بیانِ امر بیاننشدنی، محوریترین (یا، به تعبیری دیگر، ساختاربخشترین) موضوع در «سه قطره خون» است، چندان که راوی لازم میبیند داستان را با اشاره به همین موضوع آغاز کند:
«دیروز بود که اتاقم را جدا کردند. آیا همانطوری که ناظم وعده داد
من حالا بهکلی معالجه شدهام و هفتهی دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یک
سال است، در تمام این مدت هرچه التماس میکردم کاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند.
همیشه پیش خودم گمان میکردم هر ساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد، چقدر چیزها که
خواهم نوشت … ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم، کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی
که آنقدر آرزو میکردم، چیزی که آنقدر انتظارش را داشتم …! اما چه فایده ــ از
دیروز تا حالا هرچه فکر میکنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل این است که کسی دست مرا
میگیرد یا بازویم بیحس میشود. حالا که دقت میکنم مابین خطهای دَرهموبَرهمی
که روی کاغذ کشیدهام تنها چیزی که خوانده میشود این است: ”سه قطره خون.“»
راوی،
به رغم یک سال اصرار برای دریافت کاغذ و نوشتنِ افکاری که سلامت روان را از او سلب
کردهاند، قادر به بیان نیست و حاصل تلاش او فقط «خطهای دَرهموبَرهم» و عبارت
«سه قطره خون» است که ظاهراً هیچ معنایی را افاده نمیکند. ناکامیِ راوی از ابرازِ
آنچه مؤکداً میخواسته است بیان کند، خود موجد این پرسش در ذهن خواننده میشود:
چرا راوی از محقق کردن میلِ وافری که امکان تحققش فراهم شده، عاجز است؟ این نخستین
پرسش، خواننده را به
صرافت کشف علت این وضع میاندازد.
«کسی» که دست راوی را میگیرد و مانع از بیان مکنوناتِ او
میشود کیست؟ این بیماریِ روانتنی (بیحس شدنِ بازوی راوی) از کجا نشئت میگیرد؟
این دو پرسش، هرچند در ظاهر نامربوط به یکدیگر به نظر میآیند، بیربط به هم
نیستند. شاید «کسی» که راوی فکر میکند دست او را گرفته، اصلاً وجود خارجی ندارد و
زادهی ذهنِ خیالپرورِ خودِ اوست و بدین ترتیب بیحس شدنِ بازوی راوی هم واکنشی
دفاعی است که پارهای از روان او برای سد کردنِ سیل خاطرات و تداعیهای ناخودآگاهانهاش
نشان میدهد.
از
آنچه گفتیم، دو نتیجهی مهم را میتوان گرفت که مسیر ما را برای تحلیل بقیهی
داستان مشخص میکنند: نخست اینکه راویِ این داستان از سنخ «راویان غیرقابلاعتماد»
است که گفتههایشان را باید محل تردید دانست. به سخن دیگر، چه بسا هر آنچه راوی
به زبان میآورد، صرفاً برداشت بیمارگونهی او از ماوقع است. در واقع، خواننده میبایست
خودْ این گفتهها را از منظری متفاوت بسنجد. دو دیگر اینکه راوی به سبب اختلال
روانیای که از آن رنج میبَرَد، چه بسا بیش از معمول دست به خیالپروری میزند و
در تخیل بیمارگونهی خود اشخاصی را خلق میکند که بازنمودی از امیال و هراسهای
ایضاً بیمارگونهی خودِ او هستند. بر مبنای این دو نتیجه، اکنون میتوانیم سایر
شخصیتهایی را که راوی معرفی میکند و نیز رویدادهایی را که شرح میدهد، مورد
بررسی قرار دهیم.
راوی
به غیر از خودش، شخصیتهای دیگری را نیز یکبهیک معرفی میکند که اکثر آنها
همچون او در آسایشگاه روانی بستری شدهاند. این شخصیتها به طور کلی به دو دسته
تقسیم میشوند: برخی از آنها در زمرهی شخصیتهای موسوم به «فرعی» هستند که نقش
بسزایی در پیرنگ داستان ایفا نمیکنند و حضورشان بیشتر با هدف فضاسازی صورت گرفته
است. اما دستهی دومی از شخصیتها در این داستان، هم در گفتوگوها دخیل هستند و هم
اینکه به انحاء مختلف در پیرنگ ایفای نقش میکنند. ناظم، عباس و سیاوش به همراه
رخساره، در این گروه قرار میگیرند. ناظم اولین شخصیتی است که راوی هنگام توصیف
کردنش، از چکیده شدنِ سه قطره خون زیر درخت کاج سخن به میان میآورد:
«همهی
اینها زیر سر ناظمِ خودمان است … هر که او را ببیند میگوید چه آدم بیآزارِ بیچارهای
که گیر یک دسته دیوانه افتاده. اما من او را میشناسم. من میدانم آنجا زیر درخت
سه قطره خون روی زمین چکیده. یک قفس جلوی پنجرهاش آویزان است، قفس خالی است، چون
گربه قناریاش را گرفت، ولی او قفس را گذاشته تا گربهها به هوای قفس بیایند و آنها
را بکُشد.
دیروز
بود دنبال یک گربهی گلباقالی کرد؛ همینکه حیوان از درخت کاجِ جلوی پنجرهاش
بالا رفت، به قراولِ دَمِ در گفت حیوان را با تیر بزند. این سه قطره خون مال گربه
است، ولی از خودش که بپرسند میگوید مال مرغ حق است.»
دقت
در چندوچونِ این توصیف از ناظم ضروری است زیرا این جزئیات (درخت کاج، گربهی گلباقالی،
قناری، شلیک به گربه، سه قطره خون، مرغ حق) در قسمتهای بعدیِ داستان عیناً تکرار
میشوند، با این تفاوت که در دفعات بعدی، راوی همین جزئیات را در پیوند با سایر
شخصیتها ذکر میکند. درخت کاجی که راوی میگوید جلوی پنجرهی دفتر ناظم قرار دارد
و سه قطره خون زیر آن چکیده است، در گفتوگوی راوی و سیاوش مجدداً ذکر میشود، اما
اینبار درخت در حیاط خانهی سیاوش قرار دارد. ایضاً گربهی گلباقالیای که ناظم
دنبالش میکند و سپس دستور شلیک به آن را به قراول میدهد، در گفتار سیاوش تکرار
میشود: «من یک گربهی ماده داشتم، اسمش نازی بود … از این گربههای معمولیِ
گلباقالی بود.» شلیک به گربه هم که به دستور ناظم و پس از بالا رفتن گربه از درخت
مقابلِ پنجرهی او صورت گرفته است، بعداً توسط سیاوش و در حالی انجام میشود که
سیاوش نیز از پنجرهی اتاقش گربه را میبیند: «یک روز جلوی همین پنجره کار میکردم
… من با همین ششلول که
دیدی، در سه قدمی نشان رفتم. ششلول خالی شد و گلوله به جفت نازی گرفت.» همچنین
راوی اشاره میکند که جلوی پنجرهی ناظم یک قفس خالی هست که گربه قناریاش را
گرفته، اما در پایان داستان وقتی رخساره و مادرش وارد اتاق سیاوش میشوند، راوی میگوید:
«گربهای قناری همسایه را گرفته بوده و او را با تیر زدهاند و از اینجا گذشته
است». راوی سه قطره خونی را که زیر درخت کاجِ مقابل پنجرهی اتاق ناظم چکیده،
متعلق به گربه میداند؛ اما سیاوش هم میگوید که پس از تیراندازیِ دوبارهی او به
جفت نازی، این سه قطره خون پای درخت کاجِ باغچهی خانهاش چکیده است: «… صدای مرنومرنوی همان
گربهی نر را شنیدم … باز ششلول را برداشتم و سرهوایی به همین درخت کاجِ جلوی پنجرهام خالی
کردم … صبح پایین درخت سه قطره
خون چکیده بود.» و بالاخره به گفتهی راوی، ناظم مدعی است که سه قطره خونِ چکیده
زیر درخت کاج «مال مرغ حق است»؛ اما راوی نیز در صحنهی پایانی همین ادعا را تکرار
میکند: «آن سه قطره خون مال گربه نیست، مال مرغ حق است.»
اشارات
راوی به «مرغ حق» را متعاقباً بررسی خواهیم کرد. لیکن عجالتاً بجاست که در خصوص
موضوع مهمتر، یعنی همسانیِ کارهای ناظم و سیاوش، این پرسش را مطرح کنیم: اگر
اَعمال ناظم و سیاوش و حتی برخی از جزئیاتِ مکانِ اَعمالشان مشابه هستند، آیا نمیتوان
فرض کرد که این دو شخصیت فقط در ذهنِ راویِ روانپریشِ این داستان از یکدیگر
متمایزند ولی در واقع حکم دگرخویشتنِ او را دارند؟ به بیان دیگر، آیا ناظم و سیاوش
پارههایی از روانِ پارهپارهشدهی او نیستند؟ این پرسش بویژه از این منظر بجا به
نظر میرسد که، همچنان که دیدیم، نه فقط کارهای سیاوش به کارهای ناظم شباهت دارد،
بلکه همچنین مشابهتهایی بین خودِ راوی و ناظم هست. برای مثال، هر دوی آنها سه
چکه خونِ زیر درخت کاج را «مال مرغ حق» میدانند. علاوه بر این، تیراندازی به طرف
درخت کاج کاری است که علاوه بر ناظم، راوی و سیاوش به اتفاق انجام میدهند: «امروز
عصر آمدم که جزوهی مدرسه از سیاوش بگیرم، برای تفریح مدتی به درخت کاج نشانه
زدیم». از سوی دیگر، اتاق راوی و سیاوش هم مشابه است؛ در ابتدای داستان، راوی اتاق
خود را اینگونه توصیف میکند: «همان اتاق آبی که تا کمرکِشِ آن کبود است» و در اواسط
داستان در توصیف اتاق سیاوش ایضاً مینویسد: «اتاق او ساده، آبیرنگ و کمرکِشِ
دیوار کبود بود». اما نکته اینجاست که این همسانی به مثلثِ ناظمـسیاوشـراوی منحصر نمیشود، بلکه به
مثلثِ راویـعباسـسیاوش تسرّی مییابد. برای مثال،
عباس شاعر است و سه قطره خون عبارتی است که در دو سطر پایانیِ شعر او ذکر میشود:
«ولیکن در آن گوشه در پای کاج،/چکیده
است بر خاک سه قطره خون»؛ اما در صحنهی پایانی، سیاوش از میرزا احمدخان (راوی) به
عنوان شاعری نام میبرد که «خوب شعر میگوید» و سپس راوی این شعر را «تصنیف تازه»ی
خود مینامد و کل آن را در حضور سیاوش برای رخساره و مادرش میخواند. عباس «رفیق و
همسایه»ی راوی است، اما راوی از سیاوش هم با همین الفاظ یاد میکند: «سیاوش بهترین
رفیق من بود. ما با هم همسایه بودیم». به گفتهی راوی، «عباس خودش را تارزنِ ماهر
هم میداند. روی یک تخته سیم کشیده به خیال خودش تار درست کرده»؛ حال آنکه سیاوش
در معرفی راوی به رخساره و مادرش میگوید: «میرزا احمدخان … خوب تار میزند». در عین
حال، خودِ سیاوش هم تار میزند، کما اینکه راوی در توصیف اشیاء داخل اتاقِ سیاوش
میگوید: «کنار اتاق یک تار گذاشته بود.» راوی در اشاره به «دختر جوانی» که همراه
زن و مردی به دیدن عباس آمده بوده است، میگوید: «دختر جوان یک دستهگل آورده
بود.» در پایان داستان هم وقتی رخساره و مادرش وارد اتاق سیاوش میشوند، راوی
اشاره میکند که: «رخساره یک دستهگل در دست داشت.» رخساره دخترعموی سیاوش و نامزد
راوی است، اما راوی را «دیوانه» مینامد و با گرفتن دست سیاوش و در حالی که قهقهه
میزند از اتاق خارج میشود: «در حیاط که رسیدند زیر فانوسْ من از پشت شیشهی
پنجره آنها را دیدم که یکدیگر را در آغوش کشیدند و بوسیدند.» اما آیا این همان
کاری نیست که راوی میخواهد «دختر جوانِ» ملاقاتکنندهی عباس با خودِ او بکند:
«آن دختر به من میخندید، پیدا بود که مرا دوست دارد، اصلاً به هوای من آمده بود،
صورت آبلهروی عباس که قشنگ نیست، اما … دیدم عباس دختر جوان را کنار
کشید و ماچ کرد.» کاری که عباس با دختر جوان میکند، از نظر احساسات راوی، تناظر
دارد با کاری که سیاوش و رخساره میکنند. هر چهار نفر (یا هر دو نفر؟) احساسات
راوی را جریحهدار میکنند.
اکنون
میتوانیم پرسش دیگری را مطرح کنیم که ایضاً به همین همهویتیها مربوط میشود.
آیا رفتار رخساره (یا «دختر جوان»)، با رفتار گربهی گلباقالیِ این داستان همسانی
ندارد؟ نشانههایی در متن هست که بر این تناظر صحّه میگذارد. نخست اینکه این
گربه ماده است و ظاهراً سیاوش بر مؤنث بودن آن تأکید دارد زیرا هم به ماده بودنِ
آن اشاره میکند و هم نامِ مؤنثش را متذکر میشود: «من یک گربهی ماده
داشتم، اسمش نازی بود.» دیگر اینکه توصیف این گربه از زبان سیاوش، بیشتر
به توصیف یک زن شباهت دارد، زنی که رابطهای عاشقانه با او داشته است: «با دوتا
چشم درشت مثل چشمهای سُرمهکشیده … روزها که از مدرسه برمیگشتم نازی جلوم میدوید، … خودش را به من میمالید،
وقتی که مینشستم از سر و کولم بالا میرفت، پوزهاش را به صورتم میزد، با زبانِ
زبرش پیشانیام را میلیسید و اصرار داشت که او را ببوسم.» توصیف سیاوش از جفتگیریِ
نازی با گربهی نر، این همانندی را در ذهن خواننده تقویت میکند: «روزها و بخصوص تمام
شب را نازی و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند میخواندند. تن نرم و نازکِ نازی
کِشوواکِش میآمد، در صورتی که تن
دیگری مانند کمان خمیده میشد و نالههای شادی میکردند. تا سفیدهی صبح این کار
مداومت داشت. آن وقت نازی با موهای ژولیده، خستهوکوفته اما خوشبخت وارد اتاق میشد.»
این همسانی به حدی است که راوی نه فقط صراحتاً از «عشقبازیِ» نازی صحبت به میان میآورد
(«شبها از دست عشقبازیِ نازی خوابم نمیبُرد»)، بلکه حتی از نظر طرز نگاه و افکار
و احساساتْ او را با انسان مقایسه میکند: «نگاههای نازی از همهچیز پُرمعناتر
بود و گاهی احساسات آدمی را نشان میداد، بهطوری که انسان بیاختیار از خودش میپرسید:
در پسِ این کلهی پشمآلود، پشت این چشمهای سبزِ مرموز چه فکرهایی و چه احساساتی
موج میزند!».
گربه
از دیرباز نماد جنس مؤنث، نیرنگِ زنانه و شهوت شیطانی بوده است. همچنین
گربه به علت گشاد و تنگ شدنِ مردمک چشمهایش و نیز به سبب بیرون آوردن و تو بردنِ
پنجههایش و بویژه به دلیل ناپایداری در رابطهاش با جفتش، نمادی است از آنچه در
فرهنگ مردسالارانه پیشبینیناپذیری و بیوفاییِ زنان نامیده میشود. رفتار نازی در
داستان «سه قطره خون» دقیقاً با این تلقی از زنان همخوانی
دارد. نازی در بهار، فصلی که به قول سیاوش بادِ آن «یک شورِ دیوانگی در همهی جنبندگان
میدمد»، دچار «شورِ عشق» میشود و «نالههای غمانگیز» میکشد و «همهی تنِ او» به
تکان و لرزه میافتد. اما نازی به جفت خود وفادار نمیماند، زیرا «گربههای لوسِ
خانگی و پاکیزه در نزد مادهی خودشان جلوهای ندارند. برعکس، گربههای روی تیغهی
دیوارها، گربههای دزدِ لاغرِ ولگرد و گرسنه که پوست آنها بوی اصلیِ نژادشان را
میدهد طرف توجهِ مادهی خودشان هستند.» بدین ترتیب، رفتار این گربه نشانهای است
از کارکرد استعاریِ آن در پیرنگ داستان. نازی فقط یک گربه نیست، بلکه در ذهن سیاوش/راوی جایگزین جنس زن شده است. جایگزینیِ یک چیز با چیزی
دیگر به سبب همسانی یا همانندیِ ویژگیهایشان، شالودهی استعاره (یا به تعبیر
بلاغیونِ قدیمِ ما، «مَجاز به علاقهی مشابهت») است. در هر استعارهای، مشبهبه
(یا مستعارٌمِنْه) از برخی جهات واجد همان ویژگیهایی است که مشبه (یا مستعارٌلَه)
دارد. صفتی که راوی «سه قطره خون» ناخودآگاهانه بین نازی و رخساره
مشترک میانگارد، بیوفایی است. چنانکه دیدیم، رخساره با راوی همانگونه رفتار میکند
که نازی با جفت خودش.
اکنون
میتوانیم با این تبیین از استعاری بودنِ شخصیتها و رویدادها، اشارههایی را که
در این داستان به «مرغ حق» میشود بررسی کنیم. هدایت در
کتاب نیرنگستان، که در واقع پژوهشی فرهنگی دربارهی خرافات و باورهای
عامیانه است، در مدخلی راجع به «مرغ حق» دو روایت از اعتقادات عمومی دربارهی این
حیوان را چنین شرح میدهد:
«مرغ
حق ــ
با خواهرش سرِ ارث دعوایش میشود چون او میخواسته دو بهره ببرد و یکی بدهد به
خواهرش ولی خواهرش قهر کرده فرار مینماید و برادرش مرغ حق میشود و از آن وقت به
انتظار خواهرش میگوید: بیبی جون، دوتا تو یکی من.
روایتِ
دیگر ــ یک دانه گندم از مال صغیر خورده و در گلویش گیر کرده؛ آنقدر حقحق میگوید
تا از گلویش سه چکه خون بچکد.»
از
نظر ناظم و راوی، سه قطره خونِ زیر درخت کاج از مرغ حق چکیده است. در صحنهی
پایانیِ داستان نیز راوی به رخساره و مادرش توضیح میدهد که «مرغ حق سه گندم از
مال صغیر خورده و هر شب آنقدر ناله میکشد تا سه قطره خون از گلویش بچکد». پس در
داستان به روایت دومی که هدایت از «مرغ حق» ثبت کرده است
اشاره میشود. «حقحق» گفتنِ مرغ حق به سبب ستمی است که بر کسی رفته، کما اینکه احمد
شاملو هم در یکی از چندین شعری که با عنوان «شبانه» سروده
است (در مجموعهی مرثیههای خاک)، از نام دیگرِ مرغ حق، یعنی «مرغ شبگیر»،
به منظور تلمیح به همین مضمون استفاده میکند:
و
چنان باز مینماید که سکوت
به
جز بایستهی ظلمت نیست،
و
به اقتضای شب است و سیاهیست تنها
که
صداها همه خاموش میشود
مگر
شبگیر
ــ
از آن پیشتر که واپسین فغانِ «حق»
با
قطرهی خونی به نایش اندر پیچید ــ ،
مگر
ما
من
و تو. (شاملو)
تیراندازی
به طرف گربه صورت گرفته اما هم راوی و هم ناظم میگویند که سه قطره خونی که زیر
درخت کاج باقی مانده، از مرغ حق چکیده است. پس روایت استعاریای که راوی تعریف میکند،
روایتی ناگفته از پایمال شدنِ حق را در خود مستتر دارد. از سوی دیگر، همانگونه که
استدلال کردیم، گربهی گلباقالی استعارهای برای رخساره (نامزد راوی) است. با
کنار هم گذاشتنِ این جزئیات، اجزاء حدیثی دردناک از ناکام ماندنِ عشق یا ناپایداریِ
عاطفی و خیانت شکل میگیرد و بدین ترتیب دلیل روانگسیختگیِ راوی هم معلوم میشود،
کما اینکه در داستان هم به ربط این رویداد آسیبزاد با روانپریشی اشاره میشود:
«از آن شب تاکنون خواب به چشمم نیامده، هر جا میروم، هر اتاقی میخوابم،
تمام شب این گربهی بیانصاف با حنجرهی ترسناکش ناله میکشد و جفت خودش را صدا میزند.»
آیا واقعاً نامزد راوی به او خیانت کرده است؟ آیا رخساره با کسی غیر از میرزا
احمدخان ارتباط داشته است؟ شواهدِ استعاری در متن حکایت از چنین رابطهی خیانتباری
دارند و سه قطره خون را، بویژه به این سبب که پای درخت کاج (نماد قضیب)
چکیده است، میتوان نشانهای از ازالهی بکارت محسوب کرد (حق راوی که توسط دیگری غصب
شده است). با این همه، این پرسشها را میتوان به اصل موضوع نامربوط دانست و پاسخی
به آنها نداد، زیرا غرض از خواندن یا تحلیل داستان «سه قطره خون» (یا
هر داستان دیگری)، داوری در خصوص خیانت یا وفاداریِ کسی نیست. خواننده در حقیقت قاضی
دادگستری نیست و این داستان هم پروندهای واقعی نیست. «سه قطره خون» تصویری
از ذهنی ازهمگسیخته به دست میدهد، ذهن کسی که بر اثر یک ضربهی روحی یا ضایعهی روانی
تعادل خود را از دست داده و مختل گردیده است. هنر هدایت در
این است که اغتشاش این ذهن و ناتوانیِ آن از بازگو کردنِ رویدادی که منجر به این روانپریشی
شده است را به زیبایی (زیبایی به مفهوم فلسفیِ آن، یعنی با بهکارگیریِ شگردهای
زیباشناختیای مانند استعاره) به نمایش میگذارد. گفتمان ادبی برخلاف روش
مرسوم در کتابهای روانشناسی، به جای توصیف مستقیمِ یک نابهنجاریِ روانی، آن
نابهنجاری را نشان میدهد.
در
داستان «سه قطره خون»، کنش بیرونی کمترین اهمیت را دارد و در واقع گفتههای راوی شرحی
از رویدادهایی عیناً حادثشده نیستند. رویداد اصلی (مشبه یا مستعارٌلَه) چنان
خاطرهی هولناک و مضطربکنندهای است که راوی از بیان آن قاصر میمانَد. درونمایهی
داستان «سه قطره خون» به روایتناپذیریِ این قبیل روایتهای
تشویشآور مربوط میشود. هدایت یکی دیگر از آثار معروف
خود (رمان کوتاه بوف کور) را با اشاره به همین مضمون (ناگفتنی بودنِ برخی
داستانها) آغاز میکند:
«در
زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.
این
دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای
باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا
بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقایدِ خودشان سعی میکنند آن را با لبخندْ
شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند … .»
تأکید راوی بوف کور بر اینکه
دردِ ناشی از زخمهای روحی را «نمیشود به کسی اظهار کرد» و اینکه تلاش برای بازگوییِ
برخی تجربههای ویرانکننده صرفاً موجب لبخندی از سرِ شک و تمسخر در مخاطبان میشود،
در گفتار سیاوش (یکی از مشبهبههای سهگانهی راوی) اینگونه پژواک مییابد: «آنهای
دیگر خوابشان سنگین است نمیشنوند. هرچه به آنها میگویم به من میخندند ولی من
میدانم …».
اکنون میفهمیم که چرا راوی وقتی بعد از یک سال اصرار قلم و کاغذ دریافت میکند،
بازویش بیحس میشود و از نوشتنِ آنچه میخواسته است بنویسد عاجز میماند. برخی
داستانها را هرگز نمیتوان بازگفت، مگر به واسطهی پیرنگی استعاری.
برچسبها:
صادق هدایت,
«سه قطره خون»,
پیرنگ استعاری,
راوی غیرقابل اعتماد