یکی از دوستانی که ترجمهی داستان «شاهد»، نوشتهی کاترین آن پُرتر، را با دقت نظر خوانده بود، پیشنهاد کرد به جای ترکیب «پُرتحرک» که در داستان برای توصیف دختربچهای ششساله استفاده شده، معادل «پُرجنبوجوش» را به کار ببرم که توصیف طبیعیتری برای کودکی در آن سن است. از پیشنهاد خوب ایشان بسیار سپاسگزارم. این پیشنهاد در متن اِعمال شد.
شاهد
کاترین آن پُرتر
ترجمهی حسین پاینده
مختصری دربارهی نویسنده و آثارش
کاترین آن پُرتر[۱] (۱۹۸۰-۱۸۹۰) در تگزاس آمریکا به دنیا آمد و پس از دوران کودکی، زندگی پُرتحرکِ خود را در نیویورک، مکزیک، آلمان و فرانسه دنبال کرد. از وی سه مجموعهی داستان کوتاه، پنج داستان بلند و یک رمان انتشار یافت. انتشار نخستین مجموعهی داستانهای کوتاه پُرتر در سال ۱۹۳۰، قابلیتهای خلاقانهی نویسندهی صاحبسبکی را به نمایش گذاشت که به اعتقاد بسیاری از منتقدان ادبی میتوانست در عین ایجاز در پرداختن به موضوعات پیچیده، با ظرافت تمام دست به نوعی روانشناسی از شخصیتها نیز بزند. اما بخش عمدهای از شهرت و جایگاه پُرتر در ادبیات معاصر را باید مدیون یگانه رمانش با عنوان کشتی ابلهان دانست که تمثیلی دربارهی مراحل مختلف زندگی است و نخستین بار در سال ۱۹۶۲ به چاپ رسید. اعطای «جایزهی پولیتزر» و نیز «جایزهی کتاب ملی» در سال ۱۹۶۷ به پُرتر، جایگاه او را در ادبیات آمریکا به عنوان نویسندهای شاخص تثبیت کرد. پُرتر در مقدمهای بر یکی از مجموعه داستانهایش مینویسد: «از وقتی که خودم را شناختم و تا آنجا که به یاد میآورم، همواره از فاجعهای جهانی، با همهی وجود احساس تهدید کردهام و تمام توان ذهنی و روحیام صَرفِ این شده است که مفهوم این تهدیدها را بشناسم، منشأ آنها را بیابم و منطق شکست بزرگ و دهشتآورِ زندگی انسان در دنیای غرب را دریابم.»
ح.پ.
***
عمو جیمبیلی[۲] بس سالخورده بود و سالیانی بس متمادی روی خِرتوپِرتهای جوراجور خم شده بود و سرهمبندی یا اوراقشان کرده بود، و یا از نو درستشان کرده بود تا دوباره بتوان از آنها استفاده کرد. به همین دلیل بود که تقریباً دولادولا راه میرفت. از بس چیزهای مختلف را حین کار محکم به دست گرفته بود، انگشتانش پینهبسته و زمخت شده بودند، طوری که حتی اگر کودکی آن انگشتانِ سیاهِ قلنبه را میگرفت و میکشید، نمیتوانست همهی آنها را از هم باز کند. با عصایش لنگانلنگان اینطرف و آنطرف میرفت. از لابهلای موهای کُرکگونهی مجعدش ــ که به رنگ خاکستریِ مایل به سبز بود، انگار که بید موهایش را خورده باشد ــ ، کاسهی سرش را میدیدی که ارغوانی به نظر میآمد.
عمو جیمبیلی دهنهی اسب تعمیر میکرد و پاشنهی کفشهای مستعمل را به کفشهای سیاهپوستانِ دیگر میزد. پرچین و مرغدانی درست میکرد و برای انبارهای غله در میساخت، سیم خاردار میکشید، شیشهی پنجره میانداخت، لولاهای شُلشده را درست میکرد و سقفهای طبلهکرده را مرمت میکرد، گاوآهنهای زهواردررفته و سقف درشکهها را تعمیر میکرد. علاوه بر اینها، استعداد خاصی هم در تراشیدن سنگقبرهای بسیار کوچک از کُندههای چوب داشت. تقریباً از هر نوع تکهچوبی که به او میدادی، برایت سنگقبری درست میکرد که شباهت فراوانی به سنگقبرهای واقعی داشت و اگر میخواستی، رویش نام متوفی و تاریخ فوت و نقشونگاری هم حکاکی میکرد. این جور سنگقبرها بسیار خواهان داشت، چون همیشه اتفاق میافتاد که حیوان کوچک یا پرندهای بمیرد و لازم شود با تشریفات کامل دفنش کنیم: ارابهای که به شکل یک نعشکش تزئین میشد، جعبهی کفشی با کفنی بر روی آن که حکم تابوت را میداشت، یک عالمه گُل و البته یک سنگقبر. عمو جیمبیلی در حین کار، وقتی که تیغهی درازِ چاقویش را با زبردستی و چابکی در دایرههای حکاکیشده در چوب میگردانْد تا نقش گُلی را درآوَرَد، از گوشهها و پشتِ تکهچوب لایههای نازکی میتراشید و ناهمواریهایش را صاف میکرد و هر از گاهی یک بار آن را به فاصلهی یک دست پیش رویش میگرفت و با یک چشم، خوب وراندازش میکرد. در همین حال، با صدایی آهسته و بریدهبریده زمزمهای سرمیداد حاکی از اینکه حواسش جای دیگری است، گویی با خودش حرف میزند؛ ولی در حقیقت چیزی میگفت که دلش میخواست دیگران هم بشنوند. گاهی وقتها چیزهایی که میگفت به داستان ارواح شباهت داشت، داستانی که نمیشد از آن سردرآورد. هر قدر هم که با دقت گوش میکردی، آخر سر معلوم نمیشد که خودِ عمو جیمبیلی روح را دیده است، یا اصلاً روحی در کار بوده یا اینکه کسی خود را به شکل روح درآورده بود. عمو جیمبیلی خیلی راجع به وقایع هولناکِ دورهی بردهداری حرف میزد.
زیر لب میگفت: «میکشیدنشون بیرون و دستوپاشونو میبستن و با شلاقهای چرمیِ خیلی بزرگ و پهنی که کلفتیش اندازهی یه بند انگشت بود و درازیش به یه متر میرسید، شلاقشون میزدن. شلاقها سوراخای گردی داشت که هر وقت به تنشون میخورد، پوست و گوشتشون از استخوانشون قلوهکن میشد. اونقدر شلاقشون میزدن که پشتشون آشولاش میشد. اون وقت سبوس خشکِ غله میریختن روی کمرشون و آتیششون میزدن و جزغالهشون میکردن. بعد هم روی تمام تنشون سرکه میریختن … بله قربون. اونوقت، درست روز بعدش، بردهها باید برمیگشتن سر کارشون توی زمینها. واِلا دوباره همون بلا رو سرشون میآوردن. بله قربون، اینطوری بود. اگه سر کارشون برنمیگشتن، دوباره همون بلا سرشون میاومد.»
هر سه نفرِ بچهها ــ که عبارت بودند از دختری جدی و متین که بزرگتر از بقیه بود و ده سال داشت، پسربچهای هشتساله با قیافهای محزون و فکور، و دخترکی پُرجنبوجوش و دمدمی که ششساله بود ــ دورِ عمو جیمبیلی حلقه زده و با احساس خفیفی از شرمندگی و تشویش به او گوش سپرده بودند. البته آنها میدانستند که سیاهپوستان در گذشتههای دور برده بودهاند، اما حالا مدتها بود که همهی ایشان رهایی یافته بودند و فقط خدمتکاری میکردند. همانطور که خودِ سیاهان همیشه میگفتند، مشکل میشد تصور کرد که عمو جیمبیلی برده به دنیا آمده باشد. بچهها فکر میکردند او دوران بردگی را خیلی خوب پشت سر گذاشته بود. از زمانی که او را شناخته بودند، هرگز نشده بود کسی کاری را از عمو جیمبیلی بخواهد و او آن را انجام ندهد. البته کار را هر طور که دلش میخواست و هر وقت که مایل بود، انجام میداد. اگر میخواستی سنگقبری برایت بتراشد، باید بسیار دقت میکردی که چطور خواستهات را بگویی. هنگامی که عمو جیمبیلی از بردگیِ سیاهپوستان حرف میزد، لحن و طرز صحبت کردنش سرد و خشک میشد، گویی که در عالَمِ دیگری سِیر میکند. با این حال، بچهها خود را مقصر احساس میکردند و با ناراحتی در جایشان وول میخوردند. پُل[۳] دلش میخواست موضوع را عوض کند، اما دخترک پُرجنبوجوش، میراندا[۴]، میخواست بدترین چیز را بداند. او پرسید: «با شما هم همین کارو کردن، عمو جیمبیلی؟»
عمو جیمبیلی گفت: «نه، خانوم خانوما. حالا بگو ببینم روی این سنگقبر میخوای چه اسمی بکَنم؟ هیچوقت با من این کارو نکردن. توی برنجزارها این کارو میکردن. من همیشه همینجا نزدیکیهای خونه یا توی شهر با خانم سوفیا[۵] کار میکردم. ولی توی برنجزارها …».
پُل پرسید: «شده بود که کسی هم بمیره؟»
عمو جیمبیلی پاسخ داد: «پس چی که میمرن … میمردن دیگه!» و غمگینانه در حالی که لبانش را در هم میکشید، ادامه داد: «هزارتا هزارتا! بلکه دهها هزارتاشون!»
میراندا با صدای دلنشینِ کودکانهاش پرسید: «عمو جیمبیلی، روی این سنگقبر حک میکنید ”جَنَتمکان“؟»
عمو جیمبیلی که اعتقاد مذهبیِ سفتوسختی داشت، با اوقاتتلخی گفت: «که بذاریش روی قبر یه خرگوش خونگی، خانوم کوچولو؟! روی قبر بیدینی مثل اون؟! نه، خانوم خانوما! توی برنجزارها اونا سیاها رو صبح تا شب میبستن به تیرکها و صبح تا شب و شب تا صبح با دستوپای بسته همونجا نگهشون میداشتن تا نتونن خودشونو بخارونن و اینجوری پشهها زندهزنده بخورنشون. پشهها اونقدر نیششون میزدن که سرتاپاشون عینهو بادکنک قلمبه میشد، اونوقت صدای ناله و دعا کردنشون از همه جای برنجزار میاومد. بله قربون، اینطوری بود. نه یه قطره آبی، نه یه لقمه نونی … بله قربون، اینطوری بود. خدای من، اونا این کارها رو میکردن. الهی شُکرِت! حالا دیگه این سنگقبرها رو بگیرین و زود پاشین برین، وگرنه …».
عمو جیمبیلی ممکن بود ناگهان از هر چیزی برنجد و کسی هیچوقت نمیتوانست علتش را بفهمد. به سهولت و به دلایل مختلف دلخور میشد، ولی تهدیدهایش همیشه به قدری مبالغهآمیز بود که حتی ترسوترین بچهها هم هراسی از آن به دل راه نمیدادند. همیشه میگفت که دمار از روزگار اینوآن درمیآوَرَد و بعد جسدشان را طوری سربهنیست میکند که حال هر کسی از شنیدن آن به هم بخورد. میگفت که پوست آدم را زندهزنده میکند و با میخ به درِ انبار غله میکوبد. یا تهدید میکرد که همین الان بلند میشود و گوشمان را با ساطور قطع میکند و با سنجاق به سرِ بانگو[6] میچسباند که سگی بود گوشبریده با موهای قهوهایِ راهراه. بیشتر وقتها چنان قیافهای به خود میگرفت که گویی جداً میخواهد دندانهای آدم را بیرون بکشد و یک دست دندان مصنوعی برای بابا رانک[7] درست کند. بابا رانک پیرمرد بیخانمانی بود که تمام تابستان در آلونک محقری پشت کارگاه کنسروسازی زندگی میکرد. او نیز همراه سیاهپوستان جیره میگرفت و تمام روز مینشست لثههای بیدندانش را به هم میمالید. بر گونههایش ریش سیاهِ تُنُکی داشت که انگار روی لایهای از موم روییده بود و پلکهای خونرنگش او را غضبناک نشان میداد. میگفتند تریاکی است، اما ظاهراً هیچکس نمیدانست که اصلاً تریاک چیست یا اینکه بابا رانک چگونه و چرا تریاک میکشد. هیچچیز نمیتوانست ناخوشایندتر از این تصور باشد که دندانهای آدم را بکشند و بدهند به بابا رانک.
عمو جیمبیلی میگفت به این دلیل هیچگاه تهدیدهایش را عملی نمیکند که هرگز وقت این کارها را ندارد. همیشه آنقدر کار عقبافتاده داشت که انگار هیچوقت نمیتوانست کارهایش را به موقع تمام کند. اما سرانجام روزی خواهد آمد که کسی حسابی غافلگیر شود و تا آن موقع بهتر است همه هوای کار خودشان را داشته باشند.
[1]. Katherine Anne Porter
[2]. Jimbilly
[3]. Paul
[4]. Miranda
[5]. Sophia
[6]. Bongo
[7]. Ronk
برچسبها: داستان کوتاه, کاترین آن پُرتر, داستان «شاهد»
هنر
اسلاوُمیر مروژِک
ترجمهی حسین پاینده
مختصری دربارهی نویسنده و آثارش
داستانی که به دنبال میآید، نوشتهی اسلاوُمیر مروژِک[۱] داستاننویس و نمایشنامهنگار معاصر لهستانی است که در سال ۱۹۳۰ متولد شد. بیگانگی انسان با خویشتن، همرنگیِ ریاکارانه با جماعت و سوءاستفاده از قدرت، از جمله درونمایههای اصلیِ آثار این نویسندهاند. داستان «هنر» نخستین بار در مجموعهای از داستانهای کوتاه مروژِک با عنوان فیل (۱۹۵۷) انتشار یافت که با اقبال گستردهی اهالی ادبیات مواجه شد و سه جایزهی بزرگ ادبی را نیز به خود اختصاص داد. بخش بزرگی از شهرت جهانیِ این نویسندهی لهستانی مدیون همین مجموعه از داستانهای کوتاه اوست. مروژِک در اکثر داستانهایش طرز فکر و رفتار مردم لهستان و نیز سیاستهای عجیبوغریبِ حزب کمونیست لهستان را هجو میکند. در داستانهای مجموعهی فیل ــ و بهطور خاص در همین داستان «هنر» ــ مروژِک ادبیات پندآموز یا تعلیمی را با طنزی گزنده به سُخره میگیرد، یعنی همان نوع ادبیاتی که حزب کمونیست میکوشید رواج دهد. در سال ۱۹۶۸، هنگامی که لهستان با حملهی نظامی اقدام به اشغال چکسلواکی کرد، مروژِک که در آن زمان در پاریس اقامت داشت مقالهای در تقبیح این اقدام تجاوزکارانه نوشت و به دنبال انتشار این مقاله، مقامات حزب کمونیست لهستان که از این کار مروژِک اصلاً خرسند نبودند او را به کشور فراخواندند. مروژِک با «بیخانمان» خواندن خویش از بازگشت به لهستان خودداری کرد و به همین دلیل آثار او در وطنش غیرقانونی اعلام شد و کتابهایش را از کتابخانهها جمعآوری کردند. داستانی که ترجمهاش در اینجا به خوانندگان ارائه میشود، به رغم کوتاهیِ چشمگیرش، هم نمونهی خصیصهنمایی از سبک نگارش این داستاننویس برجستهی لهستانی است و هم اینکه یکی از مهمترین مضامین مورد توجه او و بسیاری دیگر از داستاننویسانی را به ما معرفی میکند که در کشورهای بلوک شرق تسلیم فشارهای حکومتهای کمونیستی نشدند و تلقی متفاوتی از هنر و ادبیات به دست دادند.
ح.پ.
***
هنر ارشاد میکند. به همین دلیل است که نویسندگان باید زندگی را بشناسند. پروست[۲] بهترین نمونه از نویسندگانی است که زندگی را نمیشناسند. او هیچچیز راجع به زندگی نمیدانست. از زندگی برید و خود را در اتاقی عایقبندیشده محبوس کرد. البته این موردی افراطی بود، چون نمیشود در اتاقِ عایقبندیشده چیزی نوشت؛ آنجا هیچ صدایی به گوش نمیرسد. خُب حالا مشغول نوشتن چه هستی؟
داستانی برای یک مسابقه مینویسم. کار روی ایدهاش را دیگر تمام کردهام. راجع به دهکدهی دورافتادهای است که تحولات بسیار آرام و دشواری را از سر میگذرانَد. جانیِ[۳] کوچک گاوچرانی است که برای مزرعهداری پولدار کار میکند. یک روز که در مزرعه است، صدای وِزوِزِ موتور به گوشش میرسد: پرندهای آهنین است، یک هواپیما. جانی نگاهش را به آسمان میدوزد و رؤیای خلبان شدن را در سر میپرورانَد. و بعد ــ وای چقدر اعجابآور ــ هواپیما پایینتر و پایینتر میآید و روی علفزار به زمین مینشیند. کسی ملبّس به لباس پرواز و عینک مخصوص از کابین خلبان بیرون میپرد. جانی با حداکثر توان به سوی او میدود. خلبانِ بیگانه به پسرکِ نفسبریده لبخند میزند و میپرسد نزدیکترین آهنگری کجاست. یکی از قطعات کوچک هواپیما باید تعمیر شود. جانی میرود و کسی را برای کمک میآورد. وقتی که تعمیر هواپیما تمام میشود، خلبان از جانی تشکر میکند و با دیدن برق کنجکاوی و اشتیاق در چشمانش میگوید: «تو هم دوست داری که خلبان بشوی، اینطور نیست؟». پسرک از فرط هیجان نمیتواند حرفی بزند و فقط سرش را تکان میدهد. موتور هواپیما دوباره روشن میشود و چیزی نمیگذرد که هواپیما بر فراز علفزار به پرواز درمیآید. خلبان سرش را از کابین بیرون میآورد و با تکان دادن دست، با جانی خداحافظی میکند.
روزها میگذرند. جانی همچنان به گاوچرانی ادامه میدهد، اما خاطرهی آن خلبان را فراموش نمیکند. سرانجام روزی نامهرسان به طرف کلبهی جانی و مادرِ بیوهشدهاش میآید. نامهرسان پاکت سفیدرنگی را در هوا تکان میدهد و لبخندی بر لب دارد. دعوتنامهای برای تحصیل در دانشکدهی خلبانی؛ معلوم میشود که خلبان قولش را فراموش نکرده است. جانی از فرط شادی سر از پا نمیشناسد.
جانی به شهر میرود و شروع به تحصیل در آن دانشکده میکند. پس از گذراندن دورهی آموزشی، به او یک هواپیما میدهند. چند روز بعد، پرندهی آهنینِ او به پرواز درمیآید. مادر جانی از کلبه بیرون میآید، دستش را سایهبانِ چشمانش میکند و به آسمان مینگرد. جانی به دورِ دهکده پرواز میکند و برای مادرش دست تکان میدهد. حالا دیگر رؤیایش محقق شده است.
بله، واقعاً همینطور است. اگر نویسنده زندگی را بشناسد، اثرش غالباً مترقی خواهد بود ولو اینکه ضمیر آگاهش پابهپای آن پیش نیاید. بالزاک[۴] نمونهی خوبی از این نویسندگان است. او گرایش داشت که مدح و ثنای اشراف و حکومت سلطنتی را بگوید، اما آثار رئالیستیاش جهت دیگری دارند. به گمانم داستانت را خواندهام، در شمارهی آخرِ …
بله. ماجرای فِرَنک[۵]. آن داستان را سفارش داده بودند. هدف من این بود که موضوع خاصی در روانشناسی راجع به زندگی جوانان توضیح داده شود. چند پسربچهی نوجوان به گردش میروند و در همین حال آواز میخوانند. آنها دستهجمعی حرکت میکنند، اما فِرَنک بدون اینکه کسی متوجه شود، از بقیه جدا میشود. او همراهانش را طرد میکند و تصمیم میگیرد که به تنهایی از جنگل عبور کند. اما چیزی نمیگذرد که در آنجا گم میشود و بین راه به داخل یک گودال میافتد. میکوشد از گودال بیرون آید، اما تلاشش بیفایده است. عاقبت فریادزنان کمک میخواهد. همراهانش به نجات او میآیند و ضمن مسخره و هو کردنش، فِرَنک را از گودال بیرون میکشند. او هم درس عبرت میگیرد و از آن پس دیگر هرگز از همراهانش جدا نمیشود.
بله. هنر وظیفهی شرافتمندانهای به عهده دارد که عبارت است از ارشاد انسان. به همین دلیل، نویسنده در جامعهی ما مسؤلیت خطیری دارد. نویسندگانْ معمارانِ روحِ انساناند و منتقدانْ معمارانِ روحِ نویسندگان. راستی میتوانی پانصد زلوتی به من قرض بدهی؟
شرمندهام که فقط سیصد زلوتی[۶] دارم.
باشه، سیصدتا هم اِشکالی ندارد.
[1]. Sławomir Mrożek
[۲]. Marcel Proust ۱۸۷۱-۱۹۲۲، رماننویس مدرنیست فرانسوی که مارکسیستهای اردتدوکس آثارش را به علت توجه نویسنده به حیات روانیِ شخصیتها، «بورژوایی» میدانند. (م)
[3]. Johnny
[۴]. Honoré de Balzac ۱۷۹۹-۱۸۵۰، رماننویس رئالیست فرانسوی که مارکسیستهای ارتدوکس آثارش را به علت توجه نویسنده به زندگی فرودستان، «مترقی» میدانند. (م)
[5]. Frank
[۶]. زلوتی: واحد پول لهستان
برچسبها: داستان کوتاه, اسلاوُمیر مروژِک, داستان «هنر»
چشمهای اسلاوُمیر مروژِک و طرز نگاه فکورانه و عمیقش به اندازهی داستانهایش سخن میگویند. داستان «هنر» که ترجمهاش را در همین وبلاگ میتوانید بخوانید، ترجمانی از این نگاه غمزده و ژرفنگر است. اگر داستانش را در نوشتهی قبلی خواندهاید، دعوت میکنم که حالا کمی هم به چشمهایش بنگرید و آن را «قرائت» کنید.


برچسبها: اسلاوُمیر مروژِک, داستان «هنر»