش افزوده است، به نحوی که غالباً تصور می‌کنند وظیفه‌ی منتقد ادبی برشمردن ضعف‌ها و کاستی‌های متن است. بر پایه‌ی همین تلقی نادرست، در محافل و کانون‌های ادبی از منتقد انتظار دارند که توضیح بدهد اثر مورد بررسی چگونه می‌توانست بهتر یا تأثیرگذارتر نوشته شود. تصور عمومی و البته غیرعلمی از منتقد ادبی این است که او باید یا از نویسنده تمجید کند یا به شدت بر او خرده بگیرد. فقط از راه شناساندن نظریه‌های علمی نقد و نحوه‌ی کاربرد عملی آن‌هاست که می‌توان به این برداشت‌ها و توقعات نادرست پایان داد.» ایشان در این کتاب دانشگاهی به دانشجویان توصیه می‌کنند:‌ «بکوشید خودتان بر متن‌ها (اعم از ادبی و غیرادبی) نقد بنویسید و نقدتان را منتشر کنید، نه لزوماً در نشریات دانشگاهی که شمار خوانندگان‌شان گاه به تعداد انگشتان دو دست هم نمی‌رسد، بلکه در نشریاتی که مخاطب دارند و واقعاً خوانده می‌شوند.» نویسنده همچنین خطاب به مدرسان حوزه‌ی نقد می‌گوید: «زمانی می‌توانید مدرسی توانمند در حوزه‌ی مطالعات نقادانه باشید که نقد را عملی بی‌روح و صرفاً کلاسی تلقی نکنید. نظریه‌های نقادانه راه‌هایی برای فهم جهان زنده‌ی پیرامون ما هستند، نه ابزارهایی مانند آنچه تکنیسین‌ها برای کارهای‌شان به کار می‌برند. ... اگر نگاهی نقادانه به چندوچونِ زندگی نداشته باشید، هرگز در کار تدریس نقد ادبی توفیق حرفه‌ای به دست نخواهید آورد. هنر شما در تدریس نقد ادبی، انتقال نگرشی نقادانه به دانشجویان‌تان است. اگر بتوانید این ایده‌ی مرکزیِ نظریه و نقد را در اذهان دانشجویان‌تان نهادینه کنید که «زندگی را باید به دقت تحلیل کرد تا به روشی نقادانه معنای آن را فهمید»، آن‌گاه وظیفه‌ی خود در جایگاه مدرس نقد ادبی را ایفا کرده‌اید.» مؤلف این کتاب دوجلدی در پایان فصل‌ها [اظهار] می‌دارد: «نظریه‌هایی که در این کتاب معرفی شدند، علاوه بر این‌که امکان دیدن جهان از دریچه‌ی چشم دیگران را برای‌مان فراهم می‌آورند، مسئولیت‌های انسانی‌مان را هم به ما یادآوری می‌کنند. به یاد داشته باشیم: پزشک متخصص ریه نمی‌تواند سیگار بکشد و در عین حال خطرات ناشی از دخانیات را به بیمارانش گوشزد کند. پزشک می‌بایست به مراتب بیش از شهروند معمولی به سلامت خود و دیگران حساسیت نشان دهد. کسی که نقد بداند، نمی‌تواند به جهان پیرامونش بی‌اعتنا باشد. نقد ادبی برای این نیست که جهان داستان را به دقت تحلیل کنیم، اما به جهان پیرامون خودمان بی‌اعتنا باشیم. نقد ادبی برای این نیست که شخصیت‌های داستان‌ها را تحلیل کنیم، اما به انسان‌های واقعیِ پیرامون خودمان بی‌اعتنا باشیم. نقد ادبی در کلاس نمی‌ماند؛ نقد با ما به خیابان می‌آید، با ما تلویزیون تماشا می‌کند، با ما به اتاق همکاران‌مان می‌آید، با ما روزنامه می‌خواند، با ما خرید می‌کند … . دانش نقد مجموعه‌ای از اطلاعات انتزاعی نیست. ارزش این دانش را باید در تغییر نگرش‌مان سراغ بگیریم.»

http://s9.picofile.com/file/8353868434/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87_%D8%A8%D8%A7_%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%DA%86%D9%84%DA%86%D8%B1%D8%A7%D8%BA_%DB%B2.jpg

- ادبیات با رشته‌هایی مثل تاریخ، فلسفه، روانشناسی،... در ارتباط است اما در ایران شاید کمی حوزه جامعه‌شناسی به متون ادبی یا آثار هنری نزدیک شده که آن هم در بعضی موارد با هجمه‌ای مواجه شده. دلیل این فاصله را در چه می‌دانید؟
پاینده: دلیل این فاصله، ناآشنایی با مطالعات میان‌رشته‌ای و مقاومت شدید دانشگاه‌های ایرانی در برابر آن است. طبیعی است که هر پژوهشگری در چهارچوب مفاهیم و روش‌شناسی‌های رشته‌ی خودش می‌تواند تحقیق کند. کار آن جایی مشکل می‌شود که باید علاوه بر رشته‌ی خودتان، مفاهیم و چهارچوب‌های نظریِ سایر رشته‌ها را هم یاد بگیرید و به کار ببرید. مدرسان سنتی ادبیات فارسی در کشور ما گمان می‌کنند استادان ادبیات، امروز هم باید همان شیوه‌ای از تدریس را داشته باشند که استادان پنج یا شش دهه‌ی پیش داشتند. اما زمانه‌ی ما، زمانه‌ی بده‌بستان‌های میان‌رشته‌ای است و بویژه دانشجویان این دوره و زمانه دیگر قانع نیستند که استادی به کلاس برود و صرفاً شاعران کهن را ستایش کند یا معانی لغات را توضیح بدهد. گروه‌های آموزشی دانشگاه‌ها هم به شدت در برابر پایان‌نامه‌های میان‌رشته‌ای مقاومت می‌کنند. کسانی که نه فقط با سایر رشته‌های علوم انسانی آشنا نیستند، بلکه حتی از تحولات جدید در رشته‌ی خودشان هم بی‌خبرند قاعدتاً از گسترش مطالعات میان‌رشته‌ای بین ادبیات و سایر علوم انسانی بسیار ناخرسند هستند. البته تعامل بین جامعه‌شناسی و ادبیات این‌گونه نیست. جامعه‌شناسان حتی پیش از پیدایش مطالعات میان‌رشته‌ای به ادبیات توجه می‌کرده‌اند چون از نظر آن‌ها تولیدات ادبی حکم آینه‌ای را دارند که فرایندهای اجتماعی را می‌توان به وضوح در آن دید. اما باز هم دقت کنید که در این مورد هم حرکت از سوی جامعه‌شناسی به سمت ادبیات بوده است، نه بالعکس. به طور کلی، مدرسان سنتی ادبیات در گذشته به همکاری‌های میان‌رشته‌ای اقبال نشان نداده‌اند و امروز هم دیدگاه تأییدآمیزی نسبت به آن ندارند.
- عدم تشخیص اینکه چه متونی برای نقد شدن با چه نوع رویکردی مناسب‌اند، تا چه حد می‌تواند به متن و خواننده لطمه بزند؟
پاینده: در این کتاب به تفصیل توضیح داده‌ام که هر متنی را نمی‌توان با هر رویکردی نقد کرد. برخی متون به علت ویژگی‌های‌شان به شیوه‌ی خاصی از نقد به اصطلاح «تسلیم» می‌شوند، در حالی که همان متون ممکن است در برابر سایر شیوه‌های نقد «مقاومت» کنند. منتقد توانا حتماً باید بر نظریه‌های میان‌رشته‌ای نقد مسلط باشد و با آن تسلط تشخیص بدهد که کدام رویکرد نقادانه می‌تواند لایه‌های ناپیدای متن را بهتر آشکار کند. برای مثال، داستان‌هایی که شخصیت اصلی‌شان زن است و نحوه‌ی روایت شدن داستان جهان زنانه را در کانون توجه خواننده قرار می‌دهد، البته گزینه‌های مناسبی برای نقد فمینیستی‌اند، اما همین داستان‌ها شاید بهترین گزینه‌ها برای نقد مارکسیستی نباشند. البته این یک حکم کلی نیست و استفاده‌ی من از کلمه‌ی «شاید» به این معناست که نهایتاً جزئیات متن است که تعیین می‌کند چه متنی را با کدام رویکرد نقادانه می‌توان بررسی کرد.
- آیا نقد ادبی در معرفی و تثبیت اثر ادبی مثل رمان یا مجموعه داستان می‌تواند مؤثر باشد؟ مثلا نقدهای متفاوت از «هملت» آن را بیشتر و بهتر شناسانده؟
پاینده: نقد با معلوم کردن دلالت‌های متن ادبی، می‌تواند آن متن را به مخاطبان بشناساند و بدین ترتیب جایگاه آن متن را در مجموعه آثار ادبی زمانه‌ی خودش ارتقا دهد. تردیدی نیست که نقدهای فروید، ارنست جونز، ژاک لاکان و سایر نظریه‌پردازان روانکاو به نمایشنامه‌ای مانند «هملت» به بهتر شناخته شدن این اثر ادبی و تشخیص پیچیدگی‌های تأمل‌انگیز آن کمک کرده است. این پرسش که «چرا هملت به رغم آگاهی از هویت قاتل پدرش، انتقام نمی‌گیرد؟»، از قرن شانزدهم (زمان نوشته شدن این نمایشنامه به دست شکسپیر) تا اوایل قرن بیستم (زمانی که فروید آن را در کتاب دوران‌ساز خود «تفسیر رؤیا» تحلیل کرد و متعاقباً ارنست جونز هم کتاب موجز خود با عنوان «هملت و اُدیپ» را نوشت) باعث بحث‌های فراوانی میان منتقدان ادبی شده بود. نقد روانکاوانه توانست پاسخی متقن به این پرسش بدهد و البته همین موضوع نقش بسزایی در عطف توجه به غنای معنای این نمایشنامه شده است. عقیده‌ی شخصی من این است که اگر جریان علمی و قوی نقد ادبی در کشور ما شکل بگیرد، رمان ایرانی هم می‌تواند جایگاهی به مراتب بهتر از آنچه اکنون دارد برای خود به دست آورد. نقدهای خواندنی و تأمل‌انگیز همیشه انگیزه‌ای باعث توجه عده‌ی بیشتری از مخاطبان به آثار ادبی می‌شوند.
- نارضایتی مخاطب ادبیات یا آثار هنری از منتقدان ناآشنا با مفاهیم جدید و نظریه‌های متعدد چه پیامدهایی می‌تواند داشته باشد؟
پاینده: این نارضایتی همان وضعیتی را به وجود می‌آورد که اکنون در کشور خودمان کمابیش با آن روبه‌رو هستیم. وقتی منتقد تفاوت بین «نقد» و «انتقاد» را نداند و تصور کند که کارش ایراد گرفتن از آثار ادبی است؛ وقتی منتقد با اصول نقد آشنا نباشد و تصور کند که هر ابراز عقیده‌ی غیرمستدل برابر با نقد است؛ پیداست که در چنین وضعیتی نه فقط عامّه‌ی مردم بلکه همچنین اهالی هنر و ادبیات هم نگاه مثبتی درباره‌ی نقد نخواهد داشت. نقد فیلم‌های سینمایی را در نظر بگیرید. وقتی منتقدی عامّه‌پسند اما ناآشنا با موازین و نظریه‌های نقد فیلم فقط حکم می‌کند که فلان فیلم «ضعیف» است، نباید تعجب کرد که مردم نقد را مترادف بیان یک نظر شخصی تلقی خواهند کرد. پیامدهای این تصور عامیانه و غیرعلمی را در کلاس‌های دانشگاه هم می‌توان دید. در کلاس نقد فیلم، دانشجو تصور می‌کند که باید نظرات شخصی خودش را بیان کند، یعنی مثلاً بگوید که آیا از فیلم خوشش آمده است یا نه. بنابر این، مشروحاً توضیح می‌دهد که فلان صحنه در فیلم «چقدر زیبا» است یا فلان شخصیت در فیلم چقدر آدم بدی است و غیره. وقتی از دانشجویان می‌خواهید که صحبت‌های‌شان را بر پایه‌ی نظریه‌های نقادانه بیان کنند، آن‌ها نمی‌توانند حرف خاصی بزنند چون تصورشان این است که هر کسی مجاز است برداشت خودش از یک اثر هنری یا ادبی را به عنوان «نقد» بیان کند.

http://s9.picofile.com/file/8353868384/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87_%D8%A8%D8%A7_%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%DA%86%D9%84%DA%86%D8%B1%D8%A7%D8%BA_%DB%B1.jpg

- در این کتاب نمونه‌هایی که برای نقد انتخاب‌ شده معمولا متونی هستند که برای مخاطب عام ملموس است. باتوجه به اینکه نقد و نظریه برای عموم مباحثی دشوار و حرفه‌ای محسوب می‌شوند، خوانش کتاب و فهم مطالب راحت به‌نظر می‌رسد. در باره این انتخاب‌ها بفرمایید.
پاینده: هنر نویسنده‌ی کتاب‌هایی از این دست این نیست که چنان غامض بنویسد که هیچ‌کسی نتواند از مطالب کتاب سر در‌آورد. به طریق اولی، مباحث پیچیده را نمی‌توان به قدری ساده بیان کرد که ناواردترین اشخاص هم به سهولت آن را بفهمند. کتاب من درسنامه‌ای برای دانشجویان تحصیلات تکمیلی (دوره‌های فوق‌لیسانس و دکتری) است و چنین خوانندگانی قاعدتاً باید با مفاهیم پایه‌ای در حوزه‌ی مطالعات ادبی و فرهنگی آشنا باشند. البته من تلاش کرده‌ام که کتابم واقعاً قابل استفاده باشد، اما در عین حال کوشیده‌ام توازنی برقرار کنم بین بیان روشن و قابل فهم از یک سو و از سوی دیگر تأکید بر این‌که خواننده باید بعد از خواندن این کتاب به متون نظری‌ای مراجعه کند که نظریه‌پردازان رویکردهای نقادانه نوشته‌اند. این نکته را در مقدمه‌ی کتاب توضیح داده‌ام که کتاب «نظریه و نقد ادبی» صرفاً دروازه‌ای است برای این‌که خواننده بتواند متعاقباً منابع بیشتری را بخواند و بفهمد. نمونه‌های نقد در این کتاب با همین نگرش انتخاب شده‌اند. این نمونه‌ها از طیف متنوعی از متون ادبی و فرهنگی انتخاب شده‌اند، از جمله شعر، داستان کوتاه، رمان، فیلم سینمایی، سریال تلویزیونی، تصاویر فضای مجازی و غیره. توجه داشته باشید که یک کتاب درسی رسمی نمی‌تواند هر نمونه‌ای از آثار ادبی و هنری را شامل شود، ضمن این‌که کتاب درسی محدودیت‌هایی هم از نظر حجم دارد. کتاب درسی قاعدتاً نمی‌تواند چهار یا پنج جلد باشد. پس من ناچار بودم در چهارچوب محدودیت‌ها (اعم از محدودیت حجم کتاب و غیره) دست به گزینش بزنم. بر این اساس، به نظرم آمد تا آن‌جا که به ادبیات مربوط می‌شود، بهتر است نمونه‌هایی آشنا از نویسندگان طراز اول و صاحب‌سبکی مانند هدایت و دانشور و امثال آنان را بگنجانم.
- در فصل «مطالعات فرهنگی و نشانه‌شناسی» با ایماژهایی از جواد ظریف وزیر امور خارجه یا فیلم‌هایی مثل «از کرخه تا راین»، «آژانس شیشه‌ای» یا سریال‌های مناسبتی مثل «بزنگاه»، «دارا و ندار»،... مواجه هستیم که مواردی مخاطب‌پسندند. اما عملا در جامعه چنین بررسی‌های تخصصی معمولا یا نیستند یا کم‌اند، چرا اصحاب عرصه مطالعات فرهنگی کم‌کارند؟
پاینده: یکی از پاسخ‌هایی که به این پرسش می‌توان داد این است که مطالعات فرهنگی در دانشگاه‌های ما بیشتر جامعه‌شناسی فرهنگ است و نه مطالعات فرهنگی به معنای اخص آن. مدرسان این رشته هم عمدتاً جامعه‌شناسان و انسان‌شناسان هستند که به مباحث فرهنگی علاقه دارند. البته علاقه با تخصص تفاوت دارد. به این ترتیب، جای درس‌هایی مانند «آشنایی با رمان»، «نظریه‌های ادبی»، «شیوه‌ی تحلیل داستان کوتاه»، «نقد فیلم» و غیره در فهرست درس‌های رسمی این رشته خالی است. ادبیات به کنار؛ دانشجویان این رشته حتی درسی دوواحدی درباره‌ی تاریخ و نظریه‌های جدید تاریخ ندارند. در چنین وضعیتی نباید انتظار داشت که دانش‌آموختگان این رشته بتوانند آن نوع بررسی‌هایی را درباره‌ی فیلم‌های سینمای و سریال‌های تلویزیونی و غیره انجام داده‌اند که شما در سؤال‌تان اشاره کرده‌اید.
- درجه‌بندی ادبیات فاخر، ادبیات عامه‌پسند گویا به عرصه منتقدان هم کشیده شده.  در مصاحبه یا نشست‌ها، رسانه‌ها و خبرنگارها و سوالات را درجه‌بندی می‌کنند و بعد انتخاب یا رد می‌کنند. تا چه حدی این موضوع طبیعی و منطقی است؟
پاینده: مطالعات فرهنگی شیوه‌ای از تبیین کارکرد اجتماعی متون ادبی است که مرزبندی بین ادبیات نخبه‌پسند و ادبیات عامّه‌پسند را روا نمی‌داند. این موضوع جنبه‌های مختلفی دارد که من در فصل دهم کتاب سعی کرده‌ام تا حدودی آن را باز کنم، اما پرسش شما در خصوص درجه‌بندی یا انتخاب رسانه‌ها و خبرنگاران ناظر بر موضوع دیگری است. خود من هم شخصاً معتقدم رئیس جلسه یا همایش یا سخنرانی باید از میان پرسش‌های رسیده دست به گزینش بزند، اما این گزینش به معنای حذف صداهای متفاوت نیست (یا نباید باشد). گاه پرسش‌ها تکرار‌ی‌اند، یعنی محتوا یکسان است، اما الفاظ به‌کاررفته با هم فرق دارند. گاه پرسش‌ها کلاً نامرتبط‌اند، یعنی به گفته‌های سخنران مربوط نمی‌شوند. گاه آنچه تحت عنوان پرسش مطرح شده در واقع پرسش نیست بلکه نوعی اظهار نظر یا به اصطلاح کامنت است. در همه‌ی این موارد، رئیس جلسه محق است برای رعایت الزامات وقت و مدیریت زمان از طرح برخی پرسش‌ها خودداری کند. این موضوع را نباید با دیدگاه اصحاب مطالعات فرهنگی در خصوص لزوم پرداختن به رمان‌های عامّه‌پسند و کلاً متون و تولیدات توده‌ای خلط کرد.
- فصل‌هایی مثل «نقد ادبی از منظر مطالعات زنان» به‌نظر می‌رسد به‌خاطر کمبود و نبود چنین مباحث مستقلی در بیرون، برای جامعه فرهنگی یا فرهنگ جامعه ضروری است مباحثی مثل زنانه‌نویسی، نقد زن‌محور،... نظر شما چیست؟
پاینده: بله، اگر با واقعیات اجتماعی از نزدیک آشنا باشیم باید نتیجه بگیریم که شناساندن علمی این رویکرد، علاوه بر نتایجی که در حوزه‌ی مطالعات ادبی به بار خواهد آورد، پیامدهای اجتماعی برای اصلاح برخی نارسایی‌ها و نابرابری‌ها هم خواهد داشت. اما بدون این‌که وارد جزئیات شوم باید اضافه کنم که معرفی رویکردهایی از قبیل فمینیسم با سوءتفاهم‌ها و مشکلاتی همراه است. برداشت نازل و غیرعلمی از این قبیل رویکردها موانعی فرهنگی در معرفی آن‌ها ایجاد کرده است. نقد مارکسیستی هم از این سوءبرداشت‌های کلیشه‌ای بی‌نصیب نبوده است.
- به‌نظر می‌رسد نویسندگان ما به این باور رسیدند که نباید به «نظریه» اهمیتی داد چون باعث می‌شود از نیروی خلاقه غریزی فاصله بگیرند. شما به‌عنوان یک منتقد تا چه حد تسلط بر نظریه ادبی را برای نویسندگان و شاعران ضروری، مفید یا مضر می‌دانید؟
پاینده: نویسنده‌ی زمانه‌ی ما لزوماً باید شخصی فرهیخته باشد. مقصودم از «فرهیخته» کسی است که در زمینه‌های مختلفی مانند تاریخ، ادبیات، فلسفه و غیره به وفور کتاب می‌خواند، به نمایشگاه آثار هنری می‌رود، فیلم تماشا می‌کند، اخبار و رویدادهای اجتماعی، سیاسی و بین‌المللی را دنبال می‌کند، در فضای مجازی تفحّص می‌کند، و غیره. شاعری که فقط شعر کلاسیک خوانده باشد اما نداند در جهان پیرامون او چه رخ می‌دهد، قطعاً نمی‌تواند ذائقه‌ی ادبی امروز را ارضاء کند. به طریق اولی، رمان‌نویسی که با نظریه‌های علوم انسانی در حوزه‌هایی مانند روانکاوی، جامعه‌شناسی و فلسفه آشنا نباشد، در موقعیت مناسبی برای نوشتن رمان‌های تأمل‌انگیز قرار ندارد. نویسندگان و شاعران و کلاً هنرمندان زمانه‌ی ما لزوماً باید اهل ژرف‌اندیشی باشند. آشنایی با نظریه‌های میان‌رشته‌ای نقد ادبی جدید یکی از مؤثرترین راه‌ها برای نیل به نیل به نگاهی عمیق درباره‌ی جهان پیرامون‌مان است. آیا بدون چنین نگاه عمیقی می‌توان اثر ادبی تفکربرانگیزی نوشت؟ نویسندگان و شاعران با چنین نگاه عمیقی می‌توانند دست به نوآوری و خلاقیت بزنند، نه با اجتناب از آن.


برچسب‌ها: کتاب «نظریه و نقد ادبی», حسین پاینده, نقد ادبی, نظریه‌های میان‌رشته‌ای
+ نوشته شده در تاریخ  شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۷   | 

 آنچه در زیر می‌خوانید، ابتدا یادداشت هادی آقاجانزاده  و سپس متن مصاحبه‌ی  حسین پاینده با مجله‌ی فرهنگی‌ـ‌هنری آنگاه است که در شماره‌ی اخیر این نشریه  (پاییز ۹۷) منتشر شده است. هادی آقاجانزاده دبیر پرونده‌ی «فرهنگ عامّه» در این  نشریه است. 


هادی آقاجانزاده: حسین پاینده، استاد نظریه و نقدادبی دانشگاه علامه طباطبائی، از جمله پیشگامان معرفی نظریات فرهنگ عامّه در ایران بوده است. کوشش‌های او در فصلنامه‌ی «ارغنون» و سپس در قالب ترجمه و تألیف کتاب‌های متعدد، از او چهره‌ای مرجع در این باره ساخته است. گشودن این شماره با پاسخ‌های پاینده به پرسش‌های «آنگاه»، در حکم روشی برای مواجهه با مجموعه مطالبی است که گرچه در رویکرد و نحوه‌ی پرداخت، تفاوت‌های گاه فاحشی با یکدیگر دارند، اما در یک نکته‌ی کلی با یکدیگر به اشتراک می‌رسند، و آن جدی گرفتن فرهنگ عامّه و جریان‌های عامّه‌پسند به عنوان منبعی مهم در شکل‌دهی به حوزه‌ی عمومی و سیاسی است. پاینده در این گفت‌وگو ابهامات احتمالی را که ممکن است در پیگیری مطالب این شماره ذهن همراهان ما را درگیر کند، برطرف می‌سازد و تصویری چندوجهی و پیچیده از عامّه‌پسندی ارائه می‌دهد.

۱. امر عامّه‌پسند عموما با برچسب‌هایی چون: «مبتذل»، «توده‌ای» و «عوامانه» نادیده گرفته می‌شود و چندان شایسته تحلیل و بررسی دانسته نمی‌شود. برای شروع گفت‌وگو شاید بد نباشد از همین‌جا شروع کنیم که امر عامّه‌پسند سوای این برچسب‌زنی‌ها، واجد چه ظرفیت‌های پیچیده‌تری است که در نگاه اول چندان به چشم نمی‌آید؟

پاینده: امر عامّه‌پسند بویژه از زمان ظهور مدرنیسم در هنر و ادبیات موضوعی مذموم و کم‌ارزش محسوب شد. هنرمندان مدرنیست اعتقاد داشتند که مخاطب‌شان نه توده‌ی مردم، بلکه نخبگان جامعه است. می‌دانید که اصطلاح «برج عاج» هم از همان زمان باب شد. مدرنیست‌ها خود را «برج‌عاج‌نشین» می‌دانستند، به این معنا که از دمخور شدن با مردم عامی اجتناب می‌کردند، سلائق و علائق متمایزی داشتند، عزلت می‌گزیدند و، در یک کلام، احساس می‌کردند که معرفتی متمایز با ادراک عمومی از جهان پیرامون‌شان دارند. در واقع، آن‌ها خود را برتر از مردم کوچه‌وخیابان می‌دانستند و لذا در تولید هنری هم هدف‌شان این نبود که از میان چنین مردمی به آثارشان اقبال شود. شاعرانی مانند تی.اس. الیوت و ازرا پاند تعمداً شعرهایی با انبوه تلمیحات به کتاب مقدس و سایر آثار ادبی می‌نوشتند. پیداست که آن‌ها از این طریق بینامتنیّتی در آثارشان ایجاد می‌کردند که خواندن آن را دشوار می‌کرد. اما شاعران مدرنیست هم دقیقاً همین را می‌خواستند که نه خواننده‌ی معمولی، بلکه خواننده‌ی فرهیخته بتواند آثار آنان را بخواند. در رمان مدرن هم وضع به همین منوال بود. تکنیک‌های مدرن مانند سیلان ذهن، گفتار مستقیم آزاد، یا پیرنگ غیرخطی، خواندن رمان‌های مدرنیست‌هایی مانند جویس و فاکنر را با چالش‌هایی مواجه می‌کند که شاید فقط افراد برخوردار از توانش ادبی (نه صرفاً توانش زبانی) بتوانند بر آن چالش‌ها فائق آیند. بدین ترتیب بود که خط فارق اکیدی بین هنر عامّه‌پسند و هنر نخبه‌گرا کشیده شد. شکل‌گیری مکتب جامعه‌شناسی فرانکفورت در سال‌های بین دو جنگ جهانی به این تمایز دامن زد. اصحاب این مکتب دیدگاهی بسیار منفی درباره‌ی امر عامّه‌پسند داشتند. برای مثال، آدورنو موسیقی عامّه‌پسند را سخیفانه می‌داند و اعتقادش این است که این نوع موسیقی در کنار مجلات عامّه‌پسند، فیلم‌های عامّه‌پسند و امثال آن صرفاً به بقای نظام سرمایه‌داری کمک می‌کند. اما به مرور زمان و بویژه از اواسط نیمه‌ی دوم قرن بیستم نظریه‌های متفاوتی درباره‌ی امر عامّه‌پسند در علوم انسانی مطرح شد. برای مثال، گرامشی اعتقاد دارد که فرهنگ عامّه امکان نوعی بده‌بستان یا مذاکره را بین قدرت حاکم و نیروهای معارض فرهنگی فراهم می‌کند. بویژه از زمان تأسیس «مرکز مطالعات فرهنگی دانشگاه برمینگام»، نظریه‌پردازان مطالعات فرهنگی این دیدگاه را ترویج کرده‌اند که امر عامّه‌پسند فضایی برای طرح پاره‌گفتمان‌هاست و از این رو نمی‌تواند از دایره‌ی تحقیقات اجتماعی بیرون گذاشته شود. آکادمیسین‌ها شاید زمانی فرهنگ عامّه را تحقیر می‌کردند و پرداختن به آن را دون شأن خود می‌پنداشتند، اما مطابق با رویکردهای متأخر امر عامّه‌پسند عرصه‌ی بروز تعارض‌های عمیق فرهنگی است و اجتناب از بررسی آن به معنای چشم بستن بر جنبه‌های ناپیدای حیات اجتماعی خواهد بود.

۲. منتقدان امر عامّه‌پسند معتقدند که عامه پسندی جایگاه تثبیت و انتشار ایدئولوژی مسلط است. آیا واقعاً این‌طور است؟ آیا یک پدیده یا کنش عامّه‌پسند، به صرف عامّه‌پسند بودن، همدست ایدئولوژی مسلط روزگارش باید شمرده شود؟

پاینده: البته هر گروه اجتماعی حاکم تلاش می‌کند تا پایه‌های قدرت خود را به هر وسیله‌ای تثبیت کند و شکی نیست که یکی از همین وسایل تولیدات عامّه‌پسند و کلاً فرهنگ عامّه است. برای مثال، سریال‌های تلویزیونی الگوهایی از سبک زندگی را به نمایش می‌گذارند که منطبق با گفتمان مسلط است. تفریحات عامّه‌پسند نیز همسو با نوعی از تفکر و رفتار اجتماعی است که نهایتاً بر ابقای وضع موجود اجتماعی صحّه می‌گذارد. اما این قبیل کارکردهای فرهنگ عامّه‌پسند را نباید به معنای فقدان تنش بین گفتمان مسلط و امر عامّه‌پسند دانست. این تنش می‌تواند گهگاه حتی حاد بشود و دخالت مستقیم دستگاه‌های حاکمیتی برای مهار کردن امر عامّه‌پسند را در پی داشته باشد. در چنین مواقعی، از یک سو گفتمان حاکم می‌کوشد ایدئولوژی خود را اشاعه دهد و از سوی دیگر شکل‌های التذاذ عامیانه از خطوط قرمز حاکمیت فراتر می‌روند و برخی از پایه‌های ایدئولوژیک آن را تهدید می‌کنند. به این ترتیب، باید گفت عامّه‌پسندی نه صرفاً کارگزار قدرت حاکم است و نه لزوماً آن را برمی‌اندازد. بین این دو (قدرت حاکم و امر عامّه‌پسند) رابطه‌ای دیالکتیکی وجود دارد. هر یک دیگری را با چالش مواجه می‌کند، اما در عین این چالش، نوعی سنتز یا حالت ترکیبی هم بین آن‌ها می‌تواند به وجود آید.

۳. در بحث از عامّه‌پسندی این نکته همواره مطرح می‌شود که پدیده‌ای برای آن‌که عامّه‌پسند شود، باید بتواند تاثیراتی فراگیر و چندسطحی در عامّه‌ی مردم باقی بگذارد. اجازه دهید سؤالم را این‌گونه مطرح کنم که عامّه‌پسند شدن یک پدیده، شخص یا کنش برای عامّه‌ی مردم، متأثر از چه عواملی است؟ یک پدیده، شخص یا کنش تحت چه عواملی می‌تواند به عامّه‌پسندیِ فراگیر دست یابد؟

پاینده: عوامل مختلف و متنوعی می‌توانند در ایجاد چنین وضعیتی دخیل باشند. برای مثال، بویژه در زمانه‌ی ما که بخش مهمی از زندگی روزمره‌مان نه در ساحت‌های واقعی بلکه در فضای مجازی و به قول بودریار در «فوق‌واقعیت» سپری می‌شود، رسانه‌های نوینِ دیجیتالی می‌توانند نقش بسزایی در این خصوص ایفا کنند. شبکه‌های اجتماعی از قبیل اینستاگرام و فیسبوک و غیره این قدرت را دارند که ایماژها را به سرعت انتشار دهند یا بازتکثیر کنند. به طریق اولی، توئیتر این امکان را فراهم می‌کند که چند جمله‌ی کوتاه در کمترین زمان ممکن به تعداد بسیار کثیری از مخاطبان منتقل شود. لایک گرفتن تصاویر (خواه عکس و خواه کلیپ) باعث جلب توجه به آن‌ها و البته القای آن چیزی می‌شود که بارت آن را «معانی ثانوی» یا دلالت‌های نامصرّح می‌نامد. اما فراموش نکنیم که توده‌گیر شدن هر الگویی از رفتار یا اقبال عمومی به یک فیلم عامّه‌پسند و خلاصه رواج فرهنگ عامّه منوط به وجود زمینه‌های عینی در حیات اجتماعی ماست. مقصودم این است که امر عامّه‌پسند گسترش نمی‌یابد و همه‌گیر نمی‌شود مگر این‌که شرایط و اوضاع اجتماعی هم مساعد و تسهیل‌کننده‌ی آن باشند. چون در پاسخ به سؤال قبلی به بودریار اشاره کردم، بد نیست این‌جا موضوع را کمی از منظر او نگاه کنیم. شبیه‌سازی‌های تصویری که بودریار آن را اصطلاحاً «وانمودگی» می‌نامد، نقش تعیین‌کننده‌ای در فراگیر شدن امر عامّه‌پسند ایفا می‌کنند. ما در جهانی مشحون از تصویر زندگی می‌کنیم، تصویر در مجلات، تصویر در بیلبوردهای تبلیغی، تصویر روی صفحه‌ی تلویزیون، تصویر در نمایشگر کامپیوتر و تلفن همراه، و … . چرخه‌ی پایان‌ناپذیرِ تولید و بازپخش این تصاویر در ساحت عمومی، به درونی‌ترین ساحت‌های زندگی فردی ما رسوخ می‌کند و الگوهایی از هویت و رفتارِ متناسب با آن هویت را برای ما تعریف می‌کند. برای مثال، تصاویر اشخاص مشهور یا سلبریتی‌ها (خوانندگان موسیقی پاپ، هنرپیشه‌های سینما، ورزشکاران مشهور و غیره) حکم دال‌هایی را دارند که بویژه در فضای مجازی توجه ما را دائماً به خود جلب می‌کنند. اما این دال‌ها هیچ مدلولی در واقعیت ندارند، چون واقعیتِ آن هنرپیشه و آن خواننده و غیره با آنچه در این تصاویر به ما ارائه می‌شود مطابقت نمی‌کند. در واقع، اگر منظری پساساختارگرایانه برای تحلیل این وضعیت اختیار کنیم، درمی‌یابیم که ما با دال‌هایی مواجه‌ایم که صرفاً به دال‌هایی دیگر ارجاع می‌کنند و این ارجاع‌های زنجیره‌وار پایان ندارند. ایماژهای فوق‌واقعی، جهانی به غیر از جهان واقعی را به صورت ایده‌آل به نمایش می‌گذارند. بنابر این، طرز آرایش موی فلان فوتبالیست، یا ویژگی‌های لباس فلان هنرپیشه مورد توجه عامّه‌ی مردم قرار می‌گیرد و به سرعت توده‌گیر می‌شود. سرعت این فرایند به قدری زیاد است که گاه به فاصله‌ی یکی دو هفته بعد از شروع پخش یک سریال عامّه‌پسند، می‌توانید تأثیرهای فرهنگی آن را در گفتار یا رفتار توده‌ی مخاطبان ببینید. از این حیث، اصلاً نباید تعجب کرد چون فناوری دیجیتال شبیه‌سازی تصویری را به قدری سهل و شتابان کرده است که امر عامّه‌پسند نسبت به گذشته بسیار راحت‌تر شیوع می‌یابد.

۴. نظریه پردازان انتقادی معتقد بودند که پدیده‌های عامّه‌پسند تحت سیطره صنعت فرهنگ هستند و در نهایت نمی‌توانند خارج از منطق کالایی‌شده‌ی خود قرار گیرند. به نظر هم می‌رسد که پدیده‌های عامّه‌پسند برای فراگیر شدن و اشاعه‌ی بیشتر نیازمند میانجی‌ها و مجاری صنعت فرهنگ همچون تلویزیون هستند. برای فهم پدیده‌ی عامّه‌پسند ناگزیریم که آن را همیشه در درون صنعت فرهنگ بازخوانی کنیم یا نه، عامّه‌پسندیِ پدیده‌ها می‌تواند خارج از منطق صنعت فرهنگ و کالایی شدن فرهنگ هم رخ دهد؟

پاینده: اصحاب مکتب فرانکفورت دیدگاهی منفی درباره‌ی فرهنگ‌سازی در نظام سرمایه‌داری داشتند و تحلیل‌شان، با توجه به ویژگی‌های جامعه‌ی صنعتیِ آن زمان، نادرست نبود. شرکت‌های بزرگی که ترانه‌های عامّه‌پسند را به صورت گرامافون تولید و توزیع می‌کردند، یا مجلات هفتگیِ عامّه‌پسندی که با ستون‌هایی مانند «فال هفته» یا «نامه به سنگ صبور» خوانندگان‌ را به سمت پارادایم‌های خاصی از کنش اجتماعی سوق می‌دادند، البته نقش واسطه‌هایی را ایفا می‌کردند که بدون آن‌ها فرهنگ عامّه دست‌کم تا آن حد فراگیر نمی‌شد. ولی توجه داشته باشید که ما از سرمایه‌داریِ انحصاری که ویژگی نظام تولید سرمایه‌دارانه در آن مقطع از زمان بود فاصله گرفته‌ایم و الان در عصر پسامدرن وارد مرحله‌ی سرمایه‌داریِ معطوف به مصرف و شرکت‌های چندملیتی شده‌ایم. فناوری «بلو رِی» یا «پرتو آبی» تکثیر سی‌دی‌های موسیقی و فیلم با بالاترین کیفیت را از خوردن یک لیوان آب هم ساده‌تر کرده است. امکان دریافت فایل پوسترهای خوانندگان موسیقی پاپ و چاپ آن‌ها با کیفیتی بسیار زیاد، اکنون دیگر یک امکان پیش‌پاافتاده و ساده محسوب می‌شود. مقصودم این است که آن واسطه‌ای که فرانکفورتی‌ها لازمه‌ی گسترش فرهنگ عامّه می‌پنداشتند، در زمانه‌ی ما کمابیش حذف شده است. صنعت فرهنگ‌سازی یکی از ارکان نظام سرمایه‌داری بود که هم بازده اقتصادی سرشاری داشت و هم این‌که با منحرف کردن افکار توده‌های مردم به موضوعاتی از قبیل عشق رمانتیک و فال و ترانه‌های فرمول‌وار و غیره، توجه عموم را از مسائلی مانند نابرابری‌های طبقاتی دور می‌کرد. امروزه تحقق آن هدف مستلزم وجود صنعت جداگانه‌ی فرهنگ‌سازی نیست. تمام وجوه زندگی روزمره مشحون از عناصر عامّه‌پسند شده و به یک عبارت عامّه‌پسندی به جزئی جدایی‌ناپذیر از حیات اجتماعی ما تبدیل شده است. امروزه حیات اجتماعی یعنی غوطه‌ور شدن در پدیده‌های عامّه‌پسند.

۵. پدیده‌های عامّه‌پسند همیشه عامّه‌پسند می‌مانند؟ آیا امکان تبدّل و تحول پدیده‌های عامّه‌پسند و نخبه‌گرایانه به یکدیگر در گذر زمان وجود دارد؟ چه عواملی می‌توانند این تحول و تبدّل را امکان‌پذیر سازند؟

پاینده: طبقه‌بندی‌هایی از قبیل «عامّه‌پسند» و «نخبه‌گرا» همیشه واجد عنصری گفتمانی هستند. با تحول گفتمان‌ها و تغییر جایگاه آن‌ها از مسلط به حاشیه و بالعکس، طبیعتاً تعریف‌ها و طبقه‌بندی‌ها هم تحت تأثیر قرار می‌گیرند. از طرف دیگر، شکل‌گیری حوزه‌های جدید در علم هم می‌تواند در این موضوع تأثیر بگذارد. مطالعات فرهنگی را در نظر بگیرید. تا پیش از پیدایش این حوزه‌ی میان‌رشته‌ای در علوم انسانی، پدیده‌های عامّه‌پسند این جایگاهی را که امروز در آکادمی دارند، دست‌کم به این حد نداشتند. اکنون محقیم بپرسیم که اگر بررسی علمی درباره‌ی رمان‌های عامّه‌پسند یا مجلات عامّه‌پسند امروز بخشی از کار مشروع آکادمیک محسوب می‌شود، آیا نمی‌توان پیشبینی کرد که تعریف‌های ما از امر عامّه‌پسند در گذر زمان دستخوش تغییر شوند و آنچه امروز عامّه‌پسند می‌پنداریم در آینده با نگرشی متفاوت دیگر عامّه‌پسند ندانیم؟ سرگذشت رمان «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» از این حیث درخور مثال زدن است. این رمان در بدو انتشار عامّه‌پسند تلقی می‌شد و به یاد دارم که در همان زمان عده‌ای هم معترض شدند که اصولاً چرا باید این رمان را تأمل‌انگیز بدانیم و آن را نقد کنیم. اما متعاقباً همین رمان واجد لایه‌های معناییِ ژرف محسوب شد و چهار جایزه‌ی مهم در حوزه‌ی کتاب‌های ادبیات داستانی را، هم در بخش خصوصی و هم در بخش دولتی، به خود اختصاص داد. امروز که بیش از یک دهه و نیم از انتشار این رمان می‌گذرد، چندین پایان‌نامه‌ی فوق‌لیسانس و دکتری راجع به آن نوشته شده و جنبه‌های مختلف آن در ده‌ها مقاله‌ی نقد بررسی شده است. با این اوصاف، می‌توان گفت کمتر کسی است که امروز «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» را رمانی چندلایه و درخور تأمل نداند. پس متنی که در گذشته جایی در دایره‌ی مطالعات جدی ادبیات نداشت، در حال حاضر جایگاه تثبیت‌شده‌ای برای خود کسب کرده است. این نمونه‌ای است از جابه‌جایی‌هایی که در سنجش نقادانه‌ی ما از آنچه عامّه‌پسند می‌پنداریم بالقوه می‌تواند همین امروز یا در هر مقطعی رخ بدهد.

۶. یکی از نقدهایی که در ایران طی سال‌های اخیر به مطالعات فرهنگ عامّه وارد شد این بود که به قدری در تفسیر پدیده‌های عامّه‌پسند و الصاق معانی رهایی‌بخش به آن‌ها زیاده‌روی شد که به این نوع مطالعات خصلت محافظه‌کارانه داد. می‌خواهم از ذکر این نقد سؤالم را این‌گونه مطرح کنم که اگر بنا باشد تلاش کنیم سویه‌های زایا، پیچیده و خلاقانه در امر عامّه‌پسند را نشان دهیم، تا کجا مجاز به تعبیر و تفسیر نشانه‌ها و معانی هستیم؟ آیا این خطر وجود ندارد که در یک تسلسل بی‌پایانِ نشانه‌شناختی بیفتیم؟

پاینده: مقصود شما از تسلسل مشخص نیست. شاید اگر نمونه‌ای از این تسلسل را بیان می‌کردید بهتر می‌توانستم پاسخ بدهم. اساساً شاید این تصور از آن‌جا برای شما پیش آمده است که صحبت از «تفسیر» می‌کنید. این واژه دلالت‌هایی حاکی از «فقدان قاعده» یا «دلبخواهانه بودن» دارد که من آن را در تحلیل‌های علمی نشانه‌شناختی نمی‌بینم. از طرف دیگر، «رهایی‌بخش» بودن فرهنگ عامّه هم موضوعی درخور مناقشه است. پژوهشگران مطالعات فرهنگی به تفریحات عامّه‌پسند، تولیدات هنری و ادبی عامّه‌پسند، مجلات عامّه‌پسند و کلاً امر عامّه‌پسند در زندگی روزمره توجه می‌کنند و می‌کوشند معانی و دلالت‌های آن را کشف و تحلیل کنند. این به معنای صحّه گذاشتن ــ یا به طریق اولی، صحّه نگذاشتن ــ بر مصداق‌های امر عامّه‌پسند نیست. به این نکته هم باید توجه کرد که نشانه‌شناسی یکی ــ اما مسلماً نه یگانه ــ روش تحلیل فرهنگ عامّه است. در مطالعات فرهنگی طیفی از روش‌های کیفی به این منظور استفاده می‌شوند که مفهوم «تسلسل» را نمی‌توان به آن‌ها مربوط دانست. نقد مارکسیستی، روانکاوی، تحلیل انتقادی گفتمان، نظریه‌ی پسااستعماری و … از جمله‌ی این روش‌های کیفی هستند.

۷. در محافل هنری و ادبی تلقی آشنایی وجود دارد که عامّه‌پسند بودن، یعنی مبتذل بودن. «ابتذال» مفهومی است که زیاد مورد استفاده قرار می‌گیرد. اما به نظر می‌رسد هر کدام از ما معنای ذهنی خاص خودمان را از این مفهوم در ذهن داریم، آن‌قدر که گویی خود این مفهوم هم عامّه‌پسند شده است! سؤالم را این‌گونه طرح می‌کنم که چه تفاوت و خط تفارقی میان ابتذال و عامّه‌پسندی وجود دارد؟ چه چیزهایی می‌توانند امر عامّه‌پسند را مبتذل کنند یا از طرف دیگر مانع از ابتذال آن شوند؟

پاینده: ابتذال نوعی ارزش‌داوریِ اخلاق‌مبنایانه است. در مطالعات فرهنگی وقتی از امر عامّه‌پسند صحبت می‌کنیم، بیشتر به کارکردهای آن به منزله‌ی نوعی متن نظر داریم، نه تأیید یا تکذیب آن. یک مُد لباس، یک جور آرایش مو، نوعی رمان، یک تفریح خاص و غیره هر کدام می‌‌تواند مصداقی از عامّه‌پسندی باشد، اما دلیلی نداریم که آن را خلاف اخلاق یا تقویت‌کننده‌ی اخلاق بدانیم. مسئله‌ی یک پژوهشگر فرهنگ در درجه‌ی اول فهم جوانب مختلف پدیده‌های اجتماعی است نه داوری. کلمه‌ی «ابتذال» این را القا می‌کند که گویا وقتی آحاد جامعه در پدیده‌های عامّه‌پسند دخیل می‌شوند، به نوعی انحطاط اخلاقی هم دچار می‌شوند. شاید این دیدگاه کسانی باشد که اصولاً کنش‌های عامّه‌پسندانه را دون شأن خودشان می‌دانند. شاید بتوان شیمیدانی را پیدا کرد که فقط درباره‌ی خواص فلزات گرانبها مانند طلا تحقیق می‌کند، اما به هر حال شیمی علمی است که به همه‌ی مواد موجود در طبیعت می‌پردازد. اگر شیمیدانی در آزمایشگاه راجع به فلزاتی به غیر از طلا (مثلاً روی یا مس) پژوهش کند، نباید تصور کنیم که به موضوعی «مبتذل» توجه نشان داده و این دون شأن اوست.

۸. عامّه‌پسندی را با مفهوم «لذت» در ارتباط تنگاتنگ می‌دانند. لذت بی‌واسطه و مستقیم. شاید به واسطه‌ی همین وجه لذت‌جویانه‌ی عامه پسندی است که به ابتذال متهمش می‌کنند. اما می‌دانم که شما دغدغه‌های روانکاوانه دارید و این لذت را متفاوت فهم می‌کنید و معتقدید لذتی که در مواجهه با پدیده‌های عامّه‌پسند هست، کلید فهم بسیاری از مناسبات ناخودآگاه و سوبژکتیویته است. لذتی که در امر عامّه‌پسند وجود دارد، بیانگر چه چیزهایی است؟ درباره ساختار ناخودآگاه و شکل‌گیری ذهنیت انسانی چه چیزهایی می‌تواند به ما بگوید؟

پاینده: این دیدگاه که مشارکت در فرهنگ عامّه، مثلاً گوش کردن به موسیقی پاپ، باعث التذاذ ناخودآگاهانه‌ی ما می‌شود، نگرشی روانکاوانه است. نه فقط موسیقی پاپ، بلکه تماشای ورزش‌های پُرطرفدار، خرید کردن، تماشای سریال‌های پُرماجرای تلویزیون، خواندن رمان‌های بازاری و غیره باعث می‌شوند در سطحی فراتر از آگاهی احساس لذت کنیم. خرید، یک راه اثبات نَفْس‌بودگی است. بچه مستقلاً خرید نمی‌کند، بلکه یک فرد بالغ برای او خرید می‌کند. فرض بر این است که بچه هنوز قدرت تشخیص این را ندارد که نیازهایش چه هستند و چه چیزی را باید بخرد. فردی بزرگ‌تر برای او تصمیم می‌گیرد. لذا وقتی خودِ ما کالایی را از میان سایر کالاهای مشابه انتخاب می‌کنیم و می‌خریم، در واقع علاوه بر تبادل مالی و ابتیاع کالا، استقلال و بلوغ و برخورداری‌مان از نَفْس را هم اعلام می‌کنیم. این اعلام شاید آگاهانه نباشد، یعنی اشخاص برای جار زدن این‌که «من بزرگ شده‌ام» خرید نمی‌کنند، ولی ماهیت ناخودآگاه همین است که ما کاری می‌کنیم که دلالت ثانوی دارد بی آن‌که خودمان به آن دلالت ثانوی وقوف داشته باشیم. این بحثی است که بری ریچاردز نیز در کتابی که از او ترجمه کرده‌ام («روانکاوی فرهنگ عامّه») مطرح می‌کند. او استدلال می‌کند که، برای مثال، زمین فوتبال با خطوط سفیدی که هر کدام حد و مرزی را معیّن می‌کنند و کنش‌های معیّنی در آن حدود می‌تواند باعث اخطار یا جریمه از سوی داور شود، ما را ناخودآگاهانه به یاد محدودیت‌های التذاذ در زندگی واقعی می‌اندازند. برای بازیکنان فوتبال خیلی راحت و یقیناً لذتبخش است که توپ را با دست مهار کنند، ولی این کار جریمه در پی خواهد داشت و اگر در محوطه‌ی هجده‌قدم انجام شود حتی می‌تواند به پنالتی یا ضربه‌ی مستقیم به سمت دروازه بینجامد. بنابر این، رعایت قوانین فوتبال شکلی از تأدیب شخصی هم هست. در تعریف فرد بالغ و مسئولیت‌پذیر از جمله می‌توان گفت کسی است که حد و حدود را تشخیص می‌دهد و در صورت لزوم بر لذت‌طلبیِ خود مهار می‌زند. مشارکت در فوتبال دلالت‌های ناخودآگاهانه‌ای را درباره‌ی همین محدودیت‌ها به ما یادآوری می‌کند. البته نباید از یاد برد که این موضوع (تحلیل‌های روانکاوانه درباره‌ی فرهنگ عامّه) ظرایف و پیچیدگی‌های فراوانی دارد و آنچه من این‌جا اشاره کردم به هیچ وجه حق مطلب را درباره‌ی بحث بری ریچاردز ادا نمی‌کند. خواننده‌ی علاقه‌مند می‌بایست استدلال‌های مفصل ریچاردز را بخواند تا همه‌ی بحث برای او روشن شود.


برچسب‌ها: فرهنگ عامّه, مکتب فرانکفورت, مطالعات فرهنگی, موسیقی پاپ
+ نوشته شده در تاریخ  چهارشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۷   | 

آنچه در زیر می‌خوانید، مصاحبه‌ی حسین پاینده با مجله‌ی اندیشه‌ی پویا درباره‌ی رمان شازده احتجاب نوشته‌ی هوشنگ گلشیری است که در شماره‌ی آذر و دی ۱۳۹۷ این نشریه منتشر شده است.


۱. سال‌هاست که شازده احتجاب را جزئی از آثار برجسته یا باصطلاح Canon ادبی ادبیات داستانی ایران به حساب می‌آوریم اما کمتر به این پرسش به ظاهر ساده پاسخ داده شده که چرا شازده احتجاب وارد باشگاه جاودانگان ادبیات داستانی شده است. شازده احتجاب مثل سووشون و کلیدر رمانی پرفروشی به آن معنا نبوده است. از لحاظ صناعت داستانی بسیاری از آثار بعدی گلشیری مثل جن‌نامه از شازده احتجاب پیشرفته‌ترند و مضمون‌اش یعنی زوال یک خاندان اشرافی نیز از مضمون‌هایی ست که بارها در ادبیات جهان آزموده شده است. پس راز اهمیت و درخشش شازده احتجاب در منظومۀ ادبیات داستانی معاصر در چیست؟

پاینده: ابتدا باید روشن کنیم که مقصود از «آثار برجسته» (canon) چیست. این آثار مجموعه‌ای از متون ادبی‌اند که بنابر اجماع عمومی، ویژگی‌های تمایزدهنده‌ی متون یک دوره را دارند و آن را در محتوا و شکل خود به نمایش می‌گذراند. مقصود از محتوا، مضامین بی‌سابقه در این متون است و مقصود از شکل، تکنیک‌های نوآورانه‌ی آن‌ها. توجه کنید که آثار معتبر ملاک تعیین چیستی ادبیات‌اند و لذا در فهرست‌های دروس دانشگاهی قرار می‌گیرند. این نوعی صحّه گذاشتن بر جایگاه و تأثیر آن‌هاست. در خصوص شازده احتجاب با یقین می‌توان گفت این متن هنوز به فهرست دروس دانشگاهی وارد نشده است. این‌که دلایل این موضوع از جمله شامل ملاحظات سیاسی و ایدئولوژیک می‌شود البته درست است، اما تغییری در وضعیت بالفعلی که با آن روبه‌رو هستیم نمی‌دهد. البته «آثار برجسته» مجموعه‌ی ثابتی نیستند و با تحولات اجتماعی، ادبی، فرهنگی و غیره دستخوش تغییر می‌شوند و لذا ممکن است رمان شازده احتجاب روزی به متن استاندارد برای تدریس در درس‌هایی از قبیل آشنایی با رمان مدرن تبدیل شود. اما می‌توان گفت که همین امروز هم این متن موضوع توجه بسیاری از اهالی ادبیات است و به گمان من دلیل آن را باید با تحلیل گفتمان‌های ادبی در زمانه‌ی انتشار این رمان پیدا کرد. شازده احتجاب پارادایم غالب در زمینه‌ی داستان‌نویسی را در اوج سیطره‌ی رئالیسم در ادبیات داستانی ما به چالش گرفت و از این طریق به تغییر آن کمک کرد.

۲. شما در مقاله‌تان با نام «گشودن شازده احتجاب» این رمان را از هر حیث روایتی مدرن و غیررئالیستی توصیف می‌کنید. فارغ از ویژگی‌های تکنیکی و شیوۀ روایت چه چیزی در نگاه گلشیری به جهان داستان شازده احتجاب هست که آن را مدرن می‌کند؟

پاینده: مدرنیسم شازده احتجاب را بیش از هر چیز دیگر باید در نگاه فلسفی آن به انسان جست‌وجو کرد. برخلاف سنت ادبی‌ای که در زمان انتشار این متن در ادبیات ما رایج بود، گلشیری شخصیت‌هایش را از درون می‌بینید و به خواننده می‌شناساند. نگاه از بیرون را به بهترین شکل می‌توان در آثار سایر نویسندگانی دید که همان زمان قلم می‌زدند و ترجیح می‌دادند شخصیت‌ها را برحسب طبقه‌ی اجتماعی به خواننده معرفی کنند. در نتیجه، این نویسندگان لباس شخصیت‌ها، طرز صحبت کردن‌ آن‌ها، عادات و آئین‌ها و مناسک اجتماعی و موضوعاتی از این دست را در آثارشان برجسته می‌کردند. تعجب هم نباید کرد، زیرا به نظر می‌رسد آن‌ها چنان از شرایط اجتماعی و سیاسی زمانه‌ی خودشان ناراضی بودند که ادبیات را مجرایی برای پرداختن به مبرم‌ترین مسائل حوزه‌ی عمومی می‌دانستند. متقابلاً با خواندن شازده احتجاب به جهان ناپیدای درونی شخصیت‌ها راه می‌یابیم و از دریچه‌ی ذهنیت خاص هر یک از آنان جهان بیرونی را می‌بینیم. وقتی سوژه بر اُبژه اولویت داده شود، قطعاً با امر مدرن در ادبیات مواجه هستیم. گلشیری امر بیرونی (تحولات اجتماعی، سیاسی و تاریخی) را به صورت تابعی از امر درونی (جهان روانی شخصیت‌ها) بازنمایی می‌کند. در نتیجه، شخصیت‌های او دیگر مانند شخصیت‌های آثار غیرمدرن یکپارچه نیستند. آن‌ها از درون چندپاره‌اند و حتی خودشان هم بر چندوچون حیات روانی‌شان وقوف ندارند.

http://s9.picofile.com/file/8346184176/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87_%D8%A8%D8%A7_%D8%A7%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%B4%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%D9%BE%D9%88%DB%8C%D8%A7_%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%D8%B4%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%87_%D8%A7%D8%AD%D8%AA%D8%AC%D8%A7%D8%A8.jpg

۳. شما در مقاله‌تان نشان می‌دهید که گلشیری با کمک گرفتن از موتیف‌هایی مثل صندلی شازده و سرفه‌های او و دیگر شخصیت‌ها توانسته روایت ذهنی به ظاهر پریشانش را نظم ببخشد و در عین حال توانسته به حوادثی که رمان را می‌سازند به جز دلالت اولیه‌شان در پیشبرد پیرنگ دلالت‌های ثانویه‌ای نیز ببخشد مثل واژگون کالسکۀ پدربزرگ که در واقع دلیل معلولیت مراد است اما در سطحی بالاتر نمادی است از سقوط اشرافیت منحط قاجاری. وقتی نویسنده‌ای چنین دلالت‌های ثانویه‌ای برای عناصر داستان و حوادث پیش‌برندۀ آن در نظر می‌گیرد خیلی محتمل است که در ورطۀ سمبولیسم وایماژیسمی باسمه‌ای و بی‌رنگ و بو درغلتد که در نهایت اثر را غیرمنسجم می‌کند اما به نظر می‌رسد گلشیری از این ورطه رهیده است. گلشیری چطور موفق شده دلالت‌های ضمنی حوادث داستان را در کنار زنجیرۀ علی و معلولی این حوادث درست در کنار هم باصطلاح چفت کند؟

پاینده: چرا باید سمبلیسم را نوعی «ورطه» و ایماژیسم را «باسمه‌ای» محسوب کنیم؟ مقصودم این نیست که شازده احتجاب اثری سمبلیک است یا در آن از تکنیک‌های ایماژیستی استفاده شده است، اما سمبلیسم جریانی قوی در ادبیات مدرن محسوب می‌شود، کما این‌که ایماژیسم، به طور خاص در شعر، مشخصه‌ی یک مرحله‌ی مهم از مدرنیسم است که پیوندهای تنگاتنگی بین ادبیات و هنرهای تجسمی، به طور خاص نقاشی، برقرار کرد. در هر حال، به اعتقاد من حتی اگر گلشیری از سمبلیسم در پیرنگ داستان یا ایماژیسم در صحنه‌پردازی آن استفاده می‌کرد، نمی‌شد به او خرده گرفت. در واقع با چنین کاری، صبغه‌ی مدرنیستی این رمان هم بیش‌ازپیش تقویت می‌شد. به اعتقاد من، دلالت‌های ضمنی رویدادها، اشیا و غیره، وقتی می‌توانند به معنادار شدن یک اثر ادبی کمک کنند که در پس همه‌ی این قبیل صناعت‌پردازی‌های ادبی، اندیشه‌ی فلسفی مهمی یا نگاه تحلیلگرانه‌ای نسبت به موضوع داستان وجود داشته باشد. شازده احتجاب فروپاشی گفتمانی پوسیده و ناکارآمد را به شکلی تأمل‌انگیز بیان می‌کند و نشان می‌دهد که وقتی پاره‌گفتمان‌های جدید به تدریج قدرت بگیرند و شالوده‌ی گفتمانیِ نظم موجود را چالش کنند، آن‌گاه ارکان قدرت حاکم حتماً فرو خواهد پاشید. این تفکر مایه‌ی قوام گرفتن و پیوند درونی اجزاء «شازده احتجاب»‌ است.

۴. گلشیری جایی گفته است که مقصودش از نوشتن شازده احتجاب بیش از واکاوی تبارشناسی استبداد پاسخ به این پرسش بوده که چه بلایی بر سر انسان مسخ شده می‌آید. خودش در این باره می‌گوید: «آن جا مسئله‌ی اساسی برای من مسخ آدم‌ها بود. یعنی یک آدمی را، فخری را مسخش کنیم بشود فخرالنساء یا فخرالنساء را بگذاریم در محدوده‌ی زندان خانواده  ارتباطش را با کل جهان قطع کنیم و ببینیم ذره‌ذره چه اتفاقاتی برایش می‌افتد...» آیا به نظر شکل فعلی رمان این مضمون مسخ‌شدگی را همچون یک مفهوم مرکزی به خواننده نشان می‌دهد؟ به نظر می‌رسد در شکل فعلی رمان بیشتر نوعی تبارشناسی استبداد موروثی تا پرداختن به مسخ‌شدگی شخصیت‌ها؟

پاینده: می‌بینید که در همین نقل‌قول، چقدر جهان درونی را برجسته می‌شود. رصد کردن و کاویدن فرایند یا نحوه‌ی «مسخ آدم‌ها» و «ذره‌ذره» عوض شدن آن‌ها کاری است که بویژه رمان‌نویسان مدرنیست به آن علاقه‌ی وافری دارند. اما اگر بازگردیم به پرسش شما درباره‌ی مضمون شازده احتجاب، باید بگویم این متن می‌تواند از جمله شامل مضمونی بشود که خود گلشیری اشاره کرده و مقصودم از این‌که می‌گویم «از جمله شامل این مضمون» این است که دست‌کم مطابق با نظریه‌های جدید در حوزه‌ی نقد ادبی، هیچ دلیل ندارد که اظهارات گلشیری را سخن نهایی یا ملاک قطعی و مناقشه‌ناپذیر معنای متن بدانیم. بله، آنچه شما «تبارشناسی استبداد» نامیده‌اید هم می‌تواند یکی از (نه تمامِ) معانی شازده احتجاب باشد. نوع خوانش ما، استناد ما به جزئیات متن و نحوه‌ی بحث ما درباره‌ی آن جزئیات می‌تواند درونمایه‌های متفاوتی را برجسته کند که البته مانعه‌الجمع نیستند. اما چون به شکل رمان اشاره کردید، مایلم این نکته را اضافه کنم که از یک منظر باختینی می‌توان گفت شازده احتجاب بیش از هر چیز کشاکش صداها را برجسته می‌کند. صدای فخرالنساء به شکل بارزی با صداهایی که درون خانواده‌ی خسرو احتجاب می‌شنویم فرق دارد. او با لحنی طعنه‌آمیز بخش‌هایی از کتاب خاطرات پدربزرگ شوهرش را می‌خواند و به سُخره می‌گیرد. از سوی دیگر، صدای خود خسرو هم در مقاطع مختلف زمان در نوسان و تغییر است. او از سویی برآمده از سنت‌های فرهنگیِ قجری است و از سوی دیگر به چشم می‌بیند که عمر آن سنت‌ها به سر آمده و دیگر نمی‌توانند استمرار پیدا کنند (و این یکی از معانیِ واژگون شدن کالسکه‌ی او در خیابان‌‌های اسفالت‌شده‌ی تهران در اوایل دوره‌ی پهلوی اول است که دیگر سنگ‌فرش نیستند و سم اسب‌های کالسکه‌های به جا مانده از عهد قجری روی آن سُر می‌خورد). صداهایی که در این رمان با هم کشاکش دارند، نه فقط بیرونی بلکه همچنین ــ و باید گفت مهم‌تر ــ درونی‌اند.


برچسب‌ها: «شازده احتجاب», هوشنگ گلشیری, رمان مدرن, مجله‌ی «اندیشه‌ی پویا»
+ نوشته شده در تاریخ  چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۷   | 

به فرهنگ چندصدایی و دموکراتیک باور بیاوریم

به فرهنگ چندصدایی و دموکراتیک باور بیاوریم

آرمان- گروه ادبیات و کتاب: حسین پاینده بیش از دو دهه است که در فضای دانشگاهی و ادبی ایران قلم می‌زند، درس می‌دهد، و تاثیر بسزایی بویژه در نقد ادبی داشته است. این تاثیرگذاری را می‌توان هم در تدریس نظریه و نقد ادبی در دانشگاه‌ و کارگاه‌های بیرون از دانشگاه دید، و هم در کتاب‌های تألیفی و ترجمه‌ی او. اما شاید فقر ما در نظریه و نقد ادبی در طول این سال‌ها بیشتر به چشم بیاید، و همین فقر است که وقتی به کارنامه‌ی پاینده نگاه می‌کنیم، متوجه می‌شویم در این فقرزدایی سهم بسزایی داشته‌اند. به این دو، مطالعات فرهنگی و مطالعات بینارشته‌ای را هم که از سوی وی به صورت جدی به آن پرداخته می‌شود، باید افزود. در طول بیش از دو دهه فعالیت ادبی پاینده، او جوایزی را نیز دریافت کرده که برخی از آنها عبارت است از: جایزه‌ی ادبی جلال آل‌احمد در بخش نقد ادبی، جایزه‌ی کتاب فصل خانه کتاب، و جایزه‌ی وزارت فرهنگ و ارشاد برای مقاله‌ی تشویقی در حوزه‌ی مطالعات فرهنگی. داستان کوتاه در ایران، گشودن رمان، نقد ادبی و مطالعات فرهنگی، گفتمان نقد، نقد ادبی و دموکراسی و رمان پسامدرن و فیلم از جمله تألیفات وی هستند که پیش‌تر در گفت‌وگو با «آرمان» به آن پرداخته شده بود. در گفت‌‌وگوی پیش‌رو، تمرکز روی آثار ترجمه‌شده‌ی دکتر پاینده در زمینه‌ی نقد ادبی است که باز سهم مهم و بسزایی در شناخت خواننده و نویسنده ایرانی از مباحث نظری در نقد ادبی داشته است. نظریه‌های رمان: از رئالیسم تا پسامدرنیسم (دیوید لاج)، زبانشناسی و نقد ادبی (رومن یاکوبسن و دیگران)، مطالعات فرهنگی درباره فرهنگ عامّه (جان استوری)، روانکاوی فرهنگ عامّه (بری ریچاردز) و اصول و مبانی تحلیل متون ادبی نوشته‌ی سلینا کوش که به تازگی از سوی نشر مروارید منتشر شده از جمله آثار ترجمه‌شده‌ی ایشان است. آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با دکتر حسین پاینده استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی درباره‌ی ترجمه متون نقد ادبی و تاثیرگذاری آن در رشد و اعتلای ادبیات بومی و میهنی است.

*********************************************************

۱. فعالیت‌های شما در زمینه‌ی نقد ادبی، صرف نظر از آموزش، حوزه‌های مختلفی از قبیل تألیف، ترجمه و ویراستاری را شامل می‌شود. در گفت‌وگوی قبلی که در شماره ۳۲۲۷ روزنامه آرمان داشتیم با تکیه بر آثار تألیفی شما به مقوله‌ی نقد ادبی پرداختیم. اگر موافق باشید در این گفت‌وگو توجه را بر آثار ترجمه‌ی شما معطوف کنیم؛ مایلم در آغاز گفت‌وگو درباره‌ی نسبت این سه از شما بپرسم. به عبارت دیگر، در کارنامه‌ی شخص شما این سه چه تاثیر و تاثرهایی بر یکدیگر دارند؟

پاینده: در کشور ما معمولاً ترجمه را قطب مخالف تألیف می‌دانند و تصور می‌کنند وقتی کسی نتواند تألیف کند، به ترجمه روی می‌آورد. اما بررسی بسیاری از کتاب‌های به ظاهر تألیفی در کشور ما نشان می‌دهد که اتفاقاً برعکس؛ بسیاری از کسانی که صاحب دیدگاه نیستند و آراء بدیع یا اصیلی برای ارائه کردن ندارند، ترجمه‌هایی ناقص و حتی مغلوط را با عنوان «تألیف» منتشر می‌کنند. ظاهراً دلیل این کار این است که در ملاک‌های ارزش‌گذارانه‌ای که حتی در وزارت علوم هم رسماً در ارزیابی کارهای اعضای هیأت علمی دانشگاه‌ها و مراکز پژوهشی اِعمال می‌شود، ترجمه در مقایسه با تألیف جایگاه و منزلتی فرومرتبه دارد. اگر بخواهم برحسب مصطلحات دریدا رابطه‌ی فعلیِ تألیف و ترجمه را تبیین کنم، باید بگویم ظاهراً «تقابلی دوجزئی» بین این دو برقرار کرده‌ایم، تقابلی که در آن، جزء اول (تألیف) بر جزء دوم (ترجمه) برتری داده می‌شود. اما شاید لازم باشد که این تقابل را به شیوه‌ی دریدا واسازی کنیم تا ببینیم ماهیت واقعی رابطه‌ی این دو چیست. من ترجمه را نه صرفاً وسیله‌ای برای معرفی اندیشه‌های متفکرانِ سایر کشورها، بلکه مهم‌تر، ضرورت دوره و زمانه‌ی پُرتنشِ حاضر می‌دانم. ترجمه راهی است برای برقراری ارتباطات بین‌الاذهانی. پدیده‌ی داعش از نظر من تبلور تمام‌عیارِ عجز از ترجمه است. با استفاده از یکی از مفاهیم پساساختارگرایان، می‌توان گفت داعش آن نوع تفکری است که هیچ نوع ارتباط یا مراوده‌ی کلامی با «دیگری» برقرار نمی‌کند. ترجمه کردن و ایضاً خواندن ترجمه نوعی تمرین ذهنی برای فهم گفتمان «دیگری» است. باختینی بگویم: برای آن‌که با ترجمه سر و کار داشته باشید، ابتدا باید توانایی خودتان برای شنیدن صداهای متنافر را تقویت کنید. ترجمه کمک می‌کند ذهنیتی چندصدایی و دموکراتیک پیدا کنیم. ترجمه‌ی متنی که نه فقط به زبانی دیگر بلکه همچنین در فرهنگی دیگر و مطابق با سنت‌های اجتماعی و اعتقاداتی دیگر نوشته شده است، مترجم و همچنین خواننده‌ی ترجمه را عادت می‌دهد به این‌که نگاه‌های متفاوت و گفتمان‌های برآمده از تفکراتی متفاوت را بفهمد. این فهم در زمانه‌ی ما کمتر محقق می‌شود، وگرنه این همه جنگ ویرانگر یا این همه تنش در روابط بین‌الملل بروز نمی‌کرد. جایی که ترجمه کم‌ارزش تلقی شود و به حاشیه رانده شود، باید انتظار داشته باشید که تعارض و کشمکش هم فزونی بگیرند و نهایتاً حتی آتش مخاصمه هم شعله‌ور شود. ما در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که فرهنگ‌ها و تمدن‌های مختلف بشری به مراتب بیشتر از گذشته نیاز به گفت‌وگو و مفاهمه دارند. ترجمه است که زمینه‌ی چنین گفت‌وگویی را فراهم می‌کند.

به همین دلایلی که گفتم، من در کار خودم ترجمه را بسیار جدی گرفته‌ام و آن را فعالیتی ثمربخش می‌دانم. از بابت وقت و توانی که صَرف ترجمه‌ کرده‌ام و حاصلش تاکنون ترجمه‌ی هشت کتاب و چهل مقاله در زمینه‌ی نقد ادبی بوده است اصلاً متأسف نیستم و کماکان آن را ادامه می‌دهم. معتقدم به مرور زمان معلوم می‌شود که چه کسانی با خواندن این ترجمه‌ها آثار ادبیِ تکنیکی‌تر و تأمل‌انگیزتر نوشته‌اند، یا چه کسانی نقدهای عمیق‌تر و نظام‌مندتری نوشته‌اند. تألیف هم جای خود را دارد، هرچند لزوماً برتر از ترجمه نیست. در پژوهش‌های علوم انسانی، خواه در حوزه‌ی مطالعات نقادانه‌ی ادبی و خواه در سایر حوزه‌ها، هم به تألیف نیاز داریم و هم به ترجمه.

در خصوص ویراستاری هم باید بگویم اهمیت آن را از تجربه‌ی یازده سال عضویت در شورای مجله‌ی «ارغنون» دریافتم. به همین سبب، تا به حال هشت کتاب را ویرایش کرده‌ام. این‌ها کتاب‌هایی بوده است که من ترجمه‌شان را به مستعدترین دانشجویانم پیشنهاد کردم، اما برخلاف استادانی که حاصل کار دانشجویان را به نام خودشان منتشر می‌کنند، همه‌ی این هشت کتاب به نام مترجمان‌شان منتشر شده است و نام من فقط به عنوان ویراستار قید شده است. معتقدم هنوز به لزوم ویرایش متون قبل از انتشار، آنچنان که باید پی نبرده‌ایم. بسیاری از نویسندگان تصور می‌کنند که کتاب‌های‌شان به همان صورتی که تحویل ناشر می‌شود قابل چاپ است، در حالی که بعد از ویرایش درمی‌یابند متن تا چه حد منقح‌تر و فهم آن تا چه حد راحت‌تر شده است. ویرایش من البته بیشتر محتوای بوده است. یعنی متن ترجمه را با متن اصلی مقایسه کرده‌ام تا اگر احیاناً در درک مطلب یا گزینش معادل مناسب خطایی گرفته باشد، آن را تا جایی که متوجه بشوم تصحیح کنم و بدین ترتیب متنی تحویل خواننده شود که خواندنش واقعاً سهل‌تر و لذت‌بخش‌تر باشد.

۲. شما از معدود مترجمانی هستید که تنها در یک حوزه تخصصی که همان نظریه و نقد ادبی باشد دست به ترجمه می‌زنید. آیا می‌توان از این گزاره این‌طور نتیجه گرفت که قائل و پایبند به تفکیک حوزه‌ی تخصصی در ترجمه هستید؟

پاینده: بله، حتماً. تلقی متداول اما یقیناً غیرعلمی از مترجم در کشور ما این است که گمان می‌کنند مترجم هر متنی را مانند یک دستگاه ترجمه می‌کند، در حالی که ترجمه کاری تخصصی است و بویژه در ترجمه‌ی مباحث نظری باید از دانش تخصصی برخوردار بود. در غیر این صورت همان وضعی به وجود خواهد آمد که اکنون در بسیاری از کتاب‌های ترجمه‌شده در حوزه‌ی نظریه‌های علوم انسانی (بخصوص نظریه‌های فلسفه‌مبنا) شاهد آن هستیم. اشاره‌ام به کتاب‌هایی است که قرار است آراء و اندیشه‌های نظریه‌پردازانی مانند دریدا و فوکو و لاکان را به خواننده‌ی فارسی‌زبان بشناسانند، اما وقتی این کتاب‌ها را می‌خوانید به سختی می‌توانید معنای جملات را دریابید. گاهی لازم می‌شود یک پاراگراف را چندین بار بخوانید و باز هم احساس می‌کنید مطلب به روشنی به شما منتقل نشده است. بارها به دانشجویان سخت‌کوشی برخورده‌ام که مطمئنم با جان و دل می‌خواهند نظریه‌های جدید را بیاموزند، اما شِکوه می‌کنند که فلان کتاب ترجمه‌شده را حتی بیش از یک بار خوانده‌اند و با این حال نتوانسته‌اند چندان از آن سر در آورند. درک می‌کنم که شاید برخی مواقع فهم چنین ترجمه‌هایی مستلزم آشنایی قبلی با برخی مفاهیم پایه‌ای باشد؛ ولی وقتی این مشکل پیاپی رخ می‌دهد، آن‌وقت می‌شود حدس زد که ای بسا ترجمه‌ی آن کتاب‌ها به قدر کافی رسا یا حتی درست نبوده است. مترجمی که در حوزه‌ی علوم انسانی کار می‌کند باید حتماً با مفاهیم مورد بحث در متن آشنا باشد، والا نه دیگران آن ترجمه را خواهند فهمید و نه حتی خود مترجم.

۳. معیارهای شما برای انتخاب اثری که اقدام به ترجمه آن می‌کنید چیست؟

پاینده: مهم‌ترین ملاک من این است که آیا آنچه می‌خواهم ترجمه کنم پاسخگوی نیازهای واقعی در حوزه‌ی نظریه و نقد هست یا نه. در دو سه دهه‌ی اخیر، همزمان با بسط و گسترش روابط میان‌رشته‌ای نقد ادبی با سایر حوزه‌های علوم انسانی و اجتماعی، کتاب‌های زیادی در زمینه‌ی نقد منتشر شده‌اند که حاوی مطالب جالب و خواندنی‌ای هستند. اما هر کتاب جالب و خواندنی‌ای درخور ترجمه نیست. باید دید مطالب کتاب تا چه حد به مسائلی که ما در زمینه‌ی مطالعات نقادانه‌ی ادبی داریم مربوط می‌شود. گاهی به کتاب‌هایی برمی‌خورم که نظریه‌های نقادانه را به روشنی توضیح داده‌اند، اما مثال‌های‌شان از رمان‌هایی است که هنوز به فارسی ترجمه نشده‌اند. توجه داشته باشید که این کتاب‌ها هیچ‌کدام برای خواننده‌ی ایرانی نوشته نشده‌اند. خوانندگانِ هدف در واقع کسانی از درون همان جامعه و همان فرهنگ بوده‌اند. به همین دلیل، نویسندگان این کتاب‌ها بسیاری از نکات را توضیح نمی‌دهند. برای مثال، وقتی رمانی را نقد می‌کنند، به ذکر عنوان و کلیاتی درباره‌ی محتوایش بسنده می‌کنند چون فرض‌شان این است که خواننده‌ی علاقه‌مند پیشاپیش این رمان را خوانده است. مانند این است که منتقد ایرانی‌ای بخواهد رمان معروفی مانند سَووشون را در ایران نقد کند. چنین منتقدی طبیعتاً فرض می‌کند که مخاطبانش این رمان را می‌شناسند و در نتیجه مطالبی کلی درباره‌ی پیرنگ و شخصیت‌های اصلی آن، در حد یک یا دو پاراگراف، می‌گوید و بعد وارد نقد رمان می‌شود. من تلاش می‌کنم کتاب‌هایی را ترجمه کنم که اشارات درون آن‌ها به آثار ادبی خارجی برای خواننده‌ی فارسی‌زبان مشکل ایجاد نکند. در مواقعی هم که نیاز به اطلاعات تکمیلی باشد، خودم آن اطلاعات را به صورت زیرنوشت‌های مترجم اضافه می‌کنم. کتاب خارجی‌ای که بدون توجه به نیازهای خاص ما انتخاب و ترجمه شود، حتی اگر ترجمه‌ی درست و رسایی داشته باشد، باز هم نمی‌تواند مفید واقع شود. هر ترجمه‌ای لزوماً باید گرهی از مشکلات ما در حوزه‌ی نقد ادبی باز کند.

۴. بسیاری قائل به تفاوت میان ترجمه‌ی متون ادبی و سایر متون هستند و با تفکیک این دو گروه، از آن‌ها با عنوان «ترجمه‌ی ادبی» و «ترجمه‌ی علمی» نام می‌برند. در این صورت به نظر می‌رسد که ترجمه در حوزه‌ی نقد ادبی به نوعی ناظر بر هر دوی این ساحت‌ها خواهد بود. شما هم با این تقسیم‌بندی هم‌داستان هستید؟

پاینده: اگر مقصود از «ترجمه‌ی ادبی» ترجمه‌ی آثار ادبی باشد، آن‌وقت باید گفت بله. یک تفاوت بنیادین، این نوع ترجمه را از ترجمه‌ی متون علمی (یعنی متون نظری درباره‌ی علوم انسانی)‌متمایز می‌کند و آن تفاوت این است که در متن ادبی، با سبک منحصربه‌فرد نویسنده سر و کار داریم و ترجمه باید بتواند، تا حدی که ساختارهای زبان مقصد اجازه می‌دهد، این سبک را به خواننده منتقل کند. خواننده‌ای که ترجمه‌ی یک شاهکار ادبی را می‌خواند باید همان حس‌وحالی را تجربه کند که خواننده‌ی همان متن به زبان اصلی دارد. اما این هدف صرفاً یک کمال‌مطلوب است که دستیابی به آن در بهترین حالت به صورتی نسبی ممکن می‌شود، نه به صورت کامل و مطلق. در ترجمه‌ی متون مربوط به نقد ادبی هم مسئله‌ی سبک دخیل می‌شود، به این معنا که بسیاری از متون نظریِ نقد و همچنین نقدهای عملی شامل نقل‌قول‌هایی از آثار ادبی هستند. مترجم این قبیل متون باید با سبک نویسندگان آثار مورد نظر آشنا باشند تا علاوه بر ترجمه‌ای که از مباحث نظری و نقد عملی به دست می‌دهند، آن نقل‌قول‌ها را هم، تا جایی که امکان دارد، با وفاداری به سبک نویسنده ترجمه کنند.

۵. نگاهی به آثار ترجمه شده در حوزه نقد ادبی روشن می‌کند که مترجمان ما بیشتر به ترجمه تئوری‌های نقد ادبی توجه دارند و کمتر به ترجمه نمونه‌های عملیاتی شده نقد می‌پردازند. این در حالی است که نمونه‌های قابل توجهی از پیاده کردن الگوها و نظریه‌های نقد ادبی بر روی آثار شاخص ادبیات جهان وجود دارد. به نظر شما همین یکی از دلایل عدم توفیق ما در حوزه نقد ادبی نیست؟ به شکلی که نقد ادبی هنوز در ذهن بسیاری، حتی با تعریف درست خود فاصله دارد.

پاینده: این می‌تواند صرفاً یکی از دلایل چندگانه‌ی وضعیت فعلی ما در نقد ادبی باشد، اما یقیناً عوامل دیگری هم در عقب‌ماندگی ما در این حوزه اثرگذار و دخیل هستند. کتاب‌هایی که حاوی نمونه‌های نقد باشند و کاربرد نظریه‌ها را در عمل نشان بدهند، البته جنبه‌ی آموزشی خواهند داشت و بسیار مفیدند. تا به حال هم نمونه‌هایی از این کتاب‌های آموزشی به فارسی ترجمه شده‌اند و نمی‌توان گفت این قبیل منابع هنوز از راه ترجمه در دسترس مخاطبان ایرانی قرار نگرفته است. من فقدان شناخت علمی از نقد ادبی در کشورمان را ناشی از علت‌های دیگری می‌بینم، علت‌هایی ریشه‌ای که ماهیتی اجتماعی و لاجرم سیاسی دارند. نقد مستلزم ذهنیتی است که زمینه‌ساز آن شود. نقد در خلاء فکری و به دور از تجربه‌های اجتماعی شکل نمی‌گیرد. باید دید آیا اصولاً سنت تفکر نقادانه در اندیشمندان ما تا چه حد وجود داشته است. همچنین باید دید آیا آحاد مردم به اتفاقات پیرامون‌شان، به نقصان‌هایی که در حوزه‌ی حقوق شهروندی در زندگی روزمره تجربه می‌کنند، می‌توانند نقادانه برخورد کنند یا این‌که تسلیم‌طلبانه فقط می‌گویند «این‌جا ایران است» یا «تا بوده همین بوده» یا «کاریش نمی‌شود کرد». مثالی می‌زنم؛ این حق هر شهروندی است که در مراجعه به سازمان‌ها و تشکیلات دولتی به او به عنوان ارباب رجوع توجه شود و با احترام به کارش رسیدگی کنند. اما وقتی به کارمندی برمی‌خوریم که وظایف خودش را انجام نمی‌دهد (همان وظایفی که برای انجام دادنش هر ماه حقوق می‌گیرد)، آیا نگاهی انتقادی به این وضعیت داریم یا همان جملاتی را تکرار می‌کنیم که مثال آوردم؟ توجه داشته باشید که نقد ادبی یعنی فراتر رفتن از سطح متن و راه بردن به لایه‌های عمیق‌تر به منظور فهم و تبیین معنایی ناآشکار. منتقد کسی است که بتواند حساسانه به جزئیات متن توجه کند و از همپیوندی‌های درون‌متنی به معنایی فراگیر در متن برسد، معنایی که در جای‌جایِ آن به صورت استعاری و نمادین و غیره جلوه‌گر شده است. این کار مستلزم ذهنیتی نقادانه است که اگر در تجربه‌ی اجتماعی به آن پایبند نباشیم و تمرینش نکنیم، هرگز نمی‌توانیم آن را در تجربه‌ی ادبی نشان دهیم. شما می‌فرمایید که کتاب‌های حاوی نمونه‌های عملی نقد کم ترجمه شده‌اند. فرض کنیم که چنین باشد، اما مگر در کلاس دانشگاه استاد خودش دست به نقد متون ادبی نمی‌زند و مگر همین نقدها نمی‌توانند نمونه‌هایی از آن کاری باشند که دانشجو باید یاد بگیرد و بعد از اتمام تحصیل به صورت حرفه‌ای انجام دهد؟ پس چرا نقد فراگیر نمی‌شود؟ در کلاس هم دانشجو فقط به استاد «اقتدا» می‌کند و این البته یعنی او خودش تفکر نقادانه ندارد و تنها کاری که می‌تواند بکند، تکرار حرف‌های استاد در ورقه‌ی امتحان است. ایده‌ی مستقل، یا نگاه بدیع، اصلاً در کار نیست. من ریشه‌ی این وضعیت را، چنان که اشاره کردم، در تجربه‌ی زیسته‌ی اجتماعی می‌بینم. اول باید به فرهنگ چندصدایی و دموکراتیک باور بیاوریم و عمل بکنیم، بعد نقادانه به خودمان و جهان پیرامون بنگریم تا نهایتاً بتوانیم عملکرد مطلوبی در نقد ادبی از خود نشان بدهیم. باید پرسید فرصت یا امکان چنین رفتار اجتماعی‌ـ‌ادبی‌ای تا چه حد برای ما مهیاست.

۷. یکی از محورهای اصلی مطالعات و تألیفات شما، زمینه فرهنگی است. مترجم هم به نوعی نقش رابط فرهنگی را به عهده دارد زیرا در حال انتقال گفتمانی است که در بستر یک فرهنگ دیگر شکل گرفته است. شما نقش مترجم در حوزه فرهنگ و تاثیرات او را چطور تبیین می‌کنید؟ این تبیین در حوزه‌ی ترجمه‌ی نقد ادبی هم صادق است؟

پاینده: بله، من تلاش کرده‌ام «مطالعات فرهنگی» را از راه ترجمه معرفی کنم. این هم یکی دیگر از حوزه‌های علائق من در نقد ادبی است. تأکید می‌کنم که من مطالعات فرهنگی را برآمده از ــ و کاملاً مرتبط با ــ نقد ادبی می‌دانم، نه این‌که آن را حوزه‌ای جالب اما خارج از زمینه‌ی اصلی کارم بدانم. در کشور ما مطالعات فرهنگی به غلط ذیل علوم اجتماعی طبقه‌بندی شده است و دو رشته‌ای که با این عنوان در دانشگاه‌های ایران می‌شناسیم (یکی با عنوان «مطالعات فرهنگی» و دیگر با عنوان «مطالعات فرهنگی و رسانه») عموماً در دانشکده‌های علوم اجتماعی ارائه می‌شوند. اما وقتی تاریخچه‌ی شکل‌گیری مطالعات فرهنگی را مرور می‌کنیم، درمی‌یابیم که در واقع یک منتقد ادبی به نام ریچارد هوگارت بنیادگذار این حوزه بود و سپس آثار و اندیشه‌های یک منتقد و ادب‌شناسِ دیگر یعنی ریموند ویلیامز به تکوین پایه‌های نظری این حوزه کمک بسزا کرد. پس من به طور طبیعی در کار خودم باید به مطالعات فرهنگی بپردازم، از جمله با ترجمه‌ی منابع این حوزه.

اما در خصوص کارکرد فرهنگی مترجم، باید بگویم از نظر من مترجم تسهیل‌کننده‌ی روابط میان‌فرهنگی است. مترجمان با انتقال اندیشه‌های شکل‌گرفته در سایر فرهنگ‌ها، امکان گفت‌وگویی بین‌الاذهانی بین جهانبینی‌های متفاوت و حتی متنافر را ایجاد می‌کنند. ترجمه‌ی ادبی علاوه بر این کارکرد عام، یک کارکرد خاص دیگر هم دارد که به گمانم به اندازه‌ی کافی به آن توجه نکرده‌ایم: معرفی سبک‌ها و جنبش‌های ادبی ناشناخته. ترجمه در مقاطع مختلفی از تاریخ کشور ما (حدوداً از زمان انقلاب مشروطه به این سو) باعث آگاه شدن نویسندگان و شاعران ما از شیوه‌ها و تکنیک‌های جدید برای آفرینش آثار ادبی شده است. گاهی ترجمه کلاً ژانر جدیدی را که پیشتر در ادبیات ما وجود نداشته است (مانند رمان و داستان کوتاه) به ادیبان ما شناسانده. در همه‌ی این موارد، ترجمه به غنای ادبیات ما و خلق آثار جدید یاری رسانده است. برای مثال، پیدایش رمان تاریخی و رشد و گسترش آن در دوره‌ی پسامشروطه را نظر بگیرید. آیا غیر از این است که نوشته شدن رمان‌های تاریخی ایرانی به یُمن ترجمه‌هایی میسّر شد که این ژانر را به ما شناساند؟ ترجمه‌های اولیه از رمان‌های تاریخی خارجی زمینه‌ی مساعدی فراهم کرد برای این‌که نویسندگان ما سوق داده شوند به سمت نوشتن رمان‌هایی مانند شمس و طغرا، ماری ونیزی و طُغرُل و همای (1287) نوشته‌ی محمدباقر میرزا خسروی، عشق و سلطنت یا فتوحات کورش نوشته‌ی شیخ موسی کبودرآهنگی، داستان باستان نوشته‌ی حسین بدیع، دام‌گستران یا انتقام‌خواهان مزدک نوشته‌ی صنعتی‌زاده کرمانی (منتشره در دو قسمت در سال‌های ۱۳۳۹ و ۱۳۴۴). یکی دیگر از بارزترین تأثیرهایی که مترجمان بر مضامین و تکنیک‌های ادبیات ما باقی گذاشتند را در اواخر دهه‌ی ۱۳۴۰ و اوایل دهه‌ی ۱۳۵۰ می‌توان دید، یعنی زمانی که موجی از ترجمه‌های فلسفی در زمینه‌ی اگزیستانسیالیسم آغاز شد و بعد با ترجمه‌هایی از آثار نویسندگانی همچون سارتر، کامو و کافکا تشدید هم یافت. بازتاب این ترجمه‌ها را در فضای حاکم بر تولیدات ادبی همان دوره به وضوح می‌توانید ببینید. آیا می‌توان آثار ادبی نوشته شده در آن مقطع از تاریخ‌مان را بدون توجه به ترجمه‌هایی که کمی پیشتر یا همزمان انجام می‌شد، به درستی تحلیل کرد؟ به گمانم همین امروز هم ترجمه‌ی رمان‌های پسامدرن خارجی گروهی از نویسندگان معاصر ما را به صرافت اندیشیدن درباره‌ی ظرفیت‌های این نوع رمان انداخته است و شاهدیم که برخی آثار با همین سبک‌وسیاق به زبان فارسی نوشته و منتشر شده‌اند. شاید بعضی از نویسندگان ما خودشان زبان خارجی بدانند و مستقیماً با سبک‌های جدید ادبی آشنا شوند، اما یقین دارم که اکثر نویسندگان در کشور ما برای آشنا شدن با جریان‌های ادبی جهان به ترجمه متکی هستند. به همه‌ی این دلایلی که توضیح دادم، معتقدم اصلاً نباید ترجمه را کم‌ارزش تلقی کنیم. اگر بخواهیم پویایی ادبیات‌مان را حفظ کنیم تا آثار نویسندگان و شاعران ما بتوانند در عرصه‌ی جهانی مخاطب پیدا کنند، ناگزیریم از هر راه ممکن به روزآمد شدن آگاهی ادیبان‌مان از جنبش‌ها و سبک‌های جدید یاری برسانیم. ترجمه بی‌تردید یکی از مؤثرترین ابزاری است که به تحقق این هدف یاری می‌رساند.


برچسب‌ها: نقد ادبی, ترجمه‌ی ادبی, مطالعات فرهنگی, تأثیر ترجمه بر ادبیات
+ نوشته شده در تاریخ  یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷   | 

آنچه در زیر می‌خوانید، مصاحبه‌ی حسین پاینده با مجله‌ی تجربه درباره‌ی رمان مدیر مدرسه نوشته‌ی جلال آل‌احمد است که در شماره‌ی فروردین ۹۷ این نشریه منتشر شده است.


مجله‌ی تجربه: حسین پاینده، استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی، رمان مدیر مدرسه را رمانی رئالیستی می‌داند که از سیستم آموزشی و پرورشی ایران انتقاد می‌کند. با این حال، او می‌گوید جلال آل‌احمد در مواردی رمانش را به تحلیلی سیاسی درباره‌ی انفعال معلمان دوره‌ی خود تبدیل کرده است: «البته آل‌احمد محق است که اگر می‌خواهد، چنین دیدگاه انتقادی‌ای داشته باشد، اما بیان صریح این دیدگاه در متنی که قرار است رمان باشد، آن متن را به تحلیلی شبیه می‌کند که معمولاً انتظار داریم جامعه‌شناسان یا حتی کادرهای یک حزب سیاسی بنویسند. در واقع، راوی مدیر مدرسه در بخش‌های زیادی از این رمان مانند یک مفسر عمل می‌کند که این خود باعث سلب امکان اندیشیدنِ خواننده می‌شود.»

http://s9.picofile.com/file/8326725926/%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%D8%AA%D8%AC%D8%B1%D8%A8%D9%87%D8%8C_%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%DB%B1%DB%B3%DB%B3.jpg

به نظرتان «مدیر مدرسه» از آن داستان‌هایی بود که جریان بسازد؟

«مدیر مدرسه» به سبک رئالیسم انتقادی نوشته شده است که در زمان خود (اواخر دهه‌ی ۱۳۳۰) شیوه‌ای نو برای پرداختن به مبرم‌ترین مسائل اجتماعی در حوزه‌ی ادبیات محسوب می‌شد. از آن زمان تاکنون، در کشور ما ده‌ها رمان دیگر به همین سبک‌وسیاق و با اهدافی مشابه (هرچند نه دقیقاً در زمینه‌ی مسائل نظام آموزش‌وپرورش) نوشته و منتشر شده‌اند. انتشار «مدیر مدرسه» الگوی جدیدی از پیوند ادبیات با مسائل واقعی در زندگی مردم برقرار کرد که هنوز هم پیروان خاص خود را دارد. البته باید توجه داشت که تکنیک‌های رمان‌نویسی از زمان انتشار «مدیر مدرسه» (سال ۱۳۳۷) تاکنون دستخوش تغییرات چشمگیری شده است و آثاری که به همین سیاق اما درباره‌ی مسائلی دیگر نوشته شده‌اند، از نظر تکنیک و طرز القای درونمایه، پیچیدگی‌های فراوانی را به نمایش می‌گذارند که قطعاً در «مدیر مدرسه» نمونه‌های آن را پیدا نمی‌کنیم. رمان‌نویسان ما در این فاصله شناخت بیشتری از ماهیت این ژانر (رمان) پیدا کرده‌اند و ترجمه‌ی آثار خارجی باعث شده است که قابلیت‌های رمان برای بازنمایی واقعیت‌های اجتماعی را بسیار بیشتر بشناسند. در نتیجه، رمان‌های معاصر (متعلق به زمانه‌ی ما) به مراتب تکنیکی‌تر و تأمل‌انگیزتر هستند. با این همه، آنچه درباره‌ی «مدیر مدرسه» نباید از یاد برد، میراث ماندگاری است که این رمان در ادبیات باقی گذاشت. این دیدگاه که رمان‌نویس رصدکننده‌ی واقعیت‌های اجتماعی است و باید آن واقعیت‌ها را نقادانه بکاود و بازنمایی کند، در زمره‌ی ماندگارترین تأثیرهایی است که «مدیر مدرسه» در ادبیات ما باقی گذاشت.

چیزی به معنای بازگشت به یک نویسنده و دستاوردهای او می‌تواند در عصر حاضر معنا داشته باشد؟ مثلاً می‌توان این حرف را درست دانست که بازگشت به ایده‌های جلال آل‌احمد می‌تواند امروز گره‌گشا باشد؟

به نظر من، «مدیر مدرسه» رمانی است که حتی امروز هم می‌توانیم برای فهم بهتر مسائل و مشکلات نظام آموزش‌وپرورش به آن بازگردیم. شاید گفته شود که با گذشت بیش از نیم قرن از نوشته شدن این رمان، آن مشکلات دیگر وجود ندارند، بلکه چالش‌های جدیدی در این زمینه شکل گرفته‌اند. این گفته البته نادرست نیست. تحولات اجتماعی باعث شکل‌گیری مسائل بی‌سابقه‌ای شده‌اند که در گذشته اصلاً وجود نداشتند. همچنین نوع تربیتی که امروزه بچه‌ها دریافت می‌کنند، سبک زندگی خانواده‌ی معاصر ایرانی، یا امکانات فناورانه‌ی پسامدرن که به سهولت در اختیار نوجوانان قرار دارد، همه‌وهمه عواملی هستند که باعث تفاوت دانش‌آموزان امروز از دانش‌آموزان سال ۱۳۳۷ می‌شوند. به طریق اولی، نسل امروز معلمان هم ویژگی‌های خاص خودشان را دارند، یا نحوه‌ی مدیریت مدارس دستخوش تغییرات فراوانی شده است. اما باید توجه داشت که «مدیر مدرسه» به شالوده‌ی مسائل نظام آموزش‌وپرورش می‌پردازد، نه این یا آن مسئله‌ی خاص در مقطعی معیّن. برای مثال، یکی از جنبه‌های مهمِ «مدیر مدرسه»، پرداختن آن به مسئله‌ی تنبیه بدنی دانش‌آموزان است. آل‌احمد در طول این رمان چندین بار به این موضوع می‌پردازد و به خوبی نشان می‌دهد که حتی مدیر آرمان‌گرا که در ابتدا از تنبیه شدن دانش‌آموزان به دست ناظم مدرسه بسیار ناراحت می‌شود و می‌کوشد مانع از استمرار این شیوه‌ی نادرست در مدرسه‌ی تحت مدیریتش شود، به تدریج خودش هم مبادرت به کتک زدن بچه‌ها می‌کند و حتی از این کار لذت می‌برد. برای مثال، همین مدیر آرمان‌گرا در فصل ماقبل آخر میل شدیدش به کتک زدن یکی از دانش‌آموزان را این‌طور بیان می‌کند: «این‌بار خودِ من رفتم میدان. پسرک نره‌خری بود از پنجمی‌ها با لباس مرتب و صورت سرخ‌وسفید و سالکی به گونه‌ی راست … جلوی روی بچه‌ها کشیدمش زیر مشت و لگد و بعد سه تا از تَرکه‌ها را که فراش جدید فوری از باغ همسایه آورده بود به سر و صورتش خُرد کردم. چنان وحشی شده بودم که اگر تَرکه‌ها نمی‌رسید پسرک را کشته بودم.» این جنبه از رمان «مدیر مدرسه» بسیار تأمل‌انگیز است: این‌که چطور کسی همان رفتار ضدانسانی و ویرانگرانه‌ای را در پیش می‌گیرد که زمانی از آن تبری می‌جست. این موضوع حتی امروز در مدارس ما مسئله‌ساز است. کسانی که اخبار و گزارش‌های مربوط به حوزه‌ی آموزش‌وپرورش را دنبال می‌کنند به خوبی می‌دانند که در همین ماه‌های اخیر چندین فقره از تنبیه دانش‌آموزان در مدرسه به دست مدیر یا معلم منجر به آسیب‌های جسمی شدید به دانش‌آموزان و حتی بستری شدن آن‌ها در بیمارستان گزارش شده است. در مواردی حکم تعلیق از خدمت برای مدیر و معلم مربوط صادر شده. همین امروز که این مصاحبه انجام می‌شود، خبری با این عنوان منتشر شده است: «معلم عصبانی، بینی دانش‌آموز را شکست» که در متن آن می‌خوانیم طبق بررسی‌های اولیه‌ی پزشکی، علاوه بر شکستگی بینی، تعدادی از دندان‌ها و شبکیه‌ی چشم یک دانش‌آموز در شهر حاجی‌آباد مرکز شهرستان زرین‌دشت آسیب دیده است. پس «مدیر مدرسه» به یک مسئله‌ی ساختاری و بنیادین توجه کرده است که امروز هم به شکل یک معضل اجتماعی به چشم می‌خورد. این‌جا در قالب یک مصاحبه مجال نیست که توضیح مشروحی بدهم، اما دست‌کم به صورت یک گزاره می‌خواهم بگویم که جنبه‌های متعدد دیگری از رمان «مدیر مدرسه» به طریق اولی به زمانه‌ی ما و مسائل امروز ما مربوط است که بازگشت به آن را موجّه می‌کند. برخی از این جنبه‌ها بدین قرارند: اضطراب امتحان، فساد مالی، بوروکراسی، بی‌انگیزه بودن معلمان، و … . استمرار این مسائل، بازگشت به «مدیر مدرسه» و خوانش تحلیلی آن در پرتو مسائل امروز را لازم می‌کند.

 http://s8.picofile.com/file/8326603784/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87_%D8%A8%D8%A7_%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%D8%AA%D8%AC%D8%B1%D8%A8%D9%87.jpg

به نظرتان «مدیر مدرسه» را می‌توان رمانی مدرن نامید؟ (اگر جواب مثبت است چه مؤلفه‌هایی باعث شده آن را مدرن ببینید و اگر جواب منفی است چه چیزهایی در آن هست که مدرنش نکرده.)

اطلاق عنوان «مدرن» به رمان «مدیر مدرسه» درست نیست. این رمان واقعیت را منحصر به امر مشهود می‌داند، در حالی که رمان مدرن واقعیت را اساساً امری ذهنی می‌داند و به شیوه‌ای روان‌پژوهانه آن را بازنمایی می‌کند. رمان‌های رئالیستی با هدف مشخصی نوشته می‌شوند که عبارت است از بازآفرینی آنچه از راه حواس پنجگانه قابل دریافت و فهم است. به همین سبب، بخش بزرگی از متن «مدیر مدرسه» به توصیف‌های مشروحِ بصری اختصاص دارد. راوی جهان پیرامونش را تیزبینانه مشاهده می‌کند و تلاش دارد آن مشاهدات را عیناً به خواننده منتقل کند. به همین دلیل، «مدیر مدرسه» کیفیتی تصویری (دیداری) دارد و برای تبدیل شدن به فیلم سینمایی بسیار مناسب است. (یکی از موضوعات درخور بررسی اما غفلت‌شده در خصوص «مدیر مدرسه» این است که ما آن را رمانی تا به این مهم می‌دانیم، اما هرگز تلاش نکرده‌ایم با تبدیل کردنش به فیلمی سینمایی به ماندگارتر شدن آن کمک کنیم و ارتباط گرفتن نسل خوانندگان امروز با آن را از راه سینما تسهیل کنیم.) در سرتاسر این رمان، راوی بارهاوبارها لباس معلمان، وضعیت ساختمان مدرسه و سایر جنبه‌های مشهودِ واقعیتِ عینی را به تفصیل توصیف می‌کند. این کار، با توجه به نوع این رمان که اشاره کردم رئالیسم انتقادی است، بجا و درست است، اما همین کار در رمان‌های مدرن نابجا و نامناسب محسوب می‌شود. اگر «مدیر مدرسه» رمانی مدرن بود، می‌بایست روایتش را نه از راه توصیف واقعیت عینی و مشهود، بلکه از راه تداعی‌های ذهنی راوی یا شخصیت‌هایش به پیش می‌برد، یا راوی می‌بایست خواب‌ها و کابوس‌هایش را برای خواننده روایت می‌کرد تا شناختی درونی از او به دست آوریم. به این نکته هم توجه کنید که رمان‌های مدرن اغلب پیرنگی غیرخطی دارند که بیشتر با فلسفه‌ی برگسون درباره‌ی زمانِ روانی مطابقت می‌کند، حال آن‌که پیرنگ این رمان کاملاً خطی است و از زمان تقویمی و متوالی پیروی می‌کند. به طور کلی، در «مدیر مدرسه» شخصیت‌ها را از بیرون می‌بینیم (یعنی آن‌گونه که لباس پوشیده‌اند، یا حرف می‌زنند و عمل می‌کنند)، حال آن‌که رمان مدرن می‌کوشد شخصیت‌هایش را از درون به خواننده بشناساند (یعنی برحسب رانه‌های برآمده از ضمیر ناخودآگاه‌شان).

«مدیر مدرسه» را خیلی‌ها ستوده‌اند. آیا شما هم آن را رمانی تمام‌عیار می‌دانید؟

نقد ادبی نسبتی با ستایش یا تخطئه‌ی آثار ادبی (یا بدتر: ستایش و تخطئه‌ی پدیدآورندگان آثار ادبی) ندارد. کار من بیشتر بحث درباره‌ی این است که موضوع این رمان چیست، چه دیدگاهی را درباره‌ی آن موضوع القا می‌کند و به برای القای آن دیدگاه از چه روش‌ها یا تکنیک‌هایی بهره می‌برد. از این منظر (یعنی از دیدگاه نقد ادبی) می‌توانم بگویم که البته موضوع انتخاب‌شده برای این رمان، همچنین درونمایه‌ی آن، بویژه در مقطع زمانی خودش، باعث تفکر خواننده درباره‌ی مسائل مبرم و مهمی می‌شود. از این حیث، «مدیر مدرسه» متنی است که کارکردی ادبی دارد. اما اظهار این گزاره به معنای «تمام‌عیار» دانستن «مدیر مدرسه» نیست. متأسفانه بخش‌هایی از این رمان آشکارا از کارکرد ادبی‌ای که از رمان انتظار داریم دور می‌شود و به بیانیه‌ای اجتماعی یا گزارشی اداری تقرّب می‌کند. راوی در جاهایی چنان درباره‌ی امور و مسائل نظر می‌دهد که گویی دارد برای عده‌ای از برنامه‌ریزان و تصمیم‌گیرندگان آموزش‌وپرورش سخنرانی می‌کند. لحن او در این مواقع، به شدت تلخ، گزنده و حاکی از ناباوری به امکان هر نوع تغییر است. برای مثال، معلمان را افرادی ناآگاه از مسائل اجتماعی و بی‌اعتنا به رویدادهای پیرامون‌شان می‌داند که فقط به گرفتن حقوق‌شان فکر می‌کنند و اصلاً حاضر نیستند از دنیای بسته و محدودشان بیرون بیایند. در جای دیگری توضیح داده‌ام که بخش‌های از متن این رمان عیناً مانند متن کتاب معروف آل‌احمد با عنوان «غرب‌زدگی» است. مثلاً طرز لباس پوشیدن معلمانِ آن زمان را که از کراوات و پوشِت استفاده می‌کردند، مصداق «فرنگی‌مآبی» می‌نامد و البته این عین لفظی است که آل‌احمد در کتاب «غرب‌زدگی» برای تحقیر مُد و سبک لباس‌های زمانه‌ی خودش به کار می‌برد (هرچند که خودِ او هم، دست‌کم به گواهی عکس‌هایی که از او باقی مانده است، همین‌طور لباس می‌پوشید). یکی از تکنیک‌هایی که آل‌احمد در این رمان به کار برده، هجو از راه کاریکاتورسازی است. تصویری که او از شکل و قیافه‌ی معلمان به دست می‌دهد، در واقع کاریکاتوری است که بی‌هویت بودن آن‌ها یا بی‌ریشه بودن سبک لباس آن‌ها را به سُخره می‌گیرد. برای مثال، چندین بار به بریانتین زدن معلمان به موی سرشان، پوشیدن شلوارهای پاچه‌تنگ و غیره اشاره می‌کند تا بدین ترتیب آن‌ها را بیگانه‌گرا یا غرب‌زده جلوه بدهد. او تا آن‌جا در این قضاوت‌های صریح پیش می‌رود که در بخشی از متن، معلمان آموزش‌وپرورش را «واگن شاعبدالعظیم» می‌نامد، یعنی کسانی که مسیر ثابتی را از خانه به مدرسه می‌آیند و می‌روند بی آن‌که توجهی به واقعیت‌های پیرامون‌شان داشته باشند یا واکنشی به آن نشان بدهند. اگر رمانی شخصیت‌ها را به این صراحت به باد انتقاد و ملامت بگیرد، دیگر به تحلیلی سیاسی درباره‌ی انفعال این قشر اجتماعی تبدیل می‌شود. البته آل‌احمد محق است که اگر می‌خواهد، چنین دیدگاه انتقادی‌ای داشته باشد. اما بیان صریح این دیدگاه در متنی که قرار است رمان باشد، آن متن را به تحلیلی شبیه می‌کند که معمولاً انتظار داریم جامعه‌شناسان یا حتی کادرهای یک حزب سیاسی بنویسند. در واقع، راوی «مدیر مدرسه» در بخش‌های زیادی از این رمان مانند یک مفسر عمل می‌کند که این خود باعث سلب امکان اندیشیدن خواننده می‌شود. به یاد داشته باشیم که رمان برای ابلاغ دیدگاه‌های سیاسی و اجتماعی نوشته نمی‌شود. رمان خواننده‌اش را از راه تخیل به درگیر شدنِ فکری با این مسائل سوق می‌دهد. سوق دادن مخاطبان به تفکر، نسبتی با اعلام نقطه‌نظرات سیاسی و اجتماعی ندارد. برتری ادبیات بر جزوه‌ها و تک‌نگاری‌هایی که احزاب سیاسی درباره‌ی این نوع مسائل منتشر می‌کنند در همین است که ادبیات خواننده را در سطحی دیگر و به شیوه‌ای دیگر در جایگاه پرداختن به این قبیل امور قرار می‌دهد. به این ترتیب، باید بگویم که «مدیر مدرسه» نمونه‌ای عاری از نقصان از رمان رئالیستی نیست، هرچند که شاید بضاعت ادبی نویسندگان ما در دهه‌ی ۱۳۳۰ چندان بیش از این نبوده است.


برچسب‌ها: جلال آل‌احمد, رمان «مدیر مدرسه», مصاحبه‌ی حسین پاینده, مجله‌ی «تجربه»
+ نوشته شده در تاریخ  پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۷   | 

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): نقش نقد مؤثر در ارتقای آثار ادبی هر کشور، مسئله‌ای انکارناپذیر است. نقد درست و بجا باعث انتقال خط فکری به نویسندگان و جریان‌سازی می‌شود. در کشورهایی که ادبیات قدرتمندی دارند نیز این مسئله به وضوح مشخص است. اما سؤالی که این میان پیش می‌آید این است که آیا می‌توان به تمام یادداشت‌هایی که امروز به وفور در روزنامه‌ها و نشریات اینترنتی منتشر می‌شود، نقد گفت؟ بسیاری از این یادداشت‌ها از یک معرفی ساده فراتر نمی‌روند و بیشتر شبیه به اظهارنظرهای شخصی‌اند تا نقد. همین مسائل بهانه‌ای شد تا با حسین پاینده، استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی درباره ویژگی‌هایی که یک متن را به نقد ادبی تبدیل می‌کند و همچنین خصوصیات یک منتقد ادبی به گفت‌وگو بنشینیم.

به نظر شما اصولاً به چه کسی می‌توان «منتقد» گفت؟ آیا با داشتن ذهنی جزئی‌نگر و مطالعه‌ی کتاب‌های روش نقد، می‌توان پا به عرصه‌ی نقد گذاشت یا این‌که تحصیلات دانشگاهی را برای دستیابی به این مهم امری ضروری می‌دانید؟

هرچقدر جامعه‌ی ما پیشرفت بیشتری می‌کند، به همان میزان درک ما از تخصص هم بیشتر می‌شود. در قدیم شکسته‌بندها کار پزشکان را انجام می‌دادند و مادربزرگ‌ها هم طبابت می‌کردند. اما الان برای دانش و تخصص پزشکان احترام قائلیم و عناوینی مانند «متخصص ارتوپدی» یا «پزشک عمومی» را با دقت بیشتری به کار می‌بریم. نقد ادبی یک نوع دانش است که در مراکز آکادمیک به افراد آموزش داده می‌شود تا این آموزش‌دید‌گان بعد از فارغ‌التحصیل شدن بتوانند در مراکز پژوهشی، رادیو و تلویزیون، مراکز آموزشی، خبرگزاری‌ها و مطبوعات و … کار تخصصی انجام بدهند. در اکثر روزنامه‌ها می‌بینیم کسی که در بخش ادبیات در خصوص یک کتاب تازه منتشرشده مانند مجموعه داستان یا رمان مطلبی نوشته، خودش را با عنوان «داستان‌نویس و منتقد ادبی» معرفی کرده است. این پرسش مطرح می‌شود که: این جایگاه را چه کسی اعطا کرده یا رسماً تأیید کرده است؟ می‌دانید که پزشکان مدرک تحصیلی‌شان یا اجازه‌نامه‌ی رسمی وزارت بهداشت و درمان برای تأسیس مطب را در مطب‌شان نصب می‌کنند. به راستی، ضرورت این الزام از کجا حس شد؟ بسیاری اشخاص در شهرستان‌ها مدعی طبابت بودند و مطب داشتند و بیمار می‌پذیرفتند و دارو تجویز می‌کردند که باعث صدمه به بیمار می‌شد. امیدواریم روزی علوم انسانی در کشور به عنوان حوزه‌ای از دانش جدی گرفته شود تا بتوانیم از کسانی که عنوان‌های تخصصی‌ای مانند «منتقد ادبی»، «منتقد فیلم» و غیره را به کار می‌برند بپرسیم که این عنوان را از کجا کسب کرده‌اند، این دانش را از  کجا آموخته‌اند و کدام مرجع علمی آن‌ها را به رسمیت شناخته است. من معتقدم عنوان «منتقد ادبی» از راه کسب دانش به دست می‌آید. باید دانشجویانی در رشته‌های علوم انسانی برای این منظور تربیت شوند و بعد در نهادهایی مانند رادیو و تلویزیون، فرهنگسراها، مراکز پژوهشی و امثال آن، کار تخصصی نقد ادبی انجام دهند. اما یک شکل دیگر برای پرداختن به متون ادبی وجود دارد که باید در خبرگزاری‌ها، روزنامه‌ها، مجلات و امثال آن‌ها، اعم از دیجیتال و چاپی، صورت بگیرد و آن را اصطلاحاً «ریویو» می‌نامیم. معادلی که من برای این اصطلاح پیشنهاد می‌کنم «مرور و معرفی» است، زیرا نویسنده‌ی این نوع نوشتار دقیقاً همین کار را می‌کند: او اثری ادبی را مرور می‌کند (جزئیاتی مانند شخصیت‌ها، رویدادها، مکان رویدادها و … را توضیح می‌دهد) و آن را در پیوند با سایر آثاری که قبلاً از همان نویسنده منتشر شده است به خواننده معرفی می‌کند. من دقت کرده‌ام که خانه‌ی کتاب هم مدتی است در پوسترهای جلسات مربوط به کتاب‌های تازه منتشرشده از عبارت «معرفی و بررسی» استفاده می‌کند، یعنی به جای این‌که در توضیح جلسه بنویسند «نقد رمان …»، می‌نویسند «معرفی و بررسی رمان …». این هم می‌تواند معادل قابل قبول و گویایی برای «ریویو» باشد. به هر حال مهم این است که بین «ریویو» (review) و «نقد» (criticism) تمایز قائل شویم. اخیراً هم که در جلسه‌ی مشابهی درباره‌ی یک رمان تازه منتشرشده در محل نشر چشمه سخنرانی داشتم، تقاضا کردم که از به کار بردن عنوان «نقد رمان …» در پوسترهای‌شان خودداری کنند و وقتی دلیلش را گفتم، آن‌ها هم موافقت کردند. اگر در نوشتار یا سخنرانی‌ای، متنی مانند یک رمان یا فیلم سینمایی را از منظر نظریه‌های نقادانه از قبیل ساختارگرایی، نشانه‌شناسی، تحلیل انتقادی گفتمان، روانکاوی، فرمالیسم روسی، تاریخ‌گرایی نوین و امثال آن تحلیل کنیم، دست به نقد زده‌ایم. این کار نسبتی با ابراز نظرات شخصی یا خوب گفتن و بد گفتن از آثار ادبی و هنری ندارد. نقد مستلزم کاربرد نظام‌مند روش‌شناسی و اصطلاحات تخصصی رویکرد معیّنی است، در حالی که مرور و معرفی آثار ادبی (کاری که در مطبوعات و خبرگزاری‌ها انجام می‌شود) چنین روالی ندارد.

http://s8.picofile.com/file/8320256792/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87_%D8%A8%D8%A7_%D8%AE%D8%A8%D8%B1%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1%DB%8C_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%8C_%D8%A8%D9%87%D9%85%D9%86_%DB%B1%DB%B3%DB%B9%DB%B6.JPG

نقد جنبه‌های مختلفی دارد و هر منتقدی از منظر رشته‌ای که به آن اشراف دارد، متون ادبی را نقد می کند، برای مثال، یک مورخ از منظر تاریخی، جامعه‌شناس از منظر جامعه‌شناسی و … . تا چه حد با این رویه موافقید و اینکه جایگاه نقد دانشگاهی که اکثریت اساتید دانشگاه به آن مبادرت می‌ورزند، این میان کجاست؟

در خصوص جایگاه نقد ادبی در دانشگاه ایرانی باید بگویم که وضع خوبی نداریم. رشته نقد ادبی در هیچ‌کدام از دانشگاه‌های ما تأسیس نشده در حالی که چندین دهه از تأسیس دپارتمان‌های نقد ادبی در دانشگاه‌های کشورهای پیشرفته می‌گذرد. دانشجویانی که در دانشگاه‌های ما تحصیل می‌کنند، در برخی رشته‌ها واحدهای محدودی در حوزه‌ی نقد ادبی می‌گذرانند. در رشته‌هایی به غیر از زبان و ادبیات فارسی (مانند فلسفه‌ی هنر) واحدهای مختلف و بیشتری در زمینه‌ی نقد فیلم و رمان … وجود دارد. اما در مجموع وضعیت مناسبی در دانشگاه‌ها در خصوص نقد ادبی نداریم و اهمیت توجه به این موضوع روز به روز بیشتر می‌شود. درمورد بخش دیگر سؤال شما که کدام رهیافت یا کدام رویکرد در نقد ادبی می‌تواند مناسب‌ترین ابزار برای فهم معنای تلویحی یک متن باشد،‌ باید بگویم که هرگز نمی‌شود رویکردی را برای متنی تجویز کرد. در واقع این تعامل یا برهم‌کنش منتقد با متن است که تعیین می‌کند کدام روش مناسب است. ممکن است بعد از خواندن یک رمان به این نتیجه برسیم که تاریخ‌گرایی نوین بهترین شکل پرداختن به آن متن است، حال آن‌که رمان دیگری را بتوان با نظریه فرمالیسم یا روانکاوی بهتر نقد کرد. در واقع، این جزئیاتِ خودِ متن است که تعیین‌کننده‌ی شیوه‌ی مناسب برای نقد آن می‌شود.

در جهان ادبیات، منتقدان بزرگی توانسته‌اند بر جریان ادبی روزگارِ خود تاثیرگذار باشند. قدرت برخی منتقدان در این حد بوده که توانسته‌اند نویسنده‌ای را مطرح کنند یا بالعکس مؤلفی را بی‌اعتبار جلوه دهند. به نظر شما منتقد ادبی چگونه می‌تواند جریان‌ساز باشد و چرا تا به حال ما در کشورمان چنین منتقدی نداشتیم؟

خیلی‌ها برای نقد ادبی در کشور ما زحمت کشیده‌اند و حتی می‌شود گفت در شکل‌گیری ذهنیت نقادانه نسبت به آثار ادبی تأثیرگذار بوده‌اند، ولی زحمات  آنها بیشتر در ترویج نقد ادبی بوده تا شناخته شدن به خاطر نقدهای معیّن‌شان. لازم می‌بینم از افراد پیشگامی مانند رضا براهنی نام ببرم. آن زمانی که رضا براهنی پیش از انقلاب در دانشگاه تهران نقد ادبی تدریس می‌کرد و کتاب معروف «طلا در مس» را نوشت، کار او در آن زمان بسیار ارزشمند بود. حتی پیش از براهنی، مرحوم فاطمه سیّاح، استاد راهنمای رساله‌ی دکتری سیمین دانشور در دانشگاه تهران هم نقد ادبی تدریس می‌کرد. اما آن نسل از منتقدان کشور ما بیشتر با مسائل نظری سروکار داشتند و کتاب «طلا در مس» هم بیشتر برای تبیین مفاهیم تئوریک در عمل نقد نوشته شد. گاه به افرادی برمی‌خوریم که ده‌-‌پانزده مجلد درباره آثار شاعران و رمان‌نویسان نوشته‌اند که در واقع نقد نیست بلکه اساساً بیان نظرات شخصی است و در آن‌ها استفاده‌ی نظام‌مند از مفاهیم نظریه‌های نقد ادبی را نمی‌بینیم. برای مثال، برخی از اصطلاحات مهم تاریخ‌گرایی نوین عبارت‌اند از «شناختمان»، «گفتمان» و «توصیف همه‌جانبی» (یا «توصیف انبوه»). اولی و دومی از آراء فوکو به این نظریه راه پیدا کرده است و سومی از آثار انسان‌شناس آمریکایی کلیفورد گیرتس. منتقد تاریخ‌گرایی نوین باید در نقدهایش از قبیل این مصطلحات تخصصی را به کار ببرد و با استفاده از آن‌ها پرتو روشنی بر دلالت‌ها و معانی تلویحی متون (اعم از ادبی و غیرادبی) بیندازد. اما در نوشته‌های بسیاری کسان که به اصطلاح نقدهای فراوانی بر آثار این نویسنده و آن شاعر و غیره نوشته‌اند، به چنین استفاده‌ی تخصصی‌ای از مصطلحات نقد ادبی برنمی‌خوریم. کاربرد درست اصطلاحات هر علمی، یکی از نشانه‌های آگاهی از آن علم است (البته فقط یکی). برای مثال، ما مردم ناوارد به علم پزشکی ممکن است از تعبیر عام «دل‌درد داشتن» استفاده کنیم، اما پزشک متخصص از اصطلاح «اِسپاسم عضلات پهلو» استفاده می‌کند و روشی علمی و نظام‌مند برای معاینه‌ی بیمار دارد. جایی که به اصطلاحاتی مانند شناختمان و گفتمان برخورد می‌کنیم، می‌توانیم حدس بزنیم (نه این‌که مطمئن باشیم) که منتقد با جنبه‌ای از نظریه‌ی فوکو تا حدی آشناست و ای بسا تحلیل نظام‌مندی از متن ارائه دهد. من فکر می‌کنم منتقدان ادبی از جمله (نه صرفاً) به دلیل به کار نبردن اصطلاحات تخصصی نتوانسته‌اند خود را در حوزه معیّنی بشناسانند.

آیا می‌توان شیوه‌ی تحلیل متون ادبی را به سایر متن‌ها هم تعمیم داد و اصولاً شیوه‌ی تحلیل متون ادبی تا چه حد متفاوت با دیگر متون و تا چه حد قابل تعمیم به متون دیگر است؟

بسیاری از شیوه‌های جدید نقد ادبی این قابلیت را دارند که برای تحلیل متون غیرادبی و حتی غیرمکتوب به کار بروند چون از ماهیتی میان‌رشته‌ای برخوردارند. برای مثال، روایت‌شناسی را در نظر بگیرید. روایت در گذشته به صورت ادبیات داستانی معنا پیدا می‌کرد و داستان کوتاه و رمان را شکل‌های بارز و شناخته‌شده‌ی روایت می‌دانستیم. اما در نظریه‌های جدید روایت استدلال می‌شود که همه‌ی زندگی شکل‌هایی از روایت هستند. در نظریه‌های جدید روایت‌شناسی حتی اخبار تلویزیون هم روایت محسوب می‌شود. تحلیل انتقادی گفتمان اجازه می‌دهد که ابعاد دیگری از برنامه‌های خبر را بررسی کنیم که معمولاً به آن فکر نمی‌کنیم، مثلاً این‌که برنامه‌های خبری تا چه مروج ایدئولوژی‌های خاصی می‌توانند باشند. روانکاوی برای تحلیل شخصیت‌های رمان و انگیزه‌های آن‌ها به کار برده می‌شود، اما همین نظریه همچنین مجال می‌دهد تا دنیای درونی خود به عنوان خواننده را هم بهتر بشناسیم. نقد ادبی جدید نام غلط‌اندازی دارد. وقتی از «نقد ادبی» صحبت به میان آورده می‌شود، اغلب فکر می‌کنند که فقط به شعر و رمان و … نظر داریم. در نوشتار نقادانه‌ای با عنوان «ضدروایتی پسامدرن به قلم شخصیت‌های داستان» که در روزنامه «اعتماد» منتشر شد، تجمع نوجوان‌های شانزده‌ـ‌هفده‌ساله‌ای را بررسی کردم که در مرکز خرید کوروش گرد هم آمدند و حتی پلیس هم مجبور به مداخله در این رخداد شد. این البته رویدادی اجتماعی بود، اما همچنان که در آن نوشته توضیح دادم، روایت‌شناسی کمک می‌کند تا ابعاد ناپیدایی از این واقعه را از منظری متفاوت ببینیم و بفهمیم.

اصولاً پا گرفتن فرهنگ نقد در جامعه چه کارکردهایی در خارج از جهان ادبیات دارد و شکوفایی نقد چه کارکردهای اجتماعی می تواند داشته باشد؟

سؤال بسیار خوبی است. وقتی از منظر نقد ادبی به یک رمان، داستان کوتاه و شعر فکر می‌کنید، در واقع جستجوگر معنا هستید و می‌خواهید جنبه‌های ناپیدای اثر را متوجه شوید. نگرش نقادانه می‌تواند کارکرد مشابهی در حیات اجتماعی داشته باشد. در کتاب «نقد ادبی و دموکراسی» بر این موضوع تأکید کرده‌ام که بدون رواج پیدا کردن روحیه انتقاد از نقصان‌های وضع موجود، نمی‌توان توقع داشت که نقد ادبی در دانشگاه یا جامعه رواج پیدا کند و نهادینه شود. یعنی وقتی برفی می‌بارد و زندگی روزمره مردم در پایتخت فلج می‌شود، شهروند آگاه زمانه‌ی ما باید جسارت این را داشته باشد که بگوید من مالیات ‌می‌دهم برای چنین روزی که شهرداری امکان رفت‌وآمد مردم در چنین وضعیتی را فراهم کند تا این تصادف‌ها رخ ندهد، این تعداد درخت نشکند و تردد خودروها در اتوبان تهران‌ـ‌کرج و تهران‌ـ‌قم مختل نشود و مردم تا صبح در برف و سرما سرگردان نمانند. فناوری دیجیتالی آگاهی ما را به واقعیت‌های زندگی اجتماعی بیشتر کرده و انعکاس این اخبار در مجاری اطلاعات حساسیت ما را نسبت به مدیریت شهری زیادتر از گذشته کرده است. نقد ادبی راهی برای کشف و تحلیل جنبه‌های ناپیدای متون است. آگاهی حاصل از نظریه‌های نقد، به متون ادبی ختم نمی‌شود. برای مثال، اگر شما رمان‌هایی را با روش تاریخ‌گرایی نوین نقد کنید، به موضوع تاریخ عموماً حساس می‌شوید. آن‌گاه تاریخ کشورتان هم (اعم از تاریخ ماضی یا تاریخ معاصر) برای‌تان حکم متنی را دارد که با نگرشی نقادانه می‌کاویدش. چطور ممکن است منتقدی به نظریه‌ی روانکاوی علاقه‌مند باشد و شخصیت‌های آثار ادبی را با استفاده از این رویکرد تحلیل کند، اما به شناخت دنیای درونی همکار یا دوست یا کلاً انسان‌های پیرامونِ خودش تمایلی نشان ندهد؟ چگونه ممکن است کسی نقد مارکسیستی بنویسد اما به استثمار انسان‌های واقعی در جهان بلافصلی که او را در بر گرفته است بی‌اعتنا باشد؟ نقد ادبی‌ای که چنین منتقدی بنویسد مانند طبابت پزشکی است که مراجعانش را به ترک سیگار توصیه می‌کند اما خودش سیگار می‌کشد. برای نقد آن منتقد نباید اصالتی قائل شد، همچنان که طبابت این پزشک هم قابل اعتماد نیست. من خودآگاهی اجتماعی و انتقاد مشروع شهروندی را بخشی از پیش‌نیاز یادگیری و حتی تدریس نقد ادبی می‌دانم. کسانی که نگرش نقادانه نسبت به واقعیت‌های اجتماعی نداشته باشند، نمی‌توانند نقد ادبی را به درستی یاد بگیرند یا یاد بدهند.

فقدان نقد به هر دلیلی که باشد آسیب‌هایی به دنبال دارد و وجودش باعث ارتقاء ادبیات می‌شود. این یادداشت‌ها و ریویوهایی که به نام نقد منتشر می‌شوند، به علم نقد و ادبیات آسیب‌هایی وارد می‌کنند. به نظر شما مهم‌ترین آسیبی که فقدان نقد مؤثر به ادبیات وارد می کند چیست؟

البته باید توجه داشت که مقالات مرور و معرفی وقتی بر مبنای اصول این نوع نوشتار نوشته شوند، کارکرد بسیار مفیدی دارند. این یادداشت‌ها و ریویو‌ها به اقتصاد ادبیات خیلی کمک می‌کنند. چون تشکیل جلسه برای معرفی یک کتاب و ضرورت خواندن آن، یا نوشتن مقاله‌ی مرور و معرفی درباره‌ی آن، منجر به تشویق خوانندگان بالقوه به خرید کتاب مورد نظر خواهد شد. به خصوص در کشور ما که در سبد خرید مردم آثار ادبی سهم کوچکی دارند، ارزش مقالات مرور و معرفی بیشتر به چشم می‌آید. اما اگر این ریویوها تحت عنوان نقد منتشر شوند، این امر را مشتبه می‌کنند که هر کسی مجاز است هر گونه اظهارنظری را به عنوان نقد ارائه کند. کار نویسنده‌ی مقالات مرور و معرفی با کار منتقد ادبی فرق دارد. البته مقصودم این نیست که نوعی سلسله‌مراتب قائل شوم و نقد را مهم‌تر از مرور و معرفی آثار ادبی بدانم. هر کدام از این کارها در جای خود مفید هستند. برای مثال، پیراپزشکان در مواقع بحرانی مانند زلزله کار ارزشمندی انجام می‌دهند، اما آنان هرگز نباید ادعای طبابت داشته باشند. خدمات پیراپزشک در جای خود می‌تواند بسیار حیاتی باشد. اتفاقاً اگر دانشگاه‌های ما همین لیسانسیه‌های ادبیات را جوری تربیت می‌کردند که این‌ها بتوانند در مطبوعات کار کنند، خدمت ارزشمندی انجام داده‌ بودند. اما متأسفانه دانشگاه‌های ما همین برونداد را هم ندارند.

نظریات مختلفی درباره شناخت سطح آثار ادبی وجود دارد، رویکردی هم وجود دارد به این مضمون که ساده‌ترین و معتبرترین مواجهه با یک اثر هنری، مواجهه‌ی خواننده‌ی عادی با آن اثر است، واکنش یک خواننده متوسط که با هدفی غیرتخصصی به مطالعه‌ی اثر داستانی می‌پردازد و این می‌تواند میزان موفقیت یک اثر را تأیید کند. نظر شما در این باره چیست؟

بی‌تردید وقتی یک اثر ادبی مخاطبان بیشتری پیدا می‌کند، این موضوع می‌تواند دلالت‌هایی درباره‌ی کیفیت آن داشته باشد. اما این رابطه ماهیتی مکانیکی ندارد و آن را باید به دقت تحلیل کرد. به عبارت دیگر، اقبال عمومی به یک اثر ادبی لزوماً به معنای برخورداری آن اثر از تکنیک نوآورانه و بدیع یا مضمون و درونمایه‌ی تأمل‌انگیز نیست. اقبال عامّه صرفاً یکی از عواملی است که در بررسی جایگاه هر اثر ادبی در نظر می‌گیریم و همچنان که گفتم آن را فی‌نفسه ارزشمند نمی‌دانیم، بلکه دلایلش را تحلیل می‌کنیم. از طرف دیگر می‌توان احتمال داد که وقتی به یک اثر ادبی نه جامعه‌ی منتقدان توجه کرده و نه عامّه‌ی کتابخوان، احتمالاً در آن اثر موضوع مهمی درباره‌ی زندگی گفته نشده که پژواکی هم پیدا نکرده است. اما باز هم این یگانه ملاک بررسی نقادانه‌ی آثار ادبی نیست. ای بسا کتابی با تبلیغات و حمایت گسترده‌ی دولتی و تیراژ زیاد منتشر شود و در هر کتابخانه‌ و مدرسه‌ای نسخه‌هایی از آن موجود باشد. این نوع شیوع را به هیچ وجه نمی‌شود یک مزیّت یا نشانه‌ی برتری تلقی کرد. در مورد واکنش و استنباط یک خواننده به یک اثر ادبی، باید بگویم که متون ادبی برای التذاذ عمومی منتشر می‌شوند و هرگز نمی‌توان گفت که واکنش‌های عامّه محلی از اعراب ندارد. اما نقد بحث تخصصی‌تری است. ای بسا متنی در مقطع زمان انتشار خود چندان با اقبال مواجه نشود، اما ارزش‌های واقعی آن بعدها از راه نقد ادبی معلوم شود. در تاریخ ادبیات از این دست آثار زیاد است. به طور کلی باید گفت دیدگاه‌های عامّه درباره‌ی آثار ادبی، ملاک تعیین جایگاه آن آثار در تاریخ ادبیات نمی‌تواند باشد.


برچسب‌ها: خبرگزاری کتاب ایران, ایبنا, مصاحبه‌ی حسین پاینده, نقد ادبی
+ نوشته شده در تاریخ  شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۶   | 

 آنچه در زیر می‌خوانید، متن مصاحبه‌ی حسین پاینده با خبرگزاری دانشگاه علامه طباطبائی (عطنا) است که اخیراً منتشر شد. 


ایوب قادری-عطنا؛ اهالی واقعی دیار هنر و هم‌پیاله‌های سفره‌ی ادبیات بخیل نیستند. آن‌ها همان اندک لقمه نان و شعری که دارند با هم قسمت می‌کنند. از این رو بسیار فراخ‌بال و گشوده‌روی‌اند. فیلسوفان این حالت را «کثرت‌گرایی» نامیده‌اند. حالتی که در آن بشر لختی از خودخواهی فاصله می‌گیرد و دیگران را به رسمیت می‌شناسد حتی اگر خلاف نظر او فکر کنند. ادبیاتی‌ها از همه بیشتر این واژه را می‌فهمند. اصلاً یکی از لوازم شخصیت‌پردازی همین شنیدن صداهای متنوع در جامعه است. ادبیاتی‌ها از همه بیشتر از تنوع شهر و دیار، مذهب و نژاد، زبان و لباس و چه و چه لذت می‌برند. آن‌ها از این‌که همه یک‌جور لباس بپوشند، یک‌جور غذا بخورند، یک‌جور دعا بخوانند و شهرشان را همه یک‌جور بسازند و سامان بدهند، بیزارند. چرا که یک‌رنگ شدن جهان یعنی مرگ هنر؛ تصور کنید پیراهن همه‌ی تیم‌های فوتبال دنیا قرمز بود، چقدر فوتبال بی‌معنا و بی‌مزه می‌شد.

«نظریه و نقد ادبی» در جزء و «مطالعات فرهنگی» در کل، در جست‌وجوی همین صداهای کوچک و رنگارنگی است که در لابه‌لای دیکته‌ی نظام‌های ارزشی واحد نادیده انگاشته می‌شوند. حسین پاینده استاد و پژوهشگر صاحب‌نام و مطرحی در مطالعات ادبی است. او دکترای نظریه و نقد ادبی از انگلستان دارد. دوره‌ای از نوجوانی و چند سالی از میانسالی را به تناوب در غرب زیسته و درس خوانده ‌است. حریتش را همیشه حفظ کرده و خوشرو بودن در ذات اوست چرا که به تمامی انسان است و اخلاق‌مدار.

الغرض، حسین پاینده در این گفت‌وگو دیدگاه‌های کلی خود را در باب ادبیات امروز و جایگاه نقد ادبی مطرح می‌کند. نویسنده کتاب‌های «گشودن رمان»، «نقد ادبی و دموکراسی» و «نقد ادبی و مطالعات فرهنگی» از سال ۱۳۷۰ تاکنون در دانشگاه علامه طباطبائی تدریس می‌کند. گفت‌وگو با برنده‌ی جایزه‌ی «کتاب فصل» برای کتاب «مطالعات فرهنگی درباره‌ی فرهنگ عامّه» و جایزه‌ی جلال آل‌احمد برای کتاب «گشودن رمان» را در ادامه می‌خوانید.

 آقای دکتر، نظریه‌ی ادبی در ایران بیشتر ترجمه است یا این‌که ما در این حوزه صاحب‌نظر هم هستیم؟

در آغاز از شما تشکر می‌کنم که از طریق خبرگزاری نوپای عطنا این فرصت را ایجاد کردید که با طیفی از مخاطبان، علاقه‌مندان به نقد ادبی و دانشجویان علوم انسانی ارتباط بگیرم. اما در پاسخ شما باید گفت بخش عمده‌ای از نظریات نقد ادبی از طریق ترجمه‌هایی صورت گرفته که از مدت‌ها پیش آغاز شده و در یک دهه اخیر رشد بیشتری به خود گرفته است. شاید یکی از دلایل اقبالی را که به ترجمه نشان داده می‌شود باید در شناختی دید که اهالی ادبیات و علوم انسانی از این راه درباره نظریه‌های جدید پیدا می‌کنند. به نظر می‌رسد اگر شما به یک ناشر مراجعه کنید و بگویید یک کتاب نقد ادبی ترجمه کرده‌ام و یک کتاب هم با همین عنوان حاصل تألیف خودم هست، احتمال این‌که ناشر به انتشار کتاب ترجمه‌شده رغبت بیشتری نشان دهد، کم نیست؛ دلیلش هم این است که نظریات نقد ادبی حاصل فلسفه‌پردازی نظریه‌پردازانی از زبان‌ها و کشورهای دیگر است. نهایتاً باید به این پرسش پاسخ دهیم که: چه فرقی می‌کند؟ مگر پیامبر اعظم نفرمود «علم را بیاموز ولو در چین باشد»؟ باید به دنبال یافتن دانش بود و هر جایی برای فهم بهتر خود و جهان پیرامونمان بتوانیم از دانش استفاده کنیم، کار درستی کرده‌ایم.

شاید یک جنبه از پرسشی که شما مطرح کردید ناشی از این باور ضمنی و شایع در کشور ما باشد که ترجمه امری ثانوی و کم‌ارزش است. در نظام فعلی ارزیابی در وزارت علوم هم به تألیف امتیازهای به مراتب بیشتری داده می‌شود. اما از یک منظر دیگر باید گفت ترجمه راهی برای انتقال دانش، و حتی بیش از آن، راهی برای مفاهمه‌ی بین‌الملل است، راهی برای گفت‌وگو، گفت‌وگوی فرهنگ‌ها، گفت‌وگوی تمدن‌ها و گفت‌وگوی ملت‌ها با هم. یکی از بارزترین ویژگی‌های داعش، عجز آن از ترجمه و فهم ترجمه (به معنای استعاری کلمه) است. داعش صرفاً با زبان خودش که نشئت‌گرفته از خشونت است با جهان حرف می‌زند. من معتقدم باور آوردن به کارکرد فرهنگی ترجمه، خودبه‌خود باعث دوری از خشونت هم می‌شود. ترجمه نقشی مهم و بسزا در نزدیک کردن ملل مختلف و فرهنگ‌های گوناگون دارد.

http://s8.picofile.com/file/8318627026/%D8%AF%D8%B1_%D8%B9%D8%B7%D9%86%D8%A7%D8%8C_%D8%AE%D8%A8%D8%B1%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1%DB%8C_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%87%D8%8C_%D8%A2%D8%B0%D8%B1_%DB%B1%DB%B3%DB%B9%DB%B6.jpg

از بین ۲۶ اثر ارزنده شما، ۸ کتاب به صورت ترجمه بوده است.

من با عشق و علاقه‌ی فراوان کتاب «مطالعات فرهنگی درباره فرهنگ عامّه» را ترجمه کردم و از ترجمه‌ی آن واقعاً لذت بردم. این کتاب تا به حال سه نوبت تجدید چاپ شده که ناشی از پژواک آن در جامعه‌ی ادبی و فرهنگی است. بخش زیادی از نظریه‌های ادبی ترجمه است که دلیل آن هم در همین نهفته است که نقد ادبی به معنای آکادمیک آن را در سنت ادبی‌مان نداشته‌ایم. باید توجه داشت که در این جا از «نقد ادبی» صحبت می‌کنیم، نه از «بلاغت». واقف هستم که قدمای ما کتاب‌هایی درباره‌ی فنون و صناعات ادبی دارند، اما مقصود من تعریف،‌ طبقه‌بندی و شناخت صنایع بدیع و لفظی نیست.

از آن‌جایی که شما ادبیات انگلیسی خوانده‌اید و با توجه به این‌که زیست‌جهان انسان ایرانی با انسان غربی و خاستگاه زبان فارسی با زبان انگلیسی متفاوت است، پرسش من این است که آیا شما نظریه و نقد ادبی را به عنوان یک ابزار و فرمول می‌دانید که قابل ترجمه است؟

ادبیات به ویژگی‌های عام و مشترک انسان می‌پردازد. از این رو، سخت‌افزار ادبیات همه‌جا یکسان است، حتی اگر فرهنگ به مثابه نرم‌افزار متفاوت باشد؛ ادبیات به تجربیات عام بشر می‌پردازد. به جنگ فکر کنید؛ قرن‌ها پیش از میلاد، هومر در «ادیسه» به مقوله‌ی جنگ پرداخته است؛ جنگ ایران و عراق بخشی از ادبیات معاصر ما را شکل می‌دهد و اروپایی‌ها هنوز درباره‌ی جنگ‌های جهانی اول و دوم فیلم می‌سازند و رمان می‌نویسند. جنگ موضوعی نیست که به یک فرهنگ و ملت معیّن تعلق داشته باشد. موضوعاتی از قبیل سالمندی، عشق، مرگ، وفاداری و بسیاری دیگر از مضامینی که با سرشت بشر سر و کار دارند، از این دست هستند و نقد ادبی روش‌هایی برای فهم این‌ موضوعات مطرح می‌کند که صرف نظر از این‌که ادبیات آن متعلق به کدام ملت است به ترازوی سنجش گذاشته شود.

اگر در آسمان ادبی ایران نگاه کنیم، فارغ از اختلاف سلیقه‌ها، به نظر می‌رسد ستاره‌های درخشان این آسمان بیشتر چهره‌هایی مانند شفیعی‌کدکنی، ابتهاج، دولت‌آبادی و دیگران هستند که در حوالی دهه‌‌ی چهل شمسی ظهور کردند و اکنون دوران کهنسالی خود را طی می‌کنند. از این رو این نگرانی وجود دارد که در دو دهه‌ی آینده ما با نداشتن چهره‌های شاخص ادبی مواجه شویم و به عبارتی نسل بعدی، نسلی بی قهرمان باشد. آیا امید دارید که نسل آتی بتواند بار ادبیات را به دوش بکشد؟

با این دیدگاه موافق هستم که برخی از نویسندگان نسل جدید ما که در سال‌های اخیر اشتیاق زیادی برای انتشار سریع آثارشان نشان می‌دهند، کمتر اهل تحقیق به منزله پیش‌نیاز نگارش آثارشان هستند. اگر نگاهی به دستاوردهای نسل قبلی نویسندگان و شاعران حتی در برهه‌های نزدیک به زمانه‌ی خودمان بیندازیم، می‌بینیم که آن‌ها طور دیگری عمل می‌کردند. جلال آل‌احمد را در نظر بگیرد؛ آل‌احمد علاوه بر داستان و رمان، سفرنامه دارد. همچنین «اورازان» یک تک‌نگاری مردم‌شناسانه است، کتابی که در آن نویسنده در کنار نوع فرهنگ و پوشش مردم، رفتارها و حتی صورت آواشناختی تلفظ‌های خاص اهالی آن دهکده را ثبت کرده و در قامت یک انسان‌شناس فرهنگی بررسی کرده است.

بنابر این، نویسنده پیش از این‌که دست به قلم ببرد باید پژوهشگر اجتماعی باشد. بهترین نویسندگان ما چنین ویژگی‌ای داشته‌اند. اگر نگاهی به کتاب «نوشته‌های پراکنده» صادق هدایت بیندازید، می‌بینید که هدایت حتی در باب نوشابه‌هایی ایرانی که مردم در زمان او مصرف می‌کرده‌اند، تحقیق کرده است. امروز اگر از یک فرد عادی بپرسیم از نوشابه‌های ایرانی چه می‌دانی، احتمالاً فقط دوغ را نام می‌برد، در حالی که در اقلیم‌های مختلف ایران از یزد و اصفهان و سنندج گرفته تا دیگر شهرها، نوشیدنی‌هایی وجود دارد که به ندرت از چندوچون آن اطلاع داریم. پس نویسنده‌ای مانند صادق هدایت در درجه‌ی اول، پژوهشگر و رصدکننده‌ی فرهنگ بوده است. به این موضوع هم توجه کنید که او زبان خارجی می‌دانست و چندین مقاله و یکی دو داستان کوتاهش را به اصلاً به زبان فرانسوی نوشت. می‌توان پرسید امروز چه تعداد از نویسندگان جوان ما زبانی غیر از زبان مادری‌شان را می‌دانند که به تسلط صادق هدایت از آن استفاده کنند.

نسل قدیمی‌تر نویسندگان ما کسانی بودند که دایره‌ی عمومی اطلاعات‌شان وسیع بود؛ تاریخ خوانده بودند، کمی تاریخ علم می‌دانستند، به فلسفه ورود می‌کردند و کلاً با تفکر آشنایی داشتند. برای مثال، سهراب سپهری با عرفان شرقی کاملا آشنا بود. کتاب دکتر شمیسا درباره‌ی این شاعر به خوبی نشان می‌دهد که سپهری فلسفه بودیسم را چه اندازه درک کرده است. بنابراین، شاعر باید فرهیخته، دانا، کتاب‌خوانده و نخبه باشد و نگاهش به مسائل جامعه با نگاه مردم عامی تفاوت داشته باشد.

من در بخشی از نگرانی شما درباره‌ی استمرار نسل بهترین نویسندگان‌مان شریکم. داستان‌ها، رمان‌ها، کتاب‌ها و فیلمنامه‌های زیادی برایم می‌فرستند که درباره‌ی آن‌ها نظر بدهم. در میان این آثار، خیلی مواقع به مواردی برمی‌خورم که عمق چندانی ندارد و عجله برای انتشار تأثیر نامطلوبی در آن گذاشته است و نویسنده متوجه نیست که این کار از نظر حرفه‌ای چقدر اشتباه است. معتقدم صرف انتشار مهم نیست. صادق هدایت «بوف کور» را در هند و در چند ده نسخه منتشر کرد، یعنی مسئله او انتشار نبود، طوری که روی کتابش مهر زد «غیر قابل فروش در ایران». متأسفانه فضای مجازی هم از این نظر بی‌تاثیر نبوده است. صفحات اینترنتی که اشخاص غیرمتخصص در ادبیات راه‌اندازی می‌کنند و نهادی رسمی نیست، هنگامی که مصاحبه‌ای با یک نویسنده‌ی جوان را منتشر می‌کند، در او یک اطمینان کاذب به وجود می‌آورد.

اما در کنار نویسندگانی که با عجله و بدون تحقیق متنی می‌نویسند و در انتشارش عجله دارند، نویسندگان مستعد و پژوهشگری هم وجود دارند که هر چند در اقلیت‌اند، اما از جریان‌ها و جنبش‌های ادبی گذشته و امروز اطلاع خوبی دارند و با انتخاب موضوعات مهم و کاربرد تکنیک‌های تأمل‌انگیز، آثار درخور اعتنایی تولید می‌کنند. این عده از نویسندگان زحمت خواندن و تحقیق درباره‌ی نظریه‌های ادبی و جنبش‌های هنری را به خود می‌دهند و با آثارشان در واقع دست به کالبدشکافی فرهنگ می‌زنند.

با مروری بر ادبیات امروز می‌بینیم که زبان ادبی ما نسبت به نسل گذشته از شکل افتاده است. آیا زبان فارسی ضعیف شده است؟

زبان فارسی از ترجمه‌های نارسا آسیب چشمگیری دیده است. به خصوص گرته‌برداری از زبان‌های انگلیسی و فرانسوی باعث رسوخ تعبیرهای الکن و گنگ به گفتار روزمره مردم و حتی نوشتار مطبوعات شده است. در کنار خیلی از اشتباهات مصطلحی که مرحوم ابوالحسن نجفی در کتاب ارزشمند «غلط ننویسیم» توضیح داده است، متأسفانه و عمدتاً از راه ترجمه‌، شاهد هستیم ترکیب‌های واژگانی زیادی که از جنس زبان ما نیست به زبان نوشتاری‌مان وارد شده است. از این بابت باید متأسف بود و چاره‌ای اندیشید. ادبیات از این نارسایی مصون نمانده است. در گفت‌وگوی شخصیت‌ها در رمان‌های معاصر به نمونه‌های زیادی از این اشتباهات زبانی برمی‌خوریم.

زبان شاعران امروز نسبت به شاعران نسل شاملو، اخوان‌ثالث و دیگران صلابت و پختگی ندارد. گویی هرچقدر شاعر جوان ذوق و جوشش داشته باشد، باز هم در به زبان آوردن کلمات دچار تکرار و سطحی‌گری می‌شود، انگار هر چه می‌خواهد بگوید قبلاً کسی دیگر ثبت کرده است.

خلاقیت و نوآوری مستلزم این است که نویسندگان زمانه ما با جریان‌های امروز هنر و ادبیات آشنایی عمیق داشته باشند. عوام در پاسخ به این پرسش که «این رمان چرا پسامدرن است؟» ممکن است بگویند «برای این که ضبط و ربط مشخصی ندارد»؛ یا گاهی اوقات یک فیلم را پسا‌مدرن می‌نامند و در توضیح آن می‌گویند «چون این فیلم معنای خاصی ندارد!». اما قطعاً نویسنده‌ی آشنا با جریان‌های فکری و هنری معاصر نباید چنین جواب سطحی‌ای بدهد. وقتی این قبیل باورهای غیرعلمی حتی در میان نویسندگان و شاعران عمومیت پیدا می‌کند، نباید هم انتظار پختگی و خلاقیت داشت. به عقیده‌ی من، هنرمند باید رنج دانستگی را بکشد. گسترش دایره‌ی مطالعات به اندازه‌ای که بتوانیم بر اساس آن دانستگی، اندیشه‌ای بپرورانیم، به راستی رنج و تلاش می‌خواهد. البته اثر ادبی‌ای که بر اندیشه استوار نباشد ماندگار نخواهد بود.

در چند سال اخیر شاهد گسترش سریع شبکه‌های اجتماعی هستیم. کانال‌های شعر، ادبیات، هنر، نقد فیلم و ... که در تلگرام طرفداران زیادی را جذب کرده است. دو رویکرد هم مطرح است: اول اینکه این شبکه‌ها‌ به ترویج و بازنمایی ادبیات و هنر کمک کرده‌اند. برای مثال، به لطف تلگرام جوانان اشعار صائب تبریزی را دست به دست می‌کنند، معرفی فیلم و دیالوگ‌های ماندگار به همین شکل. اما در رویکرد دیگر، فضای مجازی نوعی تنبلی، سطحی‌نگری، تندخوانی و به طور خلاصه «نگاه یک‌ پاراگرافی» به دنبال خود آورده است. به نظر شما، آیا فضای مجازی به ادبیات کمک می‌کند یا برای سلامتی آن مضر است؟

فضای مجازی، مثل هر ابزار نوین ارتباطی دیگری، هم می‌تواند یاری‌دهنده باشد و هم می‌تواند عادات نامناسبی را در مخاطب خود نهادینه کند. بنابر این، قضاوت نهایی و کنارگذارنده درباره فضای مجازی کمکی به ما نمی‌کند. از طرف دیگر، اتکای صرف به متنی که به صورت کوتاه در فضای مجازی خوانده می‌شود، شاید از تحمل ما برای مطالعه‌ی متن‌های طولانی‌تر بکاهد.

بگذارید از سنت رمان روسی مثال بیاورم. روس‌ها از دیرباز مطول‌نویس بوده‌اند، به گونه‌ای که به نظر می‌آید رمان‌های پنج شش جلدی برای آن‌ها نوعی هنجار محسوب می‌شود. اینکه خواننده‌ای این عادت مطالعه را در خود به وجود بیاورد که رمانی طولانی مثل «جنگ و صلح» را تا آخر بخواند، به بخشی از تربیت و توانش ادبی فرد بازمی‌گردد.

این ویژگی فضای مجازی است که متن‌ کوتاه باشد. کما اینکه وزیر امور خارجه هم یک دیدگاه بسیار مهم سیاسی را در یک یا دو جمله توئیت می‌کند. شاید این امر در حوزه سیاست و ابراز نظر، جایز به نظر برسد، اما در حوزه‌ی مطالعات ادبی این امر پذیرفته نیست. در تولید ادبی نیز همین‌طور، به جز استثنائی که در سبک مینیمالیسم داریم، یعنی جایی که داستان می‌تواند یک پاراگراف یا حتی دو سه جمله‌ی کوتاه باشد. البته سبک و سیاق مینیمال‌نویسی دشواری خاص خود را دارد و نباید آن را با کوتاه‌نویسی و خلاصه‌نویسی به مفهوم سطحی آن اشتباه بگیریم. به هر رو، اگر خواندن مطالب مختصر در فضای مجازی باعث عدم رغبت به خواندن آثار طولانی ادبی بشود، از این بابت باید نگران بود چون در درازمدت نسل جدیدی از خوانندگان شکل خواهند گرفت که التذاذ ادبی اصولاً برای‌شان ناممکن خواهد بود.

 از یک بعد، فضای مجازی دون‌کیشوت می‌سازد. شخصی به برکت اینکه شعر یا «مثلاً شعر»اش را چند کانال منتشر می‌کنند. بادی به غبغب می‌اندازد، چهارتا نشست ادبی شرکت می‌کند و سرانجام لباس منتقد ادبی می‌پوشد. در کنار آن بگذارید سؤال اصلی‌ام را بپرسم؛ آیا ما در ایران با مافیای ادبی روبه‌رو هستیم؟

به تعبیری، بله. خیلی از مواقع، مجموعه داستانی منتشر می‌شود که ارزش آن را دارد که در مطبوعات نقد و بررسی و حداقل معرفی شود، اما به وضوح در محاق می‌ماند و به اصطلاح به چشم نمی‌آید. مواقعی هم دیده‌ام حتی در یک نهاد فرهنگیِ واحد دوبار برای یک کتاب سطحی جلسه می‌گذارند. یا گاهی یک روزنامه‌ی معیّن به یک اثر با آب و تاب پرداخته است چون یکی از دوستان خودشان آن را نوشته است. منظورم از «خودشان» طیفی است که با همدیگر مصاحبه می‌کنند، به همدیگر سفارش یادداشت و مقاله می‌دهند و پیاپی از هم مطلب چاپ می‌کنند. از این حیث، متأسفانه فضای سالمی در مطبوعات ما حاکم نیست و یک دلیل این‌که من بر مطالعات نقادانه ادبی به صورت علمی تاکید دارم این است که وقتی شما در این زمینه به صورت آکادمیک و حرفه‌ای عمل می‌کنید، از این مسائل بری هستید.

راهکاری هم داریم؟

راهکار مشخصی وجود دارد. آکادمی به منزله یک نهاد اجتماعی و فرهنگی باید به نقد ادبی میدان بدهد تا به تدریج با تربیت دانشجو در همین رشته، دانش‌آموختگانی که موازین علمی نقد ادبی را یاد گرفته‌اند در مطبوعات و برنامه‌های رادیو و تلویزیون و فرهنگسراها و مراکز پژوهشی علوم انسانی به این کار اشتغال بورزند. به این ترتیب، زمینه‌های محفل‌گرایی و کارهای سطحی تضعیف خواهد شد.

شما سال ۸۸ زمان زیادی از حوصله و عمرتان را روی برنامه‌ای درسی برای راه‌اندازی رشته‌ی نظریه و نقد گذاشته‌اید. چرا این رشته تأسیس نشده است؟

بله، برنامه‌ای را در بیش از ۱۲۰ صفحه نوشتم و طی آن دپارتمان «نظریه و نقد» را طراحی کردم (نه صرفاً رشته‌ی نقد ادبی) که می‌توانست با فوق‌لیسانس نقد ادبی شروع شود و به تدریج رشته‌های دیگر هم به آن اضافه شوند. سرفصل‌ها و شرح درس‌ها را با جزئیات کامل نوشتم، پیش‌نیاز درس‌ها را مشخص کردم. سایر جزئیات از جمله این‌که از چه رشته‌هایی دانشجو بپذیریم، سازمان سنجش چه مواد امتحانی و با چه ضرایبی طرح کند، پایان‌نامه دانشجو چه روندی داشته باشد و همه این‌ها؛ این کار را دکتر واعظ، رئیس وقت دانشکده‌ی ادبیات طی نامه‌ای رسمی به من محول کرد. اما این را که چرا این برنامه به سرانجام نرسید باید از دیگران بپرسید.

شاید یک دلیل این باشد که سیاست‌گذاران دانشگاه تمایلی به حجیم شدن و اضافه شدن بخش‌های جدید به محیط دانشگاه ندارند و این ریسک را نمی‌پذیرند.

در مجموع به نظرم می‌آید که بخشی از دلایل این موضوع را که چرا از پا گرفتن این رشته در جامعه ما استقبال نمی‌شود، می‌توانید در کتاب «نقد ادبی و دموکراسی» بیابید.

جدا از تمایل تصمیم‌گیرندگان، بفرمایید که تدریس نقد ادبی در فضای دانشگاهی با چه موانعی روبه‌روست؟

فراگیری نقد ادبی و همچنین تدریس نقد ادبی مستلزم درونی کردن نگرشی کاونده و انتقادی است. نه فقط دانشجو، بلکه آن عضو هیأت علمی هم که فقط با جریان‌های مرسوم در جهان پیرامونش همسو می‌شود و نمی‌تواند به تغییر آن فکر کند، از فهم نقد ادبی عاجز است. همه نظریه‌های نقد، از تاریخ‌گرایی نوین گرفته تا تحلیل انتقادی گفتمان، از روایت‌شناسی گرفته تا نشانه‌شناسی، از روانکاوی گرفته تا نظریه پسااستعماری، در واقع چهارچوب‌هایی برای کنار زدن لایه‌های پیدای متون و کشف جنبه‌های ناپیدای آن‌ها هستند، اما اگر نگاهی به منابع جدید نقد بیندازید خواهید دید که امروزه اصطلاح «متن» را دیگر منحصر به آثار مکتوب ادبی نمی‌دانیم. متن همین زندگی‌ای است که پیرامون من و شما در جریان است. متن طرز خرید کردن ما است، طرز رانندگی کردن‌مان، طرز لباس پوشیدن‌مان، طرز شرکت کردن‌مان در انتخاب ریاست جمهوری و مجلس، طرز کار کردن‌مان، طرز تعامل‌مان و غیره. یکی از همکاران من خیلی به نقد اظهار علاقه می‌کرد و مرتب برای مشورت درباره منابع نقد ادبی و این‌که چه مقاله‌ای در این زمینه بنویسد و چه سخنرانی‌ای بکند و چه کتابی بنویسد (البته نه خودش، بلکه دانشجویانش!) نظر مشورتی من را جویا می‌شد. اما برای من روشن بود که ایشان به رغم اظهار علاقه به مطالعات نقادانه نمی‌تواند در این زمینه توفیق جدی، حرفه‌ای و اثرگذار پیدا کند، چون او هیچ نگاه انتقادی‌ای به روند رتق‌وفتق امور در محیط بلافصلش نداشت. نگاه انتقادی پیشکش؛ حتی قدرت تجزیه‌وتحلیل این محیط را هم نداشت. به گمانم ایشان تصور می‌کرد یاد گرفتن نقد مانند یاد گرفتن تاریخ ادبیات است. فرق زیادی هست بین حفظ کردن تاریخ‌ها و بیان هزارباره‌ی آن‌ها، با تحلیل موشکافانه متن‌ها و تبیین معنای پیچیده‌شان. این قبیل اشخاص در بزنگاه‌هایی که باید از دانش خودشان درباره نقد برای فکر کردن به زندگی و نشان دادن واکنش نقادانه به آن استفاده کنند، دچاز عجز می‌شوند و لذا هیچ‌گاه نمی‌توانند در این حوزه از مطالعات ادبی خوش بدرخشند. نقد مابه‌ازایی در رفتارهای‌مان ایجاد می‌کند. اشخاص محافظه‌کار و همسوشونده با جریان‌های غالب نمی‌توانند وارد حوزه‌ی نقد ادبی شوند. البته داشتن نگاه انتقادی به زندگی، هزینه‌هایی هم در پی می‌آورد، اما نقد جز این نیست. گاه در اخبار می‌شنویم که فلان فعال سیاسی در فلان کشور را به دلیل انتقاداتش بازداشت کرده‌اند. نگاه انتقادی در همه‌ی زمینه‌ها پیامدهایی گزاف دارد، خواه در سیاست، خواه در جامعه و خواه در علوم انسانی. باید آمادگی پرداخت این هزینه‌ها را داشت، بعد وارد حوزه‌ی نقد شد. در مورد دانشجویان هم همین‌طور. عده‌ی زیادی از آن‌‌ها به نقد ادبی علاقه‌مندند، اما درونی شدن نقد قاعدتاً باید در نگرش‌ها و رفتارها و واکنش‌های‌شان تأثیر بگذارد، و اگر نگذارد معلوم می‌شود که آن‌‌ها نقد را در واقع نیاموخته‌اند.

از وقتی که در اختیار خبرگزاری دانشگاه علامه طباطبائی گذاشتید، متشکرم.

خواهش می‌کنم. من هم از شما متشکرم و امیدوارم آنچه در این گفت‌وگو مطرح شد، دست‌کم برای علاقه‌مندان نقد درخور تأمل ثانوی باشد.


برچسب‌ها: مصاحبه‌ی حسین پاینده با خبرگزاری عطنا, خبرگزاری دانشگاه علامه طباطبائی, مصاحبه درباره‌ی نقد ادبی
+ نوشته شده در تاریخ  دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۶   | 

مجله‌ی «فرهنگ امروز»، بخش ادبیات

بهاره بوذری: دکتر حسین پاینده، نویسنده، منتقد ادبی و استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی که در میان آثار خود کتاب‌های متعددی در زمینه‌ی نقد ادبی دارد، به تازگی کتابی را با عنوان «اصول و مبانی تحلیل متون ادبی» ترجمه و منتشر کرده است. مخاطب اصلی این کتاب پژوهشگران و علاقه‌مندانی هستند که قصد دارند با کسب دانشی پایه‌ای درباره‌ی روش‌های نظام‌مند تحلیل متون ادبی، توانایی خود را نقد آثار ادبی و هنری پرورش دهند. با توجه به این‌که اصل این کتاب به زبان انگلیسی در ماه مارچ ۲۰۱۶ انتشار یافته و ترجمه‌اش با گذشت هشت ماه در ایران نیز منتشر شده است، با دکتر پاینده درباره‌ی ویژگی‌های این کتاب به عنوان منبع روزآمد نقد ادبی در ایران گفت‌وگویی داشتیم که در ادامه می‌خوانید.

لطفاً نویسنده‌ی کتاب «اصول و مبانی تحلیل متون ادبی» خانم سلینا کوش را بیشتر معرفی فرمایید؟ زمینه‌ی آشنایی شما با این نویسنده و این کتاب چگونه فراهم شد؟

پاینده: خانم دکتر سلینا کوش دانشیار ادبیات در دانشگاه کارولینای جنوبی در آمریکاست. علائق پژوهشی ایشان بیشتر به حوزه‌ی مدرنیسم، ادبیات قرن بیستم و نقد پسااستعماری مربوط می‌شود. ایشان تألیفات متعددی دارند، اما کتاب «اصول و مبانی تحلیل متون ادبی» جدیدترین کتاب‌شان است.

با توجه به این‌که در مدت زمان کوتاهی پس از انتشار متن اصلی ترجمه‌ی آن را آغاز کردید، چه دلایل و انگیزه‌هایی برای گزینش آن از میان کتب نقد ادبی روز دنیا داشتید؟

پاینده: من در کار حرفه‌ای خودم در دانشگاه با دانشجویانی سروکار دارم که اکثرشان به حوزه‌ی نظریه و نقد ادبی علاقه‌مندند و می‌خواهند در همین زمینه ادامه‌ی تحصیل بدهند یا کار کنند. موضوع پایان‌نامه‌ی بسیاری از این دانشجویان به نقد ادبی مربوط می‌شود. در واقع، آن‌ها نیاز دارند با نظریه‌ی ادبی آشنا شوند تا بتوانند آن را در تحلیل متون ادبیات فارسی به کار ببرند. اما من متوجه شده‌ام که به رغم این علاقه‌ی وافر، اکثر همین دانشجویان آگاهی یا دانش درستی از نظریه و نقد ادبی ندارند. به آن‌ها حق می‌دهم، چون منابعی که در این زمینه در دسترس‌شان است، هنوز کافی نیست. البته در سال‌های اخیر افراد مختلفی کارهای ارزشمندی در این حوزه منتشر کرده‌اند، اما هنوز با وضعیت کمال‌مطلوب فاصله داریم. من در دانشگاه شاهد این هستم که دانشجویان در تحلیل داستان، شعر، نمایشنامه و فیلم همیشه این پرسش را مطرح می‌کنند که «چگونه می‌توان لایه‌ی سطحی یک اثر ادبی را کنار زد و به معنای عمیق‌تر آن رسید؟». این پرسشِ بجایی است چون تحلیل متن، بخش مهم و عمده‌ای از کارهای تحقیقی در حوزه‌ی مطالعات ادبی را تشکیل می‌دهد. توانایی تحلیل جزئیات ظاهری یا سطحی در متون ادبی و ارائه‌ی خوانشی قانع‌کننده که بر مبنای همان جزئیات شکل گرفته باشد، جزو مهارت‌هایی است که از هر پژوهشگر ادبیات توقع داریم. روش‌شناسی خوانش تحلیلی، همچنین مصطلحات این کار، آن‌طور که باید به دانشجویان آموخته نمی‌شود. وقتی هم که خودِ آنان تلاش می‌کنند منبعی در این زمینه بیابند تا مشکل‌شان را برطرف کنند، با کمبود منابع مواجه می‌شوند. یکی از انگیزه‌های اصلی من در ترجمه‌ی این کتاب، این بود که گامی در مسیر برطرف کردن همین مشکل بردارم. به علت‌های مختلف، منابعی که قبلاً ترجمه شده‌اند به اندازه‌ی کافی در رفع این مشکل کارساز نبوده‌اند. به نظر من یک علت مهم این وضعیت، مناسب نبودن گزینش اولیه‌ی مترجم از منابع برای ترجمه بوده است. هر کتاب خارجی‌ای، ولو خیلی هم مفید، نمی‌تواند نیازهای خاص ما در حوزه‌ی مطالعات ادبی در ایران را برطرف کند. محتوای این کتاب من را قانع کرد که تا حدود زیادی می‌تواند به این منظور کارگشا باشد و به همین دلیل ترجمه‌اش کردم.

http://s8.picofile.com/file/8298293026/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87_%D8%A8%D8%A7_%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF_%D8%A7%D9%85%D8%B1%D9%88%D8%B2_%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8_%D8%A7%D8%B5%D9%88%D9%84_%D9%88%D9%85%D8%A8%D8%A7%D9%86%DB%8C_%D8%AA%D8%AD%D9%84%DB%8C%D9%84_%D9%85%D8%AA%D9%88%D9%86_%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C_%DB%B1.jpg

دقیقاً چه چیزی در محتوای این کتاب خاص هست که شما معتقدید انتخاب خوبی برای ترجمه شدن به زبان فارسی بوده است؟

پاینده: این کتاب نه برای آموختن نقد به معنای اخص کلمه، بلکه به منظور پرورش توانش تحلیلی دانشجویان و علاقه‌مندان به ادبیات نوشته شده است. هر کسی که بخواهد به معانی ثانوی و دلالت‌شده‌ی متون ادبی و هنری پی ببرد، ابتدا باید بتواند حساسیت خاصی نسبت به جزئیات این متون پیدا کند، جزئیاتی که در ظاهر بخشی از توصیف معمولی یک مکان یا ظاهر یک شخصیت است، یا صرفاً شرحی از یک رویداد به نظر می‌آید، اما وقتی که همان متن را با نگاهی تحلیلی بررسی کنیم، درمی‌یابیم که جزئیات توصیف‌ها در آن، زنجیره‌ی همپیوسته‌ای را تشکیل می‌دهند و به طور تلویحی معانی ناگفته یا تصریح‌نشده‌ای را به ذهن مخاطب القا می‌کنند. اغلب دانشجویانی که من می‌بینم، حساسیت لازم برای تشخیص این جزئیات، تمرکز بر آن‌ها و تحلیل دلالت‌های‌شان را ندارند. نویسنده‌ی این کتاب به روشی کاملاً نظام‌مند تلاش می‌کند این حساسیت به جزئیات را در خواننده بپروراند. مثال‌های متعددی هم می‌زند که به رغم تعلق به ادبیات انگلیسی‌زبان، آن‌قدر درباره‌شان توضیح داده است که خواننده به سهولت می‌تواند درک صحیحی از خوانش تحلیلی متون ادبی پیدا کند. علاوه بر این‌ها، نویسنده اصطلاحات تخصصی‌ای را که در این نوع خوانش تحلیلی به کار می‌روند، با زبانی روشن برای خواننده توضیح داده است. این ویژگی‌ها باعث شدند که من متقاعد شوم این کتاب می‌تواند نیازهای ما در حوزه‌ی تحلیل متون ادبی را به میزان زیادی برطرف کند.

لطفاً در زمینه‌ی اصول مورد نظر جناب‌عالی در زمینه‌ی معادل‌سازی اصطلاحات ادبی در هنگام ترجمه‌ی این کتاب توضیحاتی بفرمایید.

پاینده: روش من این است که اگر معادل رسا و جاافتاده‌ای برای یک اصطلاح ادبی قبلاً به کار رفته باشد، من هم از همان معادل استفاده می‌کنم تا تشتت و چندگانگی اصطلاحات مانع از فهمیدن متن نشود. اما اگر معادلی قبلاً به کار رفته و رواج هم یافته باشد که نادقیق یا نادرست باشد، تلاش می‌کنم تا معادل بهتری را خودم پیشنهاد کنم. شخصاً اعتقاد ندارم که هر مترجمی اصطلاحات مختلف را به سلیقه‌ی خودش معادل‌یابی کند. در ترجمه‌ی این کتاب، همه‌ی اصطلاحات مهمی را که در متن به کار برده‌ام، چه آن‌هایی را که قبلاً به کار رفته‌اند و چه آن‌هایی را که پیشنهاد خودم هستند، در دو ضمیمه‌ی انگلیسی به فارسی و فارسی به انگلیسی در پایان کتاب آورده‌ام تا خواننده به سهولت بتواند بفهمد معادل‌ها برای چه اصطلاحاتی در زبان مبدأ به کار رفته‌اند. این ضمیمه‌ها شاید همچنین کمکی باشند به مترجمان بعدی‌ای که در این زمینه ترجمه خواهند کرد. در کار معادل‌یابی برای اصطلاحات تخصصی، سلیقه‌ها می‌توانند متفاوت باشند، اما اگر معادلی با سلیقه‌ی شخص خودم همخوانی نداشته باشد و با این حال درست باشد، ترجیح می‌دهم همان معادل را به کار ببرم تا خواننده راحت‌تر بتواند متن را بخواند و بفهمد. یکی از بزرگ‌ترین معضلات ما در حوزه‌ی ترجمه‌ی منابع نقد ادبی، همین تشتت معادل‌هاست. تا حد ممکن باید از تشتت بیشتر اجتناب کنیم. اگر فرهنگستانی تأثیرگذار با مدیریتی ماهیتاً علمی داشتیم، می‌شد تا حدود زیادی از این تشتت جلوگیری کرد، اما در هر صورت وضعیت فعلی همین است و شاید بهترین کار این باشد که مترجم فقط زمانی دست به معادل‌سازی جدید بزند که دلایلی مقنع در نادرست بودن معادل‌های به‌کاررفته‌ی قبلی داشته باشد.

نویسنده‌ی این کتاب کدام دسته از مخاطبان را مد نظر داشته و به نظر شما، آیا ترجمه‌ی این کتاب می‌تواند به عنوان یک مرجع دانشگاهی در حوزه‌ی نقد ادبی در ایران در نظر گرفته شود؟

پاینده: نویسنده‌ی این کتاب دانشجویان ادبیات و علوم انسانی را به عنوان مخاطبان درجه‌ی اول این کتاب در نظر داشته و مطالب را جوری نوشته است که این دسته از افراد بتوانند در تکالیف درسی و تحقیقات‌شان از آن استفاده کنند. اما خواننده‌ی عام هم مورد نظر بوده است. مقصودم خواننده‌ای است که دانشجوی این یا آن رشته‌ی علوم انسانی نیست، ولی به ادبیات علاقه دارد، رمان و شعر و داستان کوتاه می‌خواند، فیلم سینمایی تماشا می‌کند و به تئاتر می‌رود. این خواننده‌ی علاقه‌مند هم نوعاً دوست دارد بفهمد متن ادبی چه معناهایی را به غیر آن چیزی که به صراحت در متن آمده است، القا می‌کند. محتوای کتاب، حتی جایی که نویسنده نظریه‌های ادبی و کاربردشان در نقد عملی را شرح می‌دهد، با چنان زبان روشنی ارائه شده است که یقیناً برای این دسته از خوانندگان عام هم کاربرد پیدا می‌کند. در خصوص این‌که این کتاب بتواند جزو مراجع علمی در کشور ما قرار بگیرد، فقط با گذشت زمان می‌توان قضاوت کرد. طبیعتاً شخص خودم امیدوارم چنین بشود، اما ناشر هم نقش بسزایی در نیل به چنین هدفی ایفا می‌کند. تبلیغ و شناساندن این کتاب به جامعه‌ی مخاطبان هدف، می‌تواند در این زمینه اثرگذار باشد.

با توجه به این‌که ترجمه‌ی این کتاب بسیار ساده و روان است، آیا سبک نگارش و زبان خانم کوش هم ساده و روشن بود یا پیچیدگی‌ها و دشواری‌های خاص خود را داشت؟

پاینده: شاید بیان این موضوع از زبان من در جایگاه مترجم این کتاب جور دیگری تعبیر شود، اما نه برای برجسته کردن دشواری کار خودم در ارائه‌ی ترجمه‌ی رسا و حقیقتاً مفید،‌ بلکه برای تأکید بر اهمیت توجه به معنادار بودن ترجمه‌ها می‌گویم که نه فقط ترجمه‌ی این کتاب، بلکه اصولاً ترجمه‌ی هر کتابی در زمینه‌های نظری و جدید، کار سختی است. مترجم باید مطالبی را که هنوز در زبان مقصد مفهوم‌سازی نشده‌اند، از راه ترجمه به مخاطبان کتاب منتقل کند و این واقعاً کار دشواری است. خواندن همین کتاب در زبان اصلی، برای مخاطبانی که انبوهی از اطلاعات پیش‌زمینه‌ای را در تحصیلات قبلی‌شان (حتی در دوره‌ی دبیرستان) کسب کرده‌اند، البته راحت است؛ اما برای خواننده‌ی ایرانی این‌طور نیست. دلیل این تفاوت بسیار واضح است: خواننده‌ی ایرانی آن اطلاعات وسیعِ پس‌زمینه‌ای را ندارد. به بیان ساده‌تر، خواننده‌ی انگلیسی‌زبان با مفاهیمی که برایش مابه‌ازای زبانی دارند این کتاب را می‌فهمد، حال آن‌که خواننده‌ی فارسی‌زبان باید بدون آن مفاهیمِ پیشینی و صرفاً با اتکا به واسطه‌ای زبانی مطالب را بفهمد. برای رفع این مشکل، بسیار تلاش کردم که مطالب کتاب را، به پیروی از سبکی که نویسنده‌ی اصلی در بیان آن‌ها به کار برده است، به روشنی و به شکلی آسان‌فهم به خوانندگان فارسی‌زبان منتقل کنم. البته، همان‌طور که حتماً خودتان هم توجه کرده‌اید، تعداد بسیار زیادی زیرنوشت هم به نام مترجم به کتاب اضافه کردم، تا در آن بخش‌هایی از کتاب که نویسنده صرفاً اصطلاحی را به کار برده اما هیچ توضیحی درباره‌ی معنای آن به دست نداده است، خودم توضیح لازم را به خوانندگان فارسی‌زبان بدهم و به این ترتیب فرایند خواندن کتاب را راحت‌تر کنم. اصطلاحاتی مانند «فیلم دوران‌نما»، «آثار نوزایشی» یا «آثار پیش‌درآمدی» را در نظر بگیرید. این اصطلاحات حاصل نظریه‌پردازی‌های پسامدرن در دو دهه‌ی اخیر هستند. در کشور ما اکثر دانشجویان یا علاقه‌مندان به نقد ادبی با این اصطلاحات آشنا نیستند، اما همین اصطلاحات در جایی که نظریه‌های مربوط به آن‌ها پرورانده شده‌اند، برای اهالی ادبیات یا پژوهشگران ادبی آشنا هستند. برای مثال، «پیش‌درآمد» به رمانی اطلاق می‌شود که داستان یک رمان دیگر را بسط‌وگسترش می‌دهد، به این ترتیب که به جای ادامه دادن آن داستان، وقایعی را روایت می‌کند که پیش از آغاز داستان رخ داده بودند. این شکل از نگارش پسامدرن هنوز در ادبیات ما رواج پیدا نکرده است. قاعدتاً اگر من به ترجمه‌ی این کتاب بسنده می‌کردم و همین اصطلاح را در زیرنوشت توضیح نمی‌دادم، شاید شما دیگر این ترجمه را «آسان و روان»‌ توصیف نمی‌کردید. توضیحاتی که به صورت زیرنوشت به کتاب اضافه کرده‌ام، صرفاً درباره‌ی اصطلاحات ادبی نیستند و خیلی مواقع شخصیت‌های آثار ادبی را که نویسنده به آن‌ها اشاره کرده بیشتر معرفی کرده‌ام، یا پیرنگ رمان‌ها و فیلم‌هایی را که نویسنده فقط نام برده و فرضش این بوده که مخاطب به خوبی با آن‌ها آشناست توضیح داده‌ام. البته من خوشحالم که شما، در جایگاه خواننده‌ی نوعی، زبان این ترجمه را «آسان» می‌دانید، اما باید در نظر داشته باشید که اگر آن توضیحات به کتاب افزوده نشده بود، یا اگر من به قابل فهم بودن ترجمه توجه کافی نمی‌کردم، شاید حاصل کارم مشابه همان ترجمه‌هایی می‌شد که انسان حتی با چند بار خواندن باز هم نمی‌تواند معنای‌شان را درست بفهمد یا در کارش مورد استفاده قرار دهد. همان‌طور که خودتان هم می‌دانید، ترجمه‌های نارسا که زبانی الکن و نافهمیدنی دارند، خیلی مواقع به عنوان تکلیف درسی به دانشجویان داده شده‌اند و استاد مربوط فقط آن ترجمه‌های مغلوط را کنار هم گذاشته و حداکثر ویرایش کرده است. بارها به دانشجویانی برخورده‌ام که می‌گویند استادشان یک کتاب کامل را بین اعضای کلاس تقسیم کرده و برای ترجمه کردن هر فصل نمره‌ی کلاسی گذاشته است. مثل روز روشن است که چنین ترجمه‌هایی را حتی اگر چند بار هم بخوانید، باز هم نخواهید فهمید.

http://s8.picofile.com/file/8298293184/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87_%D8%A8%D8%A7_%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF_%D8%A7%D9%85%D8%B1%D9%88%D8%B2_%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8_%D8%A7%D8%B5%D9%88%D9%84_%D9%88%D9%85%D8%A8%D8%A7%D9%86%DB%8C_%D8%AA%D8%AD%D9%84%DB%8C%D9%84_%D9%85%D8%AA%D9%88%D9%86_%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C_%DB%B2.jpg

به نظر جناب‌عالی، آثار منتشرشده با موضوع نقد ادبی در ایران، از نظر کیفیت و کمیت، تا چه حد جوابگوی نیاز محققان و علاقه‌مندان مباحث نقد ادبی است؟ به عبارت دیگر، جای خالی کتاب‌هایی همچون  کتاب «اصول و مبانی تحلیل متون ادبی» که مفاهیم پایه‌ای نقد و تحلیل متون ادبی را آموزش می‌دهند، چقدر احساس می‌شد؟

پاینده: اعتقاد من این است که در سال‌های اخیر، کتاب‌های خوبی در این زمینه منتشر شده‌اند، اما تردید دارم که کیفیت همه‌ی آن‌ها ممتاز بوده باشد. باید دید انتشار یک کتاب عملاً چه اثری در پژوهش‌های بعدی یا حتی چه تأثیری در جهت‌گیری‌های پژوهشی باقی می‌گذارد. برخی از کتاب‌ها در واقع کتاب‌سازی‌اند و هیچ تأثیری در مطالعات ادبی نمی‌گذارند. اخیراً دیده‌ام که عده‌ای از استادان دانشگاه‌ها پایان‌نامه‌های دانشجویان را به نام خودشان یا همراه با نام دانشجویان‌شان منتشر می‌کنند. این قبیل شبه‌کتاب‌ها هم بی‌تأثیرند. یقیناً ترجمه‌های گنگ و نامفهوم نیز تأثیری نخواهند داشت. تنها آن کتاب‌هایی در موضوع نظریه و نقد می‌توانند تأثیر جدی در مطالعات ادبی باقی بگذارند که نیازهای واقعی و مبرم ما را اجابت کنند. برخی از کتاب‌ها (اعم از ترجمه و بخصوص تألیف) بیش از آن‌که نیازی واقعی را اجابت کنند، دانش نویسنده را به رخ می‌کشند و با زبانی مغلق و پُرطمطراق مطالبی را مطرح می‌کنند که هرچند خیلی جدید به نظر می‌رسند اما عملاً به هیچ کاری نمی‌آیند. همچنان که پیشتر هم اشاره کردم، انگیزه‌ی خودِ من در ترجمه‌ی این کتاب، برطرف کردن ضعف آشکاری بود که در دانشجویان می‌دیدم. من با نیازهای واقعی سروکار دارم و تلاشم این است که آن نیازها را به طور واقعی برطرف کنم. از نظر من، در مقطع کنونی و وضعیتی که ما در مطالعات ادبی داریم، کتابی پایه‌ای در زمینه‌ی خوانش تحلیلی متون ادبی، کتابی که روش مشخصی را برای فهم ادبیات با مثال‌های متعدد آموزش بدهد، یکی از نیازهای کاملاً مشهود و مبرم ما را برطرف می‌کند.

--------------------
گفت‌وگو از بهاره بوذری


برچسب‌ها: کتاب «اصول و مبانی تحلیل متون ادبی», منابع نقد ادبی, ترجمه‌ی منابع نقد ادبی, انتخاب معادل در ترجمه
+ نوشته شده در تاریخ  سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶   | 

مجله‌ی اندیشه‌ی پویا، بخش ادبیات

علیرضا اکبری: ساموئل جانسون، نویسنده و منتقد انگلیسی، زمانی گفته بود: «من ترجیح می‌دهم مورد حمله‌ی منتقدان قرار بگیریم تا مورد بی‌توجهی‌شان، زیرا بزرگ‌ترین ظلمی که می‌توان در حق یک نویسنده روا داشت، سکوت در مورد آثار اوست.» اما اگر منتقد ادبی یا کسی که «دیگران» او را در جایگاه منتقد نشانده‌اند قرار باشد با معیارهایی سطحی یا اساساً بدون معیار یا بر اساس ملاحظات محفلی به سنجش ادبیات بپردازد، همان بهتر که «سکوت» پیشه کند. فضای عمومی نقد ادبی در ایران در جلسات نقد عمومی و در مطبوعات و اخیراً در فضای مجازی، سرشار از گفته‌ها و نوشته‌های به اصطلاح منتقدانی است که از معیارهای لازم برای نقد آثار ادبی فاصله دارند. ترجمه‌ی آثار مهم در آموزش نقد شاید یکی از راه‌های مقابله به بی‌دانشیِ شایع در نقد ادبی در ایران باشد. اصول و مبانی تحلیل متون ادبی، نوشته‌ی سلینا کوش، از جمله کتاب‌های جالب‌توجه در این زمینه است که اخیراً به قلم دکتر حسین پاینده ترجمه شده است. در مورد ترجمه‌ی این کتاب و آسیب‌های نقد ادبی در ایران پرسش‌هایی را با ایشان در میان گذاشتیم که پاسخ‌شان را در ادامه می‌خوانید.

محفل‌گرایی، آفت نقد ادبی در  ایران

۱. هر ساله کتاب‌های زیادی در حوزه‌ی نقد ادبی تألیف و منتشر می‌شود. شما به عنوان استادی که خودش در دانشگاه احتمالاً بسیاری از این کتاب‌ها را تدریس کرده‌، کتاب سلینا کوش را واجد چه ویژگی‌هایی تشخیص دادید که دست به ترجمه‌ی آن زدید؟

پاینده: من ترجمه‌هایم را بر اساس نیازسنجی انجام می‌دهم. به وضعیت واقعی نقد ادبی در ایران نگاه می‌کنم، به ضعف‌های دانشجویان توجه می‌کنم، اشکالات پایان‌نامه‌ها و حتی درخواست کسانی که با من تماس می‌گیرند را در دایره‌ی ملاحظاتم می‌گنجانم و آن وقت با توجه به همه‌ی این عوامل تصمیم می‌گیرم که آیا ترجمه این یا آن کتاب معیّن می‌تواند جوابگوی نیازهای واقعی باشد یا نه. تأکید می‌کنم که من به نیازهای واقعی توجه می‌کنم؛ مقصودم از «واقعی» این است که ترجمه‌ی بی‌هدف و تجریدی را سودمند نمی‌دانم. چه‌بسا کتاب‌های زیادی را ببینم که خیلی مفید هستند، اما دخلی به وضعیت خاص مطالعات ادبی در ایران ندارند. آن کتاب‌ها شاید برای مخاطبان اصلی‌شان در کشورهای زبان مبدأ (در این مورد انگلستان، آمریکا، کانادا، استرالیا و غیره) خیلی هم مفید باشند، اما چون به پیشبرد مطالعات نقادانه‌ی ادبی در ایران کمک خاصی نمی‌کنند به اعتقاد من گزینه‌های مناسبی برای ترجمه نیستند. مترجمانِ توانمندی را در کشور خودمان می‌شناسم که برای معرفی نظریه و نقد ادبی جدید زحمات درخور ستایشی کشیده‌اند، اما به رغم زحمات‌شان نتوانسته‌اند وضعیت نقد ادبی را متحول کنند یا ارتقا دهند. به نظر من، یکی از علت‌های کم‌ثمر یا حتی بی‌ثمر بودن بسیاری از ترجمه‌ها در این حوزه این است که کتاب‌های گزینش‌شده، معطوف به نیازهای ما نبوده‌اند و لذا ترجمه‌ی آن‌ها نتوانسته است تغییری در مطالعات ادبی ایجاد کند. ترجمه را نباید به اصطلاح «برای دل خود» انجام داد. ترجمه به منظور انتقال دانش انجام می‌شود تا خوانندگانی دیگر، در زبان و فرهنگی دیگر، بتوانند از آن دانش استفاده کنند. بر این اساس، اصولاً اگر محتوای کتابی را به وضعیت خودمان نامربوط ببینم، یا اگر قانع نشوم که آن کتاب می‌تواند مشکل خاصی را در مطالعات ادبی در کشور ما حل کند، دست به ترجمه‌ی آن کتاب نمی‌زنم، ولو این‌که آن کتاب را نظریه‌پرداز سرشناس یا منتقد نامداری نوشته باشد. شاید در مقطعی دیگر، در زمانی که پیشرفتی در مطالعات ادبی به دست آورده باشیم، باز به سراغ همان کتاب بروم و این بار ترجمه‌اش کنم، اما عجالتاً آن را کنار می‌گذارم تا بتوانم توان خودم را مصروف کاری کنم که ثمری در پی داشته باشد.

با این مقدمات، باید اضافه کنم که سلینا کوش در کتابش به پرسش مهمی پاسخ می‌دهد که دانشجویان و مخاطبانم بارها و بارها از من پرسیده‌اند. به کرّات اتفاق افتاده است که بعد از یک جلسه‌ی نقد فیلم در این یا آن کانون و انجمن و محفل ادبی و هنری، یا بعد از جلسه‌ی کلاسی که رمان یا داستان کوتاهی را بررسی می‌کرده‌ام، به من مراجعه می‌کنند و می‌پرسند «این تحلیلی که شما ارائه دادید جالب بود، اما خودِ ما چطور می‌توانیم فیلم یا رمانی را تحلیل کنیم؟». به بیان دیگر، مخاطبانم می‌خواهند با روش‌شناسی نقد آشنا شوند. پاسخ من همیشه این بوده است که اول باید توجه‌شان به جزئیات تکرارشده در متن را بیشتر کنند و بعد تبیینی از دلالت آن تکرارها به دست دهند. البته این پاسخ برای مخاطبی که چند دقیقه با من صحبت می‌کند خیلی انتزاعی به نظر می‌رسد و شاید به لحاظ عملی چندان راهگشا نباشد، اما کتاب سیصدصفحه‌ای اصول و مبانی تحلیل متون ادبی همین پاسخ را مفصلاً شرح‌وبسط می‌دهد و لذا کیفیتی بسیار انضمامی، قابل‌فهم و کاربردی دارد. سلینا کوش برای مخاطبی که هنوز با نظریه‌های ادبی آشنا نیست توضیح می‌دهد که چگونه سکوت متن را به بیان تبدیل کند. متن ادبی سکوت می‌کند چون در این نوع نوشتار امر ناگفته به مراتب بیشتر از امر گفته‌شده اهمیت دارد. استعاره بنیانی‌ترین شکل ناگفتن است که در هر نوشتار ادبی نقشی بسزا برای القای معانی ثانوی ایفا می‌کند. نقد ادبی را می‌توان شکلی از به بیان آوردن امر مسکوت نامید. این فرایند (استخراج معنا از سکوت) مستلزم تحلیل استعاره‌های سکوت‌آفرین در متن است و سلینا کوش دقیقاً روش همین کار را با نمونه‌های متعدد از شعر، داستان کوتاه، نمایشنامه، رمان، فیلم سینمایی و سریال تلویزیونی توضیح می‌دهد، آن هم با زبانی روشن که به خواننده امکان می‌دهد بحث‌های ارائه‌شده در کتاب را به سهولت بفهمد و دنبال کند. علاوه بر این، باید اشاره کنم که نویسنده‌ی این کتاب اصطلاحات تخصصی نقد را هم با زبان و روشی واضح و دنبال‌کردنی معرفی می‌کند تا مخاطب بعداً، وقتی که خودش مقاله یا پایان‌نامه یا کتابی می‌نویسد، بتواند مفاهیم مورد نظرش را به شیوه‌ای حرفه‌ای و با ترمینولوژی تخصصی ابراز کند. آموزش این اصطلاحات از دیگر محسنات کتاب سلینا کوش است.

http://s8.picofile.com/file/8289561568/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8_%D8%A7%D8%B5%D9%88%D9%84_%D9%88_%D9%85%D8%A8%D8%A7%D9%86%DB%8C_%D8%AA%D8%AD%D9%84%DB%8C%D9%84_%D9%85%D8%AA%D9%88%D9%86_%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C.jpg

۲. کتاب «اصول و مبانی تحلیل متون ادبی» بر خلاف نمونه‌های مشابه، روش‌های نقد ادبی را براساس مکاتب آکادمیک نقد توضیح نداده بلکه دریچه‌های متفاوتِ اندیشیدن به ادبیات در این کتاب مورد واکاوی قرار گرفته‌اند. آیا بعد از چاپ صدها کتاب با رویکرد نقدِ مکتب‌محور، انتشار کتاب‌هایی مثل کتاب سلینا کوش را باید آغاز رویکردی جدید در تألیف کتاب‌های نظریه و نقد ادبی ارزیابی کرد؟

پاینده: نه، این روش در کتاب‌های دیگری هم قبلاً به کار رفته است، اما شاید نه به این وضوحی که در کتاب سلینا کوش مشهود است. برای مثال، کتاب نظریه‌ی ادبی برتنس، یا کتاب راجر وبستر با عنوان پیش‌درآمدی بر مطالعه‌ی نظریه‌ی ادبی، همچنین کتاب کاترین بلزی به اسم عمل نقد که هر سه نیز به فارسی ترجمه شده‌اند، بر اساس رویکردهای نقادانه نوشته نشده‌اند. البته شیوه‌ی ارائه‌ی مطالب در کتاب سلینا کوش با هر سه کتابی که گفتم تفاوت دارد، ولی از این نظر که فصل‌هایش بر مبنای رهیافت‌های خاص سازماندهی نشده است با آن‌ها اشتراک دارد.

۳. در مقدمه‌ی کتاب با اشاره به دلبخواهی بودن معیارهای نقد در اکثر جلسات نقد در ایران، راه برون‌رفت از این وضعیت را اتکا به نظریه و نقد روشمند دانسته‌اید، هدفی که ترجمه‌ی کتاب سلینا کوش نیز در راستای تحقق آن انجام شده است. در نازل بودن سطح جلسات نقد ادبی و هنری در ایران و همچنین نقدهایی که در مطبوعات منتشر می‌شود حرفی نیست، اما فکر نمی‌کنید سوق دادن نقد مطبوعاتی به سمت نظریه‌ی ادبی با مقتضیات این نوع نقد همخوانی نداشته باشد؟ در مطبوعات مهم ادبی و فرهنگی جهان هم نمی‌بینیم که روزنامه‌نگاران با اتکا به نظریه‌ی ادبی به اصطلاح «نقدهای آکادمیک» بنویسند. عمده‌ی نقدها یا به عبارت دقیق‌تر ریویوهایی که در نشریاتی مانند نیویورکر، هارپرز، گرانتا و … منتشر می‌شود از نوع نقدهای به اصطلاح impressionistic است که در گذشته چهره‌هایی مثل ادموند ویلسون، جورج اورول، تی‌.اس. الیوت یا ازرا پاوند در آن سرآمد بودند. فکر نمی‌کنید ترویج نمونه‌های خوب این نوع نقد بیشتر در فضای عمومی نقد (مطبوعات و جلسات نقد) در ایران می‌تواند راهگشا باشد؟

پاینده: نکته‌ی مهم در خصوص نوشته‌های ژورنالیستی دقیقاً همین است که خودتان هم اشاره کردید: این‌که این نوشته‌ها به تعبیر درستش «ریویو» هستند، نه نقد ادبی. وقتی مقاله‌ای با عنوان «نقدی بر …» راجع به یک رمان یا یک مجموعه‌ی شعر در مجله یا نشریه‌ای منتشر می‌شود، باید توقع داشته باشیم که آن مقاله چهارچوب نظری خاصی را اتخاذ کرده باشد. نقد بدون اتکا به نظریه نمی‌تواند صورت بگیرد، والا دیگر نقد نخواهد بود، بلکه نظری شخصی و دلبخواهانه است. نظر شخصی و دلبخواهانه را هر کسی (حتی کسی که هیچ‌چیز راجع به ادبیات نمی‌داند) می‌تواند ابراز کند. اما وقتی صحبت از نقد می‌کنیم، آن‌وقت کاری تخصصی در حوزه‌ی ادبیات و علوم انسانی را در نظر داریم که با استناد به روش‌شناسی‌های برآمده از نظریه‌های ادبی و همچنین با استفاده از اصطلاحات تخصصی نقد صورت می‌گیرد. همان‌طور که نویسنده‌ی کتاب اصول و مبانی تحلیل متون ادبی در فصل هفتم کتابش متذکر می‌شود، نقد باید هدفی اندیشه‌مبنا مرتبط با بسط‌وگسترش معرفت درباره‌ی متن یا متن‌های مورد بررسی داشته باشد و بحثی روشن درباره‌ی این‌که متن مورد بررسی به چه شیوه‌ای معناسازی می‌کند و چرا آن شیوه در متن استفاده شده است به خواننده ارائه دهد. در حالی که مقالات ریویو چنین هدفی ندارند و از چنین روشی پیروی نمی‌کنند. زبان مقالات ژورنالیستی عموماً کمتر رسمی و تخصصی است و به جای هدفی اندیشه‌مبنا، بیشتر به منظور برشمردن نقاط قوّت یا ضعف‌های یک اثر ادبی نوشته می‌شوند. آنچه شما «نقد impressionistic» نامیده‌اید در واقع مصداق «مغالطه‌ی احساس» است که بر اثر آن، نویسنده‌ی مقاله به جای تحلیل اثر ادبی، احساس خودش از خواندن آن اثر را توصیف می‌کند. این مغالطه در نقد جایز نیست، حال آن‌که در مقالات ریویو کاملاً متداول است. به همین ترتیب، در نقد جدید نیّت مؤلف چندان اهمیت تعیین‌کننده‌ای ندارد، حال آن‌که اکثر مقالات ریویو با این فرض نوشته می‌شوند که هدف یا منظور مؤلف را کشف می‌کنند و توضیح می‌دهند. یا موضوع بااهمیتی مثل شواهد متنی را در نظر بگیرید. سلینا کوش در این کتاب مکرراً تأکید می‌کند که برای نقد هر اثری حتماً باید بخش‌هایی از آن را به شیوه‌ی موسوم به «قرائت تنگاتنگ» بخوانیم و تحلیل کنیم، اما مقالات ژورنالیستی عموماً بدون استناد به جزئیات و بیشتر بر اساس گزاره‌های عام نوشته می‌شوند. می‌توانم حتی بیش از این درباره‌ی تفاوت نقد ادبی و مقالات ژورنالیستی توضیح بدهم، اما قاعدتاً این کار شرح‌وتفصیلی را می‌طلبد که جایش در مصاحبه نیست. به نظر من، اشتباه رایج در کشور ما از آن‌جا شروع می‌شود که مقالات ژورنالیستی را با عنوان «نقد» معرفی می‌کنیم. review در این‌جا یعنی «مرور و معرفی»، نه نقد آثار ادبی. به نظرم اگر معادل درست و دقیق ریویو، یعنی «مرور و معرفی»، را به کار ببریم، آن‌گاه مشکلی در کار نخواهد بود. اتفاقاً برخلاف آنچه شاید شما استنباط کرده باشید، من هیچ مخالفتی با مقالات ژورنالیستی درباره‌ی آثار ادبی ندارم و حتی معتقدم شیوه‌ی مقاله‌نویسی برای مطبوعات و نشریات را باید با واحدهای درسی در دانشگاه یا با برگزاری کارگاه‌های آموزشی بیرون از دانشگاه به علاقه‌مندان آموزش داد. اگر دانشجویان ادبیات شیوه‌ی درست ریویونویسی را در دانشگاه بیاموزند، چشم‌انداز روشن‌تری از یافتن کار در عرصه‌ی مطبوعات برای‌شان ایجاد خواهد شد. مقالات ژورنالیستی می‌توانند نقش تعیین‌کننده‌ای در معرفی آثار جدید ادبی و هنری ایفا کنند و با این کار به اقتصاد نشر هم یاری می‌رسانند. نشریات معتبر و کاملاً شناخته‌شده‌ای همچون «نیویورکر» و غیره که شما هم اشاره کردید، دقیقاً همین کار را می‌کنند، اما هیچ‌کس مقالات این نشریات را «نقد ادبی» نمی‌نامد.

http://s8.picofile.com/file/8295391150/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87_%D8%A8%D8%A7_%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%D8%A7%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%B4%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%D9%BE%D9%88%DB%8C%D8%A7_%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8_%D8%A7%D8%B5%D9%88%D9%84_%D9%88_%D9%85%D8%A8%D8%A7%D9%86%DB%8C_%D8%AA%D8%AD%D9%84%DB%8C%D9%84_%D9%85%D8%AA%D9%88%D9%86_%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C.jpg

۴. یکی از ویژگی‌های مهم کتاب «اصول و مبانی تحلیل ادبی» توجه به ارائه‌ی نوعی روش‌شناسی برای نوشتن نقد ژورنالیستی‌ست. شما نقدهایی که در مطبوعات ایران نوشته می‌شود را تا چه حد با معیارهای ارائه‌شده در کتاب سلینا کوش منطبق می‌بینید؟

پاینده: به همان دلایلی که سلینا کوش می‌گوید، من هم اعتقاد دارم که باید طرز درست نگارش این نوع نوشتار را آموزش داد و ترویج کرد، با این تذکر که نوشتار ژورنالیستی ماهیتاً با نقد ادبی تفاوت دارد. خلط معنایی این دو نوع نوشتار را با یک اصلاح زبانی می‌توانیم برطرف کنیم، به این صورت که مقالات ژورنالیستی را «مرور و معرفی» آثار ادبی بنامیم. در خصوص تطبیق یا عدم تطبیق مقالات ژورنالیستی در مطبوعات ما با معیارهایی که سلینا کوش برای این نوع نوشتار برمی‌شمرَد، به گمانم کافی است مقایسه‌ای بکنیم بین نمونه‌هایی از مطبوعات خودمان و آن نمونه‌هایی که او در کتاب آورده تا تفاوت‌ها آشکار شود. متأسفانه فضای توهین‌آلود و موهنی بر بسیاری از این مقالات حاکم است که کمکی به اعتلای ادبیات در جامعه‌ی ما نمی‌کند. بسیاری از رمان‌نویسان و شاعرانی که من می‌شناسم به صراحت می‌گویند از این مقالات ناخرسندند، به این سبب که مقاله‌نویس به جای بررسی اثر ادبی، محفل‌بازانه شخصیت مؤلف را ترور کرده است. در برخی از این نوشته‌ها، الفاظ و تعبیرهای زشت و توهین‌آمیز آنچنان به وفور به کار می‌روند که خواننده احساس می‌کند اصولاً طرز بیان در این مقالات با توهین همراه است. در نقطه‌ی مقابل، به مقالاتی برمی‌خوریم که در آن‌ها به مؤلف توهین نشده، بلکه برعکس خیلی هم از مؤلف تعریف‌وتمجید شده است، اما از یاد نباید باید برد که این تعریف‌وتمجیدها ایضاً صبغه‌ای محفلی دارند و به نظر می‌رسد در یک بده‌بستان کاملاً حساب شده، این مقاله‌نویس از آثار دوستش تعریف کرده است تا در زمانی دیگر دوستش با مقاله‌ی مشابهی از او تعریف کند. این قبیل نوشته‌ها نه فقط کمکی به پاگیری نوشتار سالمِ ژورنالیستی نمی‌کنند، بلکه عامّه را هم به روشنفکران و ادبیات و هنر بدگمان می‌کنند.

۵. در فصل سوم کتاب توجهی خاص به نقد از منظر تاریخ ادبیات شده است. این درحالی‌ست که در کتاب‌های نظریه و نقد ادبی که در یکی دو دهه‌ی اخیر تألیف شده است معمولاً کمتر روی نقد از منظر تاریخی تمرکز شده و مکاتب نوین نقد مثل نقد پسااستعماری و نقد فمینیستی و … بیشتر مورد توجه قرار گرفته است. آیا باید این توجه را نشانه‌ای از تلاش برای احیای یکی از مکاتب کلاسیک نقد ادبی در آکادمیِ معاصر به حساب آورد؟

پاینده: این گزاره که کتاب‌های جدید در حوزه‌ی نقد کمتر به نقد از منظر تاریخی توجه دارند، گزاره‌ی دقیقی نیست. از زمان ارسطو که با رساله‌ی «شعرشناسی» نخستین کتاب در حوزه‌ی نظریه و نقد ادبی را نوشت، تاریخ همواره جزو مهم‌ترین مباحث مطالعات نقادانه بوده است. البته در طی زمان، تعریف ما از چیستی تاریخ و نحوه‌ی بررسی متون ادبی از منظر تاریخ یا با تکیه بر ملاحظات تاریخی، دستخوش تغییرات فراوانی شده است. می‌توان گفت تا اواخر سده‌ی نوزدهم، تاریخ شالوده‌ی فهم ادبیات محسوب می‌شد، به این معنا که دست‌اندرکاران مطالعات ادبی معتقد بودند برای فهم درست هر متن ادبی‌ای، ابتدا باید اوضاع‌واحوال آن برهه‌ای از تاریخ را که متن مورد نظر در آن نوشته شده است بدانیم و بعد نشان بدهیم که متن چگونه آن اوضاع‌واحوال را در خود بازتاب داده است. این نظریه، که اصطلاحاً «نظریه‌ی بازتابندگی» نامیده می‌شود، در قرن بیستم با چالش‌های نظری متعددی روبه‌رو شد و اکنون دیگر منسوخ تلقی می‌شود، هرچند که هنوز در کشور ما مبنای تدریس ادبیات فارسی دقیقاً همین نظریه است. فوکو را در نظر بگیرید. دیدگاه فوکو درباره‌ی تطور گفتمان‌ها در اصل ماهیتی تاریخی دارد، اما دیگر مبتنی بر این تز ساده و تقلیل‌گرا نیست که «متون ادبی شرایط زمانه‌ی خودشان را منعکس می‌کنند». ادبیات می‌تواند به جای انعکاس اوضاع تاریخی، پادگفتمانی بر ضد گفتمان مسلط در یک برهه‌ی تاریخی باشد. در این رویکرد، تاریخ از دایره‌ی ملاحظات منتقد ادبی حذف نمی‌شود، حتی جایگاهی ثانوی یا کم‌اهمیت هم پیدا نمی‌کند، بلکه از ماهیتی دینامیک برخوردار است و عرصه‌ی کشاکش گفتمان‌های متعارض قلمداد می‌شود. به طریق اولی، نقد پسااستعماری هم بدون ملاحظات تاریخی نوشته نمی‌شود، اما باز هم آن فرمول ساده‌پندارانه که «ادبیات تاریخ را نشان می‌دهد» کنار می‌رود و دیدگاه پیچیده‌تری جایگزینش می‌شود در مورد این‌که هویت‌ها برساخته‌های تاریخی‌اند، نه این‌که ذاتاً وجود داشته باشند و صرفاً به طور مکانیکی در ادبیات بازتاب پیدا کنند. اتفاقاً از دهه‌ی ۱۹۸۰ به این سو با نظریه‌پردازی‌های کسانی مانند استیون گرینبلت و لوئی مانتروز، تاریخ بار دیگر در کانون مباحث نقد ادبی قرار  گرفته است، اما باز هم باید توجه کنیم که تعریف تاریخ‌گرایان نوین از تاریخ به کلی با آنچه ما تا پیش از این نظریه‌ها از مفهوم «تاریخ» استنباط می‌کردیم تفاوت دارد. تاریخ اکنون بیش از آن‌که مجموعه‌ای از حقایق مسلم پنداشته شود، نوعی روایت محسوب می‌شود. به این ترتیب، توجه نویسنده‌ی کتاب اصول و مبانی تحلیل متون ادبی به تاریخ را نه نشانه‌ای از احیاء تاریخ در نظریه‌های ادبی، بلکه حاکی از اهمیت برداشت‌های نو از تاریخ در نقد ادبی باید محسوب کرد.

۶. آقای پاینده ترجمه‌ی شما از کتاب «اصول و مبانی تحلیل متون ادبی» ترجمه‌ای بسیار خوش‌خوان و از نظر معنایی شفاف است و خواننده موقع خواندن متن با سکته و دشواری در دریافت معنا روبه‌رو نمی‌شود. این درحالی‌ست که بسیاری از ترجمه‌های متون نظریه و نقد ادبی در ایران متن‌هایی گنگ و مبهم هستند که فهم‌شان حتی برای مخاطب حرفه‌ای گاه بسیار دشوار و حتی غیرممکن است. با نگاهی آسیب‌شناسانه به وضعیت ترجمه‌ی متون نظریه و نقد ادبی در ایران، وضعیت کلی ترجمه در این حوزه را چه‌طور ارزیابی می‌کنید؟

پاینده: در این حوزه آسیب‌های متعددی وجود دارند. یکی از آن‌ها، مسلط نبودن مترجم به نظریه‌های ادبی است. این تصور نادرست که مترجم می‌تواند برای امرار معاش هر متنی را ترجمه کند، در برخی از بهترین ناشران ما هم دیده می‌شود. مثل هر حوزه‌ی تخصصی دیگری، کتاب‌های نظریه و نقد ادبی را کسانی می‌توانند به درستی ترجمه کنند که خود، به دلیل رشته‌ی تحصیلی‌شان، درس‌هایی در این زمینه گذرانده باشند و چندوچون این نظریه‌ها را بدانند. برخی از شناخته‌شده‌ترین کتاب‌های نقد ادبی را کسانی در کشور ما ترجمه کرده‌اند که انواع‌واقسام کتاب‌ها در زمینه‌های دیگر را هم در فهرست کارهای‌شان می‌بینیم. پیداست که این اشخاص نمی‌توانند ترجمه‌های رسا و قابل فهمی از متون تخصصی نظریه و نقد ادبی به دست دهند. یک آسیب دیگر که بخصوص در میان برخی از اعضای هیأت علمی دانشگاه‌ها رواج دارد، سپردن ترجمه‌ی کتاب‌های نقد ادبی به دانشجویان و انتشار آن‌ها به نام خود است. واگذار کردن یا در واقع اجباری کردن ترجمه به عنوان بخشی از تکالیف این یا آن درس دانشگاهی، به چنان روال عادی‌ای تبدیل شده است که گویا افشا کردنش اصلاً مناسبت یا موضوعیتی ندارد. یکی از کسانی که من می‌شناسم با افتخار به خود من می‌گفت که کتابی درباره‌ی نقد ادبی را به پنج نفر از دانشجویان داد تا برایش ترجمه کنند و سپس حاصل کار را به نام خودش منتشر کرد. البته خوانندگان حرفه‌ایِ کتاب‌های این حوزه مانند خود شما می‌توانند سَره را از ناسَره تشخیص دهند و قطعاً متوجه می‌شوند که حتی با چندین بار خواندن این قبیل ترجمه‌های مغلوط و مخدوش باز هم نمی‌توان نقد ادبی یاد گرفت. یک آسیب جدی دیگر این است که برخی مترجمان به جای انتخاب کتاب‌هایی که با نیازها یا اولویت‌های آموزشی و پژوهشی ما انطباق داشته باشند، از مد روز پیروی می‌کنند و زحمت ترجمه‌ی کتاب‌هایی را می‌کشند که هرچند درباره‌ی نظریه‌های متأخر است، اما به علت نداشتن پشتوانه‌ی لازم در کشور ما، نمی‌تواند در شناساندن مبانی نظری یا شیوه‌های علمی نقد ادبی برای ما مفید باشد. مقصودم از پشتوانه‌ی لازم این است که نظریه‌های جدید در خلأ شکل نمی‌گیرند، بلکه اغلب در برهم‌کنشی دیالکتیکی با پیشینه‌ای نظری مطرح و پرورانده می‌شوند. ژیژک میراث‌دار اندیشه‌هایی است که ریشه‌اش را باید در آراء فروید و لاکان دید. طبیعتاً وقتی کسی ترجمه‌ای درباره‌ی افکار و ایده‌های ژیژک بخواند بی آن‌که با پشتوانه‌ی تئوریک او آشنا باشد، آن ترجمه کمکی به خواننده نخواهد کرد. این فقط یک مثال است، اما به گمانم آن را می‌توان به بسیاری دیگر از حوزه‌های نقد ادبی و فرهنگی جدید که بویژه بنیانی فلسفی دارند تسرّی داد.

۷. برای خودتان مهم‌ترین چالش در ترجمه‌ی کتاب سلینا کوش چه بود؟

پاینده: مانند هر کتاب خارجی دیگری، البته این کتاب هم برای خوانندگان ایرانی یا فارسی‌زبان نوشته نشده است. از این رو، نویسنده‌ی کتاب در جاهایی به موضوعاتی اشاره کرده و به سرعت از آن عبور کرده است. در این موارد، فرض او این بوده که خواننده خودش با آن موضوع آشناست و توضیح بیشتر ضرورتی ندارد. همان‌طور که اگر یک پژوهشگر یا نویسنده‌ی ایرانی کتابی بنویسد و به «بوف کور» اشاره کند، طبیعتاً لازم نمی‌بیند که اشاره کند مؤلف این اثر کیست، پیرنگ داستان چیست، چه فضای وهمناکی دارد و غیره، چون «بوف کور» برای اهالی ادبیات در کشور ما شناخته‌شده‌تر از آن است که چنین توضیحاتی ضروری باشند. اگر من فقط به ترجمه‌ی اشاره‌های سلینا کوش بسنده می‌کردم، احتمالاً مطالب این کتاب هم مانند همان کتاب‌هایی که شما در پرسش قبلی گفتید، برای خواننده گنگ و نامفهوم جلوه می‌کرد. به همین علت، من لازم دیدم به منظور قابل فهم کردن بحث‌های نویسنده، توضیحات فراوانی را به صورت زیرنوشت به کتاب اضافه کنم. اکثر این توضیحات راجع به پیرنگ فیلم‌ها و رمان‌هاست. همچنین از آن‌جا که خواننده‌ی برخوردار از اطلاعات متوسط را در نظر داشتم، همه‌ی نویسندگان یا شاعران و فیلمسازانی را که در این کتاب از آن‌ها نام برده شده به خواننده معرفی کردم تا او بتواند بافتار زمانی تولید این آثار را در نظر بگیرد. تکرار می‌کنم که من از راه تجربه‌ی خودم در دانشگاه به ضرورت این کار پی برده‌ام. شاید شما در مقام خواننده‌ی حرفه‌ای کتاب‌های نقد ادبی خیلی از این رمان‌نویسان و فیلمسازان را بشناسید و این قبیل زیرنوشت‌ها را لازم نداشته باشید. در این صورت، به سهولت می‌توانید از خواندن آن مواردی که خودتان می‌دانید اجتناب کنید. به هر حال، زیرنوشت بنابه تعریف حاوی اطلاعات حاشیه‌ای است و خواندنش اجباری نیست. اما برای آن کسانی که ممکن است اکثر این اشخاص را نشناسند، مراجعه به این زیرنوشت‌ها می‌تواند واقعاً کمک‌کننده باشد. در ابتدای این مصاحبه به نیازسنجی و درک نیازهای واقعی اشاره کردم. این‌جا هم باید بگویم من حتی در کلاس‌های دکتری ادبیات می‌بینم که عده‌ی زیادی از مخاطبانم این قبیل اطلاعات را ندارند. تألیف یا ترجمه‌ی کتابی که در خلأ نوشته یا ترجمه شود، به هیچ‌کسی کمک نمی‌کند.

یکی دیگر از چالش‌هایی که من با آن مواجه بودم، معادل‌یابی برای اصطلاحات جدیدی بود که بر اثر نظریه‌پردازی‌های متأخر (عمدتاً نظریه‌های پسامدرن) در حوزه‌ی ادبیات ابداع شده‌اند. نمونه‌ی ساده‌ای می‌زنم: نویسنده چندین بار اصطلاح «داستان‌های هواداران» را در کتابش به کار برده است. قاعدتاً اگر باز هم صرفاً همین اصطلاح را در ترجمه به کار می‌بردم ولی هیچ توضیحی به خواننده‌ی فارسی‌زبان نمی‌دادم، بعید می‌دانم که این کتاب برای مخاطب قابل فهم می‌بود. اصطلاح «داستان‌های هواداران» به شکل جدیدی از ادبیات داستانی اطلاق می‌شود که دوستداران فیلم‌های سینمایی، سریال‌های تلویزیونی یا رمان‌های عامّه‌پسند خودشان درباره‌ی شخصیت‌های این قبیل فیلم‌ها و رمان‌ها می‌نویسند و بیشتر در فضای مَجازی انتشار می‌دهند. فرض کنید اگر کسی داستانی درباره‌ی هامون (شخصیت اصلی فیلم معروف داریوش مهرجویی) بنویسد و ابعادی از زندگی این شخصیت را که در فیلم اصلی به آن پرداخته نشده بکاود، این داستان را اصطلاحاً «داستان هواداران» می‌نامیم و مقصودمان این است که این داستان را داریوش مهرجویی (خالق شخصیت هامون) ننوشته، بلکه دوستداران یا به اصطلاح هواداران این فیلم آن را نوشته‌اند. یا به طریق اولی، اصطلاح «دنباله» به فیلم یا رمانی اطلاق می‌شود که داستان یک فیلم یا رمان را ادامه می‌دهد. یعنی برای مثال، اگر ادامه‌ی زندگی هامون را نه در قالب یک فیلم، بلکه در ژانری دیگر (مثلاً به صورت یک رمان) بنویسیم و زندگی او را بعد از نجات پیدا کردن از خودکشی نافرجامش دنبال کنیم، حاصل این کار اصطلاحاً «دنباله» نامیده می‌شود. توضیح دادن این اصطلاحات، که ضمناً تعدادشان هم کم نبود، وقفه‌های ناخواسته‌ای به کار ترجمه می‌داد، چون ناچار بودم درباره‌ی این اصطلاحات تحقیق کنم و با زبانی روشن و در عین حال به اختصار (در قالب زیرنوشت‌هایی کوتاه) توضیح‌شان بدهم. این وقفه‌ها دشواری کار را بیشتر می‌کرد، اما به نظر من ضروری بود تا خواننده کتاب را با عذاب نخواند، بلکه از خواندن آن لذت ببرد.

۸. یکی از ویژگی‌های مهم کارنامه‌ی شما در نقد ادبی این است که علیرغم این‌که آثار تألیفی فراوانی در این حوزه دارید هرگز ترجمه را کنار نگذاشته‌اید و به آن به چشم یک فعالیت قلمی دست‌دوم نگاه نکرده‌اید. چه ضرورتی باعث می‌شود همچنان به ترجمه در حوزه‌ی کاری خودتان یعنی نظریه و نقد ادبی این‌طور جدی بپردازید؟

پاینده: در نظام دانشگاهی ما برای ترجمه چندان ارزشی قائل نمی‌شوند. فرض‌شان این است که اگر کسی تألیف بکند، حتماً از دانش فراوانی برخوردار است و اگر ترجمه بکند کار مهمی نکرده چون حرف کسی دیگر را به زبانی دیگر برگردانده است. این تصور غلطی است که من تلاش می‌کنم با ترجمه‌هایم بطلانش را ثابت کنم. به یاد دارم، چندین سال پیش، وقتی قرار بود از مرتبه‌ی استادیار به دانشیار ارتقا پیدا کنم، از جمله کارهای پژوهشی‌ای که به دانشگاه ارائه کردم، ترجمه‌ام از آخرین اثر فروید با عنوان «رئوس نظریه‌ی روانکاوی» بود که من آن را در نشریه‌ی «ارغنون» منتشر کرده بودم. فروید این اثر را اندکی پیش از مرگ نوشت و در واقع پخته‌ترین و به تعبیری فلسفی‌ترین دیدگاه‌هایش درباره‌ی ساحت روانیِ تجربه‌های انسان را در آن ارائه می‌کند. به یاد دارم، یکی از کسانی که در آن زمان عضو کمیته‌ی منتخب دانشکده و مسئول ارزیابی پرونده‌ی ارتقاء من بود، در صحبت با من گفت به این ترجمه هیچ امتیازی تعلق نمی‌گیرد. وقتی پرسیدم چرا، پاسخ داد: «خُب معلوم است. این فقط یک ترجمه است.» متأسفانه این همکار فلسفه‌خوانده‌ی من از درک اهمیت آخرین رساله‌ی یکی از بزرگ‌ترین و اثرگذارترین فیلسوفان قرن بیستم که پارادایم سوژه‌ی دکارتی را یکسره واژگون کرد، عاجز بود. اما به گمانم او نظری شخصی ابراز نمی‌کرد؛ گفته‌اش بیانگر یک طرز تفکر بود که نه فقط در میان مدیران وزارت علوم هواخواه دارد، بلکه در بالاترین سطوح سیاسی پشتیبانی می‌شود. عین همین مشکل در زمان ارتقاء من به استادتمامی تکرار شد. باز هم ترجمه‌هایم (اعم از کتاب‌هایی که ترجمه کردم یا مقاله‌هایی که رنج ترجمه کردن‌شان را برای خود خریده بودم) در نظام ارزشیابی آکادمیک ما مهم تلقی نمی‌شدند. اگرچه این مسئله هیچگاه مانع از ارتقاء من نشد، با این حال اصل موضوع از نظر من هنوز درخور اعتراض است. چرا نباید برای ترجمه ارزش قائل باشیم؟ مطابق با دیدگاه رسمی در کشور ما، ترجمه صرفاً برگرداندن متنی مکتوب از یک زبان به زبانی دیگر محسوب می‌شود، اما این دیدگاه به شدت ابتر است. من متقابلاً به دیدگاه والتر بنیامین در مقاله‌اش با عنوان «وظیفه‌ی مترجم» اعتقاد دارم. او در این مقاله که در سال ۱۹۲۳ نوشت، استدلال می‌کند که ترجمه حکم زنده کردن دوباره‌ی متن به شکلی نو را دارد. مراد فرهادپور مقاله‌ی تأمل‌انگیزی درباره‌ی ترجمه دارد که زمانی در مجله‌ی «پل فیروزه» منتشر شده بود. در آن مقاله، فرهادپور به درستی استدلال می‌کند که ترجمه شکلی از اندیشیدن است. من می‌خواهم اضافه کنم که برعکسِ این گزاره نیز به همان میزان صحیح است: اندیشیدن شکلی از ترجمه‌ی برداشت‌های حسی ما از جهان پیرامون‌مان به ایده‌های انتزاعی و ذهنی است. ترجمه همچنین تبلور تفهیم‌وتفاهم میان‌فرهنگی یا مراوده‌ای بین‌الاذهانی است. خشونتی که داعش نماینده‌ی تمام‌عیارش است، قائل به هیچ‌گونه گفت‌وگوی میان‌فرهنگی نیست. در جهانی که جنگ و خشونت همه‌جای آن را در بر گرفته است، ترجمه راهی برای فهم «دیگری» است و لذا از نظر من یک ضرورت مبرم محسوب می‌شود. مفاهمه و درک متقابل ملت‌ها از یکدیگر از جمله با ترجمه میسر می‌شود. ترجمه مرزهای دانش را درمی‌نوردد و دسترسی به اندیشه‌ها و آرائی را امکان‌پذیر می‌کند که در غیر آن صورت هیچ‌وقت نمی‌توانیم از آن‌ها آگاه شویم. فراموش نکنیم که در ادبیات پسامشروطه به این سو، ترجمه نقش بسزایی در شناساندن جریان‌های فکری و سبک‌های هنری و ادبی جهان به نویسندگان و شاعران ما داشته است. نوشته شدن برخی از شاهکارهای ادبیات معاصر را مرهون ترجمه آثاری هستیم که نوشتن به آن سبک‌وسیاق را به نویسندگان ما یاد داد. با این اوصاف، بله من برای ترجمه ارزش قائلم و سعی می‌کنم به سهم خودم به این حوزه‌ی پژوهشی یاری برسانم. اعتقادم این است که اگر بتوانیم بهترین منابع نظریه و نقد ادبی را به زبان فارسی ترجمه کنیم، هم به نضج گرفتن جریان علمی و جدی نقد یاری خواهیم رساند و هم حتی شکل‌های نوین آفرینش متون ادبی را به ادیبان‌مان می‌شناسانیم. اما آنچه به شدت با آن مخالفم و شکلی از فساد در آکادمی ایرانی می‌دانم، عبارت است از سپردن ترجمه به دانشجویان و چاپ آن ترجمه‌ها به نام خود.

۹. کمی در مورد کار بعدی‌تان که احتمالاً در دست نگارش یا ترجمه دارید توضیح می‌دهید؟

پاینده: در حال حاضر مشغول تألیف کتابی در زمینه‌ی نظریه‌های نقد ادبی هستم. تأکیدم در این کتاب بر پیوند میان مطالعات ادبی و مطالعات فرهنگی است و لذا متن‌هایی که بررسی می‌کنم، لزوماً شعر و داستان و سایر شکل‌های متعارف ادبیات نیستند، بلکه معماری، نقاشی، سریال‌های تلویزیونی، پوستر فیلم‌های سینمایی و عکس‌های خبری هم از جمله متون فرهنگی‌ای هستند که با نظریه‌های نقادانه‌ی میان‌رشته‌ای آن‌ها را تحلیل می‌کنم.

--------------------
گفت‌وگو از علیرضا اکبری


برچسب‌ها: کتاب «اصول و مبانی تحلیل متون ادبی», نقد ادبی, محفل‌گرایی در نقد ادبی ایران, وضعیت نقد ادبی در ایران
+ نوشته شده در تاریخ  شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۶   | 

خبرگزاری مهر ــ‌ گروه فرهنگ: کتاب «اصول و مبانی تحلیل متون ادبی» نوشته سلینا کوش به تازگی با ترجمه‌ی دکتر حسین پاینده از سوی نشر مروارید منتشر شده است. کوش در این کتاب سعی کرده در قالب یک منبع عمومی برای علاقه‌مندان به ادبیات درباره‌ی نقد و تحلیل ادبی صحبت کرده و عنوان کند که چطور می‌توان میان نقد و تحلیل ادبی صحیح و مبتنی‌بر قواعد معیّن و اظهارنظرهای ذوقی در ادبیات تمییز قائل شد.

به بهانه‌ی انتشار این کتاب با حسین پاینده مترجم کتاب و استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی به گفت‌وگو نشستیم که در ادامه از نگاه شما می‌گذرد:

مطلع شدم که کتاب اصول و مبانی تحلیل متون ادبی با فاصله‌ی چند ماه پس از انتشار به خواست شما و توسط ناشر از آمریکا تهیه و برای ترجمه در اختیار شما قرار گرفت. این اتفاق به معنی اهمیت کتاب و نیز نویسنده آن و اطلاع شما از انتشار آن بوده است. بفرمایید که سلینا کوش و مباحث کتابش از کجا و چرا برای شما قابل اهمیت شده است و حس کردید لازم است این اثر به زبان فارسی ترجمه شود.

پاینده: من به طور طبیعی باید انتشار منابع جدید در حوزه‌ی کار خودم (نظریه و نقد ادبی) را رصد کنم تا هم از تحولات جدید در این رشته مطلع بمانم و هم این‌که برای مقاصد آموزشی و پژوهشی از منابع روزآمد استفاده کنم. کتاب سلینا کوش جزو جدیدترین کتاب‌هایی بود که ناشر معتبری همچون انتشارات راتلج آن را در حوزه‌ی مطالعات نقادانه‌ی ادبی در سال ۲۰۱۶ منتشر کرد. بعد از خواندن کتاب به این نتیجه رسیدم که محتوای آن، به طور خاص روش‌شناسی پیشنهادی مؤلف، حتماً می‌تواند راهنمای خوبی برای دانشجویان و عموم علاقه‌مندان مطالعات ادبی در کشور ما باشد. وقتی به کار تدریس اشتغال داشته باشید، مستقیماً از نیازهای و کمبودهای حوزه‌ی کار خودتان آگاه می‌شوید. سر و کار داشتن من با دانشجویانی که فوق‌العاده به نقد ادبی علاقه دارند و می‌خواهند پایان‌نامه‌شان را در حوزه‌ی نقد بنویسند اما راه‌وروش‌های نقد را به درستی بلد نیستند، باعث می‌شود که من از هر طریق که برایم مقدور باشد بکوشم نیازهای آن‌ها را برطرف کنم. کمبود منابع علمی در حوزه‌ی نظریه و نقد ادبی یک مسئله‌ی جدی است و حل نشدن آن برای خود من هم که با همین دانشجویان سروکار دارم مشکل به وجود می‌آورد. به غیر از دانشجویان، بسیاری از مخاطبانم در جلسه‌های نقد فیلم و ادبیات یا جلسه‌های سخنرانی در موضوعات نقد، اغلب از من درباره‌ی شیوه‌ی تحلیل متون ادبی پرسش می‌کنند. مثلاً می‌پرسند «از کجا می‌توان فهمید صحنه یا توصیفی در یک رمان دلالتمند است و باید آن را بررسی کرد؟»، یا «معنای ثانوی شعر را چگونه می‌توان تبیین کرد؟». کتاب سلینا کوش می‌تواند بخش زیادی از این قبیل پرسش‌ها را پاسخ دهد؛ پس باید ترجمه می‌شد و در اختیار کسانی که به آن نیاز داشتند قرار می‌گرفت.

در معرفی کوتاه پشت جلد آمده است که این کتاب برای کسب دانش پایه‌ای درباره روش‌های نظام‌مند تحلیل متون ادبی است. آیا می‌توان انتظار داشت که با مطالعه‌ی این کتاب و آنچه در آن عنوان شده است، هر فرد علاقه‌مند به ادبیات بتوانند به عنوان یک منتقد و صاحب تحلیل به بررسی متون ادبی بپردازد؟ به عبارت دیگر بفرمایید مخاطب جوان این کتاب که احتمالاً در زمره‌ی منتقدان جوان نیز محسوب می‌شود، جز این اثر چه چیزی برای نقد لازم خواهد داشت؟

پاینده: هیچ‌کسی نمی‌تواند با خواندن صرفاً یک منبع درباره‌ی تحلیل متون ادبی، خود را از مطالعه‌ی سایر منابع نقد بی‌نیاز ببیند. این کتاب می‌تواند نیازهای اساسی در زمینه‌ی درک تحلیلیِ ادبیات را برطرف کند، یعنی به خواننده‌اش کمک می‌کند تا امر بیان‌نشده ولی القاشده در متون ادبی را تشخیص دهد و دلالت‌هایش را بحث کند؛ اما برای کسب شناخت بیشتر از رویکردهای نقد ادبی حتماً لازم است که به منابعی که به طور خاص این یا آن رویکرد یا مجموعه‌ای از نظریه‌های نقادانه را معرفی می‌کنند مراجعه شود. در خصوص پایه‌ای بودن مباحث این کتاب باید بگویم که بله، همین‌طور است. اما چه حاصل از کتاب‌هایی که به مباحث پیچیده‌ی نظریه و نقد ادبی معاصر می‌پردازند بی آن‌که مطالب‌شان برای طیف وسیع مخاطبان این حوزه در ایران سودمند و حتی قابل فهم باشد؟ بارها برخورده‌ام به دانشجویانی که برخی از کتاب‌های ترجمه‌شده درباره‌ی نقد ادبی را با علاقه خوانده‌اند ولی بعد به من گفته‌اند که از آن کتاب‌ها سر در نیاورده‌اند و یا نمی‌دانند که مطالب نوشته‌شده در آن کتاب‌ها را چگونه به طور عملی در نقد آثار ادبی و هنری به کار ببرند. خواندن کتاب اصول و مبانی تحلیل متون ادبی می‌تواند زمینه‌ی ایجاد کند برای مطالعه‌ی منابع دیگر درباره‌ی نظریه‌های جدید.

در کتاب مشاهده کردم که چهار شیوه و رده برای نقد ادبی مورد توجه قرار گرفته است. آیا به واقع غیر از این چهار شیوه، روش‌های نظام‌مند علمی دیگری برای نقد ادبی نداریم؟

پاینده: شیوه‌ها یا رویکردهای نقد بسیار بیش از چهار فقره هستند. نویسنده‌ی این کتاب نظریه‌های متنوع نقد را ذیل چهار عنوان دسته‌بندی کرده است و ویژگی‌های هر دسته را به تفصیل برشمرده و توضیح داده است. تقسیم‌بندی او بر مبنای مشترکاتی بوده که در این نظریه‌ها دیده است. برای مثال، او نشانه‌شناسی، واسازی (نظریه‌ی دریدا)، ساختارگرایی و انسان‌شناسی ساختاری را کلاً تحت عنوان «نظریه‌های مربوط به زبان و بازنمایی» معرفی کرده است. یا روانکاوی، مطالعات قومی، نظریه‌های نژاد و نظریه‌ی پسااستعماری را در زمره‌ی «نظریه‌های مربوط به هویت و نَفْس» طبقه‌بندی کرده است.

حسم این است که شما تعریف مشخصی از یک منتقد دارید و همین مسئله باعث شده بسیاری از منتقدان و نقدهای آن‌ها را این روزها فاقد اعتبار بدانید. درباره‌ی تعریف و نگاه خودتان به نقد بفرمایید.

پاینده: من هیچ تعریف شخصی‌ای از نقد ادبی ندارم. در قلمرو مباحث علمی، نمی‌توان نظر شخصی و غیرمستند داشت. دانش در هر زمینه‌ای متشکل از مجموعه‌ای از مفاهیم و روش‌شناسی‌های نظریه‌پردازی‌شده است. پس من نمی‌توانم بنابر نگاه یا دیدگاه شخصی خودم منتقد یا نقدی را به قول شما فاقد اعتبار (یا معتبر) بدانم. منتقد ادبی و پژوهشگر مطالعات نقادانه‌ی ادبی کسی است که با استناد به نظریه‌های علوم انسانی می‌کوشد معانی متکثر و ناپیدای متون را به روشی نظام‌مند تبیین کند. اگر کسی این کار را نکند و نظرات شخصی خودش را به عنوان نقد ادبی مطرح کند، کاری غیرعلمی کرده است که ضمناً هیچ حُسن یا مزیتی بر نظرات شخصیِ دیگران ندارد. نقد ادبی را در دانشگاه تدریس می‌کنیم تا کسانی که در این کار تخصص می‌گیرند وارد این عرصه شوند و بتوانند از راه تحلیل تولیدات فکری و هنری، جنبه‌های ناپیدایی از حیات اجتماعی ما را بکاوند و به حل معضلات فرهنگی یاری برسانند. کسانی که اعلام خوش آمدن یا بد آمدن‌شان از این یا آن اثر ادبی را «نقد ادبی» می‌نامند، از این تحول ناخرسندند و احساس خطر می‌کنند. به گمانم این اندیشه که پزشکان کار طبابت را با روش‌های نظام‌مند و علمی انجام می‌دهند و رمّالان واقعاً دانش تشخیص و درمان بیماری‌ها را ندارند، در جامعه‌ی ما کمابیش در حال جا افتادن است. با این حال، حتی امروز عده‌ی زیادی رمّال و دعانویس و غیره همچنان مدعی درمان بیمارها هستند و مراجعان پُرتعدادی هم دارند. اگر در حوزه‌ای که به سلامت‌مان مربوط می‌شود هنوز با چنین وضعی روبه‌رو هستیم، چطور می‌توان انتظار داشت که در حوزه‌ی نقد ادبی حساسیت یا آگاهی ما بیش از یا بهتر از این باشد. به گمانم هنوز فاصله‌ی زیادی داریم با زمانی که دریابیم نقد ادبی نوعی تخصص در علوم انسانی است و هر کسی که نظرات ذوقی و شخصی خودش درباره‌ی آثار ادبی و فیلم‌های سینمایی و غیره را بدون هیچ دلیلی و بدون استناد به هیچ مفهوم یا روش‌شناسی نقادانه‌ای به دیگران اعلام می‌کند منتقد ادبی نیست.

در مقدمه‌ی قابل توجه شما بر کتاب دیدم که از نبود نظام نقد ادبی علمی در ایران گله‌مند بوده‌اید. نویسنده‌ی کتاب هم در فصل‌های مختلف به بررسی رابطه‌ی میان تحلیل و نظریه ادبی پرداخته است. به باور شما علت وجود ساختار غیرعلمی نقد در میان منتقدان و روزنامه‌نویسان ایرانی در چیست و اصرار آن‌ها بر شیوه‌ی به ظاهر غلط‌شان از چه چیز ناشی می‌شود؟

پاینده: لازم است که موضوع را کمی دقیق‌تر بیان کنیم. در این کتاب هم آمده است که در روزنامه‌ها و نشریات راجع به آثار ادبی نوشته‌هایی منتشر می‌شود، اما نام درستی که باید به آن نوشته‌ها اطلاق کرد «مقاله‌ی مرور و معرفی» یا review است، نه نقد ادبی. در ایران، ریویو را با نقد ادبی مترادف تصور کرده‌اند. بنابر همین تصور نادرست، وقتی روزنامه‌نگاران درباره‌ی کتاب‌های جدید مطلبی می‌نویسند، آن نوشته را «نقد»‌ می‌نامند و حتی خودشان را در مقام نویسنده‌ی آن مطلب «منتقد» معرفی می‌کنند. هنگامی که آن نوشته را می‌خوانیم، درمی‌یابیم که بخش زیادی از آن را اطلاعات تشکیل می‌دهد: اطلاعات زندگینامه‌ای درباره‌ی مؤلف، کارهای قبلی‌اش، اقبالی که به آن کارها شده یا نشده، حال‌وهوای کلی داستان‌ها یا شعرهایش و از این قبیل. به غیر از اطلاعات، همچنین به مقدار زیادی ارزش‌داوریِ کاملاً دلبخواهانه برمی‌خوریم. قضاوت‌های نویسندگان این نوشته‌ها درباره‌ی توانایی مؤلف یا شاعر، اساساً غیراستدلالی و برای ستودن شخص مؤلف یا خیلی مواقع بی‌ارزش نشان دادن کارهای اوست. این قبیل نوشته‌ها نقد ادبی نیستند چون به جای تبیین معانی تلویحی متن از راه قرائت تنگاتنگ بخش‌هایی از آن، به موضوعات نامربوطِ دیگری که گفتم می‌پردازند. این‌جا یک مشکل زبانی هم دردسرساز شده است. همان‌طور که «ریویو» (مقاله‌ی مرور و معرفی کتاب‌های تازه‌انتشاریافته) را اشتباهاً «نقد» تصور کرده‌ایم، «انتقاد» را هم اشتباهاً با «نقد» مترادف پنداشته‌ایم و لذا تصور می‌کنیم کسی که نقاط ضعف یک اثر ادبی را فهرست کند منتقد ادبی است، در حالی که همچون همه‌ی اصطلاحات تخصصی، در مطالعات ادبی «نقد» معنای خاص خود را دارد و به معنای برشمردن ایرادها یا عیب‌های آثار ادبی نیست. اشاره کردید که بسیاری از روزنامه‌نویسان اصرار دارند شیوه‌ی به قول شما غلط و غیرعلمی‌شان را ادامه دهند. به نظر من، با گسترش شالوده‌های علمی علوم انسانی در دانشگاه‌ها، آرام‌آرام نسل جدیدی از دانش‌آموختگان رشته‌های ادبیات و مطالعات فرهنگی وارد عرصه‌ی مطبوعات خواهند شد و آن‌گاه دیگر هر کسی نمی‌تواند دلبخواهانه خودش را منتقد ادبی بنامد. تخصص قطعاً جایگاه هر کس را معلوم خواهد کرد. حتی همین الان هم اولین نشانه‌های بارز از این فرایندِ ناگزیر را می‌توانیم ببینیم.

در بخشی از کتاب با تعبیر «منتقد عامّه‌پسند» مواجه شدم. شما این تعبیر را می‌پسندید و می‌پذیرید؟ اساساً با چنین اطلاقی برای منتقد موافقید؟ در صورت مثبت بودن جواب، بفرمایید منتقد عامّه‌پسند دقیقا چه ویژگی مشخصی دارد؟

پاینده: عبارت «منتقد عامّه‌پسند» در کل این کتاب یک بار به کار رفته و آن هم در آخرین فصل کتاب است، یعنی جایی که نویسنده فرق بین ریویو و نقد را توضیح می‌دهد. او در شش فصل قبلی به تفصیل در این باره صحبت کرده است که تحلیل متون ادبی چیست و چگونه انجام می‌شود و در فصل آخر می‌خواهد تمایز بگذارد بین آن کار نظام‌مندی که در فصل‌های پیشین توضیح داده و کاری که در برنامه‌های پُربیننده‌ی تلویزیونی یا مطبوعات انجام می‌شود. در این فصل، بخشی با عنوان «شیوه‌ی منتقد عامّه‌پسند برای نوشتن درباره‌ی ادبیات در جهان ما» وجود دارد که خود به سه قسمت فرعی تقسیم می‌شود. در این بخش‌های فرعی، نویسنده مشخصات ریویو را شرح داده و ویژگی‌های نویسندگان این نوع نوشتار را هم برشمرده است.

جناب دکتر بسیاری از نویسندگان و حتی نویسندگان نوقلم عنوان می‌کنند که خود را مبرا از نقد می‌بینند و رسالت آن‌ها تنها بیان و ترسیم جهان از زاویه‌ی دید خودشان است. با این دیدگاه چقدر موافقید؟

پاینده: این سخن درخور مناقشه است. مقصود از «ترسیم جهان از زاویه‌ی دید خود چیست»؟ البته هر هنرمند یا شاعر و نویسنده‌ای تصویری خودویژه از جهان ارائه می‌دهد، اما نمی‌تواند مانع از بررسی آن تصویر توسط متخصصان این حوزه (نقد) شود. چنان‌که رولان بارت هم اشاره کرده، اثر ادبی بعد از انتشار مانند جنینی است که بعد از تولد، بند نافش قطع می‌شود و از آن به بعد حیات مستقل خود را دارد. خوانندگان و پژوهشگران ادبیات محق‌اند که درباره‌ی آثار ادبی و این‌که این آثار چه معانی‌ای را به ذهن خواننده متبادر می‌کنند، تحلیل‌های خودشان را ارائه دهند. اما باید اضافه کنم که سخن شما به نقل از نویسندگان نادرست نیست و بسیاری از آن‌ها از این‌که آثارشان نقد شود استقبال نمی‌کنند. علت این عدم تمایل را باید در فضای غیرحرفه‌ای و ناراحت‌کننده‌ی نقد جست‌وجو کنید. وقتی مطلبی که در جامعه‌ی ما تحت عنوان نقد منتشر می‌شود، حاوی توهین به شخص نویسنده باشد، البته نویسنده ناراحت می‌شود و نمی‌خواهد اثرش نقد شود. همچنان که پیشتر اشاره کردم، مطالب غیرعلمی و شبه‌نقد، صرفاً نظراتی شخصی و ذوقی هستند. در این قبیل نوشته‌ها بی هیچ دلیل متقنی ممکن است یک اثر ادبی بی‌ارزش شمرده شود. محفل‌بازیِ نویسندگان این قبیل مطالب ایجاب می‌کند که از کتاب‌های دوستان خودشان به نحو اغراق‌آمیزی تعریف‌وتمجید کنند و آثار کسانی را که جزو محفل آن‌ها نیستند بی‌دلیل مورد انتقادهای توهین‌آلود قرار دهند. این فضای غیرعلمی و شخصی باعث شده است که بسیاری از نویسندگان آثار ادبی نسبت به نقد ادبی بدگمان باشند. وقتی شما چند سال مطالعه و پژوهش کنید و با زحمت و مرارت رمان تأمل‌انگیز و صناعتمندی بنویسید که حکم کاویدن زوایای پنهان حیات اجتماعی ما را دارد، به طور طبیعی انتظار دارید که اهل ادب به کار شما توجه کنند؛ اما اگر به خاطر این‌که عضو هیچ باندی نیستید در مطبوعات کارتان بی‌ارزش شمرده شود و به شخص خودتان بدوبیراه بگویند، طبیعتاً تصور بدی راجع به نقد پیدا می‌کنید.

آقای دکتر نگاهی هم به نظام دانشگاهی تربیت منتقد در جامعه دانشگاهی ایران داشته باشیم. به زعم شما این سیستم منتقد علمی می‌سازد؟ اگر می‌سازد چرا منتقدان ژورنالیست گوی سبقت را از آن‌ها ربوده‌اند؟

پاینده: توجه داشته باشید که مباحث علمی و آکادمیک نقد ادبی در فرایند معرفی شدن در نظام دانشگاهی ما هستند و هنوز به مرحله‌ای نرسیده‌ایم که بتوانیم بگویم عده‌ی بسیار زیادی منتقد ادبی حرفه‌ای تربیت کرده‌ایم و تحویل جامعه داده‌ایم. کارهای ارزشمندی صورت گرفته و نشانه‌هایی از این‌که موجی از دانش‌آموختگان رشته‌های مرتبط با نقد ادبی وارد عرصه نقد خواهند شد مشهود است. وقتی از «عرصه‌ی نقد» صحبت می‌کنم، فقط مطبوعات مکتوب را در نظر ندارم؛ رسانه‌ها را هم در نظر دارم، اعم از رسانه‌های همگانی مانند رادیو و تلویزیون و همچنین رسانه‌های دیجیتالی در فضای مجازی. علاوه بر آن، به مراکز فرهنگی مانند فرهنگسراها نیز نظر دارم. کم‌کم داریم به جایی می‌رسیم که تولیدکنندگان برنامه‌های ادبی در رادیو و تلویزیون برای تدارک مطالب برنامه‌های‌شان از پژوهشگران کارشناس استفاده می‌کنند که در پایان‌نامه‌های فوق‌لیسانس‌شان در این حوزه‌ها کار کرده‌اند. یا در فرهنگسراها جلسات رمان‌خوانی و شعرخوانی را با کمک مدرسانی برگزار می‌کنند که صاحب تألیف در زمینه‌ی کار خودشان هستند. فضای مجازی هم عرصه‌ی فوق‌العاده پُرمخاطب و پویایی از فعالیت‌های نقادانه درباره‌ی ادبیات و هنر است. در چنین وضعیتی و با این همه فعالیت در زمینه‌ی نقد، مخاطبان ما آرام‌آرام سطح توقع‌شان ارتقا پیدا می‌کند و هر حرف بی‌اساس و غیرعلمی و ذوقی‌ای را نقد محسوب نخواهند کرد. یقین مطلق دارم روزی خواهد آمد که وقتی ژورنالیست جوانی می‌خواهد در سرویس ادبی این روزنامه و آن خبرگزاری، یا این سایت و آن مجله استخدام شود، دبیر سرویس از او می‌خواهد که نمونه‌ی نقدهایی را که قبلاً نوشته یا منتشر کرده است به عنوان بخشی از رزومه‌اش با خود به مصاحبه‌ی استخدام بیاورد. حتماً به نقطه‌ای خواهیم رسید که هر کسی نمی‌تواند ادعای داشتن تخصص در نقد کند. نظام دانشگاهی ما هم دارد به سمت‌وسویی می‌رود که همین چشم‌انداز را ترسیم می‌کند. رشته‌هایی مانند نظریه و نقد ادبی در شرف تشکیل هستند و دور نیست روزی که نخستین فارغ‌التحصیلان‌شان وارد کار در این حوزه شوند. به اعتقاد من، همچنین انتشار کتاب‌هایی مانند «اصول و مبانی تحلیل متون ادبی» کمکی است به رسیدن به این هدف.

--------------------
گفت‌وگو از حمید نورشمسی


برچسب‌ها: کتاب «اصول و مبانی تحلیل متون ادبی», نقد ادبی, نقد ژورنالیستی, ریویو
+ نوشته شده در تاریخ  یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶   | 

     نقد ادبی راهی برای فهم جهان و تغییر آن است    

روزنامه‌ی آرمان امروز، سرویس ادبیات و کتاب، ۱۹ دی‌ماه ۱۳۹۵:

حسین پاینده بیش از دو دهه است که در فضای دانشگاهی و ادبی ایران قلم می‌زند، درس می‌دهد و تأثیر بسزایی بویژه در نقد ادبی داشته است. این تأثیرگذاری را می‌توان هم در تدریس نظریه و نقد ادبی در دانشگاه و کارگاه‌های بیرون از دانشگاه دید و هم در کتاب‌های تألیفی و ترجمه‌ی ایشان. اما شاید فقر ما در نظریه و نقد ادبی در طول این سال‌ها بیشتر به چشم بیاید و همین فقر است که وقتی به کارنامه‌ی پاینده نگاه می‌کنیم، متوجه می‌شویم در این فقرزدایی سهم بسزایی داشته است. جز این دو، مطالعات فرهنگی و مطالعات بینارشته‌ای هم که از سوی ایشان به صورت جدی به آن پرداخته می‌شود باید افزود. «داستان کوتاه در ایران»، «گشودن رمان»، نقد ادبی و مطالعات فرهنگی»، «گفتمان نقد»، «نقد ادبی و دموکراسی»، «رمان پسامدرن و فیلم» از جمله تألیفات ایشان هستند که در این گفت‌وگو نیز به آن‌ها اشاره شده است. آنچه می‌خوانید گفت‌وگوی مونا رستا، منتقد ادبی و داستان‌نویس، با دکتر حسین پاینده استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی است.

در کتاب «گفتمان نقد» همان‌طور که از عنوان فرعی آن «مقالاتی در نقد ادبی» برمی­‌آید، بر پایه­‌ی بنیانهای تئوریک گوناگون به تحلیل آثاری در قالب­‌های متفاوت پرداخته­‌اید؛ اما در تألیفات بعدی همچون «گشودن رمان» و «داستان کوتاه در ایران» به سمت وحدت در قالب آثار مورد بررسی و وحدتِ روش میل کرده‌­اید. این روند ناشی از تجربه­‌ای بود که کسب کردید؟ یا خوانندگان کتابی مانند «گشودن رمان» احتیاج به بستر و زمینه‌­ای داشتند که با کتابی همچون «گفتمان نقد» فراهم می‌شد؟

پاینده: عنوان فرعی «گفتمان نقد» نشان می‌دهد که این کتاب مجموعه‌ای از مقالات مختلف است. طبیعی است که هر منتقدی می‌تواند در نوشتن مقالات گوناگون از رویکردهای متفاوت استفاده کند. وقتی این مقالات گردآوری و ویرایش می‌شوند تا در قالب یک کتاب منتشر شوند، همچنان تنوع و تکثری را منعکس می‌کنند که به طور طبیعی بین مقالات مختلف وجود دارد. نشان دادن این تنوع یکی از اهداف اصلی این مجموعه مقاله است. اما کتاب «گشودن رمان» و «داستان کوتاه در ایران» هیچ‌کدام مجموعه مقاله نیستند. اهداف هر یک از این کتاب‌ها را در مقدمه‌شان توضیح داده‌ام و با خواندن آن‌ها مشخص می‌شود که برای مثال در کتاب «گشودن رمان»‌ خواسته‌ام روش معیّنی در نقد رمان را به ده رمان شاخص ایرانی اِعمال کنم. این موضوع عیناً در مورد کتاب «داستان کوتاه در ایران» هم صدق می‌کند.

با آن‌که در بدایت گفت‌وگو سخن از کتاب «گشودن رمان» به میان آمد، این کتاب تا به امروز آخرین اثر تألیفی شماست که در سال ۱۳۹۳ برندهی جایزهی جلال آل‌­احمد در بخش نقد ادبی نیز شده و در سه نوبت به چاپ رسیده است؛ پس اجازه بدهید گفت‌وگو را با صحبت از همین کتاب ادامه دهیم. در این کتاب با تحلیل صحنه­‌ی آغازین ده رمان ایرانی بر پایه­‌ی تئوری­‌های گوناگون به نقد آن­‌ها پرداخته‌اید. در میان این ده رمان، نمونه‌­هایی از هر سه سبک­ رئالیسم، مدرنیسم و پسامدرنیسم به چشم می‌­آید. با این مقدمات به نظر می­‌رسد که در این کتاب به صورت ضمنی با ده رمان برتر ایرانی از نگاه حسین پاینده نیز آشنا می­‌شویم؛ این‌طور نیست؟

پاینده: به عبارتی همین‌طور است. مقصودم این است که البته از نظر من این ده رمان درخور بررسی بوده‌اند، یا هر کدام از حیث خاصی نشان‌دهنده‌ی سبک یا مضمون معیّنی بوده‌اند که در رمان ایرانی اهمیت داشته است. اما وقتی صحبت از «رمان برتر» می‌کنید، ممکن است این‌طور القا شود که کار نقد ادبی ارزش‌گذاری است و این البته گزاره‌ی دقیقی نیست و نیاز به توضیح دارد. در گذشته تعریف بسیار تکرارشده‌ای از نقد ادبی در دانشگاه‌ها و محافل ادبی رواج داشت که مطابق با آن گفته می‌شد «نقد یعنی تشخیص سَره از ناسَره». از این تعریف چنین برمی‌آمد که منتقد ادبی باید معلوم کند کدام آثار ادبی واجد کیفیات بهتری هستند. اما در زمانه‌ی ما چنین تعریفی از نقد ادبی، پذیرفتنی نیست. «نقد» به معنای «انتقاد» کردن یا یافتن عیب‌وایرادهای متن نیست که منتقد بر اساس آن معلوم کند کدام آثار برتر یا کدام آثار کهترند. معلوم کردن ارزش‌های نسبی یک اثر ادبی، شاید آخرین و حاشیه‌ای‌ترین کاری باشد که منتقد باید انجام دهد. کار اصلی منتقد ادبی، بحث درباره‌ی معانی تلویحی متن و تکنیک‌های به‌کاررفته در متن برای القای آن معانی است. قاعدتاً وقتی منتقدی متن ادبی‌ای را بررسی می‌کند، به این موضوع نظر دارد که آن متن واجد معانی خاصی است و صناعاتی در آن به کار رفته است. اما این به معنای ارزش‌گذاری (به مفهومی که در محافل ادبی ما مستفاد می‌شود) نیست. وقتی صحبت از برتر بودن یا ارزشمند بودن یک اثر ادبی می‌کنیم، این تصور پیش می‌آید که منتقد ادبی قائل به سلسله‌مراتب ارزشی است و می‌خواهد جایگاه هر اثر ادبی در این سلسله‌مراتب را مشخص کند. این تصور از نقد ادبی باعث مشکلاتی بین منتقدان و نویسندگان هم می‌شود. بارها از من خواسته شده که «نقد مثبتی» بر فلان رمان یا مجموعه شعر و غیره بنویسم تا «ارزش‌های» آن برای همگان مشخص شود و وقتی هم که من توضیح می‌دهم در کار یک منتقد، «نقد مثبت» یا «نقد منفی» اصلاً معنایی ندارد و کار نقد ادبی چیز دیگری است، مخاطبم متعجب می‌شود. به همین دلیل، اعتقاد دارم که باید واژگان متعارف درباره‌ی نقد ادبی را تصحیح کنیم.

اصلاح این واژگان کاری است که شما در تألیفات‌تان به صورت کاربردی در حال انجام آن هستید، ولی آیا نیاز نیست دست به تألیفاتی بزنیم که به صورت مستقیم به این موضوع بپردازد؟

پاینده: بله، حتماً. در فرهنگ‌هایی که نقد ادبی کارکردی نهادینه و اجتماعی دارد، به «فرهنگ اصطلاحات نقد» یا «واژه‌نامه‌های توصیفی نقد ادبی» برمی‌خوریم و این نشان می‌دهد که نقد، واژگان یا به طور کلی زبان خاص خود را می‌طلبد. عباراتی مانند «نقد مثبت» یا «نقد منفی» فقط به این دلیل خطا نیستند که ما در نقد ادبی اصولاً مذمت یا تحسین نمی‌کنیم، بلکه همچنین و مهم‌تر از این نظر غلط است که تصور نادرستی راجع به کارکرد نقد را اشاعه می‌دهد. زبان ارتباط مستقیمی با ادراک یا معرفت ما از پدیده‌ها و مفاهیم دارد. برای تصحیح یک برداشت نادرست از مفهومی ذهنی یا حتی پدیده‌ای عینی، لازم است زبانی را هم که به طور معمول برای سخن گفتن از آن مفهوم یا پدیده به کار می‌بریم تصحیح کنیم. این همان بحثی است که فمینیست‌ها درباره‌ی فرهنگ مردسالارانه مطرح می‌کنند. به اعتقاد آنان، برای پایان دادن به تبعیض جنسیتی، نه فقط قوانین جدیدی در صیانت از حقوق زنان باید به تصویب برسند، بلکه همچنین کلمات و عباراتی که حکایت از تحقیر زنان است، باید از زبان روزمره و عمومی زدوده شود. یا مثلاً برای رسیدن به آگاهی زیست‌محیطی و جلوگیری از تخریب طبیعت، باید هر گونه تعبیر زبانی را که نشان‌دهنده‌ی بی‌اعتنایی به محیط زیست است از زبان حذف کنیم.

سؤال بعدی من به عنوان فرعی این کتاب، یعنی «رمان ایران در پرتو نظریه و نقد ادبی» بازمی­‌گردد. در این کتاب، در عین حال که تصویر کامل و روشنی از رمانهای بررسی‌شده به مخاطب ارائه می‌کنید، توصیفی از جایگاه رمانهای مذکور در سپهر ادبیات ایران یا حتی جهان در مقایسه با سایر نمونه­‌ها ندارید. آیا این به آن معناست که ما در عرصه‌­ی رمان‌نویسی چیزی برای گفتن در مقابل نمونه­‌های خارجی نداریم یا نتوانستهایم این مقوله­‌ی وارداتی را از آنِ خود کنیم و مؤلفههای مخصوص به خود را به آن ببخشیم؟

پاینده: هدف من در این کتاب بررسی جایگاه رمان ایرانی در سطحی جهانی نبوده است. این قبیل مقایسه‌ها کار دیگری است و تازه وقتی هم که مبادرت به آن کار می‌کنیم باید دقت داشته باشیم که دچار احساسات شوونیستی نشویم. این‌که ادبیات ایران برتر یا فروتر از ادبیات جهان است، یا این‌که رمان ایران حرفی برای گفتن «در مقابل» نمونه‌های خارجی دارد یا نه، در دایره‌ی ملاحظات پژوهشگر نقد ادبی قرار نمی‌گیرد. این قبیل سخنان بیشتر بار احساسی (و اخیراً سیاسی) دارد. در نقد ادبی نظریه‌هایی برای تحلیل متن و تبیین معانی آن وجود دارد و عنوان فرعی کتاب من هم به مخاطب اعلام می‌کند که محتوای این کتاب، کاربرد آن نظریه‌ها برای تبیین معانی رمان ایران است.

شما مؤلف مجموعه‌­ای با عنوان «داستان کوتاه در ایران» هستید. تا به امروز سه جلد از این مجموعه که در قالب آن، شاخصترین داستان­‌های کوتاه ایرانی در سبک‌­های رئالیسم، ناتورالیسم، مدرنیسم و پسامدرنیسم جمع­‌آوری و تحلیل شده‌­اند، به چاپ رسیده است. آیا از مقایسهی حجم این مجموعه با آن دسته از تألیفات شما که به رمان اختصاص دارد می‌­توان نتیجه گرفت که ادبیات معاصر ایران در داستان کوتاه حرف­‌های بیشتری برای گفتن دارد؟

پاینده: نمی‌دانم چرا این استنباط را کرده‌اید، چون تعداد کتاب‌ها و مقالاتی که من درباره‌ی رمان و نقد رمان دارم، کمتر از کارهایم در زمینه‌ی داستان کوتاه نیست. درباره‌ی رمان کتاب «نظریه‌های رمان» را منتشر کرده‌ام؛ همچنین کتاب «مدرنیسم و پسامدرنیسم در رمان» را. کتابی تألیفی هم دارم با عنوان «رمان پسامدرن و فیلم». مقالاتی هم که درباره‌ی جنبه‌های نظری رمان، یا در نقد رمان‌های خاص نوشته‌ام، به مراتب بیشتر از مقالاتم درباره‌ی داستان کوتاه است. درست متوجه نشدم که چرا فقط تألیفات را در نظر گرفته‌اید. ترجمه هم مبیّن علائق پژوهشی کسی است که آن ترجمه را انجام می‌دهد. همچنین اگر کارگاه‌های خارج از دانشگاه را هم شاخصی از علائق پژوهشی بدانیم، کارگاه‌های من در نقد رمان کمتر از کارگاه‌هایم در نقد داستان کوتاه نیست. به طور کلی، من به هر دو حوزه توجه دارم. البته با بررسی داستان‌های کوتاه نویسندگان معاصر به این نتیجه رسیده‌ام که بسیاری از (اما قطعاً نه همه‌ی) این داستان‌ها صناعتمندتر از رمان‌های معاصر ایرانی هستند، اما این بحث دیگری است.

با توجه به اینکه خود، مدرس کارگاه‌­های داستان­‌نویسی هستید و داوری بسیاری از جوایز ادبی را در کارنامه دارید، آینده‌­ی داستان ایرانی را چطور می‌بینید؟

پاینده: پیشبینی آینده کار سختی است، اما شاید بشود گفت در مجموع داستان‌های کوتاهی که نسل امروز ما می‌نویسند از بسیاری جهات تکنیکی‌تر از خیلی از داستان‌های پیشگامان این ژانر در ایران است. از این موضوع نباید تعجب کرد. نویسنده‌ی امروز دسترسیِ به مراتب بیشتری به منابع دارد. انبوهی از منابع نظری ادبیات داستانی که در گذشته هنوز ترجمه نشده بودند، اکنون در اختیار نسل جدید نویسندگان ما قرار دارند، ضمن این‌که امکانات دیجیتالی و فضای مجازی نیز این دسترس‌پذیری را به نسبت گذشته فوق‌العاده تسهیل کرده‌اند. بسیاری از نویسندگان معاصر ما به درستی دریافته‌اند که علاوه بر علاقه به داستان‌نویسی، باید دانش خودشان درباره‌ی سبک‌ها و تکنیک‌های داستان‌نویسی را هم بیشتر کنند. در نتیجه، گاهی به نویسندگانی برمی‌خوریم که اطلاعات آن‌ها، دامنه‌ی مطالعات‌شان و آشنایی‌شان با ادبیات جهان خیلی بیشتر از نسل‌های پیشین است. این عوامل باعث می‌شوند که چشم‌انداز روشنی از پیشرفت داستان‌نویسی در ایران ترسیم کنیم. با این همه، نباید از این نکاتی که در بیان وضعیت امروز گفتم، به سادگی یا خودبه‌خود نتیجه بگیریم که بنابر این داستان‌نویسی در کشور ما لزوماً آینده‌ی درخشانی خواهد داشت. در مقابل آن عده از نویسندگانی که رنج خواندن شاهکارهای ادبی و کتاب‌های نظری درباره‌ی ادبیات را به خود می‌دهند تا آثار پخته‌تر و صناعتمندتری بنویسند، بارها به نویسندگانی هم برخورده‌ام که تصور می‌کنند کافی است قلم را روی کاغذ بگذارند تا اثری ادبی خودبه‌خود از آن تراوش کند. این عده می‌خواهند هرچه سریع‌تر مجموعه داستان یا رمانی منتشر کنند و به گفته‌ی خودشان «وقت ندارند» آثار ادبی ایران و جهان را بخوانند. ناگفته پیداست که کارهای این اشخاص نمی‌تواند تأثیر بسزایی در پیشبرد ادبیات داستانی ما باقی بگذارد.

http://s9.picofile.com/file/8281784476/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87_%D8%A8%D8%A7_%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%D8%A2%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86_%D8%A7%D9%85%D8%B1%D9%88%D8%B2.jpg

تا صحبت از جوایز ادبی در میان است اجازه بدهید ارزیابی شما را از تأثیر و جایگاه این جوایز نیز جویا شوم. شما قاعدتاً موافق این جوایز هستید که به عضویت هیئت داوران آن‌­ها درمیآیید، ولی این جوایز منتقدانی هم دارند.

پاینده: اگر مقصودتان از «موافق» این است که همه‌ی جنبه‌های این جوایز را تأیید می‌کنم (مثلاً طرز تفکر یا ایدئولوژی برگزارکنندگان، روال بررسی یا اعلام برگزیدگان و غیره)، باید بگوییم اصلاً این‌طور نیست. این‌جا و آن‌جا از من دعوت می‌شود که در هیأت داوران برخی از جوایز مشارکت کنم و من هم بسته به وقتی که بتوانم برای این کار بگذارم، ممکن است بپذیرم. اما این پذیرش به معنای صحّه گذاشتن بر همه‌چیز نیست. اگر هم یقین پیدا کنم که نظر داوران ملحوظ نمی‌شود و جایزه با روالی خارج از روال داوری اعطا می‌شود، دیگر هرگز با کسانی که آن جایزه را می‌دهند همکاری نمی‌کنم. از بیان نام معذورم، اما این اتفاق در گذشته چند بار رخ داده است که با این یا آن نهاد دولتی یا خصوصی در مورد داوری همکاری کرده‌ام و چون مشاهداتم من را به یقین رساند که آن‌ها به نظر داوران احترام نمی‌گذارند و به اصطلاح کار خودشان را می‌کنند، در نوبت‌های بعدی دعوت آن‌ها برای مشارکت در داروی را نپذیرفتم. این نکته را هم نباید از نظر دور داشت که تعلق جایزه به این رمان یا آن مجموعه داستان و غیره اصلاً به معنای بی‌اهمیت بودن سایر آثاری که جایزه نگرفتند نیست. اعطای جایزه به آثار ادبی یکی از راه‌های اعتلای ادبیات است، نه بی‌فایده دانستن سایر آثار.

گذشته از جنبهی آموزشی مجموعه‌­ی «داستان کوتاه در ایران» که بر کسی پوشیده نیست، این مجموعه در معرفی داستان‌نویسان روز ایران و نمونه‌­های شاخص داستان کوتاه به مخاطب نیز نقشی مخصوص به خود بازی کرده است. این ویژگی در جلد چهارم این مجموعه که با محوریت داستان‌­های جنگ ایران و عراق در حال تألیف است، به سبب کلیشه‌هایی که از این نوع داستان در ذهن مخاطب شکل گرفته، اهمیتی بیش از پیش می­‌یابد. آیا در جلد چهارم نیز همان رویکرد جلدهای پیشین را مد نظر دارید؟

پاینده: بله، همین‌طور است چون می‌خواهم رویکردی یکدست را در همه‌ی مجلدهای این کتاب حفظ کنم. لازم به توضیح می‌بینم که ما در مطالعات ادبی، به ادبیات جنگ آن‌گونه که شایسته بوده است نپرداخته‌ایم. ژانر داستان‌های جنگ از اواخر جنگ ایران و عراق آرام‌آرام در ادبیات ما شروع شد و بعد از خاتمه‌ی جنگ، زمانی که فراغت کافی برای بازنگری درباره‌ی رویدادهای جنگ هشت‌ساله برای‌مان فراهم شد، نضج گرفت و تبدیل به یکی از جدیدترین حوزه‌های رشد در ادبیات داستانی ما شد. به هیچ دلیلی نباید از این ژانر غفلت کرد. حتی می‌توانیم متقابلاً بگوییم که به دلایل مختلف ضرورت دارد که به بازنمایی جنگ در داستان‌های کوتاه و کلاً ادبیات معاصر ایران توجه کنیم. بخشی از تاریخ و هویت ما در دهه‌های اخیر با رویداد بزرگ و تأثیرگذارِ جنگ گره خورده است. وقتی به ادبیات معاصر اروپا نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که جنگ جهانی دوم هنوز در خاطره‌ی جمعی اروپائیان زنده است. نشانه‌اش این است که نویسندگان و فیلمسازان‌شان هنوز درباره‌ی جنگ جهانی دوم رمان می‌نویسند و فیلم سینمایی تولید می‌کنند. چرا ما نباید این جنبه از تاریخ معاصرمان را در ادبیات بازنمایی کنیم و  بکاویم؟ به گمانم دو دیدگاه ظاهراً متباین اما در واقع همسو، دست به دست هم داده‌اند تا پژوهش‌های ادبی در کشور ما آن‌چنان که باید به جنگ نپردازند. یکی دیدگاه ایدئولوژیک و رسمی‌ای است که هدف خود را صرفاً شُکوه دادن به جنگ می‌داند و لذا به جنبه‌های ادبیِ این داستان‌ها کاری ندارد و دیگری دیدگاه ایضاً سیاسی‌ای که اهمیت و ضرورت دفاع از کشور در جنگ را تشخیص نمی‌دهد و بنابر این کلاً پرداختن به موضوع جنگ در ادبیات را لازم نمی‌بیند. به اعتقاد من، هر دو دیدگاهی که برشمردم در این زمینه باعث خسران در مطالعات ادبی شده‌اند. آنچه ما نیاز داریم، همانا رویکردی علمی و مبتنی بر نظریه‌های ادبی برای کاویدن مضامین و تکنیک‌های داستان‌های جنگ است. این رویکرد نباید با ملاحظات سیاسی تعدیل شود چون در آن صورت صبغه‌ی علمی خود را از دست می‌دهد.

در مجموعه‌­ی «داستان کوتاه در ایران» به ارتباط برخی گونه­‌های داستان کوتاه با نقاشی و شعر می‌پردازید، در کتاب‌های «گشودن رمان» و «گفتمان نقد» بخش­‌هایی را به نقد فیلم اختصاص داده‌اید، در بعضی جلسات در جایگاه یک منتقد ادبی به نقد فیلم پرداخته­‌اید و حتی کتابی با عنوان «رمان پسامدرن و فیلم» تألیف کرده­‌اید. این رویکرد بین­‌رشته­‌ای که به مکتب آمریکایی ادبیات تطبیقی بازمی­‌گردد، در ادبیاتِ روز فارسی­‌زبان مهجور مانده است. با توجه به تألیفات و دغدغه‌­ای که در زمینه­‌ی مطالعات فرهنگی دارید، نتایج این دورماندگی را چطور ارزیابی می­‌کنید؟

پاینده: من ادبیات را بخشی از گفتمان‌های اجتماعی می‌دانم و لذا معتقدم مطالعات ادبی بدون در نظر گرفتن روش‌شناسی‌های دیگری که امکان شناخت این گفتمان‌ها را به ما می‌دهند، مطالعاتی ناقص و کم‌فایده خواهد بود. خودم هم در آن نوع آکادمی تربیت شدم که به عنوان تکلیف درسی موظفم می‌کرد با نگاهی میان‌رشته‌ای ادبیات را یاد بگیرم و تحلیل کنم. در دانشگاه‌های ما هنوز در برابر رویکردهای میان‌رشته‌ای مقاومت می‌شود و می‌گویند «این که دیگر ادبیات نیست»، اما در دانشگاه‌های کشورهای پیشرفته چندین دهه است که مطالعات فیلم، مطالعات ترجمه، مطالعات فرهنگی و حوزه‌هایی از این قبیل راه خودشان را به مطالعات ادبی باز کرده‌اند. به راستی، آیا تحلیل شخصیت‌های رمان کمابیش همان کاری نیست که در تحلیل شخصیت‌های فیلم سینمایی و سریال‌های تلویزیونی انجام می‌دهیم؟ یا آیا فضاسازی موضوعی نیست که علاوه بر ادبیات داستانی، با تحلیل تأثیر رنگ‌ها در نقاشی هم انجام می‌دهیم؟ تجربه‌ی من مؤید این موضوع است که وقتی ادبیات به روشی میان‌رشته‌ای تدریس می‌شود، توجه و علاقه‌ی مخاطب هم بیشتر می‌شود. نه دور ماندن، بلکه مقاومت فعالانه در برابر رویکردهای میان‌رشته‌ای در آکادمی ایرانی، پیامدهای زیانباری داشته است که کمترینش بی‌علاقگی دانشجویان به درس‌های‌شان است. من تلاش کرده‌ام این مافات را نه فقط در کلاس‌هایم، بلکه همچنین در کتاب‌هایم تا حدی جبران کنم.

شما از سال ۱۳۷۱ در جایگاه استاد نظریه و نقد ادبی، عضو هیئت علمی دانشگاه علامه طباطبائی هستید. آکادمی در ایران به علت فاصله از ادبیات خلاقه­ و نظریه‌­های ادبی روز، همواره مورد انتقاد بوده است. شما تا چه حد بحران نقد ادبی و به زعم برخی، نارسایی ادبیات داستانی خلاقه­ را ناشی از این رویکرد دانشگاه می‌­دانید؟

پاینده: در کشور ما دانشگاه همیشه تافته‌ای جدابافته از جامعه محسوب شده است. روشنفکران به تحصیل در دانشگاه مباهات کرده‌اند، اما نتوانسته‌اند از آموخته‌های‌شان در دانشگاه برای بهبود اوضاع اجتماعی بهره ببرند. این وضعیت تا همین اواخر در رشته‌های غیر علوم انسانی هم وجود داشت، اما امروز می‌توانیم بگوییم که در رشته‌هایی مانند داروسازی، نانوتکنولوژی، هوافضا و بسیاری از رشته‌های علوم پایه و مهندسی وضعیت فرق کرده است و دانش‌آموختگان دانشگاه توانسته‌اند با نوآوری‌های‌شان برخی از نیازهای جامعه را پاسخ دهند. در علوم انسانی این‌طور نیست و نه فقط کسانی که در رشته‌های ادبیات تحصیل می‌کنند، بلکه دیگرانی هم که فلسفه و تاریخ و انسان‌شناسی و غیره می‌خوانند نتوانسته‌اند شکاف بین دانشگاه و جامعه را در حوزه‌های مربوط به خودشان پُر کنند. در زمینه‌ی نقد ادبی هم وضعیت دقیقاً همین است. ادبیات معاصر و ژانرهایی مانند ادبیات داستانی هنوز جایگاه و اهمیت شایسته‌ی خودشان را در برنامه‌های درسی مصوب پیدا نکرده‌اند و بخش بزرگی از آنچه در دانشگاه به دانشجویان آموزش داده می‌شود، عملاً در هیچ حرفه‌ای به کار آنان نمی‌آید. اگر نظریه و نقد ادبی به روشی علمی به دانشجویان علوم انسانی و بخصوص دانشجویان رشته‌های ادبیات آموخته بشود، فارغ‌التحصیلان این رشته‌ها می‌توانند با پژوهش‌ها و مقالات‌شان، در وضعیت کنونی ادبیات تأثیر بگذارند و حتی سمت‌وسوی آن را تغییر بدهند. پُرواضح است که آگاهی از نظریه و نقد ادبی می‌تواند به صناعتمندتر شدن داستان‌های نویسندگان ما هم کمک کند. دانشگاه می‌تواند برای رسیدن به این هدف نقش بسزایی ایفا کند که تا به حال به علت غرقه شدنش در موضوعات نامرتبط به ادبیات امروز از آن غفلت کرده است. البته دانشجویان منتظر دانشگاه نمانده‌اند. آن‌ها وقتی می‌بینند آموخته‌های‌شان در درس‌های مصوب و رسمی کمکی به فهم ادبیات نمی‌کند، با شرکت در کارگاه‌های خارج از دانشگاه می‌کوشند آن ضعف یا خلاء را برطرف کنند. اکثر کسانی که در کارگاه‌های خود من شرکت می‌کنند دانش‌آموختگان دوره‌های فوق‌لیسانس و دکتری‌اند که به رغم داشتن مدرک تحصیلی این نیاز را در خودشان حس می‌کنند.

تأثیر تدریس شما بر شاگردان‌تان از استقبالی که از کلاس­‌های دانشگاه، دوره‌های آزاد و سخنرانیهای شما به عمل می‌آید، روشن است؛ اما سؤال من به روی دیگر سکهی تدریس بازمی‌گردد؛ این‌که تدریس بر خود شما و آثارتان چه تأثیری داشته است؟

پاینده: تدریس تخدیرکننده‌ی روح و روانی آن کسانی است که می‌خواهند وظیفه‌ی خودشان را شرافتمندانه و به بهترین شکل انجام دهند. اگر شما کارتان را مطابق با آنچه موظف هستید انجام دهید، اکثر مخاطبان کلاس‌های رسمی از شما ناخرسند و ناراحت می‌شوند. آن‌ها بیشتر آن نوع استادانی را می‌پسندند که حرف چندانی برای گفتن ندارند و با پخش کردن مقاله بین دانشجویان دوره‌های تحصیلات تکمیلی، فقط می‌نشینند تا دانشجو به قول خودشان کنفرانس بدهد. خیلی مواقع این استادان اصلاً همان مقالاتی را که به دانشجو داده‌اند، خودشان نخوانده‌اند. دانشجو می‌بیند با حفظ کردن و بازگفتن عین جملات یک مقاله و شرکت در یک امتحانِ سرتاپا فرمالیته، نمره‌ی عالی (اغلب بین ۵/۱۸ تا ۲۰) می‌گیرد. این نهایت خواسته‌ی اکثر دانشجویان است. اما کافی است که شما بخواهید موضوعی را واقعاً یاد بدهید. آن‌گاه بلافاصله با مقاومت اکثر مخاطبان‌تان روبه‌رو می‌شوید، چون آن‌ها در کلاس‌های دیگر عادت داده شده‌اند به این‌که شنونده‌ی صرف باشند، فکر نکنند، ذهن تحلیلی نداشته باشند و عین حرف‌های استاد را در ورقه‌ی امتحان بازنویسی کنند. بارها اتفاق افتاده که وقتی دانشجو سؤالی کرده و من پاسخ داده‌ام، بلافاصله از من عذرخواهی کرده است. اوایل نمی‌فهمیدم که چرا عذرخواهی می‌کنند. بعدها متوجه شدم که در اکثر کلاس‌ها هر چه دانشجو بگوید استاد صرفاً بر آن مهر تأیید می‌زند تا دانشجو از استاد «راضی» باشد. لذا وقتی من سؤالی را با صرف وقت به طور کامل جواب می‌دهم، یا وقتی منبعی برای مطالعه‌ی بیشتر به دانشجو معرفی می‌کنم، سؤال‌کننده گمان می‌کند که من از او ناراحت شده‌ام و در واقع به زعم خودش با معذرت‌خواهی تلاش می‌کند ناراحتی‌ای را که تصور می‌کند در من ایجاد کرده برطرف کند! این حاصل تربیت شدن در نظام دانشگاهی ما است. در چنین وضعیتی، مخاطبان واقعی من در واقع آن اقلیت کوچک اما فرهیخته و جدی‌ای هستند که حتماً در هر کلاسی پیدا می‌شوند و واقعاً می‌خواهند چیزی بیاموزند. من برای آن‌ها احترام قائلم و تمام تلاشم را می‌کنم که نیازهای علمی‌شان را پاسخ دهم. همان‌ها بهترین مشوقان غیرمستقیم من برای نوشتن کتاب‌ها و مقالاتم هستند. وقتی مراجعه می‌کنند و نکاتی از نوشته‌هایم را با من صحبت می‌کنند، متوجه می‌شوم که با این نوشته‌ها به فکر کردن سوق داده شده‌اند، نه فقط فکر کردن درباره‌ی این یا آن اثر ادبی، بلکه فکر کردن درباره‌ی زندگی خودشان و جهان پیرامون‌شان. این نهایت خواسته‌ی من است، این‌که مخاطبانم قدرت تفکر انتقادی را پیدا کنند. در کتاب «نقد ادبی و دموکراسی» این موضوع را مفصلاً توضیح داده‌ام که نقد ادبی ربط مستقیمی با تفکر انتقادی دارد و ظرفیت ما انسان‌ها برای مدارا و شنیدن سخن «دیگری» را بیشتر می‌کند. تدریس خارج از مجاری رسمی، یعنی در کارگاه‌های آزاد، به مراتب ارضاکننده‌تر است چون کسانی که به آن کارگاه‌ها می‌آیند کلاً انگیزه‌های متفاوتی دارند. دنبال مدرک تحصیلی و عنوان و از این قبیل نیستند. می‌خواهند چیزی بیاموزند که در درجه‌ی اول پاسخ‌گوی نیازهای روحی و روانی خودشان باشد و بعد هم عملاً به کارشان بیایید. بارها کسانی را دیده‌ام که هر هفته از شهرستان‌های دور به کارگاه‌هایم می‌آیند. رنج سفر چندین ساعته در این جاده‌های مرگبار را به جان می‌خرند تا دو ساعت در کارگاه باشند و دوباره به شهر خودشان برگردند. خیلی از آن‌ها مهندس و متخصص علوم آزمایشگاهی و مدیر و عضو هیأت علمی و غیره هستند، اما از سر عشق به ادبیات و فهم نقادانه‌ی جهان به این کارگاه‌ها می‌آیند. این اشخاص بسیار قابل احترام‌اند و خودشان نمی‌دانند که نوشته شدن مقالات من چقدر مرهون دمخور شدن با آن‌هاست.

آقای دکتر پاینده، شما همیشه از مقایسه و اظهارنظرهای حاشیه‌ساز دوری کرده‌­اید. این در حالی است که سابق بر این، حتی در میان آکادمیسین‌های ایرانی، منتقدانی داشتهایم که اظهارنظرهای جنجال‌سازشان هنوز در کتاب­‌ها، مطبوعات و اذهان باقی مانده است. سؤال من این است که رویکرد شما ناشی از ویژگی شخصیتی شماست یا به برداشتی که از نقد ادبی دارید مربوط می‌شود؟

پاینده: قلم برای من حرمتی دارد که باعث می‌شود اصلاً نتوانم آن را برای آن نوع کارهایی که شما به درستی از آن‌ها با عنوان «حاشیه‌سازی» یاد می‌کنید، به کار ببرم. من در بهترین حالت پژوهشگر نقد ادبی و مطالعات فرهنگی هستم و بهتر است بکوشم کار خودم را به بهترین نحو انجام دهم. کسانی که برای خودشان رسالت‌های سیاسی و غیره قائل هستند البته ممکن است راه‌وروش دیگری را بپسندند. تفکر نقادانه به روش خاص خودش مخاطب را تحت تأثیر قرار می‌دهد و نیازی به جنجال و حاشیه‌سازی نیست. همان مباحثی که با رویکردهای مختلف نقد درباره‌ی وقایع این داستان و آن فیلم بحث می‌کنم، زنجیره‌ای از تفکر را در مخاطب ایجاد می‌کند. مقصودم از «زنجیره» این است، که به تفکر ختم نمی‌شود، بلکه تفکر نقطه‌ی آغاز کنش ایجابی برای درانداختن طرحی نو است. فکر کردن به ادبیات ما را به صرافت فکر کردن به زندگی واقعی‌مان می‌اندازد. تحلیل موقعیت‌ها در داستان و رمان، نطفه‌ی تحلیل موقعیت‌های واقعی در زیست‌جهانی است که ما خود بخشی از آن هستیم. نقد ادبی راهی برای فهم جهان و تغییر آن است.

--------------------
گفت‌وگو از مونا رستا


برچسب‌ها: نقد ادبی, داستان کوتاه ایران, رمان در ایران, تدریس نقد ادبی
+ نوشته شده در تاریخ  دوشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۵   | 
مجله‌ی ادبی‌ـ‌فرهنگی کرگدن، شماره‌ی ۲۵، به تاریخ ۹۵/۰۸/۴:

نقد ادبی در تاریخ پُرفرازونشیب خود دوره‌های متفاوتی را تجربه کرده و در هر عصر و دوره‌ای بنابر اقتضای تحولات اجتماعی و جایگاه و کارکرد آثار ادبی در جامعه رویکردی متفاوت اتخاذ کرده است ... مدت مدیدی است که نقد ادبی دیگر با ارزش‌گذاری هیچ کاری ندارد و بیشتر رویکرد تحلیلی دارد. این رویکرد مخصوصاً در یکی از جدیدترین رشته‌های مطالعاتی با عنوان «مطالعات فرهنگی» شدت یافته است. در زمینه‌ی مطالعات فرهنگی، متن مورد تحلیل صرفاً یک متن ادبی یا زبان نوشتاری نیست؛ بلکه فیلم‌ها، عکس‌ها، مُد یا آرایش مو و هر چیزی مرتبط با فرهنگ و مخصوصاً فرهنگ عامّه را هم می‌توان همچون یک متن مورد واکاوی قرار داد. در سال‌های اخیر، دکتر حسین پاینده، استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی، در راستای معرفی مطالعات فرهنگی کتاب‌های مهمی را ترجمه کرده است با عناوین روانکاوی فرهنگ عامّه نوشته‌ی بَری ریچاردز و مطالعات فرهنگی درباره‌ی فرهنگ عامّه نوشته‌ی جان استوری. اما آنچه موضوع این گفت‌وگو شد، کتاب جدید دکتر پاینده است با عنوان نقد ادبی و مطالعات فرهنگی. وی در این کتاب با رویکرد مطالعات فرهنگی، تبلیغات تلویزیونیِ پخش‌شده از صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران را همچون داستانک‌های ادبی مورد تحلیل قرار داده است.

* مطالعات فرهنگی چیست؟ و چه کارکردی در ادبیات هنر و جامعه دارد؟

پاینده: مطالعات فرهنگی حوزه‌ای میان‌رشته‌ای در علوم انسانی است که از دهه‌ی ۱۹۶۰ و با پژوهش‌های انجام‌گرفته در «مرکز مطالعات فرهنگی معاصر» در دانشگاه برمینگام معرفی شد. این مرکز را گروه ادبیات انگلیسی دانشگاه برمینگام تأسیس کرد و هدف این بود که تولیدات فرهنگی و ادبی با تلفیقی از رویکردهای نظریِ برآمده از حوزه‌های مختلف علوم انسانی کاویده شوند. تا پیش از تأسیس این مرکز، منتقدان ادبی و پژوهشگران ادبیات، متون ادبی را صرفاً با شیوه‌هایی که در مطالعات ادبی مرسوم بود بررسی می‌کردند. تلفیق این شیوه‌ها با روش‌شناسی‌ها و مصطلحات سایر رشته‌های علوم انسانی، مانند فلسفه، تاریخ، مردم‌شناسی، جامعه‌شناسی، روانکاوی و غیره، غنای جدیدی به مطالعات ادبی داد و در واقع آن را میان‌رشته‌ای کرد. شاید بتوان گفت بزرگ‌ترین خدمت مطالعات فرهنگی به ادبیات همین بود که منظرهای جدیدی بر ادبیات گشود تا بتوانیم متون ادبی را در پرتوی جدید ببینیم و بفهمیم. در عین حال، مفاهیم ادبی و همچنین روش‌شناسی‌های برآمده از مطالعات ادبی، یعنی نقد ادبی هم در تعامل با سایر رشته‌های علوم انسانی قرار گرفت. به بیان دیگر، نه فقط ادبیات از سایر رشته‌ها برای شناخت خودش بهره برد، بلکه نقد ادبی کمک کرد تا تحقیقات سایر متخصصان علوم انسانی در مسیری جدید و میان‌رشته‌ای قرار بگیرد. اکنون با تأثیری که مطالعات فرهنگی در پژوهش هنر و ادبیات باقی گذاشته است، آثار هنری و متون ادبی بخشی از پیکره‌ی بزرگ‌ترِ فرهنگ محسوب می‌شوند. شناسایی نیروهای تأثیرگذارِ فرهنگی و تعیین این‌که این نیروها چگونه محتوا و شکل بیان در هنر و ادبیات را رقم می‌زنند، بخش مهمی از میراث مطالعات فرهنگی در حوزه‌ی هنر و ادبیات است.

http://s9.picofile.com/file/8275626268/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87_%D8%A8%D8%A7_%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%DA%A9%D8%B1%DA%AF%D8%AF%D9%86.jpg

 * فرهنگ عامّه در مطالعات فرهنگی چه جایگاهی دارد و چرا به آن پرداخته می‌شود؟

پاینده: اهمیت فرهنگ عامّه در قدرت بازنمایی آن است. تولیدات فرهنگ عامّه طیف وسیعی از متون را در بر می‌گیرند، از فیلم‌های عامّه‌پسند تا سریال‌های پُربیننده‌ی تلویزیونی و رمان‌های پُرفروشی که بویژه در اجتماعات پاره‌فرهنگی مخاطب پیدا می‌کنند. در مطالعات فرهنگی استدلال می‌شود که به این تولیدات نمی‌توان بی‌اعتنا بود و با هیچ بهانه‌ای نباید از تحلیل دقیق آن‌ها شانه خالی کرد. در گذشته، احترام به ژانرهای تثبیت‌شده‌ی ادبی مانند شعر حماسی و شعر غنایی آنچنان بود که ادبیات کلاً حیطه‌ای کاملاً نخبه‌پسند محسوب می‌شد. اصلاً وقتی از ادبیات صحبت به میان می‌آمد، منظور به اصطلاح «شاهکارهای بزرگ و جاودانه‌ی ادبی» بود و نه جز آن. آنچه بیرون از دایره‌ی محدود این شاهکارها قرار می‌گرفت، کم‌ارزش و درخور عامّه‌ی مردم، نه نخبگان، پنداشته می‌شد. امروزه چنین تلقی‌ای نداریم و این تغییر نگرش را یقیناً مدیون اشاعه پیدا کردن مطالعات فرهنگی در نقد ادبی جدید هستیم. آن نگاه تحقیرآمیزی که رمان عامّه‌پسند را به علت مضامین رمانتیک یا شخصیت‌پردازی قالبی یا پُرتعلیق بودن پیرنگش جدی نمی‌گرفت، جای خود را به نگاه دیگری داده است که مطابق با آن، همین رمان‌های عامّه‌پسند بازنمایی‌کننده‌ی کشاکش گفتمان‌های متعارض اجتماعی و فرهنگی محسوب می‌شوند و لذا کالبدشکافی آن‌ها حکم تفحّص در اوضاع اجتماعی را دارد. همین موضوع عیناً در مورد موسیقی پاپ یا فیلم‌های مورد علاقه‌ی توده‌های وسیع مردم هم مصداق دارد. پرسشی که در مطالعات فرهنگی مطرح می‌شود این است: علت اقبال مخاطبان پُرشمار به این قبیل تولیدات فرهنگی چیست؟ این اقبال کدام سازوکارهای اجتماعی یا سیاسی و فرهنگیِ ناپیدا را برملا می‌کند؟ در گذشته، منتقدان ادبی از پاسخ دادن به این پرسش‌ها طفره می‌رفتند و استدلال‌شان این بود که تولیدات عامّه‌پسند فاقد ارزش‌های زیبایی‌شناختی لازم برای بررسی جدی هستند. از نظر این دسته از منتقدان سنتی، صرفاً آن آثار ادبی‌ای شایسته‌ی توجه‌اند که جایگاه خود را در فهرست رسمی آثار معتبر (canon) تثبیت کرده باشند. این کار هم البته منوط به پیروی از الزام‌های ژانر بود. پس اگر متنی آن الزام‌ها را تعدیل می‌کرد یا به چالش می‌گرفت، از نظر آنان نمی‌شد آن متن را در زمره‌ی «ادبیات» دانست. آن متن شایسته‌ی «عوام» محسوب می‌شد، نه روشنفکران و فرهیختگان. ناگفته نگذارم که عین همین دیدگاه را در علوم اجتماعی، طرفداران مکتب فرانکفورت مطرح می‌کردند. به گمانم در مناقشه‌ای که در خصوص واکنش‌های عمومی به مرگ مرحوم مرتضی پاشایی صورت گرفت، رد پای این دیدگاه را در نظرات ابراز‌شده‌ی کسانی می‌توانید پیدا کنید که کلاً آن نوع موسیقی را که یکی از نمایندگانش پاشایی بود، مردود می‌دانند. اما، همان‌طور که اشاره کردم، دیدگاه نقد ادبی جدید به تأسی از مطالعات فرهنگی این نیست و امروزه تولیدات فرهنگ عامّه در کنار آثار تثبیت‌شده‌ی ادبی نامزدهایی برای تحلیل و نقد محسوب می‌شوند.

http://s1.picofile.com/file/8264415834/%D9%86%D9%82%D8%AF_%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C_%D9%88_%D9%85%D8%B7%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%AA_%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C.jpg 

* آگهی های تجاری با نقد ادبی چه ارتباطی دارد؟

پاینده: شاید این ارتباط در بدو امر خیلی آشکار نباشد، کما این‌که واکنش برخی از همکاران من هم پس از انتشار کتاب «نقد ادبی و مطالعات فرهنگی» همین بود که پرسش شما را مطرح می‌کردند. از نظر آنان، منتقد ادبی با شعر و رمان و داستان کوتاه و از این قبیل سروکار دارد، نه با آگهی‌های تجاری. البته تصور آن‌ها به کلی نادرست نیست، اما چنین برداشتی از نقد ادبی یقیناً کامل هم نیست. از منظر مطالعات فرهنگی، آگهی‌های تجاری نوعی «متن» محسوب می‌شوند و می‌شود آن‌ها را با همان مفاهیم و روش‌شناسی‌های متداول در تحلیل متون ادبی کاوید. در این کتاب به تفصیل استدلال کرده‌ام که بسیاری از آگهی‌های تجاری ساختاری کاملاً روایی دارند و لذا شخصیت‌پردازی و درونمایه‌های‌شان را می‌شود از منظری نقادانه بررسی کرد. ساختار این آگهی‌ها به ساختار «داستانک» یا داستان بسیار کوتاه شباهت دارد. منتقدان ادبی از جمله ادبیات داستانی را تحلیل می‌کنند که یک نوع آن، داستانک است. مفاهیمی مثل شخصیت‌پردازی و درونمایه برای منتقدان ادبی بسیار آشنا محسوب می‌شود زیرا آنان برای نوشتن نقدهای‌شان دائماً با این مفاهیم کار می‌کنند. در این کتاب دو داستانک (یکی از نویسنده‌ای ایرانی و دیگری از نویسنده‌ای خارجی) را بررسی کردم تا نشان بدهم که ساختار فشرده‌ی آن‌‌ها چقدر به ساختار آگهی‌های روایی شباهت دارد. بر مبنای این شباهت، از رویکردهای نقد ادبی برای فهم سازوکارهای معناسازانه‌ی آگهی‌های استفاده کرده‌ام.

* اهمیت آگهی های تجاری در فرهنگ عامه چیست و چرا به سراغ آن رفتید؟

پاینده: مضامین آگهی‌های تجاری جنبه‌هایی از فرهنگ امروز ما را برملا می‌کند. پسندها، سبک‌های زندگی و کلاً گفتمان‌هایی که در این آگهی‌های بازنمایی می‌شوند، موضوعات مهمی هستند که باید به دقت بررسی شوند تا بدین ترتیب شناخت عمیق‌تری از جریان‌های ناپیدای فرهنگی داشته باشیم. این جریان‌ها گاه بسیار قدرتمند و نافذند، اما در گفتمان رسمی و مسلط یا کلاً کتمان می‌شوند و یا حاشیه‌ای و کم‌اثر تلقی می‌شوند. چشم بستن بر این جریان‌ها چیزی از قدرت تأثیر آن‌ها کم نمی‌کند.

* تفاوت کار شما در این حیطه با کار یک جامعه شناس در چیست؟

پاینده: ابزارها یا اجازه بدهید بگویم روش‌شناسی جامعه‌شناسان با ابزارها و روش‌شناسی‌های معمولِ دست‌اندرکارانِ مطالعات فرهنگی تفاوت دارد. البته جامعه‌شناسان هم فرهنگ را بررسی می‌کنند و جامعه‌شناسی فرهنگ شاخه‌ای شناخته‌شده از مطالعات جامعه‌شناسانه است. کما این‌که مردم‌شناسان هم به شیوه‌ی خودشان وارد مطالعه‌ی فرهنگ می‌شوند. اما برخلاف جامعه‌شناسی که روش‌هایش می‌تواند بسیار کمّی و متکی به آمار یا مبتنی بر مصاحبه و پرسشنامه و از این قبیل باشد، روش‌های مطالعات فرهنگی عمدتاً کیفی و مبتنی بر تحلیل متن است.

* آیا نتیجه‌ای که از تحلیل آگهی‌های تجاری با رویکرد مطالعات فرهنگی به دست می‌آید، قابل تعمیم به کل جامعه یا بخش‌هایی از جامعه هست؟

پاینده: دقیقاً متوجه نمی‌شوم که مقصود شما از «تعمیم نتایج» چیست؟ این‌جا تعمیمی در کار نیست، بلکه بیشتر تعمیق صورت می‌گیرد. کار پژوهشگر مطالعات فرهنگی این است که راهی به ژرفای حیات فرهنگی ما در جامعه باز کند. استنباط‌های ما از جهان پیرامون‌مان، رابطه‌ای که بر اساس این استنباط‌ها با سایر آحاد جامعه برقرار می‌کنیم و خلاصه موضوعاتی از این دست در کانون توجه مطالعات فرهنگی قرار دارد. این نوع مطالعه البته پیش‌فرض نظری مهمی هم دارد و آن از این قرار است که در پسِ امر روزمره، دلالت‌های فرهنگی نهفته هستند. شاید کارهایی که ما در زندگی روزمره می‌کنیم، از قبیل خرید و تماشای تلویزیون و گذراندن اوقات فراغت به شیوه‌های رایج موضوع بااهمیتی محسوب نشوند، اما در نگاه کاونده‌ی متخصصان مطالعات فرهنگی این‌طور نیست و همه‌ی این کارها اصطلاحاً «رفتارهای گفتمانی» نامیده می‌شوند که باید دلالت‌های‌شان مشخص گردد. از جمله اصول بنیادین مطالعات فرهنگی همین است که آنچه «طبیعی»، «روزمره» و بدون معنا یا دلالتی خاص تلقی می‌شود، چه بسا کاملاً دلالتمند و حاکی از ساختارهای اجتماعی باشد، ساختارهایی که چهارچوب‌هایی برای کنش‌های ما با دیگران تعیین می‌کنند. در این کتاب، تلاش من این بود که بخشی از این ساختارها را از راه تحلیل ادبی آگهی‌های تجاری کشف کنم و نشان دهم که دنیای کوچک یک آگهیِ سی‌ثانیه‌ای چقدر می‌تواند جهان بزرگ‌تری را نمایندگی کند که ما هر روز در تعامل‌های بینافردی تجربه‌اش می‌کنیم.

* در کشورهای دیگر مثل آمریکا سال‌ها پیش درباب آگهی‌های تجاری تحلیل‌های این‌چنینی انجام شده‌اند. آیا در کشور ما هم پیش از این چنین اهمیتی به آگهی های تجاری داده شده؟

پاینده: این نادرست نیست که بگوییم چنین پژوهش‌هایی در آمریکا هم انجام شده‌اند، اما نباید فراموش کنیم که مطالعات فرهنگی از پارادایم‌هایی اصالتاً اروپایی پیروی می‌کند و سهم نظریه‌پردازانی مانند رولان بارت یا میشل فوکو در شکل‌گیری مبانی نظری و روش‌شناختی این حوزه‌ی میان‌رشته‌ای به مراتب بیشتر از سهم نظریه‌پردازان و پژوهشگران آمریکایی است. اما در خصوص پرسش‌تان راجع به پیشینه‌ی این نوع پژوهش درباره‌ی آگهی‌های تجاری در کشور خودمان باید بگویم که به آگهی‌های تجاری قبلاً هم توجه شده بود، ولی آن توجه صبغه‌ای به غیر از مطالعات فرهنگی داشته است. بخشی از این توجه به تأثیرگذاری آگهی‌های در ترغیب مخاطبان به خرید کالاهای معیّن معطوف می‌شد که البته نسبتی با مطالعات فرهنگی به معنای اخص کلمه ندارد. به بیان دیگر، شاید متخصصان بازاریابی و تبلیغات مایل باشند آگهی‌ها را از نظر بالا بردن میزان فروش کالا بررسی کنند، اما آن کار به مطالعات فرهنگی دخلی ندارد. این کتاب از جمله با این هدف نوشته شد که باب چنین تحقیقاتی را در کشور ما باز کند. شاید به این ترتیب، تلقی عمومی از علوم انسانی هم به تدریج عوض شود. دست‌کم در حال حاضر، علوم انسانی آن‌قدرها که خود ما دست‌اندرکاران علوم انسانی مایلیم جدی گرفته نمی‌شوند. شاید تحلیل‌های نافذ از پدیده‌های زندگی روزمره پرتو جدیدی بر ماهیت و کاربرد علوم انسانی در جامعه‌ی ما بیفکند.

* از زمان پخش آگهی‌هایی که در کتاب شما نمونه آورده شده مدتی می‌گذرد. آیا هنوز هم نتایج به دست‌آمده در پژوهش‌تان در آگهی‌هایی که حالا پخش می‌شود قابل اثبات است و تغییری در رویکرد آگهی‌های تجاری رخ نداده؟

پاینده: در هیچ کتابی نمی‌توان آگهی‌های حال حاضر را تحلیل کرد چون آگهی‌ها اصولاً عمر بسیار کوتاهی دارند و بعضی از آن‌ها فقط به مدت یک هفته و گاه کمتر پخش می‌شوند. هدف من هم در این کتاب تحلیل آگهی‌هایی که در حال حاضر از شبکه‌های تلویزیونی ایران پخش می‌شوند نبوده است. چنین هدفی نه محقق‌شدنی است و نه حتی لازم. برای من بیشتر این اهمیت داشت که روش‌شناسی مطالعات فرهنگی را از راه کاربرد عملی آن معرفی کنم. این روش‌شناسی مشمول زمان نمی‌شود و با آن می‌توان آگهی‌های چهل سال پیش با حتی قدیمی‌تر را هم تحلیل کرد. در کتاب‌ها و مقالاتی که دست‌اندرکاران این نوع مطالعه در کشورهای دیگر نوشته‌اند هم دقیقاً همین‌طور است. برای مثال، کتاب جودیت ویلیامسون با عنوان «رمزگشایی از آگهی‌های تجاری» که یکی از منابع اصلی این نوع پژوهش است، اولین بار در سال ۱۹۷۸ (یک سال پیش از انقلاب ایران) منتشر شد و تا به امروز بارها تجدیدچاپ شده است، اما آگهی‌هایی که او در کتابش بررسی کرده حتی همان زمان هم به اصطلاح روزآمد نبودند. ویلیامسون هم نمی‌توانست نمونه‌هایی از تبلیغات روز را در کتابش تحلیل کند، چون آگهی‌ها به سرعت عوض می‌شوند. ما در دنیای پُرشتابی زندگی می‌کنیم که تنوع در ارائه‌ی محصولات جدید و نوآوری دائم در محصولات قبلی، جزو اصول بدیهی در تجارت محسوب می‌شوند. بنابر این، آگهی‌های تجاری نمی‌توانند ثابت باشند یا مدتی طولانی ادامه پیدا کنند. آن‌ها تغییر می‌کنند تا تولیدکنندگان کالا از قافله‌ی دادوستد عقب نمانند. اما پژوهشگر فرهنگ هدف دیگری دارد. او در پی تحلیل و فهم سازوکارهای فرهنگ است و آگهی‌های تجاری صرفاً ماده‌ی خامی هستند که تحقق این هدف را میسّر می‌کنند. بنابر این، آنچه اهمیت پیدا می‌کند، روش‌شناسی انجام دادن این کار است و این روش‌شناسی را می‌توان هم برای تحلیل آگهی‌های امروز به کار برد و هم برای تحلیل گذشته یا حتی آینده. مقصود من هم در کتابم بیشتر این بود که آگهی‌های تجاری را صرفاً از منظر درست یا نادرست بودن ادعاهای این آگهی‌ها یا از منظر تأثیرشان در افزایش فروش کالا نبینیم، بلکه آن‌ها را بازنمایی گفتمان‌های بعضاً ناپیدایی محسوب کنیم که برای شناخت جامعه باید تحلیل شوند. به گمانم اگر خواننده‌ی کتاب من دانشجوی علوم انسانی یا پژوهشگری خواهان آشنایی با روش‌های نو در مطالعه‌ی فرهنگ باشد، می‌تواند از روش‌شناسی این کتاب برای تحقیقات خودش استفاده کند. هدف من هم دقیقاً همین بود: معرفی و ترویج این روش‌شناسی، نه بررسی آگهی‌هایی که همین روزها از تلویزیون پخش می‌شوند. این آگهی‌ها عوض می‌شوند، اما شیوه‌ی تحلیل آن‌ها می‌تواند کماکان به سایر آگهی‌ها، حتی آن‌هایی که بعداً پخش خواهند شد، اِعمال شود.

* آیا هدف شما در بررسی آگهی‌های تجاری ارزش‌گذاری فرهنگی آن‌ها بوده؟ برای نمونه این‌که به این نتیجه رسیده‌اید که در تبلیغات تلویزیونی نگاه جنسیتی غالب است، نوعی ارزش‌گذاری فرهنگی محسوب نمی‌شود؟

پاینده: ارزش‌گذاری به معنای برتر دانستن یا کهتر دانستن است، در حالی که من این آگهی‌ها را از این دیدگاه که کدام‌یک بهتر تولید شده‌اند یا کدام‌یک ضعیف هستند بررسی نکرده‌ام. همچنان که پیشتر هم متذکر شدم، این نوع ارزیابی را باید کسانی انجام دهند که در حوزه‌ی تولید آگهی‌های تجاری فعالیت می‌کنند، نه آن کسانی که جنبه‌های فرهنگی و بویژه گفتمانی این آگهی‌ها را تحلیل می‌کنند. همچنین مقصود من نکوهش تولید این آگهی‌ها به علت آنچه شما «نگاه جنسیتیِ» آن‌ها نامیدید، نبوده است. پژوهشگر مطالعات فرهنگی در جایگاه موعظه یا ارشاد دیگران قرار ندارد. اصلاً هدف این کتاب مقابله با تولید برخی آگهی‌ها یا تشویق به تولید آن‌ها با معانی و دلالت‌های دیگر نبوده است. هیچ منتقد ادبی‌ای یک رمان یا یک فیلم سینمایی را نقد نمی‌کند تا بگوید این رمان یا فیلم نباید نوشته یا ساخته می‌شد، یا چه بهتر بود که رمانی دیگری با مضمونی متفاوت یا فیلمی دیگر با محتوایی متفاوت تولید می‌شد. این کار را شاید در کارگاه‌های رمان‌نویسی یا کارگاه‌های آموزش فیلمسازی انجام بدهند، اما دقت کنید که این کار را «نقد رمان» یا «نقد فیلم» نمی‌نامیم. شاید عنوان فرعی این کتاب («قرائتی نقادانه از آگهی‌های تجاری در تلویزیون ایران») باعث چنین برداشتی در شما شده باشد، اما باز هم باید توجه داشته باشید که در مطالعات ادبی، «نقد»‌ را مترادف «انتقاد» نمی‌دانیم. انتقاد به معنای برشمردن عیب‌ها یا نقصان‌های چیزی است، حال آن‌که مقصود از نقد ادبی کاویدن معانی متکثر متون و نحوه‌ی برساخته شدن آن معانی است. کار منتقد ادبی این است که با استناد به متن و اگر لازم است بافتار آن، تبیین کند که چه معناهایی در آن متن القا شده‌اند و به این منظور چه شگردها یا صناعاتی به کار رفته‌اند. به همین ترتیب، پژوهشگران مطالعات فرهنگی وقتی آگهی‌های تجاری را تحلیل می‌کنند، با معانی ثانوی و دلالت‌شده‌ی آن سر و کار دارند. صحّه گذاشتن بر آن معانی و دلالت‌ها، یا مردود دانستن آن‌ها، ربطی به فرایند تحلیل آگهی‌های تجاری ندارد.


برچسب‌ها: مطالعات فرهنگی, کاربرد نقد ادبی در مطالعات فرهنگی, داستانک, آگهی‌های تجاری
+ نوشته شده در تاریخ  سه شنبه ۲ آذر ۱۳۹۵   | 

۱. همان طور که جنابعالی در مقاله‌ی خود با عنوان «جایگاه جامعه‌شناسی ادبیات در نقد ادبی معاصر» اشاره فرمودید، پیوند نقد ادبی و  جامعه‌شناسی ادبیات  فهم عمیق‌تری را از ادبیات و ابعاد مختلف آن امکان‌پذیر می‌کند. با این حال، چرا در کلاس‌های نقد ادبی دانشگاه، متون ادبی از جنبه جامعه‌شناسی ادبیات بررسی نمی‌شوند؟

پاینده: علت این وضعیت را باید در مقاومت گروه‌های آموزشی دانشگاه‌ها در برابر فعالیت‌های میان‌رشته‌ای دید. امروزه در گفتار مدیران دانشگاه‌ها سخنان زیادی درباره‌ی لزوم پژوهش‌های میان‌رشته‌ای یا ایجاد میان‌رشته‌ها می‌شنویم، اما در عمل و زمانی که گفتار باید تبدیل به برنامه‌ریزی و اجرا شود، آنچه می‌بینیم بیشتر مقاومت است. پژوهش میان‌رشته‌ای را در نظر بگیرید؛ به راستی این گونه پژوهش چگونه صورت تحقق به خود می‌گیرد؟ یک راهش این است که وقتی دانشجویی می‌خواهد پایان‌نامه‌ی خود را در زمینه‌ای میان‌رشته‌ای بنویسد، برای او مانع ایجاد نکنیم. اما آنچه در عمل می‌بینیم این است که با تعیین استاد راهنما از گروه آموزشی دیگر مخالفت می‌شود. به نظرم حتی با ذهنیتی به اصطلاح «ناموسی» با این موضوع برخورد می‌کنند، گویی که اگر راهنمایی پایان‌نامه‌ای به استادی از یک گروه آموزشی دیگر واگذار شود آن‌گاه «شرافت علمی» اعضای گروه آموزشی اول زیر سؤال رفته است. این موضوع عیناً در مورد آموزش نقد ادبی هم مصداق دارد. بارها پیشنهاد کرده‌ام که به تأسی از الگویی که در بهترین دانشگاه‌های جهان مشاهده می‌کنیم، درس نقد ادبی را دو یا چنداستادی کنیم. مقصودم این نیست که دو یا چند استاد به طور جداگانه آن درس را ارائه دهند (هرچند که این کار نیز فی‌نفسه درست است)، بلکه منظورم این است که یک کلاس واحد نقد ادبی را دو یا چند استاد به طور مشترک درس بدهند، به این صورت که مثلاً از مجموع پانزده جلسه‌ی ترم، پنج جلسه را یک استاد در تخصص خودش و ده جلسه‌ی باقی‌مانده را هم دو استاد دیگر هر کدام در تخصص‌های خودشان تدریس کنند. اگر روزی خودِ من بخواهم چنین الگویی را در تدریس نقد ادبی جامعه‌شناسانه اجرا کنم، به گمانم خیلی مناسب می‌بینم که بخشی از ترم را کسی مانند یوسف اباذری یا نعمت‌الله فاضلی یا امثال ایشان درس بدهد و بخشی را من. این قبیل الگوهای تدریس میان‌رشته‌ای محقق نخواهند شد مگر این‌که دست‌اندرکاران تدریس نقد ادبی ابتدا خودشان ذهنیتی میان‌رشته‌ای پیدا کنند. از آن‌جا که در حال حاضر چنین ذهنیتی وجود ندارد، متون ادبی در کلاس‌های نقد ادبی از منظر جامعه‌شناسی ادبیات بررسی نمی‌شوند. دست‌کم مدرسان نقد ادبی نقش بسزایی در این کار ندارند، هرچند که خوشبختانه استادان طراز اول جامعه‌شناسی ادبیات چنین کاری را می‌کنند.

۲. از نظر شما، میزان آگاهی استادان ادبیات نسبت به مباحث نظری و علوم میان‌رشته‌ای همچون جامعه‌شناسی ادبیات تا چه حد است؟ به نظر می‌رسد برخی از استادان ادبیات از وارد شدن به  مفاهیم  و مباحث نظری می‌گریزند.

پاینده: به طور طبیعی، هر استادی در رشته‌ای که تحصیل کرده است درس‌هایی را گذرانده و به مباحث آن درس‌ها احاطه دارد. نقد ادبی و جامعه‌شناسی ادبیات هم از دایره‌ی شمول این قاعده‌ی عام خارج نیست. اجتناب از ورود به مباحث نظری فقط در آن دسته از استادانی مشاهده می‌شود که به لحاظ علمی ضعیف هستند. این گروه از مدرسان دانشگاه مطالب ثابتی را در هر ترم تکرار می‌کنند و حتی شوخی‌های‌شان برای مخاطبان آن‌ها تکراری و ملال‌آور است. برخورداری از دانش در زمینه‌ی علوم میان‌رشته‌ای مستلزم این است که خودِ شخص در این زمینه‌ها تحصیل یا پژوهش کرده باشد. تحصیلات هر کس را از رشته‌ی تحصیلی‌اش و پژوهش‌هایش را هم از مقالات و کتاب‌هایش می‌توان دریافت. اگر این دو عامل نشان بدهند که شخص دانشی در زمینه‌ی علوم میان‌رشته‌ای ندارد، آن‌گاه می‌توان حدس زد که او از مباحث نظری هم به قول شما می‌گریزد.

۳. با وجود حجم عظیم کتاب‌ها، مقالات و پایان‌نامه‌هایی که در سال‌های اخیر در ایران در حوزه‌ی جامعه‌شناسی ادبیات نوشته شده است، به نظر شما دانشگاهیان تا به حال چقدر در استفاده درست از این منابع  موفق بوده‌اند؟

پاینده: من کمی تردید دارم که کتاب‌های تألیف‌شده به فارسی تعدادشان آن‌قدرها که شما می‌فرمایید زیاد باشد. شکی نیست که کارهای بسیار خوبی در این زمینه صورت گرفته است، اما هر کتابی هم نمی‌تواند در ظرفیت منبع علمی مورد استفاده قرار بگیرد. در خصوص پایان‌نامه‌های مربوط به جامعه‌شناسی ادبیات هم باید گفت احتمالاً تعداشان کم نیست، اما مشکل اصلی در استفاده از آن‌ها این است که به روال معمول در بسیاری از دانشگاه‌های ما، برخورداری‌شان از اعتبار علمی یا امانتدارانه بودنِ آن‌ها محل تردید است. اگر این پایان‌نامه‌ها به شیوه‌ی رایج در آکادمی ایرانی نوشته شده باشند، می‌توان حدس زد که نظارت علمی درستی از طرف استادان راهنما و مشاور در آن‌ها صورت نگرفته است. می‌دانیم که اکثر پایان‌نامه‌ها، دست‌کم در حوزه‌ی علوم انسانی و اجتماعی، برای کسب مدرک نوشته می‌شوند و مراحل تدوین و دفاع از آن‌ها خیلی سریع انجام می‌گیرد. پایان‌نامه‌ای که استاد راهنما فقط چند اشتباه تایپی‌اش را به دانشجو گوشزد کرده و مشاور هم طبق معمول فقط به تکرار این موضوع بسنده کرده است که شیوه‌ی ارجاع به منابع باید یکدست شود، چگونه می‌تواند از چنان اعتباری برخوردار باشد که جایگاه یک منبع علمی و قابل ارجاع را پیدا کند؟ بگذریم از این‌که تعداد بسیار زیادی از پایان‌نامه‌ها در کشور ما آشکارا محصول سرقت علمی‌اند. وقتی در خیابان انقلاب فروش انواع‌واقسامِ پایان‌نامه در رشته‌های مختلف جار زده شود و در روز روشن بتوان پایان‌نامه‌ی به‌سرقت‌رفته‌ای را خرید و فردای همان روز به عنوان تحقیقی اصیل به دانشگاه ارائه کرد و بابتش مدرک فوق‌لیسانس و دکتری گرفت، چگونه می‌توان گفت که پایان‌نامه‌ها معتبرند یا باید منبع علمی باشند؟ من به جای این‌ها، کتاب‌های معتبرِ ترجمه‌شده را منابع علمیِ به مراتب موثق‌تری می‌دانم که برای آموختن جامعه‌شناسی ادبیات و شیوه‌ی پژوهش در این حوزه باید به آن‌ها مراجعه کرد.

http://s2.picofile.com/file/8262168550/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87_%D8%A8%D8%A7_%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF_%D8%A7%D9%85%D8%B1%D9%88%D8%B2_%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%D8%AC%D8%A7%D9%85%D8%B9%D9%87%E2%80%8C%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C_%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D8%AA.jpg

۴. اساساً جنابعالی سطح مقالات و پایان‌نامه‌های دانشگاهی را در حوزه جامعه‌شناسی ادبیات چطور ارزیابی می‌کنید؟ این بررسی‌ها چقدر مبتنی بر دانش روز و بر پایه‌ی نظریات صاحبنظران جامعه‌شناسی ادبیات صورت می گیرد؟

پاینده: همان‌طور که در پاسخ به سؤال قبلی متذکر شدم،‌ اکثر پایان‌نامه‌های علوم انسانی و اجتماعی حاصل پژوهش اصیل نیستند و در آن‌ها تولید علم صورت نمی‌گیرد. دقت بفرمایید که من درباره‌ی اکثر پایان‌نامه‌هایی که دیده‌ام یا از مجراهای دیگر (مثلاً همکارانم) از محتوای‌شان باخبر شده‌ام سخن می‌گویم. ناگفته پیداست که این‌جا و آن‌جا، این یا آن دانشجوی منفردِ جدی که فقط سودای کسب مدرک را در سر نمی‌پروراند، ممکن است پایان‌نامه‌ای کاملاً علمی و راهگشا نوشته باشد یا در آینده بنویسد. اما وضعیت فعلی در مجموع همان است که گفتم. در خصوص مقالات باید گفت اگر مقاله‌ای از پایان‌نامه‌های نازل استخراج شود و به روش سرقت رسمی (یعنی به صورت دوامضایی و در نشریات موسوم به «علمی‌ـ‌پژوهشی» که از جمله موانع جدی پژوهش‌های علمی در کشور ما هستند) منتشر شود، همان مطالبِ غالباً غیرعلمیِ پایان‌نامه‌های یادشده در یک چرخه‌ی بی‌فایده بازتولید می‌شوند و لذا این قبیل مقالات هم کمکی به پیشبرد مطالعات مربوط به جامعه‌شناسی ادبیات نمی‌کنند. اما در کنار این قبیل مقالات، نوشته‌های بسیار تأمل‌انگیزی هم به قلم استادان و پژوهشگران طراز اول در زمینه‌ی جامعه‌شناسی ادبیات انتشار می‌یابد که به اعتقاد من، هم به لحاظ یافته‌های علمی و هم به لحاظ روش‌شناسی‌شان بسیار به پیشبرد جامعه‌شناسی ادبیات یاری می‌رسانند. این نوشته‌های اخیر در قالب کتاب یا مقاله‌ی اصیل منتشر می‌شوند. فقط برای نمونه می‌گویم که در این حوزه شخصاً نوشته‌های دکتر شهرام پرستش را درخور توجه جدی می‌دانم. البته مثال‌های دیگری هم از کار جدی در زمینه‌ی جامعه‌شناسی ادبیات می‌شود زد، اما شاید نیازی به این مثال‌ها نباشد و خواننده‌ی این مصاحبه خودش با تفحّص در نوع مطالبی که ذیل این عنوان منتشر می‌شوند حتماً می‌تواند بین مقالات دوامضایی در نشریات موسوم به «علمی‌ـ‌پژوهشی» (و اخیراً حتی پایان‌نامه‌های منتشرشده در قالب کتاب و با دو امضا که شکل نوینی از سوءاستفاده‌ی برخی از استادان از پایان‌نامه‌هاست) از یک سو و کتاب و مقاله‌ی اصیل از سوی دیگر تفاوت بگذارد.

۵. دانشگاه چقدر امکان مطالعه‌ی میان‌رشته‌ای را به دانشجویان می‌دهد، به خصوص با توجه به این‌که ما رشته‌ی جامعه‌شناسی ادبیات را در مقاطع تحصیلات تکمیلی نداریم؟

پاینده: روال عمومی دانشگاه‌ها به گونه‌ای است که به مطالعات میان‌رشته‌ای چندان میدان داده نمی‌شود. البته در ظاهر گاهی با عناوینی در تزها که حکایت از تحقیق میان‌رشته‌ای دارد، موافقت می‌شود، اما در عمل می‌بینیم که راهنما هیچ ورود یا تخصصی در زمینه‌ی مطالعات میان‌رشته‌ای ندارد و لذا نمی‌تواند کمک مؤثری به دانشجو بکند. همین موضوع (جامعه‌شناسی ادبیات) را در نظر بگیرید. خیلی مواقع به رساله‌های دکتری برخورده‌ام که این عنوان را داشته‌اند، ولی وقتی محتوای آن‌ها را بررسی کردم معلوم شد که دانشجو درک درستی از نظریه‌های جامعه‌شناسی نداشته است و هر گونه اشاره به بازنمایی جامعه در آثار ادبی را مصداق جامعه‌شناسی ادبیات فرض کرده است. استاد راهنما هم ظاهراً جامعه‌شناسی ادبیات را با آنچه سنتاً «اجتماعیات در ادبیات» نامیده می‌شد، اشتباه گرفته و گزاره‌های دانشجو را (که اغلب بسیار کلی و اثبات‌نشده هستند) تأیید کرده است. از این‌جا می‌خواهم نتیجه بگیرم که حتی تصویب پروپوزال‌ها یا پایان‌نامه‌ها و رساله‌هایی را که به ظاهر میان‌رشته‌ای هستند نباید به معنای این دانست که این نوع مطالعات در دانشگاه‌های ما ممکن یا رایج هستند. با دیدی عمیق‌تر متوجه می‌شویم که در پس این عنوان‌ها، محتوایی درخور وجود ندارد. همان‌طور که جناب‌عالی هم اشاره کردید، رشته‌ی جامعه‌شناسی ادبیات هنوز در دانشگاه‌های ما ایجاد نشده است. اگر روزی با تکیه بر وجود استادان متخصص در این زمینه و فراهم شدن منابع علمی کافی بتوانیم چنین رشته‌ای را طراحی و با رعایت همه‌ی استانداردهای واقعاً آکادمیک راه‌اندازی کنیم، آن‌گاه می‌توان توقع داشت که به مرور زمان زمینه‌ی بهتری برای این نوع مطالعه به وجود آید.

۶. به طور کلی، بررسی جامعه‌شناسانه‌ی متون ادبی بیشتر بر عهده جامعه‌شناسان است یا استادان ادبیات که باید وارد این حوزه شوند؟

پاینده: اگر روحی میان‌رشته‌ای بر این کار حاکم باشد، باید گفت این کار فی‌نفسه نه بر عهده‌ی جامعه‌شناسان است و نه بر عهده‌ی استادان ادبیات، بلکه آن دسته از جامعه‌شناسان و به طریق اولی آن دسته از استادان ادبیات که به طور خاص در این زمینه مطالعه و پژوهش داشته‌اند مجاز به این کارند. به بیان دیگر، صِرفِ جامعه‌شناس بودن، جواز بررسی جامعه‌شناسانه‌ی ادبیات نیست؛ کما این‌که صِرفِ آشنایی با ادبیات یا تدریس آن، مجوزی برای تحلیل ادبیات از منظری جامعه‌شناختی نیست. اگر جامعه‌شناس و استاد ادبیات بتوانند افق دیدشان را فراخ‌تر کنند و از محدوده‌ی رشته‌های خود فراتر روند و هر یک به قلمرو دانش دیگری وارد شوند، آن‌گاه پیش‌شرط بررسی جامعه‌شناسانه‌ی ادبیات را اجابت کرده‌اند. این کار اصلاً سهل نیست چون به این منظور، هر یک از این دو استاد می‌بایست مفاهیم و روش‌شناسی آن دیگری را به درستی یاد بگیرد و در کاربردش مهارت پیدا کند.

 ۷. پیامدهای توسعه مطالعات جامعه‌شناسی ادبیات در رشد و شکوفایی ادبیات در سطح عمومی جامعه چه خواهد بود؟

پاینده:‌ به اعتقاد من این نوع مطالعه تأثیر بسزایی در عوض کردن تلقی عمومی از ادبیات خواهد داشت. می‌دانیم که در حال حاضر، در میان همه‌ی علوم انسانی، ادبیات کمتر جدی گرفته می‌شود. بگذریم از اهالی ادبیات که همیشه شعر و داستان و نمایش و غیره را جدی می‌گیرند. اشاره‌ام به عموم مردم است. برای مثال، امروز وقتی کسی در کنکور قبول می‌شود و به دانشگاه راه می‌یابد، والدین او تا چه حد به پذیرفته شدنش در رشته‌ای مانند حقوق یا روان‌شناسی مباهات می‌کنند و تا چه در پذیرفته شدن فرزندشان در رشته‌های ادبیات (اعم از فارسی و جز آن)؟ پاسخ به این پرسش سنجه‌ی خوبی برای فهم جایگاه عمومی ادبیات در اذهان آحاد جامعه است. تأکید می‌کنم که خودِ من یا شما یا کلاً دست‌اندرکاران ادبیات این‌گونه فکر نمی‌کنیم و شأن یا ارزش و اهمیت فراوانی برای مطالعات ادبی قائلیم، اما به هر حال ما بخشی از یک جامعه هستیم و نمی‌توانیم چشم‌مان را بر روی واقعیت ببندیم. در چنین وضعیتی، نضج گرفتن آن نوع مطالعاتی که ادبیات را از منظر تأثیرها یا سازوکارهای اجتماعیِ آن بررسی می‌کند یقیناً به بهبود و ارتقاء جایگاه ادبیات یاری می‌رساند زیرا نشان می‌دهد که خواندن متون ادبی سرگرمی آدم‌های بی‌غم نیست، بلکه یک راهِ شناخت جامعه و پرتوافشانی بر معضلات ناپیدای فرهنگی است.

۸. در حوزه‌ی آفرینش ادبی، نویسندگان وقتی نقد جامعه‌شناسانه‌ی آثار خود را مطالعه می‌کنند، چقدر در پرورش اندیشه‌ی آن‌ها تأثیر دارد و متوجه ابعاد نظریِ حرفه‌ی خود می‌شوند؟

پاینده: آشنایی با نقدهای جامعه‌شناسانه یکی از روش‌هایی است که پدیدآورندگان متون ادبی می‌توانند به منظور تولید آثار خلاقانه‌تر به کار ببرند. خواندن تحلیل‌های موشکافانه‌ای که در آن‌ها یک متن ادبی از منظر نحوه‌ی بازنمایی جامعه بررسی شده است، پیچیدگی‌های ادبیات و همچنین توانمندی‌های بالقوه‌ی آن برای کاویدن روابط اجتماعی را بیش‌ازپیش به نویسندگان و شاعران می‌شناساند. در زمانه‌ی ما، خلاقیت دیگر موهبتی شهودی یا صرفاً نوعی استعداد تلقی نمی‌شود. خلاقیت از جمله و حتی می‌توان گفت بویژه حاصل دانش است. جامعه‌شناسی ادبیات بخشی از آن دانش نظری‌ای است که هر ادیبی می‌تواند با آموختنش غنای آثار خودش را بیشتر کند. شاخص‌ترین نویسندگان ما، به تعبیری استعاری جامعه‌شناسانی تیزبین بوده‌اند که همواره خواسته‌اند از راه ادبیات به عمیق‌ترین و نامشهودترین لایه‌های جامعه راه پیدا کنند و خواننده را از آنچه در آن‌جا می‌گذرد آگاه سازند.

--------------------
گفت‌وگو از بهاره بوذری


برچسب‌ها: جامعه‌شناسی ادبیات, نقد ادبی, مطالعات چندرشته‌ای, مطالعات میان‌رشته‌ای
+ نوشته شده در تاریخ  سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۵   | 
  • می‌دانیم که سیمین دانشور بعد از امینه پاکروان اولین زن داستان‌نویس ایرانی است. به جز فضل تقدم، مهم‌ترین وجه اهمیت او در داستان‌نویسی معاصر فارسی در کجاست؟ بدون نوشته‌های سیمین دانشور کدام تجربه‌ی داستانی در ادبیات معاصر نیازموده باقی می‌ماند؟

پاینده: نبودن سیمین دانشور در ادبیات داستانی ما همان‌قدر خسران می‌داشت که نبودن فروغ فرخزاد در شعر معاصر ایران. دانشور آن نویسنده‌ای است که نگاه زنانه به جهان را وارد ادبیات داستانی ما کرد. دست‌کم تا آن زمانی که دانشور شروع به نوشتن داستان‌های کوتاه و اولین رمانش (سووشون) کرد، هیچ صدای زنانه‌ای در عرصه‌ی داستان‌نویسی ما شنیده نشده بود و به عبارتی ادبیات داستانی ما تحت سیطره‌ی تک‌صداهای مردانه قرار داشت. می‌دانیم که مطابق با آموزه‌های روان‌شناسی، نگاه زنان به جهان پیرامون ما با نگاه مردان تفاوت دارد. اشیاء، مکان‌ها و خلاصه همه‌ی باشنده‌های فیزیکی در ظاهر باید برای هر مشاهده‌کننده‌ای یکسان جلوه کنند. یعنی، برای مثال، این پرده‌ای که از پنجره آویخته شده است، آن گربه‌ای که به آهستگی از گوشه‌ی کوچه عبور می‌کند، آن مرد میانسالی که جلوی دکه‌ی روزنامه‌فروشی به عناوین روزنامه‌ها خیره شده است، همگی به چشم می‌آیند و دیده می‌شوند؛ اما طرز دیده شدن این باشنده‌ها در چشم مردان و زنان یکسان نیست. مردان بیشتر خطوط بیرونی اشیاء و مکان‌ها را می‌بینند، حال آن‌که زنان به جزئیات ریز هم توجه می‌کنند. برای مثال، مردان به این توجه می‌کنند که آن پرده چقدر از پنجره را پوشانده است، حال آن‌که زنان به طرح پارچه‌ی آن پرده و به هارمونی رنگ آن با سایر تزئینات اتاق هم توجه می‌کنند. توصیف زنانه از جهانِ آشنا برای ما، با توصیف مردانه از همین جهانِ آشنا و روزمره تفاوت دارد. جنسیت نشان خود را در ادراک‌های ذهنیِ ما باقی می‌گذارد. به این ترتیب، زندگی در تجربه‌ای که ما برحسب جنسیت‌مان از آن می‌کنیم، متفاوت است. آثار دانشور این تفاوت را به طرز کاملاً بارزی به نمایش می‌گذارد. اجازه بدهید تا این موضوع را با مثالی از رمان سووشون کمی باز کنم. زاویه‌ی دید در این رمان سوم‌شخص است، اما راوی بیشتر بر ذهن شخصیت اصلی زن (زری) متمرکز می‌شود. توصیف همه‌ی رویدادها و صحنه‌ها را از زبان راوی می‌شنویم، ولی بسیاری از رویدادها و صحنه‌ها از چشم زری دیده می‌شوند. این‌جا نه تباین، بلکه تفاوتی هست بین «صدا» و «نگاه». این همان تکنیکی است که هنری جیمز آن را «ذهنیت مرکزی» می‌نامید. دانشور با ظرافت تمام این امکان را برای خواننده‌ی مذکر ایجاد می‌کند بتواند جهان را موقتاً (در خلال خواندن این رمان) زنانه ببیند. این کار افق دید مردان را باز می‌کند و از محدودیت‌های جنسیتی فراتر می‌برد. به بیان دیگر، کاربرد این تکنیک به خوانندگان سووشون اجازه می‌دهد تا جهان را در پرتوی دیگر، متفاوت با آنچه برحسب فرهنگ مردمحورانه به آن خو گرفته‌اند، ببینند و تجربه کنند. به اعتقاد من، این دقیقاً همان کاری است که فروغ فرخزاد با وارد کردن صدای زنانه به شعر معاصر ایران انجام داد. به علت دیرینگیِ اشعار غنایی در ادبیات فارسی، شعر عاشقانه در ادبیات ما نمونه‌های بسیار زیادی دارد، اما تجربه کردن زنانه‌ی عشق، در شعر ایرانیِ معاصر، با خواندن اشعار فرخزاد میسّر شد. او بود که با صدای یک «من» که از زن بودنِ خود شرمسار نیست، از عشق سخن گفت. به همین قیاس، دانشور نیز پرچمدار نگاه زنانه در ادبیات داستانی ما است، نگاهی که ــ اگر بخواهم یکی از مصطلحات فرمالیست‌های روس را به کار ببرم ــ باید بگویم باعث نوعی آشنایی‌زدایی از تجربیات ما شد.

  • محمدعلی سپانلو در مورد رمان سووشون می‌گوید «سووشون اولین اثر کامل در نوع (ژانر) رمان فارسی‌ست». شما این داوری را می‌پذیرید؟

پاینده: به اعتقاد من، داوری مرحوم سپانلو نادرست نبود. قبل از سووشون آثار مهم دیگری هم نوشته شده بودند که شاخص‌ترین و مشهورترینش بوف کور است، اما بوف کور را باید ذیل عنوان «رمان کوتاه» («ناوِلِت» یا «ناوِلا») طبقه‌بندی کرد، نه یک رمان به معنای اخص و کامل کلمه. سووشون در زمره‌ی اولین رمان‌های فارسی است که همه‌ی ویژگی‌های این ژانر را می‌توان در آن یافت. من فکر می‌کنم اهمیت بوف کور را باید در به‌کارگیری سبک سوررئالیسم در این اثر دید. زمانی که هدایت بوف کور را نوشت، یقیناً هیچ‌کس به اندازه‌ی او با سوررئالیسم آشنا نبود و حتی تا به امروز هم در ادبیات داستانی ما هیچ اثر سوررئالیستیِ دیگری را سراغ نمی‌توان گرفت که بتواند همتای بوف کور باشد. سووشون پیرنگ متقاعدکننده‌ای دارد که همه‌ی الزامات ژانر رمان در آن رعایت شده است. سِیرِ وقایع، پیچیده‌تر شدن تدریجیِ وضعیت اولیه، شکل‌گیریِ کاملاً منطقی و باورپذیرانه‌ی کشمکش بیرونیِ اولیه بین یوسف و نیروهای اشغالگر و سپس شکل‌گیری کشمکش بیرونیِ ثانوی بین یوسف و سایر زمینداران بزرگ منطقه که هر کدام‌شان به نحوی با اشغالگران همکاری می‌کنند، در مرحله‌ای دیگر شکل‌گیری کشمکش درونی زری و نهایتاً قتل یوسف که منجر به تحول یا پویاییِ شخصیت زری می‌شود و داستانِ رمان را به اوج می‌رساند، همه‌وهمه کلیتی زیبایی‌شناختی را در سووشون به وجود می‌آورند که فقط در یک رمان معماری‌شده و دارای حساب‌وکتابِ هنرمندانه می‌توان انتظار داشت. از نظر شخصیت‌پردازی هم این رمان، دست‌کم در زمانی که نوشته شد، مثال‌زدنی است. خلق شخصیت چندبُعدیِ زری که از سویی محافظه‌کار است و فقط می‌خواهد چرخ زندگی در محدوده‌ی کوچکِ خانه‌اش بی دردسر بچرخد و از سوی دیگر به خوبی حس می‌کند که موضع میهن‌پرستانه‌ی همسرش درست و شایسته‌ی حمایت است، یکی از اولین تلاش‌ها در رمان ایرانی برای عبور از شخصیت‌های تک‌بُعدی و کلیشه‌ای است. در همین رمان، شخصیت ابوالقاسم‌خان (برادر یوسف که به طمع راه‌یابی به مجلس با دولت مرکزی همکاری می‌کند) و نشان دادن این‌که او چگونه برای برخورداری از مواهب ساخت‌وپاخت با دولت حاضر است هر اصل اخلاقی‌ای را بی هیچ دغدغه‌ی خاطری راحت زیر پا بگذارد، رمان سووشون را به متنی با دلالت‌های بسیار تأمل‌انگیز در روانشناسی اجتماعی تبدیل می‌کند. همچنین می‌توان به کاربرد موفق تکنیک موسوم به «ذهنیت مرکزی» اشاره کرد که الگوی مناسبی از پیچیده کردن زاویه‌ی دید سوم‌شخص را در رمان به نمایش می‌گذارد. به این ترتیب، می‌توان گفت گزاره‌ی مرحوم سپانلو مقرون به شواهد متقنی در متن سووشون است که بر آن صحّه می‌گذارند.

  • هوشنگ گلشیری در نقدی که بر سووشون نوشته این رمان را بستری داستانی برای طرح تئوری غرب‌زدگی و خدمت و خیانت روشنفکرانِ جلال آل‌احمد می‌داند. چقدر نشانه‌های چنین ادعایی را در سووشون می‌توان یافت؟

پاینده:‌ شاید این دیدگاه مرحوم گلشیری برداشتی از نحوه‌ی فرجام یافتن رویدادها در این رمان است، اما به هر حال جای مجادله دارد. به گمانم هر کسی که با محتوای دو کتاب غرب‌زدگی و در خدمت و خیانت روشنفکران آل‌احمد آشنا باشد می‌داند که درونمایه‌ی سووشون وجه اشتراکی با مضامین آن کتاب‌های آل‌احمد ندارد. شاید این برداشت، خودش گواه دیگری باشد بر آنچه من در مقاله‌ام با عنوان «سیمین دانشور: شهرزادی پسامدرن» مطرح کرده‌ام، مبنی بر این‌که گفتمان مردسالارانه منکر جایگاه مستقلی برای دانشور در ادبیات داستانی ما است و دائماً او را به مردی به نام آل‌احمد ضمیمه می‌کند. به اعتقاد من، آنچه سووشون برملا می‌کند خیانت روشنفکران نیست چون به غیر از یوسف که از توده‌‌ی ناآگاه فاصله دارد و صرفاً به مفهومی کاملاً عام می‌توان «روشنفکر» محسوبش کرد، روشنفکر دیگری در این رمان نیست که بتوانیم از خدمت یا خیانت روشنفکران صحبت به میان آوریم. کاملاً بعید است که مرحوم گلشیری خودِ یوسف را خیانتکار دانسته باشد، زیرا عملکرد میهن‌پرستانه‌ی یوسف در مخالفت با فروش آذوقه به ارتش اشغالگر انگلستان خلاف این را ثابت می‌کند. خیانت به منافع ملی را در این رمان دو گروه مرتکب می‌شوند: یکی آن زمیندارانی که از آحاد ملت ایران‌اند اما آشکارا از استعمارگران انگلیسی حمایت می‌کنند و در شرایط قحطی و نبود آذوقه حاضر می‌شوند محصول زمین‌های‌شان را به ارتش اشغالگر بفروشند؛ دیگری آن دسته از سران عشایر منطقه‌ی مرکزی و جنوب که برای مبارزه با دولت مرکزی از ارتش انگلستان اسلحه دریافت می‌کنند و در شرایطی که کشور تحت اشغال دولت‌های بیگانه قرار دارد عملاً به عمال انگلیسی‌ها تبدیل می‌شوند. این آن حقیقت تلخ تاریخی است که دانشور در سووشون از برملا کردنش شرمسار نیست، اما پذیرفتنش برای ما دردآور است و لذا ناخودآگانه می‌کوشیم آن را قلب کنیم.

  • داستان‌های مجموعه‌ی به کی سلام کنم؟ که عموماً در دهه‌ی پنجاه نوشته شده‌اند و پس از انقلاب منتشر شدند، متأثر از فضای این دهه وجه سیاسی و اعتراضی بارزی دارند که قبل و بعد از این مجموعه این وجه سیاسیِ عیان دیگر در آثار دانشور تکرار نشد. داستان‌هایی مثل «درد همه جا هست» و «چشم خفته» و «کیدالخائنین» و «سوترا» از مهم‌ترین نمونه‌های این گرایش هستند. بسیاری از منتقدان این داستان‌ها را سیاست‌زده می‌دانند. آیا به نظر شما دانشور در پرداخت این داستان‌ها توانسته خودش را از سیاست‌زدگی به دور نگه دارد؟

پاینده: باید به یاد داشته باشیم که نه فقط دانشور، بلکه اکثر داستان‌نویسان و شاعران ما در آن برهه از زمان به نحوی از انحاء به سیاست نظر داشتند و این، با در نظر گرفتن اوضاع‌واحوال اجتماعیِ ما در آن مقطع، جای شگفتی ندارد. دهه‌ی پنجاه زمانی بود که حکومت پهلوی دوم در اوج اقتدار قرار داشت و به ایران لقب «جزیره‌ی ثبات» داده بودند. در آن زمان پایه‌های دیکتاتوری شاه کاملاً تثبیت شده بود، همه‌ی احزاب برچیده شده بودند و فقط یک حزب دست‌نشانده به نام «رستاخیز» که آن را هم خودِ شاه تأسیس کرده بود اجازه‌ی فعالیت داشت. در همین دهه به علت افزایش بهای نفت در بازارهای جهانی، درآمد سرشاری نصیب ایران شده بود که اقتصاددانان از آن عموماً با عنوان «رفاه کاذب» یاد می‌کنند. همین رفاه کاذب از جمله دلایلی بود که مردم را از اعتراض سیاسی دور می‌کرد. در چنین اوضاع‌واحوالی، رژیم پهلوی علاوه بر قلع‌وقمع مخالفانی که دست به مبارزه‌ی مسلحانه با حکومت زده بودند، روشنفکران و اهل قلم را هم سرکوب می‌کرد. در همین دوره است که بسیاری از شاعران و نویسندگان دستگیر و زندانی می‌شوند و تشکل صنفی‌ـ‌سیاسی آنان یعنی «کانون نویسندگان ایران» تحت فشارها و مضیقه‌های فراوان قرار می‌گیرد. منظورم از اشاره به این نکات این است که در چنین وضعیتی، سیاست به طور طبیعی به وجه مهمی از ادبیات ما تبدیل می‌شود. نویسندگان در خلاء زندگی نمی‌کنند؛ آنان از همین جامعه برآمده‌اند، در آن زندگی می‌کنند و در مقام مشاهده‌گران تیزبین به آنچه پیرامون‌شان رخ می‌دهد واکنش نشان می‌دهند. اما واکنش هنری، با فعالیت سیاسی فرق دارد. داستان و رمان بیانیه‌ی سیاسی نیست و موضع‌گیری آشکارِ سیاسی در متون ادبی، باعث فروکاهیدن ادبیات به چیزی خفیف، خوار و عاری از هنر می‌شود. همه‌ی نویسندگان در دهه‌ی ۵۰، از جمله دانشور، قاعدتاً می‌بایست جامعه‌ی واقعیِ پیرامون‌شان را می‌کاویدند تا بتوانند داستان و رمان بنویسند و قاعدتاً در این کاوش درمی‌یافتند که حکومت پهلوی تا چه حد آزادی‌های مدنی را سرکوب کرده و چه فضای خفقان‌آوری را بر کشور حاکم کرده است. دانشور در سخنرانی‌ای در انستیتوی گوته تهران که در سال ۱۳۵۶ با همکاری کانون نویسندگان و انجمن فرهنگی ایران و آلمان برگزار شد، گفتارش را با ستایش آزادی آغاز می‌کند و می‌گوید: «دفاع از آزادی، این سِرِّ وجود، مهم‌ترین مسئله‌ای است که در هنر معاصر مطرح می‌شود. هر هنرمندی، در هر زمانی و بیش از هر زمانی در دوران ما، چشم به آزادی داشته است. کوشیده است از آن دفاع کند و به آن برسد و هنرمند راستینِ امروز رسالت دارد که برای احقاق این حقِ بزرگِ نژادِ شریفِ انسانی، تا پای جان بکوشد. در بسیاری از کشورها و همچنین در کشور خودمان دیده‌ایم که هنرمندان واقعی با وجود عوامل بازدارنده، این رسالت مهم را از یاد نبرده‌اند و در حد توان خود کوشیده‌اند تا سنگی از دیواره‌ی بلندِ باروها را بکَنند و به آب روانِ دامنه‌ی قلعه بیافکنند، به این امید که صدای آب یعنی آزادی را بشنوند.» دقت کنید که این سخنان در چه دوره‌ای بر زبان آورده شده و چه مخاطرات را متوجه‌ی گوینده‌اش می‌کند. دانشور اولین سخنران در این سلسله سخنرانی‌ها بود که به مدت ده شب ادامه داشت و به «شب‌های شعر گوته» مشهور شد. سخنران دوم مهدی اخوان‌ثالث بود و در شب‌های بعد هم کسانی مانند شمس آل‌احمد، باقر مؤمنی، سعید سلطانپور (که سمپات چریک‌های فدایی خلق بود)، غلامحسین ساعدی و هوشنگ گلشیری از جمله کسانی بودند که سخنرانی کردند. پس کمابیش همه‌ی شاعران و نویسندگان آن زمان به سرکوب آزادی‌های مدنی حساس بودند. داستان‌های دانشور در مجموعه‌ی به کی سلام کنم؟ بازتاباننده‌ی چنین حال‌وهوایی در فضای ادبی آن زمان است، اما هرگز به سیاسی‌نویسیِ آشکار و مبتذل درنمی‌غلتد. در برخی از داستان‌های این مجموعه، دانشور تصویری ادبی از رنج‌های اقشار تحتانی جامعه به دست می‌دهد، اما این کار بیشتر حکم نوعی کاوش فرهنگی را دارد و نه سیاسی‌نویسیِ آشکار. آن نوع سیاسی‌نویسی را می‌توانید به روشنی در آثار نویسندگان هوادار حزب توده ببینید.

 

  • شما در مقاله‌تان در مورد سیمین دانشور با نام «سیمین دانشور: شهرزادی پسامدرن» که بیش از یک دهه‌ی پیش منتشر شده، دلیل این‌که کمتر به سیمین پرداخته شده را ساختار مردسالار جامعه می‌دانید و معتقدید که سایه‌ی جلال همچنان بر سر سیمین سنگینی می‌کند. سیمین دانشور ممکن است در مقام روشنفکر ارجی همپای جلال ندیده باشد اما در مقام‌ داستان‌نویس، امروز دانشور را نویسنده‌ی مهم‌تری می‌دانیم تا جلال آل‌احمد. داوری شما در مورد سیمین دانشور در مقام نویسنده است یا روشنفکر؟

پاینده: در مقاله‌ی مورد اشاره‌ی شما استنادی به سیمون دو بوار داشتم که استدلال می‌کند در جوامع مردسالار، زنان، برخلاف مردان، هویت قائم‌به‌ذات یا تعریف ماهوی ندارند. در چنین جوامعی، «مرد» مترادف مجموعه‌ای از ویژگی‌ها و صفات ایجابی است، مانند «شجاع»، «عاقل»، «توانا»، «دوراندیش» و از این قبیل. حال آن‌که وقتی می‌خواهیم «زن» را تبیین کنیم، به ویژگی‌ها و صفات سلبی متوسل می‌شویم و زن بودن را مترادف «فقدان شجاعت»، «فقدان عقلانیت»، «فقدان توانایی»، «فقدان دوراندیشی» و غیره می‌دانیم. به این ترتیب، هرگز نمی‌توانیم زن را تعریف کنیم مگر این‌که نخست تعریفی از مرد را، به مثابه‌ی شالوده‌ی انسان‌بودگی، به دست دهیم. به این معنا، زن همیشه آن «دیگری»ای است که موجودیتش مرهون مرد محسوب می‌شود. اگر بخواهم همین وضعیت را با مصطلحات دریدا بیان کنم، باید بگویم مردبودگی را عین «حضور» می‌دانیم و زن‌بودگی را عین «غیاب». ایدئولوژی مردسالاری در ادبیات هم این‌طور القا می‌کند که آثار نویسندگان زن را باید برحسب معیارهای استخراج‌شده از آثار نویسندگان مرد سنجید. اگر داستان‌ها و شعرهای زنان از عرف‌های ادبی و معیارهایی پیروی کنند که نوشته‌های مردان در قلمرو ادبیات بنیان گذاشته‌اند، آن‌گاه آثارشان درخور توجه محسوب می‌شود و در غیر این صورت منتقدان توجه کمتری به آن آثار نشان می‌دهند و یا حتی مرتبه و منزلت نازلی برای آن در نظر می‌گیرند. بحث من در مقاله‌ام این بود که آثار دانشور، به حکم زن بودن این نویسنده، تحت‌الشعاع رابطه‌ی همسریِ او با آل‌احمد قرار گرفته است. غالباً وقتی به دانشور اشاره می‌کنند، لازم می‌بینند بلافاصله توضیح بدهند که او همسر آل‌احمد بوده است، گویی که دانشور حضوری مستقل در ادبیات ما ندارد، یا دانشور اگر هم حضور دارد و آثاری نوشته، این حضور و همچنین آثارش را مرهون آل‌احمد و زندگیِ مشترک با اوست. من بخشی از کم‌توجهی‌ای را که تا آن برهه از زمان به دانشور شده بود، به زن بودن او مرتبط می‌دانستم و اعتقادم این بود و هست که اگر همین رمان سووشون یا جزیره‌ی سرگردانی را صادق هدایت یا احمد محمود یا خود آل‌احمد نوشته بود، یقیناً کتاب‌ها و مقالات بسیار زیادی درباره‌ی این رمان‌ها از منظر نقد ادبی تولید می‌شد. فقر مطالعات نقادانه درباره‌ی دانشور از جمله ــ نه صرفا ــ به سبب «دیگری» بودن اوست. دانشور در ادبیاتی که تا پیش از او چندان حضور جدی و مؤثرِ زنان را در عرصه‌ی داستان‌نویسی تجربه نکرده است، به دشواری می‌تواند هویتی مستقل و از آنِ خودش (به قول ویرجینیا ولف، «اتاقی از آنِ خود») داشته باشد. مقاله‌ی من در آن زمان کوششی بود برای جبران این مافات در حوزه‌ی نقد ادبی. من دعوت کردم که آثار دانشور را در پرتو صناعات و تکنیک‌های خلاقانه‌ای که در خودِ این آثار به کار رفته‌اند نقد کنیم، نه ذیل سایه‌ی سنگینی که آل‌احمد حتی پس از مرگش بر دانشور و آثار او انداخته است. اگر آن‌طور که شما می‌گویید، اکنون که ده سال از نوشته شدن آن مقاله می‌گذرد وضعیت فرق کرده است و سیمین دانشور نویسنده‌ای تواناتر و خلاق‌تر از آل‌احمد تلقی می‌شود، خُب این را باید به فال نیک گرفت و نشانه‌ی پیشرفت نقد ادبی در کشور ما دانست. قصد من مخالفت با گزاره‌ی شما نیست، اما معتقدم اگر کاملاً همان‌طور باشد که شما می‌گویید، آن‌گاه باید دید نسبت گفتمان رسمی با آثار دانشور چیست. برای مثال، آیا ما امروز جایزه‌ای ادبی به نام «جایزه‌ی سیمین دانشور» داریم همان‌طور که جایزه‌ای به نام آل‌احمد داریم؟

  • در همین مقاله‌ی «… شهرزاد پسامدرن» شما با تمرکز بر دو رمان آخر سیمین دانشور از مجموعه‌ی جزیره‌ی سرگردانی بر نوآوری‌های فرمی و رواییِ او در این دو رمان متمرکز می‌شوید و آن‌ها را در زمره‌ی شگردهای ادبیات پسامدرن دسته‌بندی می‌کنید. فکر می‌کنید دانشور در دو رمان آخرش جزیره‌ی سرگردانی و ساربانْ سرگردان تا چه حد توانسته از فرم مألوف سووشون به شکلی طبیعی فاصله بگیرد و بدون تصنعْ شگردهای ادبیات پسامدرن را در روایت داستانش به کار بگیرد؟

پاینده: توانایی دانشور را دقیقاً باید در همین دید که از رمان قبلی‌اش به شکلی طبیعی فاصله گرفت و توانست در دو رمان آخرش نگارش مدرنیستی و برخی تکنیک‌های پسامدرن را هم از خود بروز دهد. بسیاری از نویسندگان وقتی می‌خواهند از سبک مألوف در کارهای قبلی‌شان فاصله بگیرند، به دام تصنع می‌افتند و از این حیث ناخواسته به جایگاه خودشان لطمه وارد می‌آورند. حدود سیزده سال پیش، یکی از نویسندگان نام‌آشنای رئالیستِ ما به همین وضعیت دچار شد. آثار قبلی ایشان به روشنی نشان می‌دهد که سبک‌وسیاق کارشان رئالیستی است و باید گفت در این سبک رمان‌های تأمل‌انگیزی هم نوشته‌اند. به نظر من، انتشار رمانی از ایشان به سبک مدرن که از پیچیدگی معمول در آثار قبلی خودشان عاری بود، به ارتقا جایگاه البته رفیع‌شان در ادبیات داستانی ما کمکی نکرد. در آن رمان کوتاه، رنگ‌وبوی تصنع حس می‌شد، گویی که نویسنده‌اش تلاش کرده است به هر صورت ممکن از نوع کارهایی که قبلاً انتشار داده فاصله بگیرد و تا حد ممکن مطابق با جریان غالب در رمان معاصر ایران یا شاید حتی مطابق با ‌‌ذائقه‌ی روزِ مخاطبان داستان بنویسد. پویاییِ سبکی یکی از مزیّت‌های نویسندگان تواناست، اما بهای این پویایی نباید تصنع باشد.

  • سیمین دانشور خود یکی از شخصیت‌های رمان جزیره‌ی سرگردانی‌ است. این یکی از معدود حضورهای نویسنده در اثر خودش در ادبیات داستانی ماست. خود سیمین در مورد این حضور می‌گوید «می‌خواستم تکلیفم را با خودم روشن کنم.» این حضور در خدمت برساختن چه معنایی در ذهن مخاطب است؟

پاینده: شخصیت داستانی‌ای را که در رمان سووشون اسمش «سیمین دانشور» است، نباید با نویسنده‌ی این رمان که زنی واقعی به نام سیمین دانشور بود اشتباه گرفت. این از متداول‌ترین خطاها در نقد ادبی است که نویسنده را یا با راوی هم‌هویت می‌پندارند یا با یکی از شخصیت‌ها؛ در نتیجه، عقاید راوی را که در جریان روایتگری‌اش تلویحاً معلوم می‌شود، یا عقاید شخصیت‌ها را که در دیالوگ‌ها صریحاً به زبان آورده می‌شود، به حساب شخصِ نویسنده می‌گذارند و سپس قضاوت‌هایی اغلب نادرست یا نامربوط می‌کنند. استناد به مصاحبه‌ی نویسندگان و اظهارات خودِ آن‌ها هم در نظریه‌های نقادانه ملاک محکمی برای نقد متون ادبی محسوب نمی‌شود. نویسندگان در مقاطع زمانیِ مختلف حرف‌های متفاوت و حتی متناقضی درباره‌ی آثار خودشان می‌زنند که بیشتر استنباط‌های شخصی و متغیرشان را نشان می‌دهد تا نظری برآمده از کاربرد نظریه‌های نقد ادبی. در بسیاری از رمان‌های پسامدرن به این وضعیت برمی‌خوریم که یکی از شخصیت‌ها همنامِ نویسنده است و حتی جزئیات زندگی‌اش در داستان با برخی اطلاعات عمومی درباره‌ی زندگی نویسنده‌ی رمان مطابقت می‌کند. اما از یاد نباید برد که رمان، زندگینامه نیست. اصلاً اگر نویسنده‌ای بخواهد زندگینامه‌اش را بنویسد، دیگر چه نیازی است که اسم این کار را رمان‌نویسی بگذارد؟ به نظر من، گرایش کمابیش عمومی در محافل ادبی در کشور ما به گمانه‌پردازی درباره‌ی زندگی خصوصی نویسنده به جای بحث درباره‌ی خودِ رمان، باعث این خلط می‌شود. حضور شخصیت داستانی‌ای که نامش «سیمین دانشور»‌ است، خواننده را با پرسش‌های وجودشناختی مهمی مواجه می‌کند، پرسش‌هایی از این قبیل که: مرز بین وجود عینی و وجود تخیلی کجاست؟ آیا می‌شود گفت که همه‌ی ما انسان‌های جهان واقعی در ساحتی خیالین هستی‌ای روایی هم داریم؟ آیا جهان پیرامون ما برساخته نیست؟ آیا ما همگی شخصیت‌هایی در رمانی بزرگ نیستیم؟ طرح این پرسش‌ها می‌تواند بخشی از تأثیر پسامدرنیستی‌ای باشد که این تکنیک (استفاده از شخصیتی همنام با نویسنده) در ذهن خواننده باقی می‌گذارد. این بحث مبتنی بر نظریه‌ی برایان مک‌هِیل درباره‌ی رمان پسامدرن است. به اعتقاد او، رمان‌های مدرن پرسش‌های معرفت‌شناختی را برجسته می‌کنند، حال آن‌که رمان‌های پسامدرن پرسش‌های وجودشناختی را اولویت می‌دهند. خلاصه‌ی کلام این‌که پیچیدگی‌هایی در این تکنیک هست و اگر بخواهیم خیلی ساده بگوییم که این «سیمین دانشور» در رمان همان سیمین دانشور در واقعیت است، از این پیچیدگی‌ها غافل می‌مانیم و بحث را خیلی نازل و البته بی‌فایده می‌کنیم.

  1. یکی از مهم‌ترین نقدهایی که بر جزیره‌ی سرگردانی وارد شد نوع موضع‌گیری صریح نویسنده نسبت به جریان چپ با پرداخت شخصیت مراد بود، تا جایی که یکی از منتقدان، جزیره‌ی سرگردانی را یک «پاورقی شبه‌تاریخی‌ـ‌شبه‌سیاسی … در پی ارضای کینه‌ای ریشه‌دار به مرادهای واقعی و مراد جعلیِ داستان» خوانده بود. به نظر شما سیمین دانشور در رمان جزیره‌ی سرگردانی چقدر توانسته بود در یک بستر داستانی نقدی منصفانه نسبت به جریان چپ وارد کند؟

پاینده: من استدلال منتقد مورد نظر شما برای این گزاره را نخوانده‌ام، اما به نظرم می‌آید که «پاورقی» نامیدن رمانی که یکی از شاخص‌ترین رمان‌نویسان ما در اوج فعالیت‌های خلاقانه‌اش نوشت و موجی از مطالعات ادبی در آکادمی به راه انداخت و همچنین پژواک‌های فراوانی در محافل ادبی و مراکز فرهنگی در جامعه‌ی ما داشت، چندان موجّه به نظر نمی‌رسد. می‌توان متقابلاً این پرسش‌ها را مطرح کرد که: «کینه‌ی ریشه‌داری» که ایشان به آن اشاره کرده‌اند چرا در دانشور وجود داشته است و اصلاً چگونه می‌توان وجود داشتنش را اثبات کرد؟ پاورقی نوعی از داستان دنباله‌دار است که معمولاً در مجلات عامّه‌پسند منتشر می‌شود؛ پُر از تعلیق ناموجّه است و رنگ‌وبوی ملودراماتیک دارد؛ شخصیت‌هایش غالباً کلیشه‌ای و در بهترین حالت تک‌بُعدی‌اند و پیچیدگی درونی ندارند؛ درونمایه‌اش اهمیت فرافردی ندارد و کلاً مضمونش عاری از استلزام‌های اجتماعی یا فرهنگی و تاریخی است. البته این‌جا و در مصاحبه‌ای که قاعدتاً نمی‌تواند جایگزین مقاله‌ای مفصل شود، این امکان نیست که من این ویژگی‌ها را یک‌به‌یک بحث کنم و نشان دهم که در جزیره‌ی سرگردانی مصداق پیدا نمی‌کنند. اما از خواننده‌ی این گفت‌وگو دعوت می‌کنم که خود، از جمله اما نه صرفاً برحسب شاخصه‌هایی که به اختصار نام بردم، در این باره فکر کند و ببیند که آیا می‌توان این رمان را مصداق پاورقی دانست یا نه. اما در خصوص دیدگاه ضمنیِ دانشور درباره‌ی جریان‌های چریکیِ چپ در رمان جزیره‌ی سرگردانی باید بگویم مبارزات مسلحانه‌ی اواخر دهه‌ی ۴۰ تا مقطع انقلاب را جمعی از آرمان‌گرایانِ شجاع برای رهایی مردم میهن‌شان از بند استبداد شروع کردند و به پیش بردند. در این‌جا به طور خاص به چریک‌های فدائی خلق نظر دارم که با حمله به پاسگاه سیاهکل در اوج خفقان شاهنشاهیِ پهلوی، مبارزه‌ی مسلحانه را در روز ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ شروع کردند. هر دو جریان فکری‌ای که در شکل‌گیری این تشکل سهم داشتند (حلقه‌ی گردآمده حول مسعود احمدزاده و حلقه‌ی بیژن جزنی) معتقد بودند که با شروع مبارزه‌ی مسلحانه هیمنه‌ی دیکتاتوری خواهد شکست و توده‌های مردم به آنان ملحق می‌شوند و به این ترتیب حکومت پهلوی سرنگون خواهد شد. امروز که بیش از چهل‌وپنج سال از آن زمان گذشته است، با تحلیل دقیق رویدادهای بعد از حمله‌ی سیاهکل می‌توانیم بگوییم که گذشت زمان بر این تز صحّه نگذاشت و، به رغم مبارزه‌ی چریک‌ها، انقلاب از مسیر دیگری محقق شد. دانشور در جزیره‌ی سرگردانی عبث بودن جنگ چریکی شهری را با شخصیت مراد و رفقایش بازنمایی می‌کند. این یک واقعیت تلخ است که آن همراهی و پشتیبانی‌ای که چریک‌ها تصور می‌کردند مردم در همدلی با آنان از خود نشان خواهند داد هرگز صورت واقعیت به خود نگرفت. حتی در رویارویی نظامی رژیم پهلوی با چریک‌هایی که بعد از حمله به پاسگاه سیاهکل در جنگل‌های اطراف همان‌جا پنهان شده بودند، تعدادی از چریک‌ها را روستاییان دستگیر کردند و بعد از ضرب‌وشتم به رژیم تحویل دادند. این واقعیت‌ها تلخ است و هیچ‌کس از گفتنش خشنود نمی‌شود، اما در بررسی تاریخ نباید احساسات شخصی را دخیل کرد چون این کار از اعتبار تحلیل تاریخی می‌کاهد. تصویری که دانشور از ناکام ماندن مبارزه‌ی چریکی در رمان جزیره‌ی سرگردانی به دست می‌دهد، متأثر از همین واقعیت‌های تلخ است. ارائه‌ی چنین تصویری در متون ادبی هیچ منافاتی با احترام برای همه‌ی کسانی که با حکومتی وابسته و مستبد به مبارزه برخاستند ندارد.

--------------------
گفت‌وگو از علی‌رضا اکبری


برچسب‌ها: سیمین دانشور, سووشون, جزیره‌ی سرگردانی, جلال آل‌احمد
+ نوشته شده در تاریخ  یکشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۵   | 

روزنامه‌ی اعتماد، بخش ادبیات ــ دکتر حسین پاینده عضو هیأت علمی دانشگاه علامه طباطبایی، چهره‌ی شاخص و شناخته‌شده‌ی ادبیات ایران به‌ویژه در حوزه‌ی نقد ادبی و تحقیقات بینارشته‌ای هستند. در این گپ‌وگفت سعی داریم از چند‌وچون نگارش یکی از مهم‌ترین تألیفات ایشان که جایگاه بایسته‌ای در تاریخ نقد و نظریه ادبی ایران دارد باخبر شویم. در ادامه نگاهی به مبحث فرهنگ و گفتمان فرهنگی در جامعه خواهیم داشت.

مجموعه‌ی سه جلدی داستان کوتاه در ایران یکی از معدود منابعی پژوهشی‌ـ‌کاربردی در شناخت داستان کوتاه ایرانی و نقد آن‌هاست که با روشی پویش‌شناسانه و میان‌رشته‌ای با توجه به سه جریان مهم رئالیسم، مدرنیسم و پسامدرنیسم در تاریخ داستان کوتاه ایرانی نوشته شده است. در این مجموعه نخست ذیل عنوان ملاحظات اولیه، ملاحظاتی به عنوان پیش‌زمینه مطرح شده تا هر خواننده‌ای بتواند مباحث هر فصل را درک و دریافت کند. سپس نقد عملی داستان‌های نمونه برای تبیین نظریه‌ی مورد بحث در هر فصل ارائه شده است. 

..............................

  • نگارش مجموعه‌ی سه جلدی داستان کوتاه در ایران که مجموعاً پنجاه داستان کوتاه قابل‌توجه ایرانی را در آن بررسی و نقد کرده‌اید، چه مدت طول کشید؟ با چه مشقت یا مشکلاتی همراه بود و آیا استقبال مخاطبان و حمایت مسئولان در قبال این مهم رضایتبخش بوده است؟

پاینده: نگارش این کتاب حدود پنج سال از وقت من را به خود اختصاص داد. البته بخشی از این پنج سال در واقع صَرف تحقیق راجع به پیدایش ژانر داستان کوتاه در ادبیات ایران شد. من نیاز داشتم این موضوع را بررسی کنم که داستان کوتاه، نه به معنای عامِ «روایت کوتاه» بلکه معنای دقیق کلمه به منزله‌ی یک ژانر، از چه زمانی در ادبیات ما ظهور کرد، چگونه وارد پیکره‌ی ادبیات ما شد و چگونه توانست ریشه بدواند و جایگاه خود را تثبیت کند. این کار مستلزم مطالعه‌ای بود که بیشتر ماهیتی تاریخ‌مبنا داشت. اما هدف من در این کتاب، نوشتن تاریخ داستان کوتاه در ایران نبود. من متوجه این ضعف در مطالعات ادبی در کشور خودمان شدم که تحقیقات در حوزه‌ی ادبیات عمدتاً سمت‌وسویی تاریخ‌نگارانه دارد. به بیان دیگر، محققان ما مطالعات ادبی را مترادف بازگویی تاریخ ادبیات می‌دانند. مثلاً وقتی می‌خواهند کتابی در زمینه‌ی شعر نو فارسی تألیف کنند، تاریخ ایران بعد از مشروطه را می‌نویسند و بخش عمده‌ای از کتاب‌شان را به زندگی نیما یوشیج و شاعران نوپردازِ بعد از او اختصاص می‌دهند. در این کتاب‌ها نوعاً به فهرست آثار شاعران یا گاهشمار زندگی آنان برمی‌خوریم. در واقع، این قبیل تحقیقات، چرایی پیدایش شعر نو را بحث نمی‌کنند و توضیح نمی‌دهند که کدام پویش‌های درونیِ ادبی منجر به شکل‌گیری شعر نو شد. پژوهشگران ما وقتی می‌خواهند پیدایش شعر نو یا رمان و داستان کوتاه در ادبیات ایران را توضیح بدهند، علاوه بر تاریخ ایران و زندگینامه‌ی نویسندگان و شعرا و فهرست آثار آنان، همچنین بخش زیادی از کتاب‌شان را به آنچه خودشان «زمینه‌های اجتماعی» می‌نامند اختصاص می‌دهند. در این‌جا هم باز از خودِ ادبیات، تحولات درونیِ آن، یا سازوکارهای جریان‌سازانه‌ی آن خبری نیست و مؤلف بیشتر تاریخ اجتماعی ایران را بازمی‌گوید. مقصود من اصلاً این نیست که ادبیات را باید در خلاء و بدون ارجاع به زمینه‌های مادی تبیین کرد. پیداست که دگرگونی‌های اجتماعی در شکل‌گیری ذهنیت‌های جدید تأثیر می‌گذارد و به طریق اولی می‌تواند باعث عطف توجه شاعران و نویسندگان به مضامین جدید شود، مضامینی که از سبک‌های جدید زندگی کردن آحاد جامعه برمی‌آیند. به عبارت دیگر، من کاملاً واقفم که وقتی گفتمان‌های جدید پا می‌گیرند، به فراخور آن‌ها ادبیات هم با تکنیک‌هایی جدید و با تمرکز بر مضامینی نو تولید می‌شود. اما فرقی هست بین صِرفِ بازگویی تاریخ اجتماعی و تبیین تحولات اجتماعی، یا تبیین علت سر بر آوردن گفتمان‌های ملازم با آن تحولات. رویکرد گفتمانی به تحولات اجتماعی (و ایضاً تحولات ادبی) مستلزم تبیین مناسبات قدرت است. در این رویکرد، پژوهشگر ادبیات باید معلوم کند که کدام سازوکارهای معناسازانه در تولید متون ادبی در رابطه‌ی دیالکتیکی با کدام اوضاع عینی در جامعه نضج گرفته‌اند. صِرفِ بازگفتنِ این‌که در فلان تاریخ فلان رویداد در کشور ما رخ داد، کمکی به فهم سازوکارهای درونی ادبیات نمی‌کند. در بسیاری از کتاب‌ها، شکل‌گیری شعر نو و ژانرهایی مانند داستان کوتاه یا رمان به سادگی به این معادله‌ی ساده فروکاهیده می‌شود که «فلان شرایط تاریخی باعث پیدایش فلان گونه از شعر یا داستان شد». نمونه‌ی چنین ادراک تقلیل‌گرایانه‌ای را می‌توانید در کتابی با عنوان گونه‌های نوآوری در شعر معاصر ایران ببینید که نویسنده‌اش در مقدمه (صفحه‌ی ۱۱) اعلام می‌کند: «جامعه‌ی گذشته‌ی ایران، با شرایط ویژه‌ی خود، زیبایی‌شناسی خاص خود را داشت و ادبیات ویژه‌ی خود را می‌طلبید. اما آن ساختارها، بافتارها و رفتارهای اجتماعی پیشین، امروزه دگرگون شده و در پی آن، شرایط تازه‌ای پدید آمده است. این شرایط تازه، که بسیاری از نمودهای آن در بخش‌های گوناگون جامعه پدیدار شده، فرهنگ، هنر و ادبیاتِ خاص خود را نیز به همراه آورده است». نویسنده‌ی کتاب یادشده به پیروی از همین الگوی ساده‌انگارانه (تناظر یک‌به‌یک بین «شرایط اجتماعی» و ادبیات)، در ادامه (صفحه‌ی ۲۲ از کتابش) به این موضوع می‌پردازد که «از حدود دو قرن پیش کم‌کم دستاوردهای تازه‌ی صنعتی به ایران راه یافت و شرایط زندگی ایرانیان را آرام‌آرام تغییر داد؛ خطوط راه‌آهن، خطوط تلگراف، تأسیس چاپخانه، ایجاد کارخانه و … .» وی سپس به تکرار مطالبی می‌پردازد که بارها در این قبیل کتاب‌ها ذکر شده‌اند، از جمله نقش عباس‌میرزا در «ایجاد فضای تازه در جامعه‌ی ایرانی»، انتشار مطبوعات فارسی در ایران و خارج از ایران، تأسیس دارالفنون، ترجمه‌ی ادبیات اروپا به زبان فارسی، و غیره. این قبیل مطالب تاریخ‌نگارانه (historiographic) را مقایسه کنید با آنچه کریمی‌حکاک در اولین پاراگراف مقدمه‌ی کتابش با عنوان طلیعه‌ی تجدد در شعر فارسی (ترجمه‌ی مسعود جعفری) نوشته است تا تفاوت این دو رویکرد (یکی تاریخ‌نگارانه و دیگری پویش‌شناسانه) بر شما بیشتر معلوم شود: «در سال‌های اخیر فرایند تحول ادبی ــ افول هنجارها، قواعد، سنت‌ها و نظام‌های کهن و تثبیت‌شده‌ی بیان هنری، از میان رفتن سرمشق‌های غالب و فراگیر، ظهور نظام‌های تازه‌ی رمزگان ادبی و رواج شیوه‌های نوین معناآفرینی و دلالت ــ در پرتو نظریه‌ی مابعدساختارگرایی از نو مورد بازنگری قرار گرفته است.» کریمی‌حکاک به پیروی از همین الگوی پویش‌شناسانه در ادامه‌ی کتابش شعر نو را نه برحسب کلیشه‌ی «تقابل سنت با نوآوری»، بلکه بر اساس نوعی مطالعه‌ی درون‌ذاتی تبیین می‌کند، تبیینی که مطالب تکراری درباره‌ی عباس‌میرزا و انتشار مطبوعات و نهضت ترجمه و تأسیس دارالفنون و غیره در آن تعیین‌کننده نیستند. مقصودم از اشاره به این دو کتاب در حوزه‌ی شعر نو فارسی این بود که تأکید کنم در کتاب داستان کوتاه در ایران از روش‌شناسی‌ای پیروی کرده‌ام که معطوف به معلوم کردن سازوکارهای درونی و گفتمانی داستان کوتاه است، نه بازگفتن تاریخ آن. البته بخشی از پنج سالی که صَرفِ نوشتن این کتاب شد همچنین به بازخوانی و انتخاب مناسب‌ترین (خصیصه‌نماترین) داستان‌های کوتاه فارسی اختصاص داشت. هدف من این نبود که کلیشه‌ی انتخاب مجموعه‌ای از داستان‌ها و بازنشر آن‌ها با مقدمه‌ای درباره‌ی زندگی و آثار نویسندگان‌شان را تکرار کنم. این قبیل کتاب‌ها قبلاً به تعداد کافی نوشته و منتشر شده بودند. من به این نتیجه رسیدم که آنچه جایش خالی است، کتابی است که داستان کوتاه ایران را با استفاده از نظریه‌های نقد ادبی معرفی کند.

در خصوص استقبال مخاطبان باید بگویم کمی بعد از انتشار دو جلد اولِ این کتاب و همچنین وقتی که جلد سوم آن منتشر شد، اشخاص زیادی تماس گرفتند و نظرات‌شان را درباره‌ی این کتاب با من در میان گذاشتند. اکثر آنان تشکر می‌کردند که این کتاب روش‌هایی برای نقد داستان کوتاه را به آنان شناسانده است. عده‌ی زیاد دیگری هم نویسندگان داستان کوتاه بودند که ابراز می‌کردند نقدهای نوشته‌شده در این کتاب، توجه آنان را به اهمیت نگارش صناعتمندانه جلب کرده است. برای این دسته‌ی اخیر از خوانندگان، کتاب داستان کوتاه در ایران نکات فراوانی درباره‌ی شیوه‌ی نوشتن داستان داشته است. این کتاب همچنین نامزد مرحله‌ی نهایی چهارمین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی جلال آل‌احمد (سال ۱۳۹۰) در بخش نقد ادبی شد. همه‌ی این نشانه‌ها حکایت از این دارد که کتاب داستان کوتاه در ایران سخنی نو درباره‌ی موضوع خود گفته است. اما در خصوص آنچه شما «حمایت مسئولان» نامیدید باید بگویم این کتاب حاصل یک پژوهش شخصی بود و هیچ‌گونه قرارداد پژوهشی با هیچ نهادی (اعم از دولتی و غیر دولتی) برای حمایت از آن بسته نشده بود و ناشری از بخش خصوصی انتشار آن را عهده‌دار شد.

  • کشور ما به‌ویژه در ژانر داستان کوتاه، نویسنده زیاد دارد. من به شخصه معتقدم هر داستان‌نویسی لازم است این تألیفات را به دقت مطالعه کند و معرفی آن‌ها به دیگران را رسالت خود بداند. با این حساب انتظار من بر این است که این مجموعه به چاپ‌های پی‌درپی و متعدد برسد و مخاطبان نقش خود را در این مشارکت ایفا کنند.

پاینده: انتشارات نیلوفر هفته‌ی پیش به من خبر داد که این کتاب به چاپ سوم رسیده است و چاپ جدیدش به زودی توزیع خواهد شد. همان‌طور که در پاسخ به سؤال قبلی‌تان اشاره کردم، عده‌ی زیادی از خوانندگان این کتاب را نویسندگان داستان کوتاه تشکیل می‌دهند. به اعتقاد من، داستان‌نویس خودآگاه و نوجوی زمانه‌ی ما نباید به خواندن آثار ادبی بسنده کند،‌ بلکه همچنین باید خواننده‌ی قهارِ پژوهش‌های ادبی باشد و با منابع نظری‌ای که شیوه‌ها و صناعات به‌کاررفته در آثار ادبی را تبیین می‌کنند آشنا شود. امیدوارم این کتاب همچنان بتواند یکی از منابع این قبیل نویسندگان پیشگام باشد. در عین حال، لازم به تأکید می‌بینم که کتاب من «حرف نهایی» درباره‌ی داستان کوتاه در ایران نیست. بزرگ‌ترین خدمت این کتاب به مطالعات نقادانه‌ی ادبی در کشور ما این خواهد بود که پژوهشگرانِ بعدی را به استمرار این نوع پژوهش و بررسی داستان‌های نسل بعدی نویسندگان ما ترغیب کند.

  • تا همین چند سال پیش شکایت می‌کردیم که کتاب‌ها و منابع مهم نظری معاصر در حوزه‌های مختلف ترجمه نشده‌اند، یا اگر هم اندکی از آن‌ها در دسترس باشد از سطح کیفیتِ ترجمه‌ی مطلوب برخوردار نیستند. حالا دیگر چنین منابعی با ترجمه‌های مطلوب و نیز کتاب‌های تألیفی متعدد از جمله کتاب‌های شما در دسترس مخاطبان از هر طیفی قرار گرفته است. چنین نقصانی تا چه حد برطرف شده است؟

پاینده: من فکر می‌کنم که ما هیچ‌گاه از منابعی که از زبان‌های دیگر ترجمه می‌شوند بی‌نیاز نخواهیم بود. دانش مرز جغرافیایی ندارد و منحصر به هیچ ملتی و هیچ زبان یگانه‌ای نیست. مترجمان واسطه‌ی انتقال دانش‌اند و نباید کارشان را کم‌اهمیت تلقی کرد. در سال‌های اخیر خوشبختانه تعداد ترجمه‌های مطلوب به نسبت گذشته بیشتر شده است، اما این را هم باید افزود که ترجمه‌ی دقیق، روان و قابل‌فهم از متون نظری در حوزه‌ی نقد ادبی همچنان کم یافت می‌شوند. یک علت این وضعیت این است که هنوز به درستی متوجه نشده‌ایم که مترجم باید خود با موضوع متنی که ترجمه می‌کند آشنا باشد. بی تردید یک علت دیگر این است که رشته‌ی مترجمی در دانشگاه‌های ما نتوانسته است خدمتی به امر ترجمه در کشورمان بکند. از این حیث نباید تعجب کرد. وقتی استاد ترجمه با این بهانه‌ی واهی که «من فقط تئوری ترجمه درس می‌دهم» خودش ترجمه‌ای نداشته باشد یا کسی او را به عنوان مترجم طراز اول نشناسد، وضع بهتر از این نمی‌شود. با این همه، به آینده‌ی مطالعات ادبی در ایران باید خوشبین بود. امروزه وفور منابع دیجیتال در فضای مجازی، کسب دانش را به مراتب از گذشته آسان‌تر کرده است و این خود زمینه‌ای برای دسترسی به منابع خوب در زبان فارسی فراهم می‌کند.

http://s3.picofile.com/file/8228399742/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87_%D8%A8%D8%A7_%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D9%85%D8%A7%D8%AF.jpg

  •  آیا سطح نگارش داستان‌ها و همچین نقدهایی که از آنها ارائه می‌شود به درجه‌ای از پیشرفت رسیده است که در قیاس با دهه‌های پیشین قابل ملاحظه باشد؟ به‌طوری که علاقمندان بتوانند شیوه‌ی عملی نقد این داستان‌ها را فرا بگیرند و در بررسی دیگر آثار به کار ببرند؟

پاینده: در حال حاضر، گذاری سخت و دردناک را در مطالعات نقادانه‌ی ادبی از سر می‌گذرانیم، اما چون خودمان در بحبوحه‌ی آن قرار داریم شاید چندان وقوف آگاهانه‌ای به آن نداشته باشیم. پنجاه سال دیگر، وقتی محققان آینده به این برهه از مطالعات ادبی در کشور ما نگاه می‌کنند، بهتر متوجه می‌شوند که چه تغییر و تحولی در جریان بوده است. مقصودم از این گذار، کنار گذاشتن پارادایم‌های تناظری و ساده‌انگارانه (مانند فهم اثر بر مبنای نیّت یا زندگینامه‌ی فرضی نویسنده) و روی آوردن به نظریه‌های نقادانه‌ی بینارشته‌ای است. نسل جدید دانشجویان جدی و دانش‌آموختگان جوانی که به زودی باید جایگزین نسل فعلی استادان ادبیات در آکادمی شوند، کمابیش به ضرورت نظام‌مند بودن نقد ادبی پی برده‌اند. شیوه‌ای از تدریس ادبیات که بر مبنای آن، استاد زندگینامه‌ی فرضی شاعر یا نویسنده را بازمی‌گوید و از مخاطبانش می‌خواهد که آن زندگینامه‌ی مفروض را قطعی و شالوده‌ای برای فهم معانی ازپیش‌مقررشده‌ی متون ادبی بدانند، آرام‌آرام جای خود را به کاربرد نظریه‌های جدید می‌دهد، نظریه‌هایی که از منتقد می‌طلبند برای اثبات دیدگاهش درباره‌ی معانی تلویحیِ متن بحثی متقن و مقنع درباره‌ی جزئیات متن ارائه دهد و البته در انجام دادن این کار از مفاهیم و روش‌شناسی‌های برآمده نظریه‌هایی استفاده کند که در زمانه‌ی ما حوزه‌های مختلف علوم انسانی را به یکدیگر پیوند داده‌اند.

  • فکر می‌کنید داستان‌هایی که اکنون با توجه به جریان پسامدرنیسم نگارش می‌شوند، به سطح قابل قبولی از محتوا و همخوانی با فرم رسیده‌اند یا اکثر آن‌ها به جنبه‌های بیرونی فرم توجه دارند؟ در واقع این نویسندگان به درک عمیقی از مباحث مطرح معاصر دست یافته‌اند یا صرفاً به تقلید از دیگران، صرفاً فرم داستان را پسامدرن می‌کنند؟

پاینده: نوشتن داستان پسامدرن هم در گرو آگاهی از تکنیک‌های پسامدرن است و هم، مهم‌تر، در گرو رصد کردن فرهنگ جامعه‌ی معاصر و کاویدن لایه‌های پنهان آن. به نظر می‌رسد بسیاری از داستان‌نویسان جوان‌تر شرط اول را اجابت می‌کنند، بی آن‌که به شرط دوم توجه یا حتی وقوف داشته باشند. این پیش‌فرض غلط که «داستان‌های پسامدرن شکلی برتر در داستان‌نویسی را به نمایش می‌گذرانند» باعث شده است که ایشان داستان‌نویسی به سبک پسامدرن را نوعی تلاش برای روزآمد شدن یا عقب نماندن از قافله‌ی داستان‌نویسی بپندارند. این قبیل پنداشت‌های نادرست به داستان‌نویسی معاصر ما صدمه می‌زند و آن را ابتر می‌کند. داستان ابتر به داستانی می‌گوییم که هیچ دخلی به واقعیات پیرامون ما ندارد و تلاشی برای به دست دادن شناخت عمیق از فرهنگ نمی‌کند. داستان‌نویسی، در همه‌ی شکل‌ها و سبک‌های متنوعش، نوعی ژرف‌اندیشی درباره‌ی حال و روز آدم‌هاست که می‌توان گفت حتی صبغه‌ای فلسفی دارد. وقتی داستانی از این خصیصه‌ی فلسفی عاری باشد و فقط تکنیک‌های جدید را به نمایش بگذارد، هنوز متنی درخور توجه نیست و در حافظه‌ی ادبی جامعه بقا پیدا نمی‌کند.

  • پیدا کردن داستان‌هایی که برای تدوین مجموعه‌ی داستان کوتاه در ایران به ویژه برای جلد سوم انتخاب کردید کار طاقت‌فرسایی بوده است. بنابراین شما مسلماً اکثر داستان‌هایی را که از سوی نویسندگان مختلف منتشر شده‌اند، زیر نظر دارید و طبیعتاً وقت بسیار زیادی را صرف این کار می‌کنید. آیا نباید همه‌ی منتقدان ادبی ما این رویه را در دستور کار خود قرار دهند؟ چرا بیشتر وقت خود را صرف ترجمه‌ی کتب نظری یا مقالات دانشگاهی می‌کنند؟

پاینده: مقالات دانشگاهی در کشور ما خدمتی به پیشبرد مطالعات ادبی نمی‌کنند. اکثر این مقالات دستبرد به پایان‌نامه‌های دانشجویانی است که خود برای گردآوری مطالب پایان‌نامه‌های‌شان از مقالات و کتاب‌های دیگران انتحال کرده‌اند. تا آن‌جا که من دیده‌ام، عمده‌ترین کارکرد نشریات دانشگاهی انتشار مقالات دو امضایی است که فقط برای ارتقاء اعضای هیأت علمی کاربرد دارد، البته آن دسته از اعضای هیأت علمی که خود صاحب اندیشه نیستند یا دیدگاه قابل طرحی ندارند. ترجمه‌ی کتاب‌های نظری درباره‌ی نقد را البته کار مفید و شرافتمندانه‌ای می‌دانم، مشروط به این‌که متن ترجمه بتواند با خواننده ارتباط بگیرد و راه و روش جدیدی را به روشنی بشناساند. اما در خصوص انتخاب داستان‌های مناسب برای کتاب داستان کوتاه در ایران، بخصوص جلد سوم آن، باید بگویم حقیقتاً کار دشواری بود. قصد من این نبود که نویسندگان خاصی را در کتابم مطرح کنم، بلکه می‌خواستم جریان‌های مهم و تأثیرگذار در داستان‌نویسی ایران را معرفی و تحلیل کنم. این کار می‌طلبید که حجم بسیار زیادی از داستان‌های کوتاه را بخوانم. برای جلد سوم به طور خاص با این مشکل مواجه بودم که تعداد زیادی داستان با ادعای پسامدرنیسم نوشته شده‌اند اما متن‌شان نشان می‌داد که نویسنده تلقی علمی و درستی از نظریه‌های پسامدرنیسم و ویژگی‌های داستان کوتاه پسامدرن ندارد. به هر حال، داستان‌های منتخب برای جلد سوم را از میان انبوهی از داستان‌های منتشر شده در پانزده سال اخیر انتخاب کردم. این کار بسیار وقت‌گیر بود.

  • داستان‌نویسان ایرانی چگونه می‌توانند داستان‌هایی را خلق کنند که قابل قیاس با نمونه‌های خارجی باشند و به مقبولیت جهانی دست یابند؟

پاینده: وضع داستان کوتاه ایران، در مقایسه با وضع رمان ایرانی، نسبتاً خوب است و البته برای بهتر شدن آن، داستان‌نویسان ما باید آگاهی خود از نظریه‌های جدید در حوزه‌ی ادبیات داستانی را بیشتر کنند. داستان‌نویس کسی است که در بسیاری از زمینه‌های عمومی مطالعه می‌کند، از تاریخ علم بگیرید تا مکتب‌های ادبی، متون روانشناسی درباره‌ی تیپ‌شناسی شخصیت و مقالات نوشته‌شده از منظر مطالعات فرهنگی درباره‌ی فضای مجازی. داستان بازنمایی گفتمان‌ها و الزامات آن گفتمان‌هاست. پس هرچه قدر داستان‌نویس وقوف بیشتری به چندوچونِ گفتمان‌های زمانه‌ی خود داشته باشد، به همان میزان در جایگاه مناسب‌تری برای کاویدن جنبه‌های ناپیدای فرهنگ قرار دارد. به نظر من کار دیگری که هر داستان‌نویسی باید به طور مستمر انجام دهد خواندن آثار نوشته‌شده در ادبیات سایر ملل است. بارها به داستان‌نویسانی برخورده‌ام که نمونه‌ی کارهای‌شان را برای خواندن و اظهارنظر به من می‌دهند و هنگامی که آن‌ها را به آثار فلان نویسنده‌ی مشهور ابتدای قرن بیستم ارجاع می‌دهم و می‌خواهم که به نحوه‌ی شخصیت‌پردازی یا فضاسازی در آثار او توجه کنند، از ایشان می‌شنوم که وقت این کار را ندارند! این جداً مایه‌ی حیرت است که چطور کسی می‌خواهد داستان درخور توجه بنویسد بی آن‌که با پیشینه‌ی ادبیات داستانی در جهان آشنا باشد.

  • حال با توجه به تحقیقات و مطالعاتی که در فرهنگ عامّه و نقش گفتمان فرهنگی داشته‌اید، خالی از لطف نیست بفرمایید برای دستیابی به فهم و شناخت عمومی و عمیقی از فرهنگ و تاثیر گفتمان‌های فرهنگی، چه شیوه‌ای تأثیرگذارتر است؟ به عبارت دیگر چه جنبه‌ای از فرهنگ و تأثیرات آن را بایستی در آغازِ شناخت آن، مورد توجه قرار داد؟ و این‌که ساختارهای ایدیولوژیک، اجتماعی و تاریخی چه تأثیری بر فرهنگ و هویت در جامعه‌ی مصرف‌گرای ما داشته و دارند؟

پاینده: فرهنگ مجموعه‌ی باورها، عادات و رفتارهایی است که انسان‌ها در تعامل‌های بینافردی از خود بروز می‌دهند. هر داستان‌نویسی که بخواهد با فرهنگ جامعه‌ی خود و گفتمان‌های آن، اعم از گفتمان مسلط و رسمی یا پاره‌گفتمان‌های نامسلط و غیررسمی، آشنا شود باید در گام اول توانایی خود در مشاهده‌گری تیزبینانه را افزایش دهد. مردم عادی به سهولت از کنار آنچه در زندگی روزمره می‌بینند عبور می‌کنند بی آن‌که در خصوص اتفاقات پیرامون‌شان تأملی بکنند. نویسنده کسی است که این اتفاقات را زمینه‌ای برای اندیشیدن به مسائل کلان در روابط انسان‌ها می‌داند. داستان‌نویس رصدکننده‌ی فرهنگ جامعه‌ی خود است. تحولات اجتماعی را می‌بیند و جریان‌های فرهنگی را با استفاده از استعاره و مجاز و تمثیل و نماد و غیره در قالب داستان بازنمایی می‌کند. این بازنمایی‌ها میسّر نمی‌شوند مگر این‌که داستان‌نویس خود در عرصه‌های حیات اجتماعی حضور داشته باشد. گاهی به نویسندگانی برمی‌خورم که انزوا پیشه کرده‌اند و از آنچه در جامعه‌شان می‌گذرد درک درستی ندارند. بهانه‌ی این اشخاص این است که فرهنگ عمومی بسیار مبتذل و روح‌آزار شده، اما نکته این‌جاست که اگر آنان خود را از جامعه جدا کنند و با فرهنگ عامّه آشنا نشوند، هرگز قادر نخواهند بود داستان‌هایی بنویسند که جلوه‌های همین فرهنگ را (مثلاً مصرف‌گرایی که شما نام بردید) می‌کاود. دو نمونه از داستان‌های پسامدرنی را که به موضوع ولع خرید یا مصرف‌گرایی می‌پردازند، در «آن‌جا که پنچرگیری‌ها تمام می‌شوند» از حامد حبیبی و «تبلیغات کره» از وریا مظهر می‌توانید بخوانید که هر دو در جلد سوم کتاب داستان کوتاه در ایران آورده شده و مفصلاً نقد شده‌اند.

  • با توجه به نظریات بودریار در باب واقعیت، وانموده‌ها، مفهوم فوق‌واقعیت و به طور کلی فرهنگ عامّه، وضعیت رویکرد رسانه‌های موجود در ایران را چگونه می‌بینید؟ برای مثال رسانه‌ها علاوه بر خبر رسانی، مسئولیت‌های دیگری را نیز بر دوش خود احساس می‌کنند؟ آیا این موضوع می‌تواند دستمایه‌ی نوشتن داستان‌های خلاقانه در کشور ما باشد؟

پاینده: اگر از منظر نظریه‌ی بودریار به کارکرد رسانه‌ها توجه کنیم، کار هیچ رسانه‌ای به اطلاع‌رسانی یا نشر اخبار محدود نیست. هر خبری که پخش می‌شود، خواه در رسانه‌های فعال در کشور ما و خواه در رسانه‌های هر جای دیگر، با گفتمان همراه است و اصولاً خبررسانی بدون گفتمان معنایی ندارد. نحوه‌ی انتشار خبر انفجار بمب در افغانستان و عراق در رسانه‌های ما یقیناً با نحوه‌ی انتشار همان خبر در رسانه‌های سایر کشورها فرق دارد، زیرا گفتمان مسلط در جامعه‌ی ما با گفتمان‌های مسلط در جوامع دیگر تفاوت دارد. واقعیت امری عینی و برای همه یکسان نیست که رسانه‌ها بتوانند آن را «منعکس» یا «تحریف» کنند. واقعیت عبارت است از تفسیری که ذهن سوژه به اُبژه الصاق می‌کند و این تفسیر نمی‌تواند از دلالت‌های گفتمانی بری باشد. اتفاقاً برای آن دسته از داستان‌نویسان معاصری که به سبک پسامدرن علاقه‌مندند و می‌خواهند به این سبک‌وسیاق داستان بنویسند، همین موضوع باید محل تأمل باشد. نویسنده‌ی خلاق پسامدرن کسی نیست که تکنیک‌های داستان‌نویسیِ پسامدرن را از نمونه‌های خارجی تقلید می‌کند، بلکه آن داستان‌نویسی واقعاً خلاقیت به خرج می‌دهد که ضمن آشنایی با نظریه‌های کسانی مانند بودریار، وایت، لیوتار، هاچن، مک‌هِیل و دیگران، از جمله به کارکرد رسانه‌ها در جامعه‌ی خودمان می‌اندیشد. برای نمونه‌ای از این دست داستان‌های خلاقانه، نگاهی کنید به داستان «دیگر نمی‌خواهم روزنامه بخوانم» از محسن حکیم‌معانی. در مجموع، باید بگویم آشنایی با آراء و اندیشه‌های نظریه‌پرداز بزرگی همچون بودریار به آن دسته از نویسندگان نوجوی ما که می‌خواهند کارکرد رسانه‌ها را به موضوع داستان‌نویسی‌شان تبدیل کنند، بسیار یاری می‌رساند.

--------------------
گفت‌وگو از باسط زندی


برچسب‌ها: کتاب «داستان کوتاه در ایران», شعر نو, گونه‌های نوآوری در شعر معاصر ایران, طلیعه‌ی تجدد در شعر فارسی
+ نوشته شده در تاریخ  چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴   | 

متن زیر گفت‌وگوی مفصلی است که دکتر علی خزاعی‌فر (مترجم و استاد نام‌آشنای ترجمه در دانشگاه مشهد) در جایگاه سردبیر فصلنامه‌ی مترجم، با حسین پاینده انجام داده است. فصلنامه‌ی مترجم که اخیراً نسخه‌ی دیجیتالی پنجاه‌وهفتمین شماره‌ی آن منتشر شد، باسابقه‌ترین و تأثیرگذارترین نشریه‌ی تخصصی و علمی در حوزه‌ی مطالعات ترجمه در ایران است. با نگاهی گذرا به محتوای مقالات این نشریه درمی‌یابید که مترجم از جنس نشریات کذایی موسوم به «علمی ـ‌ پژوهشی» که در واقع برای ارتقا اعضای هیأت علمی و اساساً با مقالات دوامضایی (بریده‌هایی انتحال‌شده از پایان‌نامه‌های دانشجویان) منتشر می‌شوند نیست. این نشریه عرصه‌ای است برای طرح اندیشه‌های بکر و متقن و مقالات آن موجد ژرف‌اندیشی و ارتقاء ادراک‌اند. مترجم در زمره‌ی معدود نشریاتی است که همزمان با انتشار به صورت نشریه‌ی کاغذی، در فضای مجازی هم به صورت دیجیتال منتشر می‌شود. برای دسترسی به فصلنامه‌ی مترجم می‌توانید به پایگاه اینترنتی آن مراجعه کنید که نشانی‌اش از این قرار است: http://motarjemjournal.ir

----------------------------------------------------------------------

* جناب آقای پاینده، در آغاز گفت‌وگو کمی از دوران دانشجویی خودتان بگویید. شما در دانشگاه علامه طباطبائی درس خواندید و حالا در همین دانشگاه درس می­‌دهید. اگر بخواهید نسل خودتان را با نسل دانشجویان امروزی مقایسه کنید، چه تغییرات محسوسی در روحیه و افکار دانشجویان امروز احساس می‌­کنید؟ آرمان‌های تحصیلی و شوق یادگیری دانشجویان چه تغییراتی کرده است؟ آیا شرایط آموزشی بهبود یافته است؟ آیا علوم انسانی ارتقا یافته است؟ آیا نسل امروزی شوق بیشتری برای انتخاب رشته‌­های علوم انسانی نشان می­‌دهد؟

پاینده: به گمانم حسرت خوردن بر گذشته و شُکوه دادن به آن در تباین با زمان حال، تقریباً به یک پارادایم رفتاری در جامعه‌ی ما تبدیل شده است. وقتی صحبت از مقایسه‌ی وضعیت جاری با وضعیتی سپری‌شده در میان می‌آید، غالباً می‌کوشیم چنین القا کنیم که نسل ما در گذشته فضیلت‌هایی داشت که نسل امروز فاقد آن هستند. به اعتقاد من این کار یک جور دفاع روانی در برابر واقعیت گذشت زمان و برگشت‌ناپذیریِ آن است. زمان دشمن دیرین انسان در نبرد با بنیانی‌ترین قانون طبیعت یعنی مرگ است. چشم بستن بر افول تدریجی نسل خود و بها ندادن به ظهور نسل بعدی، به لحاظ روانی بسیار خشنودکننده‌تر از به رسمیت شناختن نسل جدید است زیرا این اطمینان کاذب را می‌دهد که هنوز در اوج حیات هستیم. اما من ترجیح می‌دهم در پاسخ به سؤال شما از کلیشه‌ای که گفتم بپرهیزم و صمیمانه بگویم که وقتی نسل خودم را با نسل دانشجویان امروز مقایسه می‌کنم، بسیاری مزیّت‌ها و برتری‌ها در آن‌ها می‌بینم. به نسبت نسل دانشجویان دهه‌ی ۶۰، که من هم یکی از آنان بودم، نسل امروز به مراتب پویاتر است. به یُمنِ امکاناتی که فناوری دیجیتال در اختیار این نسل قرار داده، انجام دادن بسیاری از کارها برای آنان به مراتب سهل‌تر شده است. دریای بیکران اینترنت متون فوق‌العاده زیادی را برای آنان دسترس‌پذیر کرده است که نسل من یا در اختیار نداشت و یا با دشواری‌های فراوان می‌توانست به آن‌ها دست بیابد. در دوره‌ای که من دانشجوی لیسانس در دانشگاه علامه طباطبائی بودم، سفارش دادن کتاب در نمایشگاهی که سالی یک نوبت برگزار می‌شد (سفارش کتاب و دریافت آن حدود ده ماه بعد، نه خرید مستقیم آن، چنان‌که الان در نمایشگاه بین‌المللی کتاب میسّر است)، راه اصلی تهیه‌ی کتاب بود، حال آن‌که امروزه کتاب‌های الکترونیکی به وفور در اینترنت یافت می‌شوند و بسیاری مجراها و شکل‌های دیگر برای استفاده‌ی مشترک از منابع علمی هم وجود دارند. البته ناگفته نباید گذاشت که استفاده از اینترنت پیامدهای زیانبار یا آسیب‌هایی هم داشته است، از جمله این‌که نسل دانشجویان امروز اتکای فراوان و اطمینان مطلقی به این منابع دارند، حال آن‌که در فضای مجازی همه‌جور منبع، اعم از علمی و غیرعلمی، به چشم می‌خورد و نباید ساده‌پندارانه تصور کرد که همه‌ی آن‌ها قابل استناد هستند. گرایش به تهیه‌ی مطالب پروژه‌های تحقیقاتی و حتی تدوین (نه پژوهش و نگارش) پایان‌نامه بر اساس نوشته‌های موجود در اینترنت امروزه به روالی عادی در میان دانشجویان علوم انسانی تبدیل شده است. همچنین باید اضافه کنم که شتابی که جزو خصیصه‌های مدرنیته و پسامدرنیته است باعث شده که بسیاری از دانشجویان نسل جدید شکیبایی لازم برای پژوهش و یادگیری از راه پژوهش را نداشته باشند. در دوره‌ی دانشجوییِ من، ضرباهنگ کارها (مثلاً نوشتن تز) آهسته‌تر بود، ولی حُسنی هم داشت چون ما در فرایند وقت‌گیر و طولانی‌تری با متون پایه‌ایِ رشته‌ی خودمان سر و کار پیدا می‌کردیم و آن‌ها را درونی می‌کردیم، حال آن‌که الان گرایش به درک سطحی متون و بسنده کردن به حفظ کردن آن‌ها در میان دانشجویان بسیار مشهود است. با این همه، همان‌طور که گفتم، تفاوت نسل‌ها را نباید به حساب فضیلت یکی و ابتذال دیگری گذاشت. من ترجیح می‌دهم تفاوت‌های نسل خودم با نسل فعلی دانشجویان را برحسب نظریه‌ی «اُبژه‌های نسلی» بفهمم که روانکاو معاصر انگلیسی کریستوفر بالِس مطرح کرده است. یکی از مهم‌ترین مقالات بالِس را که همین نظریه در آن تبیین شده است، با عنوان «ذهنیت نسلی: دیدگاهی روانکاوانه درباره‌ی‌ اختلاف نسل‌ها»، من پیشتر ترجمه کرده‌ام که در فصلنامه‌ی ارغنون (شماره‌ی ۱۹ زمستان ۱۳۸۰) منتشر شده است. در مقاله‌ای که اشاره کردم، بالِس این دیدگاه را مطرح می‌کند که هر نسلی اُبژه‌ها یا مصداق‌های امیال خودش را دارد. برخی از این اُبژه‌های نسلی عبارت‌اند از خوانندگان مشهور در آن زمان، هنرپیشه‌های مشهور، ورزشکاران نامدار، مُد لباس، فناوری روز، اتومبیل‌های جوان‌پسند، و غیره. هر نسلی مطابق با اُبژه‌های زمانه‌ی خودش ذهنیتی خاصِ خودش پیدا می‌کند و هویتش را بنابر همین ذهنیت در تمایز با هویت نسل‌های پیشین تعریف می‌کند. به اعتقاد بالِس، اشیائی که نوجوانان برای آذین بستن اتاق‌های‌شان استفاده می‌کنند، نمادی تمام‌عیار از ذهنیت نسلی آنان است، به گونه‌ای که اگر نمونه‌هایی از اتاق‌های نوجوانان و جوانان چندین دهه را بازآفرینی کنیم و به نمایش بگذاریم، می‌توانیم تحول فرهنگی آن جامعه را در گذر زمان به طور عینی ببینیم. وقتی از منظر این نظریه‌ی میان‌رشته‌ای که تلفیقی از انسان‌شناسی و روانکاوی است به تفاوت نسل خودم با نسل امروز دانشجویان علوم انسانی نگاه می‌کنم، تردید ندارم که اُبژه‌های نسل من با اُبژه‌های نسل فعلی فرق دارند. برای مثال، وایبر، مرتضی پاشایی، اینستاگرام، تتلو، تلفن همراه، MP4، کورتانا (در ویندوز ۱۰) و خیلی چیزهای دیگر جزو مؤلفه‌های تعریف‌کننده‌ی نسل امروزند که البته در نسل من اصلاً وجود نداشتند. بر این اساس، من ظهور نسل جدید را حرکتی در طول خط زمان می‌بینیم. نه نسل خودم را برتر از آنان می‌دانم و نه آنان را تمثال پیشرفت و نیل به کمال‌مطلوب‌های آموزشی و علمی.

 * در حوزه‌ی علوم انسانی ما زیاد ترجمه می­‌کنیم ولی آنچه هم تألیف می­‌کنیم، اعم از مقاله و کتاب و پایان‌نامه، باز بوی ترجمه می­‌دهد، بیشتر اقتباس است تا تألیف. این شاید به این دلیل است که در حوزه‌ی نظریهپردازی در علوم انسانی چندان پیشرفته نیستیم و گرفتن نظریه‌­ها برای‌مان ساده­‌تر است تا ساختن آن‌ها، ضمن این­‌که از یک طرف نظام آموزشی ما را به سوی تفکر انتقادی و نظریهپردازی سوق نمی­‌دهد و از طرف دیگر ما را به تولید مقاله وادار می­‌کند. با این ترتیب فکر می‌کنم که ترجمه در نظام آموزشی ما یک حضور آشکار و یک حضور پنهان دارد. آنچه جالب توجه است این است که به حضور آشکار ترجمه چندان اعتنایی نمی­‌شود و حضور پنهان آن را هم تلاش می‌­شود که از نظر پنهان بماند. برای مثال دانشگاه به ترجمه (آشکار)، هر قدر هم استادانه و در زمینه­‌ای بسیار مبرم صورت گرفته باشد، بهای چندانی نمی‌دهد اما به تألیف هرچند هم ضعیف و در موضوعی هرچند هم تکراری بها می‌دهد و حتی کتابنامه‌ی پُروپیمانِ مقالات را حُسن مقاله می‌داند. آیا شما با این دو گونه حضور ترجمه در حوزه­‌های علوم انسانی موافقید؟ براستی در نظام دانشگاهی ما سهم مطلوب ترجمه چیست و جایگاه شایسته‌ی آن کدام است؟

پاینده: ‌از نظر من، ترجمه روح سرگردانی است که همچون شبحی ناپیدا در آکادمی ایرانی، این‌جا و آن‌جا، گهگاه خود می‌نمایاند و بعد پنهان می‌شود. ترجمه یک شبح است چون نظام آکادمیک ایرانی رسماً آن را نمی‌پذیرد، هرچند که هرگز قادر نیست حضور مؤثر و تعیین‌کننده‌ی آن را در فضای مطالعات دانشگاهی و علمی کتمان کند. از سه‌چهار دهه پیش به این سو، ترجمه در دانشگاه‌های ما کمابیش به دیده‌ی تردید نگریسته شده است. از نظر بسیاری از اشخاص، ترجمه نشانه‌ی انفعال در برابر اندیشه‌ی غیرخودی است. این‌جا ما با همان دوبودگی مواجه‌ایم که در فلسفه‌ی دریدا به خوبی تئوریزه شده است: «خود/دیگری». در این تقابل دوجزئی، از دیرباز «خود» بر «دیگری» اولویت و رجحان داده شده است. در نتیجه، ورود تفکر «دیگری» به ساحت «خود»، نوعی خطر یا تهدید پنداشته می‌شود. کار ترجمه دقیقاً همین است: فراهم آوردن زمینه‌ای برای تعاطی اندیشه‌ها. به نظر من ترجمه یعنی ورود به دیالوگی بین‌الاذهانی. ترجمه این امکان را می‌دهد که جهان پیرامون را با نگاهی آشنایی‌زدایی‌شده، در پرتوی نو و حتی غریب، با معنایی جدید و البته تأمل‌انگیز ببینیم. ترجمه کردن و ایضاً خواندن ترجمه حکم قرار گرفتن در معرض گفتمانی نو را دارد، گفتمان «دیگری». با ترجمه است که دیدن جهان از دریچه‌ای نامسبوق را تجربه می‌کنیم. اما، چنان که اشاره کردم، اکنون چند دهه است که استنباطی شک‌آمیز از ترجمه در سطوح کلان مدیریت فرهنگی جامعه تفوق پیدا کرده است. مطابق با این استنباط، ترجمه مجرای نفوذ فرهنگ بیگانه است و نباید به آن میدان داد. حتی استدلال می‌شود که ترجمه موجبات رکود علمی را فراهم می‌آورد، زیرا به جای تولید علم، واردات علم را استمرار می‌بخشد. به بیان ساده‌تر، اگر ترجمه کنیم، حتی در حوزه‌های کاملاً علمی، فقط مصرف‌کننده‌ی دانش دیگران باقی خواهیم ماند؛ حال آن‌که اگر تألیف کنیم موفق به تولید دانش خواهیم شد. به اعتقاد من، این دیدگاه  به‌غایت فروکاهنده و ساده‌اندیشانه است. کسانی که چنین برداشت ابتری از ترجمه دارند متوجه نیستند که ترجمه راه ما برای رسیدن به مرزهای نو در دانش را بسیار کوتاه‌تر می‌کند. انتقال تجربه‌ها و دستاوردهای علمی از راه ترجمه این امکان را فراهم می‌کند که از پیمودن مسیرهای قبلاً پیموده‌شده و آزمودن تجربه‌های قبلاً آزموده‌شده خودداری کنیم و در عوض نیرو و توان‌مان را صرف پیشبرد دانش از مرزهای فعلی کنیم. آئین‌نامه‌ی ارتقاء اعضای هیأت علمی در دانشگاه‌های ما گواه بی‌اهمیت شمردن ترجمه است. مطابق با این آئین‌نامه، ترجمه هیچ جایگاه مهمی در سنجش توانایی‌های علمی استادان ندارد و استادان تشویق نمی‌شوند که مقالات یا کتاب‌های علمی را ترجمه کنند. وقتی امتیاز تألیف کتاب حدود بیست برابر بیشتر از امتیاز ترجمه‌ی کتاب باشد، به طور طبیعی باید انتظار داشت که میل به ترجمه در میان اعضای هیأت علمی کمتر شود. البته ترجمه نوعی پراتیک اجتماعی، فرهنگی و سیاسی است که ریشه‌های بسیار قوی در تاریخ مدوّن بشر دارد و هرگز نمی‌توان آن را ریشه‌کن کرد. در تاریخ مدوّن کشور خودمان، ترجمه قدمتی بسیار طولانی دارد و به حدود سده‌ی ششم قبل از میلاد مسیح (ع) در دوره‌ی هخامنشی می‌رسد. چنان‌که می‌دانیم، گسترش قلمرو امپراتوری هخامنشی در سرزمین‌های جدیدی که اقوام‌شان به زبانی غیر از فارسی باستان تکلم می‌کردند (مثلاً زبان‌های بابلی، لیدیایی، آشوری و یونانی) باعث شد که دست‌اندرکاران حکومت دو زبان ایلامی و آرامی را هم به زبان فارسی برای صدور احکام حکومتی و نوشتن مکاتبات دربار اضافه کنند. غرضم از این اشاره به تاریخ این است که ترجمه در تاریخ و فرهنگ ما مسبوق به سابقه‌ای طولانی است و نمی‌توان آن را با بخشنامه و دستورات مدیریتی ساقط کرد. از این رو، گرچه کسی در دانشگاه به ترجمه تشویق نمی‌شود، اما ترجمه همچنان به صورت یک جریان قوی و مستمر ادامه دارد. خودِ من هرگز مقهور ناچیز بودن امتیاز ترجمه در نظام دانشگاهی ایران نشده‌ام و خوشحالم که کارنامه‌ی علمی‌ام از جمله شامل ترجمه‌ی هفت کتاب است که یکی از آن‌ها (با عنوان مطالعات فرهنگی درباره‌ی فرهنگ عامّه) جایزه‌ی کتاب فصل در ترجمه را در سال ۱۳۸۶ به خود اختصاص داد، ضمن این‌که ترجمه‌ی هشت کتاب را هم ویرایش کرده‌ام که هفت عنوان از آن ترجمه بوده است. علاوه بر این‌ها چهل مقاله ترجمه کرده‌ام که باز هم یکی از آن‌ها (با عنوان «کتاب مقدس به منزله‌ی اثر ادبی») در جشنواره‌ی مطبوعات جایزه‌ی بهترین مقاله‌ی ترجمه‌شده در سال ۱۳۷۴ را به خود اختصاص داد. منظورم از اشاره به این نکات این است که اگر کسی به اهمیت ترجمه واقف باشد، مرعوب بخشنامه نمی‌شود و ناچیز بودن یا حتی صفر بودن امتیاز ترجمه، او را از ترجمه بازنمی‌دارد. از سوی دیگر، به این موضوع هم باید توجه داشت که سلب اعتبار و امتیاز از ترجمه، راهی برای شارلاتانیسم دانشگاهی گشوده است، به این معنا که بسیاری از استادان ترجمه می‌کنند و حاصلش را با عنوان مقبول و فریبنده‌ی «تألیف» منتشر می‌کنند تا از امتیاز تألیف برخوردار شوند. گاهی اوقات نیز این اشخاص فصل‌های مختلف این یا آن کتاب را به عنوان تکلیف درسی به دانشجویان می‌دهند تا آنان ترجمه کنند و ایشان با کشیدن دستی بر سر و گوش آن ترجمه‌های غالباً مغلوط و سست، همان ترجمه‌ها را به نام خودشان (یا حداکثر با دو امضا) به صورت کتاب منتشر کنند. انواع سرقت‌های اینچنینی در دانشگاه‌های ما به قدری رواج و رسمیت دارد که سخن گفتن بر ضد آن اوقات همکاران‌مان را تلخ می‌کند. به گمانم این را باید نشانه‌ای از این دانست که تا چند وقت دیگر، اگر پزشکی لزوم رعایت بهداشت در محیط بیمارستان را یادآوری کند او را به طور علنی در دادگاهی محاکمه خواهند کرد. اما نکته‌ی مهم‌تر برای من این است که همین شیادانی که ترجمه‌ی دانشجویان را به نام خودشان منتشر می‌کنند، یا آن فریبکارانی که ترجمه‌های ناقص و مغلوط خودشان را به عنوان تألیف انتشار می‌دهند، همه‌وهمه بر حقانیت ترجمه و بر لزوم و اجتناب‌ناپذیریِ ترجمه شهادت می‌دهند بدون این‌که خودشان متوجه باشند. روزی خواهد آمد که آکادمی ایرانی هم بر این باور علمی رسماً صحّه خواهد گذاشت که ترجمه نه کاری عبث، نه خدمتی به بیگانگان، نه هموار کردن مسیر ورود اندیشه‌های «غیرخودی»، بلکه شیوه‌ای از تفکر و فهم جهان است.

*در حوزه‌ی نظریه‌ی ادبی، چندین دهه است که بحث‌های پُرشوری درباره‌ی هرمنوتیک، عدم تعیّن معنی و مرگ مؤلف در جریان است. به نظر شما  نتیجه‌ی این بحث‌ها برای کسی که عملاً به کار ترجمه‌ی ادبی مشغول است چیست؟ اگر در وجود معنیِ ثابت تشکیک شود مترجم چه چیزی را باید ترجمه کند؟ شما چگونه بین اعتقاد به عدم تعیّن معنی و کار عملی ترجمه رابطه برقرار می­‌کنید؟

پاینده: ‌اجازه بدهید ابتدا این نکته را روشن کنیم که در نظریه‌های ادبی متأخر مقصود از «عدم تعیّن معنا» چیست، چون به گمانم برخی تلقی‌های نادرست از این موضوع باعث شده است که در حوزه‌ی نقد ادبی هر کسی هر تفسیری را مجاز بداند و ایضاً در حوزه‌ی ترجمه هر مترجمی برداشت خود از متن را مبنای ترجمه بداند. در نظریه‌های ادبی مدرن و پسامدرن عموماً حرکتی برای دور شدن از رویکردهای سنتی نقد به چشم می‌خورد، رویکردهایی که معنا را به نیّت آگاهانه‌ی مؤلف مربوط می‌دانستند و قائل به وجود «پیامی پنهان‌شده در متن» بودند. مطابق با آن رویکردها، که اکنون تقریباً منسوخ تلقی می‌شوند، معنا را شخص مؤلف هنگام نوشتن اثر یک بار برای همیشه تعیین می‌کرد و خوانندگان و منتقدان برای فهم آن معنا می‌بایست چندوچون یا جزئیات زندگی نویسنده را بکاوند تا بتوانند بین رویدادهای زندگی مؤلف یا تجربیات زیسته‌ی او از یک سو و مضامین یا درونمایه‌های آثارش از سوی دیگر تناظری یک‌به‌یک برقرار کنند. این پارادایم از مطالعات ادبی، مؤلف را خداوندگار معنای مستتر در اثر ادبی می‌دانست و قائل به این بود که نهایت توفیق هر منتقدی این است که آنچه را این خداوندگار مراد کرده بود کشف کند. دقت کنید که این‌جا ما با واژگان و تعبیرهایی شبه‌دینی و شبه‌عرفانی مواجه هستیم. وقتی از «خداوندگار اثر» صحبت به میان می‌آوریم، این برداشت را القا می‌کنیم که مؤلف صاحب برحق و ازلی-ابدیِ معنا در متن است. به عبارتی، مؤلف خالق است و بر مقدرات مخلوق (اثر) تسلط دارد. همچنین وقتی نقد ادبی را مترادف «کشف» معنای اثر می‌دانیم، تلویحاً این ایده‌ی شبه‌عرفانی را القا می‌کنیم که منتقد باید به فهم آنچه پیشاپیش در متن به ودیعه گذاشته شده است (معنای مورد نظر نویسنده) نائل شود، مثل عارفی که در تاریکی مطلق نوری بر قلبش ساطع می‌شود و او در پرتو این اشراق به راز کائنات وقوف پیدا می‌کند. بی دلیل نیست که تا پیش از پیدایش نظریه‌های مدرن و پسامدرن در نقد ادبی، عموماً لفظ «اثر» را به کار می‌بردند، حال آن‌که از زمان ثانوی شدن رویکردهای مؤلف‌محور اصطلاح «متن»‌ رواج پیدا کرده است. «اثر» هاله‌ای از تقدس دارد و جایگاهی لاهوتی و استعلایی به ادبیات می‌دهد، ولی اصطلاح «متن» ادبیات را به امری ناسوتی تبدیل می‌کند. «اثر» را همیشه یک «اثرگذار» یا آفریننده به وجود می‌آورد که باید شناخته و تکریم شود، اما نگارنده‌ی متن فقط یک کاتب است و نه بیش از آن. ظهور نظریه‌هایی که این جایگاه لاهوتی و خداگونه را از مؤلف سلب کرده‌اند موجد رویکردهایی در نقد ادبی شده است که به جای نیّتِ یگانه و مناقشه‌ناپذیرِ مؤلف به دنبال معانی متکثری در متن می‌گردد که صحّتش برحسب استدلال و شواهدی که منتقد ارائه می‌کند سنجیده می‌شود. نظریه‌ی بارت درباره‌ی مرگ مؤلف تلاشی است برای رهانیدن متن از سرنوشت مقدّر یا جبری‌ای که گویا مؤلف برای آن رقم زده است. قائل شدن به معنایی یگانه و تغییرناپذیر، اندیشه و تحلیل را در حوزه‌ی مطالعات ادبی به امری زائد تبدیل می‌کند. اصلاً وقتی هر شعر یا داستانی معنای خاصی دارد که نویسنده‌ی آن برایش در نظر گرفته است، دیگر چرا باید درباره‌ی متون ادبی و معنای آن‌ها پژوهش یا بحث کرد. کافی است زندگی مؤلف و آراء و اندیشه‌های شخصی او را بشناسیم تا به معنای متونی که او نوشته برسیم. یا همان معنایی را که «استادان» قبلاً کشف کرده‌اند بخوانیم و یاد بگیریم. نقد ادبی جدید با چنین دیدگاهی سازگار نیست. از سوی دیگر، «مرگ مؤلف» به معنای آنارشیسم در نقد ادبی نیست. این تصور که «معنا یگانه نیست، پس هر کسی مجاز است بی هیچ دلیلی معنای هر متنی را آن‌طور که خودش می‌خواهد استنباط کند» اساساً خودِ نقد را به کاری زائد تبدیل می‌کند. می‌توان پرسید که: اگر براستی هیچ ضابطه یا قاعده‌ای برای تبیین معانی متون ادبی وجود ندارد و معنا یعنی آنچه هر خواننده‌ای به دلخواهِ خودش از متن می‌فهمد، دیگر چرا باید نقد ادبی بیاموزیم؟ اصلاً در آن صورت می‌توان نقد ادبی را آموزش داد؟ مگر نه این‌که نظریه‌های نقادانه عمل نقد را قاعده‌مند می‌کنند؟ اگر نقد کاری بی‌قاعده است، نظریه‌های نقادانه ــ که دقیقاً به سبب نظریه بودن‌شان باید قاعده‌مند باشند ــ به چه کار می‌آیند؟ اگر عدم تعیّن معنا را مترادف من‌عندی بودن نقد بپنداریم، آن‌گاه خودِ عمل نقد غیرضروری می‌شود. ناگفته پیداست که هیچ نظریه‌ای نمی‌تواند ضرورت خودش را نفی کند. آنارشیسم در نقد، زمینه‌ی بسیار مناسبی در فرهنگ ما دارد زیرا نقد ادبی در کشور ما از دیرباز با رویکرد سنتی و منسوخ‌شده‌ای که توضیح دادم فهمیده و تدریس شده است. در کتاب‌های درسی مدارس و در کلاس‌های دانشگاه شعر را تراوشی از افکار و عقاید شاعر دانسته‌ایم و به جای بررسی متن شعر، تمرکزمان بر احوال خودِ شاعر بوده است. پیداست که وقتی با نظریه‌هایی روبه‌رو می‌شویم که معنا را امری گفتمانی، پویا و تحول‌یابنده معرفی می‌کنند و ما را به دقت در چندوچونِ متن و تحلیل آن فرامی‌خوانند، به طور طبیعی با آن نظریه‌ها تخالف می‌ورزیم. برداشت‌های سطحی و ابتر از نظریه‌ی مرگ مؤلف در کشور ما، برداشت‌هایی که برحسب آن‌ها هر کسی می‌تواند هر معنایی را از متون استنباط کند و مشروع بداند، روی دیگر همین تخالف‌ورزیِ با نظریه و نقد جدید است. مجوز دادن به هر استنباط بی‌پایه‌ای از متون به بهانه‌ی «مرگ مؤلف»، استنکافی است از الزامات نقدِ نظام‌مند. به همین قیاس، مجوز دادن به هر ترجمه‌ی من‌عندی و بی‌اساسی از متون به بهانه‌ی «مرگ مؤلف» در واقع حکم استنکاف از الزامات ترجمه‌ی نظام‌مند و نظریه‌مبنا را دارد. نظریه‌ی مرگ مؤلف فضایی برای تحلیل نشانه‌های متنی ایجاد می‌کند و معنا را تابعی از آرایش یا چیدمانی می‌داند که منتقد در خوانش نقادانه‌اش به نشانه‌های درون‌متنی می‌دهد، اما فراموش نکنیم که حتی در این حالت هم معنا را امری قائم‌به‌فرد یا دلبخواهانه نمی‌دانیم. در واقع، استدلال منتقد و استناد او به نشانه‌ها می‌تواند نقد او را قابل قبول کند، ولو این‌که نهایتاً و بر اساس آن نقد به معنایی برسیم که مؤلف یا به آن وقوف نداشته و یا مورد نظرش نبوده است. اگر کسانی با برداشتی نازل و نادرست از نظریه‌ی مرگ مؤلف و تسرّی دادن آن به حوزه‌ی ترجمه نتیجه می‌گیرند که هر ترجمه‌ای می‌تواند درست باشد و جای مناقشه ندارد، باید گفت این تلقیِ توجیه‌ناپذیر فقط باعث تضعیف ترجمه به منزله‌ی یک رشته‌ی آکادمیک می‌شود. آکادمی جای آموزش روش‌های علمی است و اگر قرار باشد ترجمه را این‌گونه غیرروشمند بدانیم و ملاکی برای سنجش آن نداشته باشیم، آن‌گاه اصولاً علمی بودن رشته‌ی ترجمه را محل پرسش و حتی تردید جلوه داده‌ایم.

* این‌طور که شما می‌­فرمایید، معنی هر جمله ثابت نیست و دو یا چند مترجم ممکن است به دو یا چند معنی متفاوت و در عین حال قابل دفاع برسند و اگر مترجم برای معنایی که از متن فهمیده دلایل و قرائن قابل دفاعی پیدا نکند، طبعاً ترجمه‌ی او غلط است. به گمان من، جدا از این نوع غلط تفسیری، نوعی دیگر از غلط هست که عجالتاٌ می‌توان آن را غلط زبانی نامید. این نوع غلط زمانی اتفاق می­‌افتد که مترجم به دلیل این‌که به زبان مبدأ تسلط کافی ندارد، در تحلیل زبانیِ متن اشتباه می­‌کند. برای مثال، معنی کلمه یا معنی نهفته در ساختاری را نادرست می‌­فهمد یا روابط معنایی میان کلمات را درست درک نمی­‌کند. شما با تفکیک میان این دو نوع غلط موافقید؟ به عبارت دیگر، آیا می‌­پذیرید که بحث‌های نظری که درباره‌ی عدم تعیّن معنی می­‌شود ارتباطی با اغلاط زبانی ندارد، حال آن‌که عمده‌ی اغلاطی که در ترجمهها می­‌بینیم اغلاط زبانیِ آشکار هستند و نه اغلاط تفسیری؟

پاینده: بله، موافقم. تفکیکی را که شما بین این دو نوع اشتباه قائل می‌شوید، می‌توانم قیاس کنم با دو اشتباه متداول در نقد ادبی. یک اشتباه این است که منتقد نتواند دلایل برآمده از متن، یا مبتنی بر متن، برای خوانش خودش ارائه دهد. در این حالت می‌گوییم که او به جای نقد متن، دست به نوعی تفسیر دلبخواهانه زده است. اشتباه دیگر این است که منتقد به علت عدم تسلط بر مفاهیم نقد، درک درستی از عناصر سازنده‌ی متن ندارد و لذا نقد او از پایه و اساس غلط است. برای مثال، وقتی منتقد ادبی تعریف درستی از عنصر «شخصیت» یا «کشمکش» نداشته باشد، طبعاً در بررسی ادبیات داستانی از تبیین انگیزه‌ی شخصیت‌ها یا علت کشمکش بین آن‌ها عاجز است. در این وضعیت، آنچه او درباره‌ی این داستان بگوید کلاً غلط و ناپذیرفتنی است. عناصری مثل شخصیت، زاویه‌ی دید، کشمکش و غیره نقشی معناساز در داستان ایفا می‌کنند، همان‌طور که فعل و قید و صفت و غیره واحدهایی معناساز در زبان‌اند. مترجمی که با عناصر معناساز در زبان مبدأ آشنا نباشد و دستور زبان آن را درست بلد نباشد، مانند منتقد ادبی‌ای است که با عناصر داستان آشنا نیست.

*در مقاله­‌ای که خانم دل­ زنده­­روی (مترجم شماره ۵۶) با عنوان «ترجمه‌ی کلاسی و ترجمه‌ی حرفه‌ای» نوشته‌­­اند، ادعا کرده‌­اند که آموزش ترجمه در ایران با بحرانی جدی روبه‌رو است. به اعتقاد ایشان، عامل این بحران این است که غالب کسانی که ترجمه درس می­‌دهند خود تجربه کار عملی ترجمه را ندارند. شما با این دیدگاه موافق هستید؟ اگر موافقید بفرمایید چرا این افراد نمی‌توانند ترجمه تدریس کنند. به چه دلیل مترجم بودن برای تدریس ترجمه ضروری است؟ 

پاینده: تا همین چند سال پیش رشته‌ی ترجمه در دانشگاه‌های ما گروه آموزشی مخصوص به خودش را نداشت و تحت قیمومت رشته‌ی زبان و ادبیات انگلیسی طبقه‌بندی می‌شد. درس‌های دانشجویان رشته‌ی مترجمی هم در دو سال اول تحصیل‌شان با درس‌های دانشجویان رشته‌ی ادبیات انگلیسی مشترک بود. اکنون که ترجمه توانسته است جایگاه یا هویت مستقل خودش را در حوزه‌ی علوم انسانی پیدا کند و در نتیجه رشته‌ای مستقل محسوب می‌شود و از گروه آموزشی خاص خود برخوردار است، باید در تصورات قبلی‌مان درباره‌ی مدرسان این حوزه از علوم انسانی، همچنین در ملاک‌های‌مان برای تدریس در این رشته تجدیدنظر کنیم. در گذشته، درس‌های ترجمه را هر کسی ارائه می‌کرد، اغلبْ کسانی که رشته‌شان در واقع تدریس زبان انگلیسی بود. در برخی از دانشگاه‌ها حتی کسانی که در سایر علوم انسانی درس خوانده بودند صرفاً به دلیل این‌که در رشته‌ی خودشان مدرسانی موفقی نبودند به حوزه‌ی ترجمه تبعید می‌شدند. به نظر من، تأسیس دانشگاه آزاد به نازل شدن هرچه بیشتر جایگاه و شأن رشته‌ی مترجمی شدت داد. در بدو تأسیس این تشکیلات، می‌شنیدیم که بخصوص در شعبه‌های آن در شهرهای کوچک، از معلمان زبان انگلیسی در مدارس و حتی بازنشسته‌های نیروی هوایی و امثال آنان برای تدریس ترجمه استفاده می‌شود. تدریس ترجمه را کاری تخصصی محسوب نمی‌کردند. استدلال این بود که «ترجمه که کار سختی نیست؛ می‌شود از هر کسی که زبان انگلیسی بلد است به این منظور کمک گرفت». متأسفانه عده‌ای از همکاران ما هم پذیرش انبوه دانشجو در رشته‌ی مترجمی به این شکل را گامی در راه گسترش این رشته می‌پنداشتند و با دانشگاه آزاد همکاری کردند، غافل از این‌که با این کار در واقع به هویت و تعریف ترجمه به منزله‌ی حوزه‌ای از علوم انسانی در آکادمی ضربه وارد می‌شود. وقتی هر کسی که زبان انگلیسی بداند واجد شرایط تدریس ترجمه قلمداد شود، آرام‌آرام این تصور در اذهان ما شکل می‌گیرد که ترجمه و تدریس آن اصلاً کاری تخصصی نیست. برای مثال، کسی هم که از راه تحصیل در رشته‌ی کشاورزی در انگلستان یا آمریکا با زبان انگلیسی آشنا شده است می‌تواند علاوه بر تدریس در تخصص خودش، چند واحد هم ترجمه درس بدهد. همین امروز هم گاه در راهروهای دانشکده به پوسترهایی برمی‌خوریم که خبر برگزاری «کارگاه ترجمه» را اعلام می‌کند و با دقتِ بیشر متوجه می‌شویم که برگزارکنندگان این کارگاه‌ها همکاران ما در گروه حقوق یا علوم سیاسی و روان‌شناسی و غیره هستند. اما این اشخاص هیچ جایگاهی برای ترجمه به منزله‌ی یک رشته‌ی دانشگاهی قائل نیستند. در واقع، آنان ترجمه را کاری تفننی می‌دانند که در حاشیه‌ی کار اصلی‌شان می‌توانند انجام دهند. گاه هم توانایی تدریس ترجمه باعث تفاخر این مدرسان به اقران‌شان است. اگر از این زاویه به موضوع نگاه کنیم، آن‌گاه بهتر درمی‌یابیم که چرا امروز، در وضعیتی که ترجمه جایگاه مستقل خودش را در آکادمی پیدا کرده، ضروری است که استادان ترجمه آثاری هم ترجمه کرده باشند. من واقف هستم که عده‌ای با این استدلال که «ما تئوری ترجمه را درس می‌دهیم» خودشان را صاحب صلاحیت تدریس در این حوزه می‌دانند، اما آیا این استدلال روی دیگر همان تلقی غیرتخصصی‌ای نیست که در بالا توضیح دادم؟ اصلاً حتی اگر این سخن را درست فرض کنیم (یعنی برخی از استادان تخصص‌شان فقط تدریس تئوری ترجمه باشد)، آن‌گاه باز هم این پرسش بدون پاسخ می‌ماند که: از تدریس صِرفِ تئوری ترجمه چه حاصل؟ اجازه بدهید نظیر همین پرسش را در حوزه‌ی کار خودم مطرح کنم: از تدریس صِرفِ تئوری‌های نقد چه حاصل؟ نظریه‌های نقد ادبی را تدریس می‌کنیم تا منتقد ادبی بپرورانیم و نیازی در حوزه‌ی هنر و ادبیات را برطرف کنیم، نیازی واقعی در جامعه را. می‌خواهیم کارشناسان برنامه‌های نقد فیلم و ادبیات در رادیو و تلویزیون، یا دبیران صفحات ادبی در روزنامه‌ها و مجلات، توانایی نقد علمی آثار هنری و متون ادبی را داشته باشند و اظهارنظرهای شخصی و سلیقه‌ای جای خود را به رویکردهای علمی بدهد تا نهایتاً از طریق نقدِ تولیدات هنری و ادبی به شناختی از ناپیداترین لایه‌های فرهنگ اجتماعی نائل شویم. تدریس نقد ادبی بدون مبادرت کردن به نقد متون ادبی و هنری، یا بدون برخورداری از توانایی عملیِ نقد، هرگز نمی‌تواند به نائل شدن ما به هدف اصلی از آموزش این حوزه از علوم انسانی کمکی بکند. به طریق اولی، می‌توان پرسید: اگر آشپز طرز پخت غذایی را خوب شرح بدهد اما خودش بلد نباشد آشپزی کند، آن‌گاه آیا می‌توان او را مدرس واقعی آشپزی محسوب کرد؟ آیا حاضریم برای اخذ گواهینامه‌ی رانندگی از مربی‌ای آموزش بگیریم که خودش نمی‌تواند رانندگی کند یا خودش گواهینمامه‌ی رانندگی ندارد؟ از این حیث، من معتقدم استاد ترجمه به معنای واقعی کلمه امثال ابوالحسن نجفی و عبدالله کوثری هستند، نه کسانی که ترجمه‌ای ندارند یا هیچ‌کس آنان را در جایگاه مترجم نمی‌شناسد اما مدعی تدریس و استادی ترجمه در دانشگاه‌اند. این سخن که «من فقط تئوری ترجمه درس می‌دهم» واجد تناقضی منطقی است، زیرا تئوری تا جنبه‌ی کاربردی پیدا نکند منجر به کنش یا مابه‌ازای عینی (تأثیر) نمی‌شود. آیا هدف از پذیرش دانشجو در رشته‌ی مترجمی صرفاً آشنا کردن اشخاص با تئوری‌های ترجمه است؟‌ حاصل این آشنایی چیست؟‌ چرا باید از بودجه‌ی عمومی کشور برای کاری هزینه کنیم که هیچ فایده یا مابه‌ازاء عملی برای آحاد جامعه‌ی ما ندارد؟ می‌بینید که مجاز دانستن تدریس ترجمه توسط کسانی که خودشان هیچ ترجمه‌ای ندارند چه دلیل محکمی برای تعطیل کردن این رشته به مخالفان ترجمه به منزله‌ی یک رشته‌ی دانشگاهی می‌دهد. من شنونده‌ی سخنان برخی از مدیران نظام آموزشی کشور بوده‌ام که دقیقاً همین دیدگاه تساهل‌آمیز درباره‌ی تدریس ترجمه را (این‌که نیازی نیست مدرسان ترجمه خودشان ترجمه کرده باشند) دلیلی متقن برای بی‌ریشه و بی‌حاصل دانستن رشته‌ی ترجمه می‌دانند. آنان استدلال می‌کنند که نیازی به نظریه‌دان‌های ترجمه نداریم، چون مشکل ما در حوزه‌ی ترجمه اساساً ناکارآمدی کسانی است که ترجمه می‌کنند. از این‌جا نتیجه می‌گیرند که بهتر است رشته‌ی ترجمه را تعطیل کنیم و در عوض آموزش زبان انگلیسی را تقویت کنیم و در عین حال دانشجویان ملزم به گذراندن چند واحد ترجمه شوند تا در این زمینه تجربه‌ی عملی کسب کنند و با ورود به این عرصه مشکلی را که اشاره شد برطرف کنند. ناگفته نماند که این موضوع (جواز تدریس ترجمه به کسانی که خود توانایی ترجمه کردن ندارند) ابعاد دیگری هم دارد که به وضعیت اسفبار آکادمی در کشور ما مربوط می‌شود و مختص رشته‌ی ترجمه هم نیست. تجاری شدن آموزش عالی در دانشگاه‌های ما تا آن‌جا پیش رفته که محاسبه درباره‌ی درآمدهای بادآورده‌ی حاصل از راهنمایی رساله‌ی دکتری و پایان‌نامه‌ی فوق‌لیسانس عملاً هرگونه ملاحظه‌ی آکادمیک یا ملاک علمی را به حاشیه رانده است. صحبت از این‌که کارنامه‌ی علمی استاد راهنمای تز یا مدرس ترجمه باید نشان‌دهنده‌ی پژوهش‌های شاخص در این زمینه (ترجمه) باشد، یا این سخن که استاد ترجمه باید از جمله با کتاب‌ها و مقالاتی که ترجمه کرده است برای ارتقا امتیاز بگیرد، در دانشگاه‌های ما ظاهراً سخنی عجیب و نافهمیدنی تلقی می‌شود و اصلاً راهنمایی تز را مترادف پژوهش می‌دانند و به آن امتیاز می‌دهند. متقابلاً محاسبه‌ی «سود» حاصل از راهنمایی تز و فوق‌العاده‌ای که به تدریس در دوره‌های تحصیلات تکمیلی تعلق می‌گیرد، گفتمانی بس آشنا و رایج است. تن در دادن به این گفتمان ضدعلمی اما پُرطرفدار در دانشگاه‌ها که بستر رشدش همان تأکید بر تدریس تئوری صِرِف است، فقط به نازل‌تر شدن جایگاه رشته‌ی ترجمه می‌انجامد.

* شما به اهمیت مدرس ترجمه اشاره کردید و گفتید که مدرس باید اهلیت داشته باشد. آیا به نظر شما ماهیت کار ترجمه به گونه‌ای نیست که متعلم هم باید اهلیت داشته باشد؟ آیا شما ترجمه را در ردیف کارهای هنری قرار می‌دهید که نیاز به کنکور خاص دارد یا این‌که معتقدید اگر آموزش درست باشد دانشجویانی که حسب علاقه در کنکور عمومی این رشته را انتخاب می‌کنند هم مترجم بار خواهند آمد؟

پاینده: ‌این یک واقعیت انکارناپذیر، هرچند ناخشنودکننده، است که عده‌ی بسیار کمی از کسانی که برای تحصیل در مقطع لیسانس رشته‌ی مترجمی زبان انگلیسی وارد دانشگاه می‌شوند، آگاهانه و با قصد قبلی این رشته را انتخاب می‌کنند. اکثر دانشجویان این رشته در دوران دانش‌آموزی‌شان زبان انگلیسی را در مؤسسات زبان فراگرفته‌اند و چون نمره‌ی مناسبی برای ورود به سایر رشته‌ها در کنکور کسب نکرده‌اند، با توجه به عملکرد بهترشان در امتحان زبان انگلیسی در کنکور، کمابیش با اکراه به رشته‌ی مترجمی تن در می‌دهند. اما معمولاً همین دانشجویان از سال سوم تحصیل‌شان در دانشگاه آرام‌آرام شناخت بیشتری از مترجمی پیدا می‌کنند و بسیاری از آنان با علاقه و با چشم‌اندازی از کار کردن در این رشته تحصیل‌شان را ادامه می‌دهند. آن عده از ایشان که با تلاشِ بیشتر وارد دوره‌ی فو‌ق‌لیسانس مترجمی می‌شوند معمولاً این رشته را بسیار دوست دارند و آگاهانه این مسیر را برای ادامه‌ی تحصیلات‌شان در پیش می‌گیرند. به نظر من، تقریباً همه‌ی دانشجویان مترجمی در مقطع تحصیلات تکمیلی، این رشته را به رشته‌ی آموزش زبان ترجیح داده‌اند. یکی از دلایلی هم که نباید افراد دارای مدرک آموزش زبان را برای تدریس در رشته‌ی مترجمی به کار گرفت همین است. دانشجوی فوق‌لیسانس یا دکتری مترجمی که به این رشته عشق می‌روزد، چه احساسی می‌تواند داشته باشد وقتی که می‌بیند کسی با مدرک دکتری آموزش زبان یا حتی کسی که دانشجوی دکتری آموزش زبان است مترجمی را به آنان درس می‌دهد؟ در نظریه‌های تعلیم‌وتربیت داریم که همذات‌پنداری متعلم با معلم یکی از پیش‌شرط‌های آموزش موفق است. وقتی دانشجو با استادی کلاس دارد که آینه‌ی آینده‌ی اوست، ناخودآگاهانه به درس آن استاد علاقه‌مند می‌شود و میزان یادگیری‌اش افزایش می‌یابد. متقابلاً وقتی دانشجوی مترجمی ناگزیر است درسش را با استادی بگذراند که به جای مترجمی آموزش زبان خوانده، باید به او حق بدهیم که بین خودش (که از دل‌وجان عاشق مترجمی است) و آن مدرس (که اگر شایستگی داشت می‌توانست وارد دوره‌ی دکتری مترجمی شود) وجه مشترکی نبیند. با توجه به اینکه اکنون ما حتی در مقطع دکتری مترجمی هم فارغ‌التحصیل داریم، دیگر به‌کارگیری کسانی که فارغ‌التحصیل رشته‌ی آموزش زبان هستند برای تدریس ترجمه و واگذاری درس‌های ترجمه به آنان، خواه درس‌های عمومی‌تر درمقطع لیسانس وخواه درس‌های تخصصی ترجمه در مقاطع تحصیلات تکمیلی، اصلاً توجیه‌پذیر نیست. وقتی فساد و پارتی‌بازی در آکادمی باعث استخدام چنین افرادی شود، خودبه‌خود میزان علاقه‌ی دانشجویان به رشته‌ی مترجمی کاهش پیدا می‌کند و در درازمدت جایگاه این رشته هم نازل می‌شود. تربیت مترجم مستلزم اصلاحات بنیادین در ساختار دانشگاه در کشور ما است. صِرف ایجاد یک رشته نه نشانه‌ی تعهد افراد به آن است و نه تضمینی برای نضج گرفتن یا اهمیت یافتن آن در مجموعه‌ی علوم انسانی. وضعیتی که من ایده‌آل می‌دانم این است که رشته‌ی مترجمی از دوره‌ی لیسانس داوطلبان خاص خودش را داشته باشد و صلاحیت کسانی که می‌خواهند دانشجوی این رشته شوند با امتحان در مواد درسی تخصصی سنجیده شود. این کاری است که الان حتی در سطح تحصیلات تکمیلی به نحو مطلوب یا درست انجام نمی‌شود.

* چنان‌که می‌­دانید قطعاً بهترین راه برای درک ادبیات یک کشور این است که ادبیات آن کشور را به زبان اصلی بخوانیم، ولی چنین چیزی اگر در مورد یک کشور ممکن باشد در مورد همه‌ی کشورها ممکن نیست و لذا ترجمه‌ی ادبیات امری اجتناب ناپذیر است و عملاً بخش اعظم کتابخوان‌های ما ادبیات غربی را از طریق ترجمه می‌­خوانند. به نظر شما بهترین راه نزدیک شدن به ادبیات یک کشور کدام است؟ و چرا؟ به عبارت دیگر، شما در تعریف ترجمه‌ی ادبی به کدام یک از این سه گزاره متمایل هستید: ترجمه‌ی ادبی مانعی ندارد که رنگ‌وبوی ترجمه داشته باشد؛ ترجمه ادبی به ناچار رنگ‌وبوی ترجمه دارد؛ ترجمه ادبی نباید رنگ‌وبوی ترجمه داشته باشد. البته این سؤال را به دو شکل تجویزی و توصیفی می‌توان پاسخ داد. از منظر توصیفی این سؤال پاسخ ثابتی ندارد چون مترجمان در دوره­‌های متفاوت بنابر ضرورت‌های فرهنگی و ادبی تمایلات متفاوتی از خود نشان داده‌اند. ولی از منظری غیر­توصیفی بفرمایید شما دوست دارید نوشته‌ی ادبی را در ترجمه چگونه بخوانید و چگونه ترجمه‌­ای می­‌تواند خواننده را به متن اصلی نزدیک کند و در عین حال عدالت را در حق نویسنده رعایت کند و تصویری شایسته از او در ذهن خواننده بگذارد؟

پاینده: سه گزاره‌ای که شما مطرح می‌کنید، مانعة‌الجمع نیستند. البته کمال‌مطلوب این است که ترجمه‌ی ادبی رنگ‌وبوی ترجمه نداشته باشد، اما به علت تفاوت‌های ساختاری بین زبان‌ها این ملاک هرگز نمی‌تواند به منزله‌ی یک متغیر مطلق در نظر گرفته شود. در برخی ژانرها، مانند شعر، ترجمه در هر حال نشانه‌هایی از گذار تعبیرهای زبانی از یک زبان به زبانی دیگر را با خود همراه خواهد داشت. خواننده‌ی شعرهای ترجمه‌شده حس‌وحالی از بودن در فضای یک زبان دیگر دارد. ماهیت شعر چنان است که به رغم تلاش مترجم، باز نتیجه‌ی کار به گونه‌ای نخواهد بود که خواننده احساس کند شاعری به زبان خودِ او این شعر را سروده است. در این حوزه، اِشکالی ندارد که ترجمه‌ی ادبی رنگ‌وبویی از ترجمه داشته باشد. اما در نثر داستانی و نثر دراماتیک این‌طور نیست و دست مترجم برای یافتن معادل‌هایی که حس‌وحالی از زبان مقصد را در ذهن خواننده تداعی می‌کنند به مراتب بازتر است. آنچه در این‌جا مشکل به وجود می‌آورد، تفاوت‌های فرهنگی و آشنایی یا ناآشنایی خواننده با گفتمان‌های متن است. این تفاوت‌ها هستند که متن را «غریبه» یا «ترجمه‌ای» می‌کنند. البته هیچ ترجمه‌ای به طور منسجم و یکدست «خودی» یا «غریبه» جلوه نمی‌کند. به اعتقاد من، حتی در کار بهترین مترجمان ادبی ما (از قبیل ابوالحسن نجفی، منوچهر بدیعی،‌ عبدالله کوثری و دیگران) نوعی درهم‌آمیختگی از نظر سطوح طبیعی‌بودگی زبان به چشم می‌خورد و این بهایی است که برای آشنایی با ادبیات غیرفارسی ناچار باید پرداخت، زیرا ترجمه اصلاً کاری افزاروار (مکانیکی) نیست و یک مترجم واحد حتی در ترجمه‌ی بخش‌های مختلف یک متن ادبی واحد نمی‌تواند با مهارتی یکسان از پس کار برآید. در ترجمه‌ی ادبی وقتی عدالت در حق نویسنده‌ی متن مبدأ رعایت می‌شود که علاوه بر معانی متن، رنگ‌وبویی هم از سبک‌وسیاق خاص نویسندگیِ آن نویسنده به خواننده‌ی ترجمه منتقل شود، اما البته توفیق در این کار همیشه نسبی است.

* در مورد ترجمه‌ی شعر حق با شماست. ایجاز شعر اگر در اثر افزودن به متن یا بومی کردن زبان آن از دست برود شعر آسیب می‌­بیند. ولی در مورد نثر، نه البته نثرهای شعرگونه که تعداد آن‌ها زیاد هم نیست، چرا نباید به امکان زدودن تا حد ممکن رنگ‌وبوی ترجمه فکر کرد؟ آن‌طور که شما می‌گویید حفظ رنگ‌وبوی ترجمه در مواردی اجتناب ناپذیر است. ولی من فکر می­‌کنم این کار در ترجمه‌ی غالب متون کاری شدنی و لازم است ولی تحقق آن به دو عامل بستگی دارد. یکی توانایی مترجم در بومی‌سازی زبان ترجمه و دیگری اعتقاد مترجم به بومی‌سازی زبان ترجمه. اگر در این زمینه با من موافقید، بفرمایید کدام‌یک از این دو عامل، یعنی عامل عملی و عامل نظری، کیفیت غالب ترجمه‌های ما را بهتر تبیین می­‌کند. به عبارت دیگر، می­‌خواهم بپرسم که از جهت نظری، این سنت حفظ رنگ‌وبوی ترجمه که کم‌وبیش حتی در کار بزرگان ترجمه هم دیده می‌­شود ریشه در چه دارد؟ در ذات عمل ترجمه؟ در انتظاراتی که منتقدان و خوانندگان از دیرباز از مترجم دارند؟ در این‌که مترجمان برای متن اصلی نوعی قداست قائل‌اند؟ در این‌که مترجمان با نظریه‌های جدید ترجمه که دست آن‌ها را بازتر می‌کند ناآشایند؟   

پاینده: اشاره‌ی شما به این‌که سنت حفظ رنگ‌وبوی ترجمه در کار بزرگان ترجمه در کشور ما به چشم می‌خورد، درست است. باید دید علت این کار چیست. پرسش مهمی که می‌تواند صحبت ما را در این زمینه به سمت‌وسوی درست هدایت کند این است: چرا مترجمانی که قطعاً توانایی داشته‌اند به ترجمه‌شان لباس محلی بپوشانند، ترجیح داده‌اند این کار را نکنند؟ به نظر من دست‌کم بخشی، اگر نه همه‌ی، پاسخ به این سؤال را باید در دیدگاه این مترجمان درباره‌ی نقش مترجم دید. مترجم خالق متن اصلی نیست، بلکه به عبارتی آن متن را بازآفرینی می‌کند. پس کار او با قیدوبندها یا محدودیت‌هایی همراه است که متن اصلی با خودش همراه می‌آورد و از این رو مترجم در برگرداندن آن متن به زبانی دیگر اختیار مطلق ندارد. البته در مقاطعی از تاریخ حدوداً یک‌صد سال اخیر، خلاف این گرایش را هم می‌بینیم. برای مثال، در ترجمه‌هایی که از نمایشنامه‌های مولیر و دیگران در مقطع انقلاب مشروطه صورت گرفت، تلاشی عامدانه برای مطابقت آن ترجمه‌ها با فرهنگ ایرانی به چشم می‌خورد. برخی مترجمان پیشگام در آن زمان ترجیح می‌دادند برای شخصیت‌های این نمایشنامه‌ها، به جای نام‌های ناآشنای فرانسوی از نام‌های متداول ایرانی مانند «تقی» و «احمد» و «علی» استفاده کنند تا به زعم خودشان فضای فرهنگی آن نمایشنامه‌ها برای خوانندگان ایرانی غریبه نباشد. آن‌ها گمان می‌کردند که با این کار خدمتی هم به پیشبرد امر ترجمه‌ی ادبی می‌کنند، چون اگر این قبیل تطبیق‌ها را با فرهنگ بومی انجام ندهند چه بسا اهل ادبیات در ایران به ترجمه اقبال نشان ندهند. همان‌طور که گذشت زمان ثابت کرده است، ترجمه‌ی ادبی برای بقا پیدا کردن یا برای یافتن مخاطب، نیازی به این قبیل تطبیق‌های افزاروار ندارد. موضوع در این‌جا قداست دادن به متن ادبی و تلاش برای حفظ ویژگی‌های آن نیست. به بیان دیگر، اگر می‌گوییم دلیلی ندارد که مترجم رمان بکوشد آن رمان را به نحوی ترجمه کند که گویی یک نویسنده‌ی ایرانی آن را نوشته است، منظورمان این نیست که متن اصلی بدون هیچ‌گونه انطباق به خواننده‌ی فارسی‌زبان ارائه شود. مترجم کسی است که می‌کوشد متنی را از یک نظام معناساز نشانه‌ای به یک نظام نشانه‌شناختی دیگر ببرد و قابل‌فهم کند. در انجام دادن این کار، قاعدتاً انطباقی هم باید صورت بگیرد، زیرا نشانه‌های هر نظام نشانه‌شناختی‌ای ویژگی‌های خود را دارند. پس موضوع «قداست متون ادبی»‌ نیست. مشکل آن جایی پیش می‌آید که به بهانه‌ی دادن رنگ‌وبوی محلی به ترجمه، حامل‌های ایدئولوژیک یا اخلاقی هم به متن اصلی تحمیل می‌شوند تا برای مخاطبان ایرانی به اصطلاح قابل‌فهم‌تر شود.

* سؤال بالا را بیشتر از این جهت پرسیدم که شیوه‌ی ترجمه نه فقط در آموزش ترجمه بلکه در نقد ترجمه هم اهمیت دارد. به گمان من، امروز در مقایسه با پنجاه سال پیش، هم انتظارات خواننده از کیفیت زبان ترجمه بالا رفته و هم زبان فارسی واژگان و تعبیرات و به طور کلی قدرت بیانی بیشتری یافته است. حالا جا دارد که ما زبان فارسی را معیار ترجمه بدانیم و هر نوع انحراف از آن را نشانه ناتوانی در ترجمه تلقی کنیم، چون اگر غیر از این باشد نه در کلاس‌های ترجمه معیاری برای آموزش ترجمه خواهیم داشت و نه در نقد ترجمه معیاری برای ارزیابی زبان ترجمه. به نظر شما ترجمه را چگونه باید نقد کرد؟

پاینده: بله، موافقم که هر نظریه‌ای درباره‌ی نقد ترجمه لزوماً بر نظریه‌ای درباره‌ی چیستی و روش‌شناسی ترجمه استوار می‌شود. همچنین با شما همرأی هستم که توقعات ما از ترجمه در دهه‌های اخیر به مراتب بیشتر شده است. شاید تا همین بیست سال پیش برخوردن به کتاب ترجمه‌شده‌ای که بخش بزرگی از آن قابل‌فهم نبود امری عادی محسوب می‌شد، اما خوشبختانه امروزه این‌طور نیست. گسترش ترجمه به منزله‌ی نوعی کنش فرهنگی (نه گسترش ترجمه در دانشگاه) باعث ارتقاء کیفی ترجمه‌ها و، به تبع آن، بالا رفتن سطح توقعات مخاطبان ترجمه شده است. به همین دلیل، می‌بینیم که در بسیاری از نشریات فرهنگی ما اخیراً ستون یا بخش کمابیش ثابتی هم درباره‌ی نقد ترجمه ایجاد شده است. یعنی یکی از کارهایی که به طور تقریباً ثابت در این نشریات انجام می‌شود عبارت است از بررسی و نقد کتاب‌های تازه‌ترجمه‌شده. این رخداد خجسته را باید به فال نیک گرفت چون قطعاً نقش بسزایی در بیشتر کردن اعتبار رشته‌ی ترجمه هم ایفا خواهد کرد. (در حاشیه به این نکته توجه کنید که در کشور ما به جای این‌که آکادمی و تحصیل در رشته‌ی ترجمه به ترجمه اعتبار بدهد، جریان واقعی و غیردانشگاهی ترجمه است که باعث اهمیت رشته‌ی ترجمه و ارتقاء جایگاه عمومی آن در جامعه می‌شود.) از این حیث، من معتقدم درس نقد ترجمه در میان مجموعه درس‌های رشته‌ی مترجمی بسیار مهم است و باید بیش از این به آن بها بدهیم. قاعدتاً این‌جا مجال ندارم که در پاسخ به سؤال شما درباره‌ی روش‌شناسی نقد ترجمه به همه‌ی نظریه‌های موجود بپردازم. فقط اشاره‌وار می‌گویم من در این زمینه شخصاً به نظریه‌ی بَزیل هَتیم و ایان مِیسن راجع به نقد ترجمه متمایل هستم که شرح‌وبسطش را باید در کتاب این دو با عنوان گفتمان و مترجم خواند. جنبه‌ی علاقه‌برانگیز کار هَتیم و مِیسن این است که آنان نقد ترجمه را در چهارچوبی از نشانه‌شناسی فرهنگیِ زبان قرار می‌دهد.

* آقای پاینده، یکی از مشکلاتی که جامعه‌ی دانشگاهی و کلاً جامعه‌ی فرهنگی و کتابخوان ما با آن روبه‌روست، این است که علوم انسانی را از طریق ترجمه یاد می­‌گیرد. به نظر می‌رسد این علوم اولاً همیشه کاملاً درست و به موقع ترجمه نمی‌­شوند؛ ثانیاً همه‌ی آنچه درباره‌ی این علوم نوشته می‌­شود به ترجمه در نمی­‌آید. به عبارت دیگر، مترجمان ما از میان مثلاً صد کتاب درباره‌ی موضوعی خاص، به ناچار یک یا دو کتاب را انتخاب می‌­کنند. این کار طبعاً خلأیی در معرفت علمی ما ایجاد می‌کند و قدرت ما برای نقد و تحلیل و تولید علم را کاهش می‌­دهد. شما که به زبان انگلیسی تسلط دارید و گمان می‌کنم متون نظری علوم انسانی را بیشتر از اصل انگلیسی می‌خوانید این نکته را در مورد متون ترجمه شده قبول دارید؟ به نظر شما چاره چیست؟ به نظر می‌رسد فکر انتخاب زبان انگلیسی به عنوان زبان علم کاملاً مردود است، ولی از طرف دیگر به ترجمه به عنوان کلید در علم بهای لازم داده نمی‌­شود.

پاینده: ترجمه‌هایی که در موضوعات علوم انسانی صورت می‌گیرند ناگزیر خصلتی گزینشی دارند. این یا آن مترجم خوش‌ذوق با توجه به علائق شخصی خودش یا با توجه به تخصص خودش، کتاب‌هایی را برای ترجمه برمی‌گزیند و ترجمه می‌کند. در این کار هیچ‌گونه تمرکز یا سازماندهی مرکزی وجود ندارد. در کشور ما، هیچ نهاد رسمی‌ای متولی ساماندهی ترجمه منابع علوم انسانی در سطحی کلان نیست. این وضعیت را مقایسه کنید با حرکت کاملاً سازمان‌یافته، متمرکز و پشتیبانی‌شده‌ای که در زمان آتاتورک در ترکیه برای ترجمه‌ی منابع فلسفه‌ی غرب صورت گرفت. مرحوم رضا سیدحسینی در یکی از مصاحبه‌هایش مفصلاً در این خصوص توضیح داد. خلاصه‌ی کلام این‌که در آستانه‌ی ورود مدرنیته به ترکیه، نیاز مبرم جامعه‌ی ترکیه به آشنایی با مبانی فلسفه‌ی غرب به درستی تشخیص داده شد و به این منظور تشکیلات منسجم و فراگیری برای ترجمه‌ی متون دست‌اولِ فلسفه به وجود آمد. فعالیت‌های این تشکیلات کاملاً نظام‌یافته و جمعی بود. مترجمانی که توانایی این کار را داشتند گرد هم آورده شدند و با تدوین آئین‌نامه‌ای اجرایی، آئین‌نامه‌ای که همه‌ی مراحل کار از گزینش متون تا ترجمه و ویرایش و انتشار را شامل می‌شد، جنبشی را در زمینه‌ی ترجمه آغاز کردند. در نتیجه‌ی این جنبش، همه‌ی آثار فلسفه‌ی کلاسیک به زبان ترکی در دسترس نسل امروز دانشجویان و دانش‌پژوهان ترکیه قرار دارد. من معتقدم تا زمانی که در ایران برنامه‌ی مدوّنی برای حمایت از ترجمه در سطحی ملی نداشته باشیم، همچنان از پراکندگی و بی‌هدف بودن ترجمه‌ها زیان خواهیم دید. به کار مترجمانی که هر یک به تنهایی بخشی از این وظیفه‌ی ملی را (دسترس‌پذیر کردن علوم انسانی به زبان فارسی)‌ انجام می‌دهند نمی‌توان خرده گرفت. در غیاب آن نوع تشکیلات فراگیر و آن نوع کار جمعی نظام‌یافته که توضیح دادم، این مترجمان آنچه را در توان دارند انجام می‌دهند. انتقاد اصلی در این موضوع باید به کسانی صورت بگیرد که اصولاً قائل به ترجمه در حوزه‌ی علوم انسانی نیستند و این کار را فراهم کردن مجرایی برای رخنه‌ی فرهنگ غیرایرانی می‌دانند. همچنان که پیشتر نیز اشاره کردم، تا زمانی که ترجمه جایگاه و اهمیت واقعی خودش را در آکادمی پیدا نکند، این معضلات نیز استمرار خواهند داشت.

* اگر موضوعی از قلم افتاده که مایل‌اید درباره آن صحبت کنید لطفاً بفرمایید.

پاینده: سخن آخر من خطاب به دو گروه است: ‌یکی دانش‌آموختگان رشته‌ی مترجمی و دو دیگر مسئولان آموزش عالی. ابتدا مایلم به کسانی که رشته‌ی مترجمی را در دانشگاه با علاقه خوانده‌اند بگویم شأن و جایگاه شایسته‌ای را که ترجمه باید در مجموعه‌ی علوم انسانی از آن برخوردار باشد، شما باید ایجاد کنید. نیاز به نسل جدیدی از مدرسان و پژوهشگران این رشته در دانشگاه داریم و یقیناً این استادان و پژوهشگران باید از فارغ‌التحصیلان همین رشته انتخاب شوند، ‌از میان کسانی که با عشق به رشته‌ی مترجمی وارد شدند و اکنون آن را تا بالاترین سطوح تحصیل کرده‌اند. این شما هستید که به جای تبعیدی‌های سایر رشته‌ها باید در این حوزه به تدریس و پژوهش مشغول شوید، به جای ناکام‌ماندگان رشته‌های دیگر که به علت فساد اداری و پارتی‌بازی و محبوب این و آن بودن به ناحق در جایگاه مدرس ترجمه قرار گرفته‌اند. پیش‌شرط نیل به این جایگاه، دخیل شدن شما در جریان واقعی ترجمه است که خارج از آکادمی وجود دارد. قاعدتاً اگر شما هم ترجمه نکنید اما مدعی استادی ترجمه باشید، همان بی‌اعتمادی‌ای که خودتان در دوران دانشجویی نثار این قبیل اشخاص کردید، فردا دانشجویان‌تان به شما نشان خواهند داد. اما خطاب به مسئولان آموزش عالی، بویژه آن عده از ایشان که دیدگاه مثبتی درباره‌ی رشته‌ی مترجمی ندارند، می‌گویم که امروز بیش از هر زمان دیگری به ترجمه نیاز داریم. در جهانی که داعش به بریدن سر مخالفانش افتخار می‌کند، در جهانی که تمدن‌ها و فرهنگ‌ها از درک درست یکدیگر عاجز هستند و در برابر هم صف‌آرایی کرده‌اند، در جهانی که فقدان گفت‌وگوی بین‌الملل باعث جنگ‌های بزرگ منطقه‌ای در اطراف‌واکناف جهان شده است، در چنین جهان پُرآشوبی سخت نیازمند ترجمه‌ایم، ترجمه به معنای مفاهمه‌ی بین‌الاذهانی،‌ ترجمه به معنای تلاش به منظور فهم گفتمان «دیگری»، ترجمه به معنای حرکتی به ساحت تاریک ذهنیت‌های ناآشنا، غریب و در نگاه اول تهدیدکننده. ترجمه ضرورت مبرم زمانه‌ی ماست. اما حتی اگر ملاحظات بین‌المللی را در محاسبات خود کنار بگذاریم و افق دیدمان را صرفاً به منافع ملی خودمان محدود کنیم، باز هم بسیار نیازمند ترویج رشته‌ی ترجمه و کلاً نیازمند ترویج فرهنگ ترجمه‌ایم. اگر انقلاب ایران گفتمانی نو برای عرضه کردن به جامعه‌ی جهانی دارد، اگر معتقدیم که واقعیت‌های جامعه‌ی امروز ما آن‌گونه که باید در نزد جهان غیرایرانی شناخته‌شده نیست، اگر معتقدیم که بازنمایی ایماژ ایران معاصر در رسانه‌های فراگیر و جهانی با انواع‌واقسام کژی‌ها و تحریف‌ها همراه است، آن‌گاه باید در تقویت رشته‌ی مترجمی بکوشیم. ترجمه سازوکاری برای اصلاح همه‌ی این نادرستی‌ها در اختیار ما قرار می‌دهد. ترجمه بیش از یک رشته‌ی علوم انسانی، بلکه لازمه‌ی اجتناب‌ناپذیر تعامل با دیگران در جهان پیچیده‌ی امروز است.


برچسب‌ها: نظریه‌های ترجمه, ‌مشکلات تدریس ترجمه در ایران, جایگاه رشته‌ی مترجمی زبان انگلیسی, نقد ترجمه
+ نوشته شده در تاریخ  یکشنبه ۸ آذر ۱۳۹۴   | 

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ: چاپ جدید کتاب روانکاوی فرهنگ عامه به تازگی توسط انتشارات مروارید منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب برای اولین بار با ترجمه‌ی حسین پاینده، نویسنده و منتقد ادبی کشورمان، در سال ۸۲ منتشر شد و طی سال‌های گذشته چندین نوبت چاپ را تجربه کرده است.

نکته‌ای که بهانه‌ی مصاحبه با این منتقد ادبی شد، موضوع اصلی کتاب بود که در حوزه‌ی اصلی علم روانشناسی قرار می‌گیرد و پاینده نیز در جلسات نقد ادبی، از نظریات روانشناسان مختلف برای بحث و گفت‌وگو مدد می‌گیرد. 

در این مصاحبه، دو محور اصلی وجود دارد: نقد ادبی و روانکاوی، یعنی دو کار که یکی را منتقد ادبی انجام می‌دهد و دیگری را روانشناس، در این میان قرار دارند. این گفت‌وگو همچنین به مطالعات فرهنگی که حوزه‌ای میان‌رشته‌ای است، می‌پردازد.

حسین پاینده را به عنوان منتقد ادبی می‌شناسند. اما در این گفت‌وگو، علاوه بر حوزه‌ی نقد، وارد حیطه‌های دیگری هم شده‌ایم و سؤالاتی را ورای نقد ادبی با او مطرح کردیم. 

مشروح متن این گفتگو در ادامه می آید:

* اول از همه درباره‌ی روانکاوی بپرسم که در کتاب روانکاوی فرهنگ عامّه جلوه‌ی بسیار پُررنگی دارد. به عبارتی، شما کتابی را ترجمه کرده‌اید که به روانکاوی مربوط می‌شود و هدف اصلی آن کاربرد نظریه‌ی روانکاوی در حوزه‌ی فرهنگ عامّه است، نه بیان اصول نقد ادبی. با این پیش‌زمینه، می‌خواهم بپرسم می‌توان این‌گونه استنباط کرد که بیشترِ زوایا و وجوه متون ادبی و آثار هنریِ امروز را می‌توان با نظریه‌ی روانکاوی تحلیل کرد؟ چون شما هم به عنوان منتقد ادبی در جلسات نقد از نظریه‌های فروید، یونگ و ... استفاده می‌کنید.

پاینده: روانکاوی فرهنگ عامّه کتابی است درباره‌ی مطالعات فرهنگی. همان‌طور که می‌دانید، مطالعات فرهنگی حوزه‌‌ای میان‌رشته‌ای در علوم انسانی است که ریشه در نقد ادبی دارد. پارادایمی که در این حوزه برای تحلیل فرهنگ استفاده می‌شود، نخستین بار در یک مرکز پژوهشی در دانشگاه برمینگام انگلستان به نام «مرکز مطالعات فرهنگی معاصر» ایجاد شد که بینان‌گذارانش از گروه ادبیات آن دانشگاه بودند. از نظر پژوهشگران مطالعات فرهنگی، فرهنگ حکم نوعی «متن» را دارد که می‌توان آن را «قرائت» کرد. دقت می‌کنید که «متن» و «قرائت» (یا «خوانش») اصطلاحاتی هستند که در نقد ادبی کاربرد دارند و تا پیش از پیدایش این مرکز معمول نبود که این اصطلاحات را در مطالعه درباره‌ی فرهنگ به کار ببرند. بی‌دلیل نیست که نقد ادبی خاستگاه مطالعات فرهنگی شد، زیرا نقد با نظریه‌های متن و متن‌کاوی صورت می‌گیرد. بَری ریچاردز، مؤلف کتاب، هم بر همین نکته تأکید دارد. او در فصل اول با عنوان «مطالعه‌ی روانکاوانه‌ی فرهنگ چگونه انجام می‌شود؟» می‌نویسد «کار دیگری که [به منظور تحلیل فرهنگ] می‌توان کرد، استفاده از شیوه‌های نقد ادبی روانکاوانه است» و می‌افزاید «نقد ادبی روانکاوانه دست‌کم اصولی دارد که می‌توان مورد استفاده قرار داد». فرضیه‌ای که او در ابتدای کتاب مطرح می‌کند و سپس با تحلیل جلوه‌هایی از فرهنگ عامّه مانند محبوبیت فوتبال، موسیقی عامّه‌پسند و غیره می‌کوشد درستی‌اش را اثبات کند این است: «شاید بتوان بررسی‌های روانکاوانه‌ی فرهنگ را با حوزه‌هایی که روانکاوی از دیرباز در آن‌ها اِعمال شده است (مانند نقد ادبی) همراه ساخت». به این ترتیب، به گمانم باید روشن باشد که من بنابر علائق برآمده از تخصص خودم (نظریه و نقد ادبی)‌ این کتاب را ترجمه کردم. به نظر می‌رسد مطالعات فرهنگی در ایران بیشتر به علوم اجتماعی (به طور خاص جامعه‌شناسی و انسان‌شناسی) منتسب شده، در حالی که ریشه و خاستگاه مطالعات فرهنگی را باید بیش از هر چیز در نقد ادبی جست‌وجو کرد. رهیافت بَری ریچاردز در این کتاب باید برای کسانی که به خطا تصور می‌کنند مطالعات فرهنگی زیرمجموعه‌ای از علوم اجتماعی است محل تأمل باشد.

اما در خصوص این‌که خودِ من در تحلیل متون ادبی و هنری بسیاری مواقع از نظریه‌ی روانکاوی استفاده می‌کنم، باید بگویم همه‌ی رویکردهای نقادانه برای من حکم چهارچوب‌هایی برای اندیشیدن درباره‌ی جهان پیرامونم و تلاش برای فهمیدن فرایندهای ناپیدای فرهنگی در آن را دارند. از این حیث، روانکاوی در کنار سایر شیوه‌های مرسوم در نقد (مانند روایت‌شناسی، نشانه‌شناسی، تاریخ‌گرایی نوین، فرمالیسم و غیره) به کار من می‌آید و از آن استفاده می‌کنم. ولی از آن‌جا که این نظریه از ابتدای معرفی شدنش در کشور ما همواره با بدفهمی و حتی تحریف همراه شده است، سعی می‌کنم هر زمان که فرصتی دست می‌دهد، خواه در نقد فیلمی سینمایی یا رمانی تازه‌منتشرشده، به تحلیل روانکاوانه هم بپردازم تا بلکه نادرست و تحریف‌آمیز بودن پیش‌فرض‌های معمول‌مان درباره‌ی آن را نشان بدهم. نقد ادبی در کشور ما کلاً حوزه‌ای پرابلمتیک است، حوزه‌ای که انواع‌واقسام سوءتفاهم‌ها و برداشت‌های سطحی و غیرعلمی در آن جولان می‌دهند. اما مبالغه نیست که بگوییم مسئله‌دارترین یا شبهه‌ناک‌ترین حوزه‌ی نقد ادبی در کشور ما، نظریه و نقد روانکاوانه است. به این موضوع هم توجه داشته باشید که روانکاوی به صورت یک رشته‌ی تحصیلی در هیچ‌یک از دانشگاه‌های ما تدریس نمی‌شود. همین وضعیت لازم می‌کند که دست‌اندرکاران نقد ادبی و فرهنگی توجه بیشتری به لزوم معرفی درست و علمی روانکاوی داشته باشند. از جمله انگیزه‌های من برای ترجمه‌ی کتاب روانکاوی فرهنگ عامّه، کمک به تغییر این وضعیت بوده است. وقتی بدانیم که روانکاوی چه پرتو روشنگرانه‌ای بر زندگی روزمره می‌اندازد و چگونه با استفاده از آن می‌توان دلالت‌ها و معانیِ رفتارهای اجتماعی را فهمید، آن‌گاه نه فقط در سوءبرداشت‌های‌مان از نظریه‌ی روانکاوی تجدیدنظر خواهیم کرد بلکه شاید بهتر متوجه بشویم که نقد ادبی روانکاوانه چه امکانات کم‌نظیری برای تحلیل و فهم بهتر متون ادبی و آثار هنری در اختیارمان قرار می‌دهد.

* علت این که هر دو مقدمه‌ی چاپ قدیم و جدید کتاب در این نوبت از چاپش درج شده چیست؟ چاپ اول کتاب در سال ۸۲ منتشر شده است. به نظر شما، پژوهش روانکاوانه درباره‌ی فرهنگ عامّه‌ی ما، از زمان چاپ اول این کتاب تا این نوبت از چاپش در سال ۹۴، چقدر تغییر کرده است؟ چون خودتان هم در مقدمه اشاره کرده‌اید که در سال ۸۲ منابع برای مطالعات فرهنگی بسیار کم بوده است.

پاینده: حفظ مقدمه بر چاپ قبلی وقتی که ویراست جدیدی از یک کتاب منتشر می‌شود، کاری متداول است. علتش این است که مؤلف یا مترجم مطالبی را درباره‌ی کتاب توضیح داده که در مورد چاپ جدید هم مصداق دارد و لزومی نیست که آن مطالب دوباره در قالب مقدمه‌ای جدید تکرار شوند. در مقدمه‌ی ویراست جدید یکی دو نکته را درباره‌ی ماهیت میان‌رشته‌ای مطالعات فرهنگی اضافه کردم و همچنین سپاسگزاری کردم از همه‌ی کسانی که بعد از انتشار چاپ‌های قبلی این کتاب از راه‌های مختلف با من تماس گرفتند و اطلاع دادند که از الگوی پیشنهادشده در این کتاب برای تحقیقات‌شان یا نوشتن پایان‌نامه‌های‌شان استفاده کرده‌اند. اطلاع از این موضوع و دریافت نظرات مخاطبان برای من بسیار مایه‌ی دلگرمی بود و نشان می‌داد که ترجمه‌ی این کتاب کار درستی بوده و به پیشبرد مطالعات و پژوهش‌های علوم انسانی در جامعه‌ی ما یاری رسانده است.

در مورد تأثیر این کتاب در مطالعات پژوهشگران ایرانی درباره‌ی فرهنگ عامّه باید بگویم ترجمه‌ی فارسی کتاب روانکاوی فرهنگ عامّه نخستین بار در سال ۱۳۸۲ منتشر شد و ویراست جدیدِ آن چهارمین نوبتی است که این کتاب انتشار می‌یابد. در واقع روانکاوی فرهنگ عامّه را تاکنون سه ناشر مختلف در مجموع چهار بار منتشر کرده‌اند. به گمانم همین که ناشران گوناگون به آن توجه کرده‌اند و کتاب هم توانسته با اقبال خوب خوانندگان مواجه شود، نشان می‌دهد که انعکاسی در جامعه‌ی علمی و مخاطبان داشته است. من همچنین مطلع هستم که در بسیاری از پایان‌نامه‌های فوق‌لیسانس و دکتری به این کتاب استناد و از روش‌شناسی آن پیروی شده است. با این همه، تابوی منضم‌شده به روانکاوی در جامعه‌ی ما آنچنان سیطره‌ای دارد که این قبیل تحقیقات نمی‌توانند به سهولتِ پژوهش‌هایی که با استفاده از سایر شیوه‌ها نوشته می‌شوند بازتاب پیدا کنند. در هر حال، نکته‌ی مهم برای خود من این است که این رویکردِ میان‌رشته‌ای و کلاً الگوی میان‌رشته‌ای مطالعات فرهنگی هرچه بیشتر در جامعه‌ی علمی ما شناسانده شود تا به مرور زمان بتواند جایگاه شایسته‌ی خودش را به عنوان شیوه‌ای علمی برای فهم سازوکارهای فرهنگی پیدا کند.

* به نظر شما، روانکاوها می‌توانند منتقد باشند؟ این معادله از طرف دیگر هم صدق می کند؟ آیا منتقدان روانشناس هستند؟ این سؤال از این جهت به ذهنم متبادر شد که منتقدی مانند شما سراغ ترجمه‌ی یک کتاب روانشناسانه رفته است.

پاینده: کاری که روانکاوان (نه به طور عام روانشناسان)‌ برای درمان انجام می‌دهند، شکلی از همان کنشی است که در مطالعات ادبی اصطلاحاً نقد ادبی می‌نامیم. می‌دانید که درمان روان‌رنجوری‌ها در روانکاوی از راه تجویز دارو صورت نمی‌گیرد. روانکاوان پزشک نیستند که داروشناسی خوانده باشند و نتیجتاً نسخه‌ی دارو نمی‌نویسند. آنان از راه‌های مختلف می‌کوشند به مفاد ضمیر ناخودآگاه بیماران‌شان پی ببرند و نهایتاً آن موضوعی را که بیمار به ساحت تاریکِ روانش واپس رانده است به ساحت روشن روان او، یا اصطلاحاً به ضمیر آگاهش، بیاورند. فرضیه‌ی روانکاوی این است که وقوف آگاهانه‌ی بیمار به منشأ اضطراب‌ها و دردهای روان‌تنی باعث می‌شود که این قبیل روان‌رنجوری‌ها ابتدا مهار و سپس درمان شوند. اما این کار با تکنیک‌های مختلفی انجام می‌شود که یکی از آن‌ها تحلیل رؤیاست. بیمار باید خواب‌هایی را که مکرراً می‌بیند بدون سانسور به روانکاو بیان کند. اغلبِ این خواب‌ها مضمون یا مضامین مشابهی دارند ولی به شکل‌های مختلف تکرار می‌شوند. تا من از «مضمون مشابه»‌ یا «مضمون مکرر» صحبت می‌کنم، اهالی ادبیات و نقد ادبی به یاد موتیف (یا بن‌مایه)‌ می‌افتند. آنچه ما در ادبیات موتیف می‌نامیم هم جز این نیست: مضمونی که در یک اثر معیّن یا مجموعه آثار یک نویسنده یا آثار ادبی یک دوره پیاپی تکرار می‌شود. پس در واقع روانکاوان با بررسی رؤیاهای بیماران‌شان دست به کاری می‌زنند که بی‌شباهت به کار منتقدان ادبی نیست. از سوی دیگر به این موضوع توجه کنید که رؤیا به یک داستان کوتاه شباهت دارد. همه‌ی عناصر داستان (مانند شخصیت، مکان، زمان و بخصوص کشمکش و فضاسازی)‌ در رؤیاهای ما وجود دارند. در واقع، این عناصر حکم ساختمایه‌های رؤیا را دارند. به این ترتیب، روانکاوی که رؤیاهای بیمارانش را تحلیل می‌کند به منتقد ادبی‌ای شباهت دارد که رؤیاهای عمومی در فرهنگ (داستان‌ها، رمان‌ها، فیلم‌های سینمایی، نمایشنامه‌ها، سریال‌های تلویزیونی و غیره) را تحلیل می‌کند. از این حیث، بله، روانکاوان می‌توانند منتقد ادبی باشند، کما این‌که در کشور ما نیز همین‌طور است و برای مثال دکتر محمد صنعتی و دکتر سیدحسین مجتهدی علاوه بر کار حرفه‌ای خودشان که روانکاوی بالینی است، آثار هنری و ادبی را از منظری روانکاوانه تحلیل می‌کنند. البته دقت کردید که من گفتم «روانکاوان می‌توانند منتقد ادبی باشند»، نه این‌که هر روانکاوی لزوماً با ادبیات و هنر آشناست و لزوماً نقد ادبی هم انجام می‌دهد. عین همین موضوع درباره‌ی منتقدان ادبی مصداق دارد. یعنی هر منتقد ادبی‌ای لزوماً با روانکاوی آشنا نیست و نمی‌تواند تحلیل روانکاوانه از متون ادبی به دست دهد، اما آن دسته از منتقدان ادبی که با مبانی نظریِ روانکاوی آشنا بشوند قاعدتاً می‌توانند نقد روانکاوانه انجام بدهند.

* نکته‌ای که در بررسی کتاب روانکاوی فرهنگ عامّه نظرم را جلب کرد، این بود که فرهنگ عامّه و ورزش محبوبی مانند فوتبال، جدا از فرهنگ طبقه‌ی نخبه و دانشگاهی نیست. یعنی نویسنده‌ی این اثر، بخش‌های مفصل و صفحات زیادی از اثرش را به توضیح و تشریح فوتبال و تاریخچه‌اش اختصاص داده است. او می‌گوید: «نقش روانکاوی در فهم احساسات تعصب‌آمیزِ برآمده از فوتبال، چندان کمکی به فهم خودِ بازی فوتبال نخواهد کرد. روانکاوی روشن می‌کند که احساسات بدویِ گروهی چگونه [در ضمیر ناخودآگاه] به این بازی الحاق می‌شوند، اما علت این امر ــ یا به عبارت دیگر، سرچشمه‌ی این شور و شعف ــ را تبیین نمی‌کند.» نویسنده در مطالب کتاب حتی خطاهای بازی از جمله خطای هَند و ... را شرح داده است. حالا سؤال این‌جاست که فرهنگ عامّه و فرهنگ نخبه واقعاً درهم‌تنیده هستند یا این که مرزبندی مشخصی دارند و فرهنگ طبقه‌ی عامّه نمونه‌ای برای بررسی نخبگان است؟

پاینده: همین موضوع یکی از عمده‌ترین تفاوت‌های مطالعات فرهنگی با جامعه‌شناسی فرهنگ است. در گذشته، پرداختن به فرهنگ عامّه دون شأن روشنفکران و تحلیلگران فرهنگ محسوب می‌شد. تصور نخبگان و دانش‌آموختگان دانشگاه این بود که موسیقی عامّه‌پسند ارزش بررسی ندارد، یا رمان‌های عامّه‌پسند درخور خواندن نیستند. می‌دانید که این نگاه منفی به فرهنگ عامّه در مکتب فرانکفورت توسط اندیشمندانی مانند هورکهایمر و آدورنو نظریه‌پردازی هم شد. بنا به اعتقاد آنان، فرهنگ عامّه نوعی صنعت است که نظام سرمایه‌داری با تمام توان از آن حمایت می‌کند زیرا از این راه منافع عظیم مادی عاید شرکت‌های تجاری می‌شود که در این زمینه‌ها فعالیت می‌کنند. آدورنو برای مثال به شرکت‌های تولید صفحات گرامافون (امروز می‌توانیم بگوییم سی‌دی یا دی‌وی‌دیِ موسیقی) اشاره می‌کند و تولیدات انبوه آنان را منبع بسیار بزرگ سود برای بورژوازی می‌داند. در مکتب فرانکفورت همچنین اعتقاد بر این است که فرهنگ عامّه با منحرف کردن توجه ما از بنیانی‌ترین مسائل مربوط به شکاف طبقاتی، باعث استمرار نظام سرمایه‌داری می‌شود. تماشای فیلم‌های هالیوودی، گوش کردن به موسیقی پاپ، مشغول بودن به طرفداری از این تیم فوتبال در برابر آن دیگری، خواندن رمان‌های عاشقانه‌ی عامیانه و خلاصه دخیل شدن در فرهنگ عامّه مسائل مهم‌تری مانند گرانی، بیکاری، مشکل مسکن و امثال آن را که مستقیماً زندگی ما را تحت تأثیر قرار می‌دهند، از دایره‌ی توجه بلافصل‌مان خارج می‌کنند و به این ترتیب می‌توان گفت فرهنگ عامّه سازوکاری برای بقای سرمایه‌داری است. به گمانم نقد جامعه‌شناس برجسته‌ای مانند یوسف اباذری به نوع موسیقیِ مرحوم مرتضی پاشایی هم کمابیش از همین منظر بود. غرضم از اشاره به این نکات این است که تأکید کنم این نگاه منفی به فرهنگ عامّه مبانی خاص خودش را در نظریه‌های اجتماعی دارد. حال آن‌که مطالعات فرهنگی مروّج این دیدگاه است که عالمان علوم انسانی می‌بایست به جای بی‌ارزش محسوب کردن تولیدات این فرهنگ، به این پرسش مهم پاسخ بدهند که: چرا موسیقی عامّه‌پسند یا سریال‌های تلویزیونی و رمان‌های اشک‌آور و رمانتیک تا به این حد در نزد توده‌های وسیعِ خوانندگان‌شان محبوبیت دارند؟ مطالعات فرهنگی به این پدیده‌ها نگاهی شامل‌شونده دارد و آن‌ها را از دایره‌ی پژوهش بیرون نمی‌گذارد. البته باید توجه داشته باشیم که این به معنای مُهر تأیید گذاشتن بر مثلاً موسیقی عامّه‌پسند نیست. واضح است که سمفونی‌های بتهوون کیفیت زیبایی‌شناختی‌ای دارند که آن‌ها را به وضوح از ترانه‌های کوچه‌بازاری و پاپ متمایز می‌کند. اما مسئله این‌جاست که عالم علوم انسانی نباید به بهانه‌ی نخبه بودن یا نخبه‌گرایی از وظیفه‌اش که روشن کردن سازوکارهای معناسازی در این جلوه‌های فرهنگ است شانه خالی کند. این کار مانند این است که شیمیدان‌ها اعلام کنند در آزمایشگاه‌های‌شان فقط با عناصر گران‌قیمت مانند طلا و نقره سروکار خواهند داشت و نه مس و مفرغ؛ یا زبان‌شناسان اعلام کنند که صرفاً درباره‌ی گونه‌های زبانی رسمی تحقیق خواهند کرد نه درباره‌ی گونه‌های غیررسمی و زبان عامیانه. از منظر مطالعات فرهنگی، منتقدان ادبی می‌بایست نه فقط رمان‌های نوشته‌شده به قلم نویسندگان پُرآوازه و صاحب‌سبک، بلکه همچنین رمان‌های عامّه‌پسند را به دقت بررسی کنند.

* با این حساب می‌توان گفت که مطابق با الگوی به‌کاررفته در کتاب روانکاوی فرهنگ عامّه، دانشجویان یا پژوهشگران ادبیات باید علاوه بر حیطه‌ی آشنای کار خودشان (متون ادبی) در مطالعات اجتماعی هم نقش داشته باشند. راستی چرا در کشور ما این‌طور نیست؟ تلقی اکثر مردم این است که ادبیاتی‌ها فقط شعر می‌خوانند و کاری به اوضاع فرهنگی یا اجتماعی ندارند.

پاینده: بله، این تصورِ اکثر مردم ماست و در دانشگاه‌های‌مان هم همین اعتقاد را دارند. به دلیل همین قبیل تصورات است که کلاً رشته‌های ادبیات در کشور ما خیلی مهم محسوب نمی‌شوند. مثلاً وقتی فرزند خانواده‌ای در کنکور برای رشته‌های مهندسی یا پزشکی یا حتی برای سایر رشته‌های علوم انسانی مانند حقوق و روانشناسی و امثال آن پذیرفته می‌شود، والدین احساس رضایت و خشنودیِ بیشتری دارند تا زمانی که فرزندشان در رشته‌های ادبیات قبول می‌شوند. به نظر من، ریشه‌های این دیدگاه تحقیرآمیز درباره‌ی ادبیات را باید در نحوه‌ی آموزش آن در دانشگاه و همچنین در برنامه‌های درسی آن دید. وقتی دانشجوی ادبیات عمدتاً متونی را بخواند که به زندگی واقعی در زمانه‌ی ما مربوط نمی‌شوند، نباید از مردم توقع داشت که دانش‌آموخته‌ی آن رشته را واجد صلاحیت برای تحقیق درباره‌ی مسائل جامعه‌ی معاصر و یافتن پاسخ‌هایی برای مسائل زندگی امروز بدانند. البته در کشورهای پیشرفته این‌طور نیست. ادبیات را نوعی گفتمان می‌دانند که همچون هر گفتمان دیگری در ساحت جامعه می‌تواند بازنمایی‌کننده‌ی مناسبات بینافردی باشد. ملحوظ شدن نقد ادبی در درس‌های دانشجویان ادبیات و سپس آموزش روش‌های تحقیق در مطالعات فرهنگی به آن‌ها، می‌تواند وضعیت نامطلوب فعلی را عوض کند و شأن یا جایگاه مناسب‌تری به رشته‌های ادبیات در جامعه‌ی ما بدهد، ضمن این‌که البته چشم‌انداز اشتغال دانش‌آموختگان این رشته‌ها را وسیع‌تر و روشن‌تر می‌کند.

* سؤال آخر را شاید باید ابتدا می‌پرسیدم ولی طرحش در این مقطع از بحث به نظر مفیدتر است. این کتاب، بیشتر برای روانشناسان حوزه‌ی فرهنگ عامّه مفید است یا منتقدها؟ چون یک طرف کار نویسنده‌ای روانشناس است و طرف دیگرش شما که یک منتقد هستید. بنابر این مخاطب فارسی‌زبانی که کتاب را می‌خواند و شما را می‌شناسد، با خود فکر خواهد کرد که متن اصلی این کتاب از فیلتر یک مترجمِ منتقد عبور کرده و به این شکل و قامت درآمده است.

پاینده: همچنان که این کتاب در زبان انگلیسی هم برای پژوهشگران مطالعات فرهنگی کاربرد دارد و هم برای منتقدان ادبی، ترجمه‌ی فارسی آن نیز می‌تواند برای هر دو دسته مفید باشد. اتفاقاً از میان برداشتن مرزهای متعارف بین حوزه‌های سنتاً مجزای علوم انسانی، یکی از اهداف اصلی مؤلف در نوشتن این کتاب و ایضاً من در ترجمه‌ی آن بوده است. نقد از مطالعات فرهنگی جدا نیست، همان‌گونه که مطالعات فرهنگی هم بر شالوده‌ی نقد ادبی شکل گرفته است و نمی‌تواند از آن جدا باشد. ترجمه‌ی این کتاب توسط کسی که بیشتر با کارهایش در نقد ادبی شناخته شده است، شاید برای ما در ایران که هنوز به تحقیقات میان‌رشته‌ای عادت نکرده‌ایم مایه‌ی تعجب باشد اما در کشورهای دیگری که مطالعات فرهنگی را به صورت میان‌رشته در دانشکده‌های علوم انسانی و هنر تدریس می‌کنند موضوعی آشنا و عادی تلقی می‌شود. تأکید می‌کنم که من در جایگاه مترجم هیچ رنگ‌ولعاب ادبی‌ای به این کتاب نزده‌ام، بلکه این رویکرد در کشور ما جدید و غریب است. مطالعات فرهنگی در دانشگاه‌های اروپا و آمریکا به دانشجویان نقد ادبی تدریس می‌شود و اصلاً مقصود از تربیت منتقد ادبی در آن‌جا راه بردن به لایه‌های عمیق و ناپیدای فرهنگ در زندگی زندگی روزمره است. ادبیات یکی از جلوه‌های فرهنگ است اما همان سازوکارهایی که در نقد ادبیات برای فهم معانی ضمنی و نامصرّحِ متون به کارمان می‌آید، می‌توانند در کاویدن فرهنگ و فهم معنای رفتارهای اجتماعی و تعامل‌های بینافردی هم کاربرد داشته باشند. امیدوارم روزی در کشورمان به جایی برسیم که وقتی در نهادهای فعال در حوزه‌ی فرهنگ عمومی مسائل اجتماعی را بررسی می‌کنند، منتقدان ادبی هم در کارگروه‌های تخصصی‌ای که به همین منظور تشکیل می‌شود عضویت داشته باشند. بی‌تردید حاصل این همکاری میان‌رشته‌ای شناخت هرچه بیشتر و ژرف‌ترِ جامعه‌ی خودمان خواهد بود.


برچسب‌ها: کتاب «روانکاوی فرهنگ عامّه», ترجمه‌ی منابع مطالعات فرهنگی, بَری ریچاردز, روانکاوی و نقد ادبی
+ نوشته شده در تاریخ  جمعه ۲۹ آبان ۱۳۹۴   | 

۱. آیا نقد ترجمه با ارزشیابی آن یکی است؟ و اگر متفاوت است این تفاوت در کجا و در چه چیزی است؟

پاینده: ارزشیابی می‌تواند صرفاً بخشی از نقد ترجمه باشد؛ به بیان دیگر، نقد ترجمه به ارزشیابی محدود نمی‌شود. نقد ترجمه، هم واجد جنبه‌ای نظری است و هم واجد جنبه‌ای عملی. در بُعد نظری، نقد ترجمه تلاشی است برای تبیین مبانی تئوریکِ چیستی، روش‌شناسی و سنجش ترجمه. در بُعد عملی، بخشی از فرایند نقد ترجمه به بررسی و مشخص کردن نقصان‌ها و موفقیت‌های یک ترجمه‌ی معیّن در انتقال معانی متن مبدأ به متن مقصد معطوف می‌شود. پیداست که وقتی منتقد عملیِ ترجمه کاستی‌ها و خطاهای ترجمه‌ی خاصی را برمی‌شمرَد و در بحثی استدلالی با استناد به نظریه‌های ترجمه آن را اثبات می‌کند، همچنین وقتی که او دستاوردهای یک ترجمه‌ی قابل قبول را نشان می‌دهد، البته نوعی ارزشیابی هم، خواه تلویحی و خواه صریح، در این کار ملحوظ می‌شود. تمایز ترجمه‌ی موفق از ترجمه‌ی ناپذیرفتنی با ارزیابی هر دو جنبه صورت می‌گیرد، هم ارزیابی ضعف‌های یک ترجمه و هم ارزیابی مزیّت‌های آن. اما برخی از نظریه‌پردازان نقد ترجمه اعتقاد دارند که داوریِ صریح یا ارزش‌گذاری بر ترجمه‌ها جایی در نقد ترجمه ندارد. به نظر من، برخلاف استنباط رایج از نقد ترجمه در کشور ما، منتقد ترجمه فقط فهرست‌کننده‌ی خطاهای صورت‌گرفته در ترجمه‌ای معیّن نیست، بلکه همچنین کارهای دیگری می‌تواند انجام بدهد که جنبه‌ی تئوریک نقد ترجمه را برجسته‌تر کند، از جمله این‌که او می‌تواند دو ترجمه‌ی مختلف را با رویکردی تطبیقی از حیث نحوه‌ی واگرداندن معانی متن مبدأ با هم مقایسه کند. یک وجه دیگرِ نقد ترجمه که بویژه در کشور ما مغفول مانده است اما اگر به آن پرداخته شود یقیناً جایگاه نقد ترجمه را ارتقا خواهد داد این است که منتقد جنبه‌های گفتمانی ترجمه را بکاود و به این پرسش پاسخ بدهد که مترجم تا چه حد دلالت‌های ثانوی و سایه‌روشن‌های معناییِ گفتمان خاصی را در فرایند ترجمه به متن وارد کرده یا برعکس از آن زدوده است. به طور خلاصه، ارزشیابیْ بیشتر با تعیین برتری یا ضعف ترجمه‌ای معیّن سروکار دارد، حال آن‌که نقد ترجمه بیشتر معطوف به روشن کردن این موضوع است که سازوکار معناسازی در متون ترجمه‌شده چیست و مترجم برای بازآفرینی معانی متن مبدأ چه شیوه‌ها یا رویکردهایی اتخاذ کرده است.

۲. نقد ترجمه را چگونه  تعریف می‌کنید؟

پاینده: اجازه بدهید ابتدا این موضوع را روشن کنیم که چون نظریه‌های ترجمه درباره‌ی متن هستند و ریشه در آن فعالیت آکادمیکی دارند که به طور خاص درباره‌ی کاویدن متن است (نقد ادبی)، عبارت «نقد ترجمه» را (به تأسی از نقد ادبی) نباید مترادف انتقاد از متن ترجمه‌شده دانست. به بیان دیگر، لازم است بین «نقد» و «انتقاد» تمایز بگذاریم. همچنان که در نقد ادبی مقصود از نقد داستان یا فیلم یا شعر یافتن عیب‌های این متون نیست، در نقد ترجمه هم کار منتقد پیدا کردن یا برشمردن اشتباه‌های مترجم نیست. مقالات نقد ترجمه نوعاً در نشریات دانشگاهی منتشر می‌شوند و نباید آن‌ها را با مقالات روزنامه‌ها و مجلات عمومی درباره‌ی کتاب‌های تازه‌ترجمه‌شده خلط کرد. نویسنده‌ی این نوشته‌های اخیر، کتاب‌هایی را که به تازگی ترجمه شده‌اند مرور و معرفی می‌کند و در جریان این کار که بیشتر صبغه‌ای توصیفی دارد، ممکن است به نقاط ضعف ترجمه هم اشاره کند. در واقع، نویسنده‌ی چنین مقاله‌ای می‌خواهد نتیجه بگیرد که آیا این کتاب تازه‌ترجمه‌شده درخور خواندن است یا نه. اما متقابلاً نقد ترجمه نوعی کنش دانشگاهی است که بر اساس نظریه و با به‌کارگیری اصطلاح‌شناسی و روش‌شناسی علمی انجام می‌شود و بیشتر صبغه‌ای تحلیلی دارد. این همان تمایزی است که بین مقالات مطبوعات درباره‌ی آثار تازه‌منتشرشده‌ی ادبی از یک سو و مقالات تخصصی نقد ادبی از سوی دیگر قائل می‌شویم. نقد عملیِ ترجمه فرایندی تحلیلی است که منتقد طی آن متن مبدأ را نیز به دقت و مفصلاً بررسی می‌کند. البته تعاریف نقد ترجمه همان‌قدر متنوع و حتی متفاوت‌اند که تعاریف نقد ادبی در نظریه‌ها و رویکردهای گوناگون این حوزه از علوم انسانی. قاعدتاً در این‌جا بازگوییِ همه‌ی آن تعریف‌ها ممکن یا ضروری نیست. من شخصاً بیشتر به آن تعریفی از نقد ترجمه متمایل هستم که ترجمه را در چهارچوبی از نشانه‌شناسی فرهنگیِ زبان قرار می‌دهد. این تعریف برآمده از نظریه‌ای است که بَزیل هَتیم و ایان مِیسن در کتاب «گفتمان و مترجم» مطرح می‌کنند.

۳. چه ملاک‌هایی را برای نقد ترجمه لازم می‌دانید؟

پاینده: برحسب این‌که کدام رهیافت را در نقد نظری ترجمه اتخاذ کنیم، ملاک‌های نقد هم تغییر می‌کنند. برای مثال، مطابق با نظریه‌ی نیومن، اجتناب از حشو در زبان مقصد، سلیس بودن متن ترجمه و همچنین طبیعی بودن معادل‌های انتخاب‌شده جزو مهم‌ترین معیارهای نقد هر ترجمه‌ای است. در نظریه‌ی متقدم‌ترِ نایدا، بیشتر بر واکنش خواننده‌ی متن مقصد به منزله‌ی ملاکی مهم در نقد ترجمه تأکید می‌شود، به این صورت که به اعتقاد نایدا اگر خوانندگان متن مقصد همان واکنشی را به متن نشان دهند که خوانندگان متن مبدأ به متن اصلی نشان می‌دادند، آن‌گاه می‌توان نتیجه گرفت که مترجم از معادل‌های به قول او «پویا» استفاده کرده و ترجمه‌ی او پذیرفتنی است. پیش‌شرط چنین توفیقی در امر ترجمه، به زعم نایدا، درک درست مترجم از مقصود نویسنده‌ی متن اصلی است. این دیدگاه در آن دسته از نظریه‌های جدید ترجمه که به تأسی از نظریه‌ی «مرگ مؤلف» در نقد ادبی شکل گرفته‌اند، البته محل تردید و چالش بوده است. در نظریه‌های متأخرتر، «فرهنگ» به کلیدواژه‌ای تبدیل شده است که نقش بسزایی در فهم چیستی ترجمه و نحوه‌ی نقد آن ایفا می‌کند. از منظر این نظریه‌ها می‌توان برای مثال این معیار را در نظر گرفت که تأثیر متن ترجمه‌شده در فرهنگ مقصد چه خواهد بود. مواجهه‌ی خواننده با متن ترجمه‌شده صرفاً مواجهه با نوشته‌ای بر روی کاغذ یا نمایشگر کامپیوتر نیست، بلکه مواجهه‌ای گفتمانی با فرهنگ «دیگری» ("the other") است. این مواجهه ابعادی فرهنگی هم دارد زیرا هر متنی حامل ایدئولوژی و گفتمان است.

۴. سابقه‌ی ترجمه و بطور اخص نقد ترجمه را در دنیا و در ایران چگونه می‌بینید؟ آیا سابقه‌ی قابل ذکری بویژه در این حوزه در کشور ما وجود دارد؟

پاینده: اجازه بدهید سابقه‌ی ترجمه و نقد ترجمه در جهان را عجالتاً در این مصاحبه از دایره‌ی صحبت‌مان خارج کنیم، زیرا این موضوع بسیار گسترده است و خودش می‌تواند عنوانی برای یک گفت‌وگوی جداگانه باشد. اما در خصوص سابقه‌ی نقد ترجمه در ایران باید گفت این سابقه به طور طبیعی با پیشینه‌ی تاریخی ترجمه در کشور ما گره خورده است. هر جا که ترجمه نضج بگیرد، پس از مدتی باید انتظار داشت که نقد ترجمه هم، خواه به صورت فعالیتی متمرکز و سازمان‌یافته و خواه به صورت فعالیتی خودجوش و پراکنده، شکل بگیرد. وقتی مترجمان متعدد موج یا جریانی از ترجمه راه بیندازند، به مرور زمان این پرسش هم مطرح می‌شود که کدام یک از این ترجمه‌ها دقیق‌تر یا «درست‌تر» است و اصلاً آیا «ترجمه‌ی درست» وجود دارد، یا ملاک‌های تعیین ترجمه‌ی برتر چیست. به این دلیل، هرگونه بحث در خصوص سابقه‌ی نقد ترجمه لزوماً با دیرینه‌شناسی ترجمه ارتباط پیدا می‌کند. در خصوص دیرینه‌شناسی ترجمه در ایران باید به اختصار اشاره کنم که ترجمه در کشور ما دوره‌های تاریخی متمایزی داشته است. به عبارتی، با چند نقطه‌ی شروع و چند نقطه‌ی عطف در ترجمه مواجه‌ایم. می‌توان گفت شروع ترجمه در ایران به دوره‌ی پیش از اسلام برمی‌گردد. یکی از، اما نه لزوماً اولین یا حتی مهم‌ترین، برهه‌های تاریخیِ آغاز ترجمه در ایران به عصر هخامنشی در حدود سده‌ی ششم قبل از میلاد مسیح (ع) بازمی‌گردد. نیم‌قرن پس از تشکیل شاهنشاهی هخامنشی و به علت گسترش قلمرو این امپراتوری در سرزمین‌های جدیدی که اقوام متفاوتی داشت، دست‌اندرکاران حکومت متوجه شدند که ترجمه لازمه‌ی بسط‌وگسترش قدرت مرکزی است. به این ترتیب، علاوه بر زبان فارسی باستان، دو زبان ایلامی و آرامی هم به زبان‌های رسمی یا دیوانی دوره‌ی هخامنشی افزوده شدند. هرچند زبان دربار همچنان فارسی باستان بود، اما دستگاه دیوانی هخامنشی احکام حکومتی و سایر مکاتبات مهم را دست‌کم به زبان‌های ایلامی و آرامی ترجمه می‌کرد. باید توجه داشت که زبان‌های دیگری نیز در قلمرو امپراتوری هخامنشی تکلم می‌شدند، مثلاً زبان بابِلی، یونانی، آشوری و لیدیایی. کتیبه‌ی بیستون در حوالی کرمانشاه نمونه‌ی شاخصی از این ترجمه‌ها در عصر هخامنشی است که در آن، فرمان داریوش اول علاوه بر فارسی باستان به دو زبان ایلامی و بابِلی بر تخته‌سنگی بر روی یک صخره حک شده است. اما شکوفایی ترجمه در ایران را باید بویژه در دوره‌ی اسلامی جست‌وجو کرد. با ورود اسلام به ایران در عصر ساسانیان، به تدریج عربی به زبان رسمی دستگاه حکومت تبدیل شد. مانند هر فتح نظامی در طول تاریخ، تلاش برای جایگزین کردن زبان فاتحان یکی از نخستین اقدامات حاکمان جدید بود و از این رو مراکز ترجمه به صورتی سازمان‌یافته در ایران ایجاد شد. این جایگزینی بسیار آهسته صورت گرفت و در واقع تا چندین دهه بعد از ورود اعراب به ایران، دبیران دستگاه حاکم مکاتبات را همچنان به زبان فارسی انجام می‌دادند. یکی از اولین حاکمان عرب که دستور داد زبان عربی رسماً جایگزین فارسی شود، حجاج بن یوسف بود. ترجمه‌ی کمابیش جریان‌وارِ آثار فلسفی، ادبی و بخصوص علمی (در زمینه‌ی طب و داروشناسی) به زبان عربی حدوداً یک قرن پس از ورود اسلام به ایران آغاز شد. این البته یک نقطه‌ی شروع بود که بعدها به نقطه‌ی عطفی هم منجر شد که عبارت بود از ترجمه‌ی قرآن به زبان فارسی. در این زمینه باید به «تفسیر طبری» اشاره کرد که به قولی اولین ترجمه‌ی قرآن به فارسی (یا شاید صحیح این باشد که بگویم یکی از اولین ترجمه‌های باقی‌مانده از قرآن به فارسی) است و به دست تیمی از مترجمان در قرن چهارم هجری انجام شد. از قرآن ترجمه‌های متعدد دیگری هم در حدود همان زمان و دهه‌های بعد انجام شد، از جمله ترجمه‌ی موسوم به «قرآن قدس»، ترجمه و تفسیر موسوم به «قرآن پاک»، «تفسیر اسفراینی»، «تفسیر سورآبادی» و غیره. باید توجه داشت که علاوه بر ترجمه‌ی قرآن به فارسی، آرام‌آرام جریانی هم در ترجمه‌ی آثار باستانی فرهنگ ایرانی به زبان عربی شروع شد. برای مثال، در دوره‌ی سامانیان و بعد از آنان چندین اثر ادبی و فکریِ مهم فارسی به عربی ترجمه شدند، از جمله «خداینامه»، «شاهنامه‌ی ابومنصوری»، «تاریخ بلعمی» و «سندبادنامه». یک نقطه‌ی عطف دیگر در تاریخ ترجمه در ایران تأسیس «بیت‌الحکمه» در قرن سوم هجری (دوره‌ی خلافت مأمون عباسی) است که یکی از نخستین مراکز ترجمه‌ی نظام‌مند و سازماندهی‌شده در ایران محسوب می‌شود. این مرکز نقش بسزایی در تربیت مترجم و گفت‌وگوی میان‌فرهنگیِ فارسی-عربی ایفا کرد و مترجمان «بیت‌الحکمه» آثار فراوان علمی و فرهنگی را از زبان فارسی به عربی منتقل کردند. همچنان که پیشتر اشاره کردم، ورود اسلام به ایران باعث رشد و شکوفایی ترجمه شد و اگر بخواهم نمونه‌های ترجمه یا حتی فقط دوره‌های ترجمه در ایران اسلامی را نام ببرم، سخن به درازا می‌کشد. با این حال لازم می‌بینیم در این مرور گذرا بر دیرینه‌شناسی ترجمه در ایران حتماً به ترجمه در دوره‌ی قاجاریه اشاره‌ای بکنم چون این نیز یکی از نقاط عطف ترجمه در ایران است. دریافت نامه‌ای از ناپلئون به فتحعلی‌شاه، که چون هیچ مترجمی در ایران آن زمان زبان فرانسوی نمی‌دانست ناگزیر برای ترجمه به بغداد فرستاد شد، دربار قاجار را متوجه‌ی ضرورت تربیت مترجم برای برگرداندن متون نوشته‌شده به زبان‌های اروپایی کرد. نخستین موج ترجمه در این دوره را عباس میرزا سازماندهی کرد. از جمله اقدامات او که به تقویت ترجمه از زبان‌های اروپایی منتهی شد، اعزام دانشجو به انگلستان بود، زیرا این دانشجویان پس از فراغت از تحصیل و بازگشت به کشور اقدام به ترجمه در تخصص‌های‌شان کردند و البته باید توجه داشت که تخصص‌های ایشان به علوم فنی و مهندسی و پزشکی محدود نبود و شامل زبان‌های خارجی هم می‌شد. حمایت از ترجمه متعاقباً در دوره‌ی محمدشاه قاجار ادامه پیدا کرد و آثار بسیار زیادی در زمان حکومت او به فارسی ترجمه شدند که از جمله‌ی آن‌ها می‌توان به «هزار و یک شب» اشاره کرد. این جریان در دوره‌ی ناصرالدین‌شاه به شدت تقویت شد، زیرا در این برهه است که آشنایی ما با مدرنیته و شناخت‌مان از نهادهای مدنی مدرن صورتی به مراتب جدی‌تر و مبرم‌تر به خود می‌گیرد. ناگفته نماند که ناصرالدین‌شاه اهل ادبیات و هنر بود و خودش زبان فرانسوی می‌دانست، به طوری که گفته می‌شود در ملاقات با زنی فرانسوی به نام دیولافوا که همسر یک جهانگرد فرانسوی بوده است، به مترجم نیاز نداشت. در مجموع، ناصرالدین‌شاه نگاه همدلانه‌ای به ترجمه داشت و در دوره‌ی او چندین دارالترجمه‌ی رسمی آغاز به کار کردند که اولینِ آن‌ها (موسوم به «دارالترجمه‌ی مبارکه‌ی دولتی») در وزارت انطباعات آن زمان تشکیل شد. در این دارالترجمه گروه نسبتاً بزرگی از مترجمان برای ترجمه‌ی سازمان‌یافته‌ی منابع علمی و تاریخی به زبان فارسی به کار گمارده شدند و مدیریت آن‌ها را تا مدتی اعتمادالسلطنه و بعد از او میرزا محمدحسین ادیب (پدر محمدعلی فروغی) به عهده داشت. به طریق اولی، صدراعظم فرهیخته‌ی ناصرالدین‌شاه، میرزا تقی‌خان امیرکبیر، نقش مهمی در ترویج ترجمه در ایران ایفا کرد. بویژه اقدام او در تأسیس مدرسه‌ی دارالفنون (یا اگر بخواهیم تعبیر قجریِ «مدرسه» را به فارسی معاصر ترجمه کنیم، دانشسرا) در سال ۱۲۳۰ خورشیدی و تدریس علوم در آن‌جا به زبان خارجی، خودبه‌خود ترجمه را به موضوعی درخور اهمیت تبدیل کرد. در مجموع، دوره‌ی ناصری یکی از پُربارترین برهه‌های ترجمه در عصر قاجاریه است و در همین دوره شاهد ترجمه‌های مترجمان صاحب‌نامی همچون میرزا ملکم‌خان ناظم‌الدوله، محمدطاهر میرزا، میرزا جعفر قراچه‌داغی و دیگران هستیم که هریک آثار متعددی را به فارسی ترجمه کردند. البته همزمان با فروپاشی سلسله‌ی قاجاریه، به علت منازعات داخلی و وقوع جنگ جهانی اول و نابسامانی‌ای که آن جنگ در کشور ما ایجاد کرد، وقفه یا افولی در زمینه‌ی همه‌ی فعالیت‌های علمی و بخصوص فرهنگی در کشور ما رخ داد که تبعات منفی آن متأسفانه شامل حال ترجمه هم شد. اما روند ترجمه هرگز متوقف نشد و در دوره‌های بعد (پهلوی اول و دوم و سپس جمهوری اسلامی) با افت‌وخیزهای فراوان تا به امروز ادامه پیدا کرده است. بررسی یا حتی مرور این تحولات از زمان مشروطه تا به امروز در حوصله‌ی این مصاحبه نیست و مجال دیگری می‌طلبد، همین‌قدر درباره‌ی اهمیت ترجمه در دوره‌های اخیر اشاره کنم که ترجمه نقش انکارناپذیری در شکل‌گیری جریان‌های فکری و سبک‌های هنری و ادبی ما داشته است، چندان که مبالغه نیست بگویم برخی از درخورتوجه‌ترین آثار ادبی ما مستقیماً با تأثیرپذیری از ترجمه‌های زمانه‌ی خود نوشته شده‌اند.

۵. با توجه به پیشینه‌ی غنی ترجمه در ایران که توضیح دادید، از وضعیت نقد ترجمه راضی هستید؟ اگر بخواهید از نقد ترجمه در ایران آسیب‌شناسی داشته باشید، چه مواردی به نظرتان مهم می‌رسد و لازم می‌بینید به آن‌ها پرداخته شود و برای‌شان چاره‌اندیشی شود؟

پاینده: دیرینگی ترجمه در ایران که من سعی کردم فقط نمایی کلی از آن به دست دهم، اقتضا می‌کند که وضعیت نقد ترجمه در کشور ما به مراتب بهتر از آنچه اکنون شاهد هستیم باشد. در نشریات ما، متأسفانه نقد ترجمه با رویکردی کاملاً فروکاهنده معرفی شده است. مقصودم از رویکرد فروکاهنده این است که اغلب تصور می‌کنند که نقد ترجمه همانا انتقاد از ترجمه است. پیشتر اشاره کردم که این یک اشتباه زبانی است که «نقد» را مترادف «انتقاد» بدانیم. در بسیاری از مقالات صرفاً به اشتباه مترجم در معادل‌یابی صحیح واژه‌ها و تعبیرات اشاره می‌شود. این کار نسبتی با نقد ترجمه به معنای خاص کلمه و به منزله‌ی کنشی علمی ندارد. اصلاً درست یا اشتباه بودن معادل‌ها در کار این یا آن مترجم همیشه می‌تواند محل بحث و اختلاف نظر باشد. موضوع مهم‌تر تأثیر ترجمه در شکل‌گیری ذهنیت‌های جدید در حوزه‌ی فرهنگ است که در نقد ترجمه در کشور ما به آن پرداخته نمی‌شود. اما از این هم تأسف‌آورتر این است که نقد ترجمه به صورتی بسیار من‌عندی در کشور ما انجام می‌شود. منتقد مطابق با سلیقه‌ی خودش از بخش‌هایی از یک ترجمه خشنود نیست و به سادگی گمان می‌کند که اگر به آن بخش‌ها اشاره کند، ترجمه را نقد کرده است. در اکثر این مقالات فقط با ارزش‌داوری‌های دلبخواهانه روبه‌رو می‌شویم، نه بحثی متقن درباره‌ی این‌که چرا ترجمه نادرست است. خرده گرفتن بر یک مترجم با این بهانه که جمله‌ای مانند «او اجناسش را برای فروش در بازار ارائه کرد» غلط است و به جای آن باید نوشت «او اجناسش را برای فروش در بازار عرضه کرد»، نقد ترجمه نیست. اصلاً صَرف نظر از سلیقه، در کار هر مترجمی ممکن است خطاهایی در درک مطلب به زبان اصلی رخ دهد و منجر به ترجمه‌ی نادقیق یا حتی نادرست شود. فهرست کردن این قبیل خطاها کار سختی نیست ولی کار مفید یا ارزشمندی هم نیست. به نظر من ریشه‌ی این مشکل را (فهم نادرست از چیستی نقد در حوزه‌ی ترجمه) هم باید در فرهنگ عمومی‌مان جست‌وجو کنیم و هم در نقصان‌های آکادمی. وقتی گفتار غرض‌ورزانه یا توهین‌آمیز به پدیده‌ای عمومی یا عادی‌شده تبدیل شود و از فرط تکرار در زندگی روزمره اصلاً به چشم نیاید، باید انتظار داشت که در فرهنگ مکتوب هم وضع بهتر از این نباشد. گاه می‌بینیم ژورنالیست جوانی که با مبانی ترجمه آشنا نیست به صرف این‌که گمان می‌کند کمی زبان خارجی بلد است به خود حق می‌دهد همچون یک مرجع اقتدار در خصوص کار مترجمان طراز اول ما احکامی قاطعانه (غالباً نظرهایی در رد ارزش یک ترجمه) صادر کند. رفع این عیب منوط به حساسیت بیشتر ما به فرهنگ عمومی است، اما رفع عیب دوم (نقصان‌های آکادمی) در گرو بازبینی و تجدیدنظر درباره‌ی محتوای دروس ترجمه در دانشگاه و همچنین تجدیدنظر درباره‌ی ملاک‌های انتخاب مدرس ترجمه در دانشگاه است. وقتی مدرس ترجمه یا مدرس نقد ترجمه خود هرگز ترجمه نکرده باشد و هیچ‌گاه مقاله‌ای حقیقتاً علمی در نقد یک ترجمه ننوشته باشد، چگونه می‌توان انتظار داشت که دانشگاه بتواند مترجمانی توانا یا منتقدان ترجمه تحویل جامعه بدهد؟

۶. چه راهکارهایی برای رفع معضلات موجود در حوزه نقد ترجمه در کشور پیشنهاد میکنید؟

پاینده: در گام اول باید رشته‌ی ترجمه را در دانشگاه تقویت کنیم. به رغم این‌که بیش از چند دهه از تشکیل این رشته در دانشگاه‌های ما می‌گذرد، اهمیت آن هنوز آن‌چنان که باید درک نشده است. عوام گمان می‌کنند که هر کس در این رشته تحصیل کند عاقبت در یک دفتر ترجمه در کار ترجمه‌ی اسناد و مدارک اشتغال پیدا خواهد کرد. عجبا که تحصیل‌کردگان دانشگاه هم تصور نادرست مشابهی در این زمینه دارند و ترجمه را توانایی عامِ هر کسی که زبان خارجی می‌داند محسوب می‌کنند. به این ترتیب، تلقی عوام و خواص درباره‌ی ترجمه، در کشور ما به نحو عجیبی در یک نقطه به اشتراک می‌رسد و آن کم‌اهمیت دانستن این رشته و کلاً این کار (ترجمه) است. باید این تلقی نادرست را اصلاح کرد و این البته مستلزم بازنگری‌های ریشه‌ای درباره‌ی وضعیت کنونی این رشته در آکادمی است. در حال حاضر، کسانی که رشته‌ی تحصیل‌شان آموزش زبان خارجی است به تدریس ترجمه اشتغال دارند. اینان عمدتاً کسانی هستند که در کار اصلی خودشان (تدریس زبان خارجی) موفقیت خاصی نداشته‌اند و تدریس ترجمه برای آنان حکم تلاشی برای کتمان مافات را دارد. این بهانه که این اشخاص لیسانس یا فوق‌لیسانس‌شان در ترجمه بوده، عذری ناموجّه است چون اگر آن‌ها واقعاً به رشته‌ی خودشان علاقه داشتند و یا اگر واقعاً از توانایی علمی برای ادامه‌ی تحصیل در این رشته (که اکنون در داخل کشور ما تا مقطع دکتری میسّر است) برخوردار بودند، هرگز به رشته‌ی آموزش زبان کوچ نمی‌کردند. این پرسش دانشجویان رشته‌ی مترجمی که «چرا کسانی که خود در ترجمه تحصیل نکرده‌اند و علاوه بر آن هیچ‌وقت ترجمه‌ای انجام نداده‌اند ترجمه تدریس می‌کنند؟» بجا و درست است.

۷. چگونه میتوان در موضوع نقد ترجمه در کشور فرهنگ‌سازی کرد تا شاهد بهبود وضعیت این حوزه باشیم؟

پاینده: یک مشکل نقد ترجمه این است که افراد فاقد صلاحیت در این حوزه در مطبوعات ما درباره‌ی کتاب‌های تازه‌ترجمه‌شده نظر می‌دهند. این کار از تلقی ناخودآگاهانه‌ای ناشی می‌شود که توضیح دادم. مطابق این تلقی، ترجمه مستلزم تخصص نیست. وقتی اظهارنظرهای غیرتخصصی این افراد با غرض‌ورزی و اهانت در نوشته‌هایی که عنوان نقد ترجمه دارند همراه شود، کار از این هم بدتر می‌شود. من اعتقاد دارم به منظور تغییر این وضعیت نامطلوب در فرهنگ، باید نسل جدیدی از دانش‌آموختگان رشته‌ی ترجمه را تربیت کرد تا آنان با نوشتن مقالات جدی و علم‌مبنا فضای نقد ترجمه را عوض کنند.

۷. به نظر شما لزوم ورود به آموزش نقد ترجمه و آشنایی بیشتر با اندیشه انتقادی در موضوع ترجمه در کشور احساس شده است؟

پاینده: بله، لزوم آن احساس شده است، اما این احساس باید به برنامه‌ریزی و تغییرات بنیادی تبدیل شود. در حال حاضر، دانشجویان رشته‌ی مترجمی انگلیسی درسی با همین عنوان (نقد ترجمه) دارند، اما آموزش این درس با همان مشکلاتی مواجه است که توضیح دادم.

۸. چه توصیه‌ای برای آموزش کاربردی با هدف بهره‌وری بالا در تربیت منتقد خبره ترجمه دارید؟

پاینده: عبارت «آموزش کاربردی» را بسیار بجا به کار بردید. در حال حاضر، آموزش ترجمه و بخصوص آموزش نقد ترجمه در کشور ما جنبه‌ی صرفاً نظری دارد، در حالی که هدف از سرمایه‌گذاری مادی و علمی در رشته‌های آکادمیک تربیت کسانی است که بتوانند ضمن برخورداری از دانش نظری، نیازهای عملی و واقعی را هم اجابت کنند. برنامه‌ی فعلی رشته‌ی مترجمی به گونه‌ای است که امکان این رفع نیاز را چندان فراهم نمی‌کند. برای نیل به هدفی که شما گفتید لازم است که این برنامه از بنیان تجدیدنظر شود و واحدهای درسی جدید مطابق با نیازهای واقعی در زمینه‌ی نقد ترجمه در برنامه‌ی جدید رشته‌ی مترجمی گنجانده شوند.

۹. با توجه به گسترش صنعت ترجمه در ایران، آیا منتقد ترجمه میتواند یک شغل باشد؟ چه پیشنهادی برای تحقق این امر دارید؟

پاینده: هنگامی که اهمیت ترجمه را به منزله‌ی واسطه‌ای برای نیل به گفت‌وگوی میان‌فرهنگی بین ملت‌ها و کلاً مفاهمه‌ی بین‌المللی به درستی دریابیم، آن‌گاه متوجه می‌شویم که دانش‌آموختگان این رشته باید در زمینه‌ای اشتغال پیدا کنند که در آن تحصیل کرده‌اند. در حال حاضر، بسیاری از کسانی که در دانشگاه ترجمه می‌خوانند، بعد از دریافت مدرک تحصیل‌شان به تدریس زبان خارجی مشغول می‌شوند چون جایگاه یا تعریف این رشته هنوز مشخص نشده و زمینه‌های لازم برای اشتغال تخصصیِ فارغ‌التحصیلان آن فراهم نیامده است. اگر شاخه‌ی مهمی از رشته‌ی ترجمه را ذیل عنوان «نقد ترجمه» تعریف کنیم، آن‌گاه کسانی که در این زمینه تخصص می‌گیرند باید عهده‌دار کارهایی شوند که در حال حاضر اشخاص فاقد صلاحیت (با همان مسائل فرهنگی‌ای که وصفش رفت) انجام‌شان می‌دهند.

۱۰. با توجه به تشکیل انجمن صنفی مترجمان تهران که وظیفه ساماندهی و سازماندهی مترجمان را بر عهده دارد، در این راستا چه وظیفهای برایشان در نظر دارید؟

پاینده: تشکیل انجمن‌های صنفی و تخصصی فی‌نفسه رویداد خجسته‌ای است و باید آن را به فال نیک گرفت، زیرا به قوام گرفتن این ایده کمک می‌کند که هر کسی صلاحیت انجام هر کاری را ندارد. عضویت در انجمن‌های صنفی تابع احراز شرایط لازم است و قاعدتاً وقتی این شرایط به درستی (بدون فساد اداری) رعایت شود، کسانی هم که نیاز به خدمات تخصصی در این زمینه دارند می‌توانند با خیال راحت‌تری از اعضای این انجمن‌ها استفاده کنند. از سوی دیگر، حمایت انجمن از اعضایش، خواه حمایت مادی و خواه حمایت معنوی و صنفی، پشت‌گرمی خوبی برای کسانی است که در یک حوزه‌ی معیّن مشغول به کار می‌شوند. به گمانم دو کار جزو مبرم‌ترین وظایفی است که انجمن‌هایی از قبیل انجمن صنفی مترجمان تهران حتماً انجام داده‌اند یا مشغول انجام دادنش هستند. یکی تدوین آئین‌نامه‌ای برای عضویت افراد در آن است تا حد و حدود تخصص و تعلق به صنف مشخص شود؛ دیگری تنظیم برنامه‌ای خاص برای فعالیت‌های نظام‌مند و دوره‌ای است تا حوزه‌ی کار این انجمن به تدریج برای همه‌ی کسانی که به خدمات آن نیاز دارند شناخته شود.

۱۱. در پایان، اگر سخن دیگری در زمینه‌ی ترجمه دارید که فکر می‌کنید ناگفته مانده است، خوشحال می‌شنویم آن را بشنویم.

پاینده:‌ از این‌که به ترجمه و بخصوص نقد ترجمه توجه کردید، به سهم خودم سپاسگزارم. قدر و منزلت رشته‌ی ترجمه و اهمیت نقد ترجمه باید با مصاحبه‌ها، مقالات و همایش‌ها بیش‌ازپیش برجسته شود. مایلم تأکید کنم که ترجمه فقط برگرداندن متنی مکتوب از یک زبان به زبانی دیگر نیست. ترجمه حکم مراوده‌ای بین‌الاذهانی را دارد. در دنیای پُرآشوب امروز که جنگ و خشونت اکناف جهان را در بر گرفته است، بیش از هر زمانی به ترجمه نیاز داریم. اگر ملت‌ها به درستی از اعتقادات و مبانی فرهنگ‌های یکدیگر آگاه شوند، صف‌آرایی برای جنگ جای خود را به مفاهمه و درک متقابل میان‌فرهنگی خواهد داد. بی‌تردید ترجمه می‌تواند نقش بسزایی برای تحقق این آرمان انسانی ایفا کند.


برچسب‌ها: نقد ترجمه, نظریه‌های ترجمه, آموزش ترجمه, پیشینه‌ی ترجمه در ایران
+ نوشته شده در تاریخ  سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۴   | 

متن زیر گفت‌وگویی است که حسین پاینده با روزنامه‌ی اعتماد درباره‌ی پاییز و دلالت‌های آن در متون ادبی انجام داده است.

***************************************************************

در ادبیات گذشته بهار تقدیس می‌شد و اغلبِ شعرای کهن ما در شعرشان بهار را فراموش نکرده‌اند. اما در ادبیات جدید تقدیس پاییز جایگزین بهار شده. چرا؟

پاینده: شاید بهتر باشد که به منظور بحث درباره‌ی بازنمایی بهار و پاییز در ادبیات کلاسیک و مدرن، از واژه‌ی «تقدیس» استفاده نکنیم و در عوض، کارکرد و دلالت این فصل‌ها را از منظری تئوریک تبیین کنیم. دلالت فصل‌های سال (از جمله بهار و پاییز) در متون ادبی و وفور یا قلّت اشاره به فصلی خاصی در این متون را می‌توانیم بر اساس رهیافت‌های مختلفی در نقد ادبی توضیح بدهیم. یکی از این رهیافت‌ها، نقد کهن‌الگویی است که ریشه در آراء و اندیشه‌های یونگ دارد و منتقد مشهور کانادایی نورتروپ فرای آن را با متون ادبی منطبق کرده است. برحسب این نظریه، چهار فصل سال برای همه‌ی ابنای بشر واجد معنایی دیرین و کمابیش یکسان است و بازنمایی این فصل‌ها در متون ادبی از همین معنای جهانشمول پیروی می‌کند. فرای در مقاله‌ی معروفی با عنوان «کهن‌الگوهای ادبیات» و سپس در شناخته‌شده‌ترین کتابش به نام کالبدشکافی نقد این دیدگاه را مطرح می‌کند که چهار مدل اصلیِ روایت در ادبیات یا چهار ژانر اصلیِ ادبی عبارت‌اند از کمدی، رمانس، تراژدی و آیرونی/طنز تلخ. او این چهار شیوه‌ی روایی را با فصل‌های چهارگانه‌ی سال انطباق می‌دهد و استدلال می‌کند که کمدی معانیِ کهن‌الگوییِ بهار را در ناخودآگاه ما تداعی می‌کند و به همین ترتیب رمانس (یا داستان پهلوان‌مَنِشی و عشق‌ورزی) با معانی تابستان، تراژدی با معانی پاییز و نهایتاً آیرونی/طنز تلخ با معانی زمستان مطابقت دارد. دقت داشته باشید که مقصود از «معانی» در این بحث، دلالت‌هایی است که این فصول در ضمیر ناخودآگاه جمعی بشر دارند، نه معنایی که این یا آن نویسنده کاملاً آگاهانه و به عمد کوشیده است در اثر خود ایجاد کند. به اعتقاد فرای تخیل ادبی، یا در پی بازنمایی دنیایی کمال‌مطلوب (ایده‌آل) است یا در پی بازنمایی دنیای واقعی. در دنیای کمال‌مطلوب، همه‌ی آرزوها محقق می‌شوند و هیچ نقصانی وجود ندارد. فرای این جهان تخیلی را «میتوس تابستان» می‌نامد و آن را با ژانر رمانس مرتبط می‌داند که روایتی پُرماجراست و در پایانش تلاش‌های قهرمان به نتیجه‌ی مطلوب می‌رسد. متقابلاً، دنیای واقعی جهان ناکامی و شکست است که فرای آن را «میتوس زمستان» می‌نامد و با ژانرهای دوگانه‌ی آیرونی و طنز تلخ مرتبط می‌داند. در آیرونی، دنیای واقعی از منظری تراژیک نمایش داده می‌شود و قهرمان داستان مغلوب پیچیدگی‌های حیرت‌آورِ زندگی می‌گردد. رمانس در دنیایی کمال‌مطلوب رخ می‌دهد و آیرونی و طنز تلخ در دنیای واقعی؛ اما دو میتوسِ دیگر مستلزم گذار از یکی از این دو جهان به دیگری است. تراژدی عبارت است از گذاری از دنیای کمال‌مطلوب به دنیای واقعی، یا از ناپختگی به تجربه، یا از میتوس تابستان به میتوس زمستان، و به همین سبب فرای تراژدی را «میتوس پاییز» می‌نامد. در تراژدی، قهرمان از اوجی فراواقعی به حضیضی این‌جهانی و واقعی سقوط می‌کند. اتللو و هملت نمونه‌های چنین قهرمانان تراژیکی هستند که سرنوشت هر یک به شیوه‌ای با ناکامی و شکست گره می‌خورد. متقابلاً، کمدی عبارت است از گذار از جهان واقعی به جهان کمال‌مطلوب، از تجربه به پاک‌نهادی، یا از میتوس زمستان به میتوس تابستان، و لذا فرای کمدی را «میتوس بهار» می‌نامد. قهرمان کمدی موفق می‌شود خود را از بند مشکلات برهاند و به سعادت نائل شود. در پایان آثار کمیک، قهرمان معمولاً پس از وصال با معشوق از جهان بی‌عاطفه‌ی واقعی به جهانی پُرعطوفت و شاد راه می‌بَرَد. حال اگر از این منظر تئوریک به وفورِ بازنمایی‌های بهار در ادبیات کلاسیک و وفورِ بازنمایی‌های پاییز در ادبیات معاصر نگاه کنیم، دلایل این وضعیت برای‌مان معلوم می‌شود. بخش بزرگی از ادبیات کلاسیک ما را شعر غنایی تشکیل می‌دهد که موضوع اصلی‌اش عشق است. مضمون غالب در این نوع شعر، که نمونه‌های اعلای آن را برای مثال در منظومه‌های نظامی و غزل‌های حافظ می‌شود دید، احساسات عاشقانه است و پرداختن به این مضمون یعنی دور شدن از جهان واقعی و سفر به جهانی کمال‌مطلوب که در آن همه‌چیز رنگ‌وبویی از شور و عاطفه دارد. بهار کهن‌الگوی مناسبی برای پروراندن چنین مضمونی است. متقابلاً به نظر می‌رسد در ادبیات مدرن و معاصر از این نوع جهان خیالین و به قول فرای ایده‌آل فاصله می‌گیریم و آلام روحی و روانی انسان محنت‌زده‌ی زمانه‌ی خودمان را می‌کاویم. در این‌جا با حسرت، ناکامی و به قول لکان با «فقدان» روبه‌رویم و از این رو پاییز مناسب‌ترین آرکی‌تایپ را برای بازنمایی این حال‌وهوای روحی و وضعیت روانی در اختیار شاعران و نویسندگان ما می‌گذارد.

در شعر مدرن اخوان و فروغ و ... به صراحت حرف از پاییز و مظاهر آن زده‌اند. در ادبیات داستانی چطور؟ تصویر پاییز و حال‌وهوای آن در ادبیات داستانی چطور است؟

پاینده: بله، کمابیش همین‌طور است، چون همان‌طور که در پاسخ به سؤال قبلی اشاره کردم، کهن‌الگوها از ضمیر ناخودآگاه جمعی بشر سرچشمه می‌گیرند و لذا در انواع مختلف ادبی، خواه شعر و خواه نثر، با همین نحوه‌ی بازنمایی و مضامین مرتبط با آن مواجه می‌شویم. مثال‌های متعددی می‌توان زد، اما به مصداق «مشت نمونه‌ی خروار» به رمان ثریا در اغما، نوشته‌ی اسماعیل فصیح، اشاره می‌کنم که رویدادهایش در پاییز ۱۳۵۹ شروع می‌شوند. نه فقط حادثه‌ی تراژیکی که برای ثریای جوان (خواهرزاده‌ی جلال آریان) رخ داده است، بلکه همچنین شروع جنگ ایران و عراق و بویژه تصویری که نویسنده از ایرانیانِ بی‌غمِ مقیم خارج از کشور به دست می‌دهد، همگی فضای عاطفی یا حال‌وهوای خاصی را بر این رمان حاکم می‌کنند که با فصل پاییز مناسبت کهن‌الگویی (و البته با پاییز ۱۳۵۹ مناسبت و انطباق تاریخی) دارد. در پایان رمان، باقی ماندن ثریا در اغما و از بین رفتن آخرین بارقه‌های امید پزشکان به نجات او، فرجام تراژیکی است که با آنچه فرای «میتوس پاییز» می‌نامد مطابقت دارد. همچنین رمان زمین سوخته، نوشته‌ی احمد محمود، در پاییز ۱۳۵۹ رخ می‌دهد و می‌دانیم که در این رمان عده‌ی زیادی از مردم غیرنظامی بر اثر حملات عراقی‌ها به شهر اهواز کشته می‌شوند، از جمله خالد برادر راویِ بی‌نامِ رمان. بر اثر همین حملات، برادر دیگر او هم (به نام شاهد) تعادل روانی خود را از دست می‌دهد. اما دلخراش‌ترین صحنه‌ی رمان در فرجام آن رخ می‌دهد، جایی که بر اثر حمله‌ی موشکی عراقی‌ها به شهر، محله‌ای که راوی سال‌ها در آن سکونت داشته است ویران می‌شود و بسیاری از کسانی که او می‌شناخت (از جمله شخصیتی به نام ننه‌باران) جان خود را از دست می‌دهند. پیداست که این نحوه‌ی پایان یافتن رمان زمین سوخته با دلالت‌های اسطوره‌ای و کهن‌الگویی فصل پاییز (که گذاری است به زمستان، آرکی‌تایپ مرگ) کاملاً همخوانی دارد. صادق چوبک در داستان کوتاهی با عنوان «بعدازظهر پاییز» از همین دلالت‌های کهن‌الگویی برای بازنمایی عوالم درونی شخصیت اصلی داستانش، که دانش‌آموزی به نام اصغر است، استفاده می‌کند. در آن داستان می‌بینیم که محتوای خاطرات و تداعی‌های ذهنی اصغر در کلاس درس، با معانی اسطوره‌ای و کهن‌الگویی پاییز تطبیق می‌کند، معانی‌ای که عبارت‌اند از گذار از معصومیت کودکانه به ادراک دردآور و تلخِ بالغانه، حزن و آینده‌ی تاریک. شکل دیگری از این گذار را (به قول نورتروپ فرای، گذار از جهان کمال‌مطلوب به جهان واقعی) در رمان بعد از تابستان، نوشته‌ی غزاله علیزاده، می‌توان دید. در پایان این رمان نیز دو شخصیت جوان به نام‌های حورا و توراندخت از دنیای خیالین خود بیرون می‌آیند و با شناختی که از عاشق کاذب‌شان (آقای شهباز) پیدا می‌کنند، پا به ساحت جهان واقعی می‌گذراند، یا به تعبیری که در عنوان این رمان هم تلویحاً آمده است، تابستان را پشت سر می‌گذارند و به پاییز می‌رسند. البته نمونه‌ها کم نیستند، در این گفت‌وگو مجال بحث درباره‌ی تک‌تک آن‌ها نیست. فقط اشاره‌وار نام می‌برم از رمان زمستان ۶۲ نوشته‌ی اسماعیل فصیح، و بادها خبر از تغییر فصل می‌دهند نوشته‌ی جمال میرصادقی. در ادبیات مدرن جهان، می‌توان به رمان گتسبی بزرگ نوشته‌ی نویسنده‌ی آمریکایی اسکات فیتسجرالد و شعری از تی.اس. الیوت به نام «ترانه‌ی عاشقانه‌ی جِی. آلفرد پروفراک» اشاره کرد که هر دو درباره‌ی ناکام ماندن یا بی‌معنا شدن عشق در دوره‌ی مدرن است و پاییز در هر دوی آن‌ها همین کارکرد کهن‌الگویی را دارد.

اصولاً از چه زمانی نویسندگان و شاعران به فصل‌ها به عنوان نماد و سمبل نگاه کرده‌اند؟ ضمن این‌که بفرمایید در ادبیات مدرن پاییز نماد چه چیزی است؟

پاینده: ریشه‌های این قبیل باورهای ناخودآگاهانه‌ی کهن‌الگویی درباره‌ی فصل‌ها را، چه پاییز و چه جز آن، باید در تجربیات بشر اولیه دید و در این‌جا دانش انسان‌شناسی از مجموعه‌ی علوم اجتماعی می‌تواند کمک زیادی به فهم این تجربیات بکند. می‌دانیم که بشر اولیه ابتدا در جنگل‌ها زندگی می‌کرده است. در آن زمان، انسان هیچ درک علمی و درستی از تغییر فصل‌ها نداشت. همین‌قدر می‌دانست که بهار و تابستان زمان وفور میوه و خوراکی است و شکار در آن فصل‌ها آسان‌تر است، اما با شروع پاییز خوراکی‌ها کمتر می‌شوند و بخصوص با آغاز زمستان شکار حیوانات هم دشوارتر می‌شود. اصولاً فصل بهار زمان اعتدال هواست و به همین سیاق تحمل تابستان برای انسان اولیه به مراتب راحت‌تر از تحمل شرایط نامساعد پاییز و سرمای طاقت‌فرسای زمستان بوده است. جلوه‌های وفور و سرزندگی و حیات که در بهار و تابستان به چشم می‌خورند، با شروع پاییز و ریختن برگ‌های درختان جای خود را به وضعیت نامساعدی می‌دهند که در عریانی طبیعت در زمستان به اوج خود می‌رسد. پس تجربه کردن مکررِ چرخه‌ی چهار فصل، خودبه‌خود استنباطی از راحتی و دشواری در عمیق‌ترین لایه‌های ذهن انسان اولیه ایجاد می‌کرد. در مراحل بعدی تمدن، زمانی که بشر برای تأمین نیازهای حیاتی‌اش به زراعت روی آورد، رابطه‌ی انسان و فصل‌ها منشأ معانی جدیدی برای او شد. انبوهی از نمادها یا اَعمال نمادین در همین دوره آرام‌آرام معنای خود را در ذهن بشر درست کردند. شخم زدن زمین، کاشتن بذر و برداشت محصول از زمین، همه‌وهمه کارهایی تابع فصل‌های مختلف سال هستند. در فصل خاصی باید زمین را کاشت، در فصل یا فصل‌های خاصی باید محصول را پرورش داد و بالاخره در فصل خاصی هم باید آن را درو کرد. حاصل آنچه بشر می‌کاشت، نهایتاً غذای او را تأمین می‌کرد و لذا ادامه‌ی حیات او در گرو تطبیق یافتنش با اقتضای فصل‌های سال بود. تعامل انسان با طبیعت در قرن‌های متمادی به شکل‌های دائماً تغییریابنده‌ای ادامه پیدا کرده است و حتی امروز هم این وابستگی استمرار دارد، همچنان که معنای نمادین این وابستگی در ناخودآگاه جمعی ما ادامه دارد. به این سبب، فصل بهار برای ما انسان‌ها آرکی‌تایپ تولد، رشد، امید، راحتی و شادکامی است. انعکاس این باور کهن‌الگویی را در تعبیرات زبانی مانند «در بهارِ زندگی» می‌توان دید که برای اشاره به عنفوان جوانی به کار می‌رود. تابستان تداعی‌های ناخودآگاهانه‌ای از بلوغ، شور و هیجان، توانمندی جسمانی،‌ عشق و فوران احساسات ایجاد می‌کند. در پاییز ناخودآگاهانه احساس می‌کنیم از اوج یا قلّه‌ی زندگی عبور کرده‌ایم و مرحله‌ی جدیدی از عمرمان را پشت سر می‌گذاریم که مترادف میانسالی و پختگی عقلانی است. در این مرحله، واکنش‌های آنی و احساسی جای خود را به تفکر منطقی و سنجش پیامدها می‌دهند. پاییز زمان بازاندیشی درباره‌ی زندگی پُرفرازونشیب گذشته و رسیدن به ادراک‌های نو است و لذا انسان به ثبات و آرامش میل می‌کند. در نهایت، زمستان ما را به یاد مرگ و ناگزیر بودنِ آن می‌اندازد. وقتی نشانه‌های حیات در طبیعت کمتر می‌شوند، خودبه‌خود افکار مربوط به مرگ هم در ذهن ما قوّت می‌گیرند. زمستان با سردی مفرطش تداعی‌کننده‌ی انزوا و درخودفرورفتگی است. بی‌دلیل نیست که به افراد عزلت‌گزین می‌گوییم «آدم سردمزاج»، یا وقتی کسی تمایل به ایجاد ارتباط با دیگران ندارد می‌گوییم که رفتارش «سرد» است. در نمادهای ادبی و هنری، بهار را با تمثال کودک نشان می‌دهند، یا با تصویر زنی که شاخه‌هایی با شکوفه‌های نو در دست دارد. در بسیاری از تابلوهای نقاشی، تابستان با تصویر زنی بازنمایی می‌شود که تاجی از خوشه‌های گندم بر سر دارد. دقت کنید که خودِ زن، به علت ساختار بیولوژیکش که امکان بارور شدن و به دنیا آوردن را به او می‌دهد، نماد زایش و استمرار حیات است. تداعی شدن بهار و تابستان، یا بگوییم بازنمایی شدن بهار و تابستان، با جنس مؤنث بی‌دلیل نیست و از باورهای کهن‌الگویی ما ناشی می‌شود.

در رمان برادران کارامازوف تبعید برادر بیگناه به سیبری فقط یک تبعید ساده نیست. انگار این پوشیده ماندن حقیقت با آن سرمای طاقت‌فرسای سیبری نسبتی دارد. این قرائت می‌تواند درست باشد؟

پاینده: درست یا غلط بودن چنین خوانشی از رمان برادران کارامازوف بستگی به رهیافت نقادانه‌ای دارد که اتخاذ می‌کنید. قاعدتاً یک راه خوانش رمان داستایوسکی این است که شخصیت‌ها، مکان‌ها، رویدادها و زمان رخ دادن وقایع را کهن‌الگو فرض کنید. با این فرض، سرمای طاقت‌فرسای سیبری می‌تواند چیزی بیش از توصیف سرما باشد. مقصودم این است که این سرما می‌تواند استعاره‌ای از مرگ معصومیت یا ناتوانی از تشخیص گنهکار و بیگناه باشد. به هر حال، آنچه در ارزیابی از هر خوانشی اهمیت دارد، عبارت است از روشمند بودن آن (استفاده از نظریه) و استناد به شواهد متنی برای پشتیبانی و اثبات گزاره‌هایی که منتقد در نقدش مطرح می‌کند.

در ابتدای این مصاحبه اشاره کردید که داستان‌نویسان و رمان‌نویسان معنای نمادین یا کهن‌الگوییِ فصل‌ها را عامدانه در آثارشان به کار نمی‌برند، بلکه این معانی در ناخودآگاه‌شان است. اما با توضیحاتی که درباره‌ی دلالت‌ها و معنای نمادین فصل‌های مختلف دادید به نظرم می‌آید که نویسندگان می‌توانند این مطالب را یاد بگیرند و از آن‌ها در داستان‌نویسی‌شان آگاهانه استفاده کنند.

پاینده: من گفتم که نباید تصور کرد نویسندگان کاملاً آگاهانه و به عمد از فصل‌های چهارگانه به عنوان نماد استفاده می‌کنند و مقصودم این بود که داستان‌نویسی کاری مکانیکی نیست. اگر نویسنده‌ای فقط به اتکای آموخته‌های آگاهانه‌اش درباره‌ی دلالت سمبلیکِ فصل‌ها داستان بنویسد، داستانش تصنعی و بی‌روح جلوه خواهد کرد. اما این هم درست است که اگر داستان‌نویسی این قبیل دلالت‌های کهن‌الگویی را بیاموزد و زمان رخ دادن وقایع داستانش را بر اساس دلالت‌های نمادینِ فصل‌ها تنظیم کند، بی‌تردید داستان او با سهولت به مراتب بیشتری با ضمیر ناخودآگاه خواننده مرتبط خواهد داشت و مقبول‌تر خواهد بود. پس البته که نویسنده‌ی زمانه‌ی ما، لزوماً باید نویسنده‌ای خودآگاه و دارای مطالعات وسیع باشد و این قبیل مطالب را بداند. خود من در کارگاه‌های داستان‌نویسی‌ام نوعاً همین مطالب را مفصلاً درس می‌دهم. اما باید توجه داشت که داستان‌نویسی تلفیقی از خودآگاهی و ناخودآگاهی است، تلفیق استعداد و پرورش استعداد، تلفیق خلاقیت با دانش. تا کسی روح حساسی نداشته باشد و جهان پیرامونش را تیزبینانه و با نگاهی انتقادی نبیند، نمی‌تواند داستان بنویسد. پیش‌شرط نویسندگی برخورداری از آن خمیرمایه‌ی انسانی است که در نزد همه‌ی انسان‌ها یافت نمی‌شود. اما اگر این پیش‌شرط‌ها وجود داشته باشند، نویسنده می‌تواند در گام بعدی توانمندی خودش برای نوشتن داستان‌های تأمل‌انگیز را با دانشی که آگاهانه کسب می‌کند در هم بیامیزد تا حاصلِ آن داستانی صناعتمند و ماندگار شود.

این درهم‌آمیختگی عملاً به چه صورت محقق می‌شود؟‌ می‌شود مثالی بزنید از این‌که داستان‌نویسان چگونه می‌توانند از دلالت فصل‌ها برای غنی کردن معنای داستان‌های‌شان استفاده کنند، یا لایه‌های معناییِ بیشتری در آثارشان به وجود آورند؟

پاینده: راه‌های متعددی برای این مقصود می‌توان پیشنهاد کرد. یکی از آن‌ها، پیشبرد پیرنگ یا طرح داستان بر اساس معنای نمادین فصل‌هاست. مثلاً اگر رمانی می‌نویسیم که گذار شخصیت اصلی از توهم به واقعیت را نشان می‌دهد، می‌توانیم صحنه‌ی آغازین رمان را با توصیف زمان که باید بهار باشد آغاز کنیم. در این خصوص، در کتاب گشودن رمان بیشتر توضیح داده‌ام. صحنه‌ی اول می‌تواند نوعی پیش‌آگاهی از ذهنیت شخصیت اصلی رمان به دست دهد، ذهنیتی که البته به مرور و با پیشرفت وقایع پیرنگ بیشتر و بیشتر بر خواننده آشکار می‌شود. در مراحل بعدی، وقتی تجربیات تلخ باعث می‌شوند که ذهنیت شخصیت اصلی تغییر کند، زمان داستان هم باید عوض شود، مثلاً به پاییز یا زمستان برسد. ناگفته پیداست که بسیاری از جزئیات را باید با این تغییر فصل همراه کرد تا تداعی‌های لازم در ذهن خواننده صورت بگیرند و معانی ثانوی رمان به ذهن او القا شوند. برای اثرگذار کردن این کاربرد سمبلیکِ فصل‌ها، همچنین می‌توان نشانه‌های فصل‌ها را (مانند باران، برف، آسمان آبی، آسمان ابری، و غیره) به صورت موتیف یا بن‌مایه در رمان تکرار کنیم. این همان کاری است که اصغر فرهادی با فصل پاییز در فیلم گذشته می‌کند. از ابتدای فیلم باران سختی در حال باریدن است که در صحنه‌های حساس بعدی هم به تناوب تکرار می‌شود. در واقع، بخش زیادی از اثرگذاری این فیلم به علت مناسبت پاییز با مضمون و درونمایه‌ی آن (ناپایداری عاطفی، شکست عشق، جایگزین شدن تلخی در روابط انسانی به جای رابطه‌ی گرم و عشق‌آمیز) است. البته از فصل‌ها به شکلی آیرونی‌دار هم می‌توان استفاده کرد. در این حالت، نویسنده باید خلاف تداعی‌های معمولِ ما درباره‌ی فصل‌ها را در داستان ملحوظ کند تا درست برعکس آنچه خواننده انتظار دارد یا پیشبینی می‌کند در داستان رخ دهد و به اصطلاح پایان‌بندیِ نامنتظر داشته باشد. فصل‌ها همچنین می‌توانند نمادی از خلقیات، باورها یا ــ به تعبیری فوکویی ــ گفتمان شخصیت اصلی داستان باشند. در چنین وضعیتی، عنصر زمان در خدمت شخصیت‌سازی و شخصیت‌پردازی قرار می‌گیرد و هرآنچه راوی در توصیف هر یک از فصل‌های سال بگوید در واقع حکم سرنخی برای فهم جنبه‌های تاریک و ناپیدای شخصیت اصلی را دارد. این‌ها صرفاً برخی از، نه همه‌ی، راهکارهای استفاده‌ی عملی از دلالت نمادین و کهن‌الگوییِ فصل‌ها برای چندلایه کردن داستان و افزودن به هاله‌های معنایی آن است.

انسان مدرن بیش از پدرانش به پاییز و زمستان توجه می‌کند، طوری که آدم حس می‌کند بین دنیای مدرن و این فصل‌ها نسبتی هست. در ادبیات مدرن ردپای این التفات و توجه چقدر دیده می‌شود؟

پاینده: وفور اشاره به پاییز و زمستان، یا بسامد بالای این فصل‌ها در آثار ادبی مدرن را باید ناشی از این دانست که به قول نورتروپ فرای «میتوس پاییز» و «میتوس زمستان» چهارچوب‌های اسطوره‌ای و کهن‌الگوییِ مناسبی برای بازنمایی تجربه‌ی مدرنیته در اختیار شاعران و داستان‌نویسان مدرن قرار می‌دهد. این تجربه قرین بیگانگی است، هم بیگانگی با دیگران و هم بیگانگی با خود. زندگی شهری مدرن به رغم تأثیر بسزایی که در نزدیک کردن فیزیکیِ انسان‌ها داشته است، به نحو متناقض‌نمایانه‌ای انسان‌ها را از هم دور کرده است. مدرنیته و فرهنگ برآمده از آن مروّج نوعی فردگرایی و فاصله‌گیری عاطفی از دیگران است که مصداق بارزش را در یکی از اشعار معروف تی.اس. الیوت با عنوان «پیش‌درآمدها» می‌توان دید. در آن شعر الیوت یک غروب پاییزی در شهری مدرن را توصیف می‌کند که آدم‌هایش مراوده‌ی عاطفی با یکدیگر ندارند. زن و مردی که در این شعر به خواننده شناسانده می‌شوند، از صبح زود تا هنگام غروب کار کرده‌اند و اصلاً فرصت ندارند به نیازهای روحی و روانی خودشان فکر کنند. شب هم که هر یک جداگانه در بسترش می‌خوابد، نگاه کردن به سقف اتاق در فضای نیمه‌تاریک موجد انواع‌واقسام کابوس‌ها در آن‌ها می‌شود. تصویر این شهر مدرن با باد پاییزی‌ای که ورق‌های روزنامه را در کوچه‌ها و پارکینگ‌های ساختمان‌های به گردش درمی‌آورد، مجاز مرسلی حزن‌آمیز از زندگی بی‌روح مدرن است، زندگی‌ای که مشخصه‌ی آن عبارت است از کرختی عاطفی و افسردگی پاییزی.

می‌شود در خصوص این «افسردگی پاییزی» توضیح بیشتری بدهید؟

پاینده: بله. Autumnal depression یا «افسردگی پاییزی» اصطلاحی است که در روانپزشکی به کار می‌رود. مطالعات نشان می‌دهد که اشخاص در فصل پاییز بیش از سایر زمان‌ها مستعد افسرده شدن هستند. علت این وضعیت را باید از جمله در اوضاع جوّی در این فصل دید. در تابستان در برخی مناطق کشور ما تا حدود ساعت نُه شب خورشید هنوز غروب نکرده است، اما در پاییز حتی حدود ساعت چهار بعدازظهر خورشید غروب می‌کند و هوا تاریک می‌شود. همچنین به این موضوع توجه کنید که با تاریک شدن هوا، به طور طبیعی از فعالیت‌های ما هم کاسته می‌شود. ترجیح ما معمولاً این است که خیلی از کارها را، مانند خرید کردن، پیش از تاریک شدن هوا انجام دهیم. به طور کلی، تاریک شدن هوا در ذهن ما مترادف اتمام فعالیت‌های روزمره و رفتن به خانه است. انفعال در فضای محدود و بسته‌ی خانه توأم می‌شود با سرما و باران پاییزی. همه‌ی این‌ها دست به دست هم می‌دهد تا حس‌وحالی از تنهابودگی و تنهاافتادگی در ما القا شود. البته استعداد افسردگی در بیماران نوراتیک بیش از سایرین است، اما به هر حال هر کسی در پاییز ممکن است کم یا بیش دچار چنین حالت روحی‌ای بشود. اگر اشعار شاعران مدرن ما را مرور کنید، خواهید دید که توصیف پاییز غالباً با نشانه‌هایی از آنچه اصطلاحاً «افسردگی پاییزی» می‌نامیم همراه است.


برچسب‌ها: پاییز در ادبیات, نقد کهن‌الگویی, یونگ, افسردگی پاییزی
+ نوشته شده در تاریخ  چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴   |