صادق امروز
مهران عشریه
«مروت گمبودن است و در خود زیستن.»
صد میدان، خواجه عبدالله انصاری
این آخرین نوشته ام را میتوانید در پایان همه ی داستانهایم قرار دهید . با خاندن هر داستان از من و این نوشته میفهمین هدایت زمانه منم ... درست تر بگم از صادق هدایت بهتر نباشم او در لِولی با متنهای من ارز اندام میکند.فکر میکنید بهتان دروغ می گویم ؟ کشمکش یکی از عناصر داستان است بله! اما شما را در کشمکشی انداخته ام تا بین من و هدایت یکی را انتخاب کنین؟ نه !!! در اصل موضوع من و صادق هیچ تفاوتی با هم نداریم جز یک چیز : من صد سال بعداز این شاهزاده قاجاری داستان نویسم. باور نمیکنین ؟! اصبات می کنم ...
من و صادق هر دو ۲۸بهمن به دنیا اومدیم یکی ۱۲۸۱من ۱۳۸۱. وی ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ مُرد من اگر اتفاقی نیفتد به اهتمال زیاد در همین ۱۹ فروردین ۱۴۳۰. رویم آزمایش کنین!! تا حالا لب به گوشت نزده ام. هدایت فقط شانس بیشتری نسبت به من داشت وگرنه من حتا بیشتر از او نوشته ام . دوستم سه رمان نوشت من چهار تا: جغد نابینا- مشدی آقا- توپ زمردی و جغد نابینا۲. او ۵ مجموعه داستان به اصتلاح کوتاه دارد که جمعن با داستانهای پراکنده اش ۴۲ تا می شود. من دقیق ۸۴ داستان کوتاه تکنیکی نوشته ام که به ۷ مجموعه داستان تبدیل شده است : عرعر نایاب- سگ خانگی- نور تاریک- الویهخانم- سه قطره شربت آلبالو- مرده ی کور- هر بعداز ظهر توی کافه نادری. از سفرنامه ها نمایشنامه ها و پژوهش ها نگویم که اخلاق حکم میکنه توی میدان بازی رعایت آنکه سنش بزرگ تر از منه بکنم. از طرفی ایجاز یکی از عناصر داستان است و نمیخواهم با کش دارکردن این موضوع مهارت نویسندگی ام را زیر سوال ببرم . جای تعجبم این است که شنیده ام این نویسنده ی سورئالیسمی به حکومت ظالم پهلوی علاقمند بوده.چرا باید تا هند برود برای ترجمه کتابهایی به زبان این حکومت ذاله؟ اگر من در دوران او میزیستم - توی گروه پیشگامان داستان نویسی نوین ایرانی - از من نام برده میشد نه او. من در مهد زبان فارسی ماندم و به جای اینکه به کشور پرتی سفر کنم تمام کتابهای سنگین و دیرفهم مساجد و پایگاه های بسیج مردمی را برای مردم به زبان شیوا و رسا دوباره نوشتم. تأثیر کدام هنرمند بیشتر است؟ کسی که دور از وطن با تیترهای اجقوجق کتابها میخواد سری در سرها دربیاورد یا آنکه نوشته هایش در دل خانه های مقدس مردم نفوذ میکند ؟؟
مطمعنم تا حالا به این نتیجه رسیده اید که هدایت امروز منم. همین حالا هم من را نیم نگاهی میکردید می گفتین حق با من است .. با این عینک کلفت گرد- کلاه شاپو- موهای ژل زده رو به عقب و سیبیل مسواکی. میگویم مسواکی چون برعکس صادق از هیتلر متنفرم. فقط دو مورد دیگر را عرض کنم تا با خیال راحت خودم را اصبات کرده باشم و تمام . در یک آیتم به هدایت حسودی میکنم.... وی شکست عشقی خورد و بار اول خودکشی اش خودش را انداخت توی رودخانه ی پاریسی!! من هرچه کردم توی عشق شکست بخورم نشد . به هر دختری نذر کردم به من راه داد... ریلیشن هایم همان ده دقیقه اول می شکفت. شنیده بودم صادق یک عشق اسیری هم داشت. طبیعتن عشق اسیری من بهتر از هدایت از آب درمی آید. اصلن جوری در رمان جغد نابینایم از عشقم به زنی در زندان دراکولا نوشته ام که دل هرکسی را آب میکند .. برای همین به خاطر نرسیدن و ندیدن عشق اسیری ام خودکشی اولم را در رودخانه دارآباد انجام دادم اما چون آب نداشت نمردم
مورد آخر : کتاب ها و متنهایم همه در چمدان و روی میز چیده شده اند . با خاندن این نوشته و پیداکردن متنهایم کنار خودم میفهمین تمام حرفهایم بی هیچ قرضی درست بوده است. خاستم کلمه های این یاداشت را حتمن در پاریس بنویسم نشد. به سراغ وین- آندلس- شانگهای- مسکو- سنتیاگو برنابئو- سوئد- کانادا- یوونتوس و لندن رفتم.. نشد. یادآور شدم که تفاوتم با هدایت عنصر زمان زندگی است .. ویزای هیچکدام از این شهرها را نتوانستم بگیرم. برای همین با باس به ایروان آمده ام. خیلی گشتم اتاقی پیدا کنم تا همه ی ملافه و تشک و متکا و پارچه های رختخوابش سفید یکدست باشد. مکان یکی از عناصر داستان است... هتلی نبود که در آن بتوان شیر گاز را باز گذاشت و خوابید . بالخره سوییتی سی متری پیدا کردم که صاحبش یک پیرزن کافر و نچسب است. ۳۲۰۰۰ درام اجاره اش کردم. هم گازش را می توانم باز بگذارم هم پنجره هایش کیپ میشوند هم نرمی تشک سفیدش جوری است که بعد از بلندکردنم جای تن سنگینم روی ملافه ی سفیدش خودنمایی کند. من را از فردا بعد از خواندن این نوشته و متنهای کنار دستم خواهید شناخت. کاش بودم و نام و نام خانوادگی خودم را کنار نویسندگان برتر تاریخ ادبیات ایران میدیدم. حالا مسیر ادبیات را به شما میسپارم.من را در قبرستان پانتئون کمیتاس ایروان دفن کنین..
خدانگه دار ...
بعد التهریر ( تازه گاز را روشن کرده ام تا بعداز نوشتن آخرین وصیت به روی تخت بخوابم:) ختاب به دوستان و طرفداران آینده ام : تعداد زیادی داستان های پراکنده ام در کشوی وسطی میز تهریرم کف کمدم و زیر فرش اتاقم در ایران موجود است. به خاطر سنگینی بار سفر با خود نیاورده ام . اجازه می دهم آنها را در مجموعه جداگانه ای چاپ کنین ..
نگاهی به داستان «صادق امروز»
راوی هر داستانی، واسطهای است بین خواننده و جهان آن داستان. همهی آنچه دربارهی شخصیتها و رویدادهای داستان درمییابیم صرفاً از مجرای گفتار راوی برایمان ممکن میشود. راویان داستانهای کلاسیک غالباً سومشخص و دانا بودند، خواه دانای کل و خواه دانای محدود. آنها مرجع قابلاعتمادی برای فهم داستان محسوب میشدند، زیرا همهچیز را میدانستند و با ذکر جزئیات برای خواننده بازمیگفتند: از زمان و مکان رویدادها گرفته تا امیال و احساسات درونی شخصیتها. بهمرور زمان و با پیچیدهتر شدن تکنیکهای روایتگری، داستاننویسان از راویانی استفاده کردند که بیشتر نظارهگر بودند تا مفسّر. این راویان را اصطلاحاً «هویتزدوده» مینامیم زیرا آنها میکوشند عقاید و قضاوتهای شخصی خودشان را ابراز نکنند. آنها مانند دوربینی عمل میکردند که کنشها و گفتار شخصیتها را ضبط میکند و برای خواننده به نمایش میگذارد. این دسته از راویان ــ که میتوانستند سومشخص یا اولشخص باشند ــ دربارهی رویدادها اظهار نظر نمیکردند و انگیزهها و احوال باطنی شخصیتها را توضیح نمیدادند تا بدین ترتیب نقش خودشان را به ناظر کاهش دهند. متعاقباً برخی از داستاننویسان از راویان موسوم به «جایزالخطا» استفاده کردند. راوی جایزالخطا که غالباً یکی از شخصیتهای داستان است، رفتار سایر شخصیتها را مطابق با باورهای خودش ارزیابی میکند، اما خوانندهی نکتهسنج درمییابد که ارزیابیهای او لزوماً درست نیستند. چنین راویای ممکن است از درک زوایای پنهان امور عاجز باشد و لذا قضاوتهایش مقرون به صحّت نباشند. یا ممکن است ارزشداوریهای او آمیخته به اغراض و منافع شخصی باشند (حتی بی آنکه خودِ او از این آمیختگی آگاهی داشته باشد) که در این صورت نیز خوانند باید گفتار راوی را با احتیاط و احتمال نادرست بودن در نظر بگیرد.
انواع سهگانهی راوی که در بند قبلی توضیح دادیم، از دانا تا هویتزدوده و جایزالخطا، نشاندهندهی تحول تدریجیای است که بهمرور نقش خواننده را برجستهتر میکند. داستاننویسان ادوار گذشته تمایل داشتند از جایگاه حکیمی دانا داستانهایشان را روایت کنند و خواننده را در جایگاه دریافتکنندهی حکمتی قرار دهند که از طریق داستان ابلاغ میشد. داستاننویسان عصر جدید راه و روش متفاوتی در پیش گرفتند: آنها میخواستند خواننده مصرفکنندهی منفعلِ اطلاعات نباشد بلکه نقش فعالانهتری در کشف و فهم چندوچونِ رویدادها و جنبههای ناپیدای شخصیتها ایفا کند. ادامهی این روند به شکلگیری گونهی متأخرتری از راویان انجامید که میتوانیم آنها را «راویان بلاهتزده» بنامیم. راوی بلاهتزده گزارههای احمقانهای مطرح میکند ولی تصور خودش این است که فیلسوفمآبانه سخن گفته است، درکی بهغایت سطحی از وقایع دارد اما گمان میکند دانشور و نکتهسنج است، خودش را حکیم میپندارد حال آنکه گفتههایش نشانهی متقنی از جهالت اوست، و … . لحن راوی بلاهتزده بسیار قاطعانه است. او بهقدری به ادراک خود اطمینان دارد که همواره حکم میدهد و داوری میکند.
راوی داستان «صادق امروز» نمونهی تمامعیاری از راویان بلاهتزده است. او خود را نویسندهای بزرگ و شایستهی منزلتی حتی والامرتبهتر از صادق هدایت میپندارد («درست تر بگم از صادق هدایت بهتر نباشم او در لِولی با متنهای من ارز اندام میکند.»)، اما اندکی دقت در گفتار این راوی نشان میدهد که هیچ درکی از چیستی ادبیات ندارد و صرفاً به شهرت میاندیشد. او در حالی از هماوردی ادبی با صادق هدایت دم میزند که از سواد متعارف (در حد کسی که دورهی دبیرستان را گذرانده باشد) هم برخوردار نیست. اغلاط متعدد دیکتهای و دستوری در روایت او حکایت از این دارند که حتی در حد فردی عامّی هم مطالعه و آگاهی ندارد. در واقع، با اندکی دقت در روایت این راوی درمییابیم که یگانه مشغلهی فکری او عبارت است از اثبات اینکه چیزی از صادق هدایت کمتر ندارد. به این منظور، او بلاهتوار بیشتر بودن تعداد داستانهایش را دلیلی بر مقام شامخ خودش در مقایسه با هدایت میداند («او ۵ مجموعه داستان به اصتلاح کوتاه دارد که جمعن با داستانهای پراکنده اش ۴۲ تا می شود. من دقیق ۸۴ داستان کوتاه تکنیکی نوشته ام که به ۷ مجموعه داستان تبدیل شده است»)، یا تاریخ تولد خودش را با تاریخ تولد هدایت مقایسه میکند («من و صادق هر دو ۲۸ بهمن به دنیا اومدیم یکی ۱۲۸۱ من ۱۳۸۱.»). تمام همّوغمِ این شبهنویسندهی ناکام این بوده است که او را همچون ــ و حتی بیشتر از ــ صادق هدایت نویسندهای بزرگ و درخور ستایش بپندارند. لذا عنوان داستانهایش هم تقلید هجوگونهای از عناوین آثار صادق هدایت است («عرعر نایاب- سگ خانگی- نور تاریک- الویهخانم- سه قطره شربت آلبالو- مرده ی کور»). این شبهنویسندهی شکستخورده که میبیند اهالی ادبیات او را جدی نگرفتهاند و جایگاهی برایش قائل نیستند، نهایتاً به این نتیجه میرسد که اگر همچون صادق هدایت در اتاق هتلی دست به خودکشی بزند، دیگر از هر حیث هدایتِ زمانهی ما محسوب خواهد شد. به همین سبب، پس از ناکامی در اخذ ویزا کشوری اروپایی، در تقلیدی تمسخرآمیز از خودکشی هدایت به شهر ایروان در ارمنستان میرود تا در آنجا خودکشی کند.
دلیل اصلی جذاب و خواندنی بودنِ این داستان چیست؟ کاربرد کدام تکنیک در داستاننویسی باعث شده است که خواننده نتواند بدون تمام کردن داستان آن را زمین بگذارد؟ به این پرسش دو پاسخ میتوان داد:
۱. انتخاب راوی بلاهتزده باعث ایجاد آیرونی در داستان شده است. راوی گمان میکند در داستاننویسی باید از جایگاهی همطراز و بلکه بالاتر از صادق هدایت برخوردار باشد، اما روایت بلاهتبار او این تصور را باطل میکند و درست برعکسِ آن را به ذهن خواننده القا میکند. راوی با قاطعیتی خللناپذیر دلایل برتری خود بر صادق هدایت را یکبهیک برمیشمرد، غافل از اینکه گفتار او دقیقاً باطلکنندهی تمام گزارههای اوست. گفتههای او اگر فقط یک موضوع را ثابت کنند، آن موضوع یقیناً این است که راوی به خودشیفتگی مزمنی مبتلاست که نهایتاً به خودویرانگری او نیز میانجامد. اگر همین داستان را راوی سومشخص دانا یا حتی اول شخص ناظر (شخصیتی دیگر در داستان) روایت میکرد، این آیرونی ایجاد نمیشد و داستان کشش و جذابیت کنونیاش را نمیداشت.
۲. این داستان نسبتی با واقعیت دارد. هر داستانی، به هر سبکی، خواه پیشامدرن یا مدرن یا پسامدرن، باید نسبتی با واقعیت زیسته و آشنا برای خواننده داشته باشد. در غیر این صورت، داستان نمیتواند با سپهر اندیشگانی خواننده ارتباطی برقرار کند و نهایتاً خواننده آن را به تجربههای زیستهاش بیربط قلمداد میکند و لذا به فراموشی میسپارد. برای یافتن ربط داستان «صادق امروز» به واقعیتهای آشنا در فضای ادبی و هنری جامعهی ایرانی، میتوان پرسید: چقدر برخوردهایم به کسانی که به منظور نیل به شهرت فقط میتوانند از شخصی مشهور تقلید کنند؟ تقلید آنان (مثلاً در مجلدها یا عناوین کتابهایشان) از اشخاص صاحبتفکر و اثرگذار مبیّن چیست؟ راوی داستان «صادق امروز»، در عین بلاهت (و شاید باید گفت دقیقاً به سبب بلاهتش) متناقضنما (پارادوکس) عجیبی را برملا میکند: این قبیل اشخاص بیمایه که فقط در پی کسب شهرت به هر بهایی هستند، از یک سو اهمیت خود را مرهون مقایسه با بزرگان میدانند و از سوی دیگر برای اثبات اینکه چیزی کمتر از آن بزرگان ندارند، متوسل به ترور شخصیت آنان میشوند. راوی این داستان خودش را در مقایسه با صادق هدایت تعریف میکند، اما از سوی دیگر هدایت را «شاهزادهی قاجاری» مینامد که برای خوشخدمتی به خانوادهی پهلوی به هند رفت و کتابهایی را از زبان پهلوی به فارسی معاصر ترجمه کرد. به ادعای او، هدایت کسی است که «با تیترهای اجقوجق کتابها میخواد سری در سرها دربیاورد»، غافل از اینکه این اتهام ناروا فقط ویژگی خود او را برملا میکند. آیرونی دیگر داستان «صادق امروز» در این است که ترور شخصیت صادق هدایت به دست راوی بلاهتزدهی این داستان نهایتاً به مرگ خودِ او میانجامد، در حالی که صادق هدایت حتی پس از مرگش هنوز در نزد خوانندگان اندیشهورز حَیّوحاضر و به تعبیری زنده است.
اوج حسادت این راوی بلاهتزده را در «بعدالتهریر» او بر نوشتهاش میتوان دید: او از «دوستان و طرفداران آیندهاش» میخواهد که پس از خودکشیاش، داستانهای چاپنشدهی او را که «در کشوی وسطی میز تهریرم کف کمدم و زیر فرش اتاقم در ایران موجود است» جمعآوری کنند و در کتابی مانند کتاب صادق هدایت با عنوان «نوشتههای پراکنده» منتشر کنند. اکنون به کارکرد معناآفرینِ سرلوحهی این داستان پی میبریم، که نقلقولی است از رسالهی عرفانی خواجه عبدالله انصاری با عنوان صد میدان: «مروت گم بودن است و در خود زیستن.» این سرلوحه اشارتی موجز به درونمایهای است که با استفاده از طنز و آیرونی در این داستان القا میشود: بارزترین نشانهی دانستگی، تواضع و دوری از شهرتهای خودشیفتگیآور است.
برچسبها: کارگاه داستاننویسی, مهران عشریه, تجربیاتی در داستاننویسی, کارگاه داستاننویسی دکتر پاینده