روایتگری با تصاویر
آنچه این روایتگریِ گفتمانی را کامل میکند، عکسهای متعددی است که مؤلف در سفر به شهرهای مختلف در ایالات متحده و کانادا گرفته است. این تصاویر (جمعاً یکصد عکس) که در جایجای فصلهای کتاب گنجانده شدهاند و قرار است تأکیدی باشند بر «عینیتمبناییِ» گزارش مؤلف از سفرش به آمریکا، گاه جلوههایی از زندگی روزمره در این شهرها را نشان میدهند و گاه منظرهای در طبیعت خارج از شهر، مکانی معروف مانند کنگرهی آمریکا یا سازمان ملل، موزهای، سردرِ ورودیِ دانشگاهی، محوطهی گورستانی، داخل فروشگاهی، و غیره. در نگاه نخست، این عکسها صرفاً امکان تصور کردن رویدادها یا مکانهای مورد اشاره در این سفرنامه/روایت را برای خواننده بیشتر میکنند، اما میتوان استدلال کرد که هر عکسی لزوماً واجد یک روایت صامت است. تصویری که به ظاهر فقط یک خیابان پُرازدحام را به بیننده نشان میدهد، در واقع روایتی آمیخته با سکوت دربارهی نوع زندگی مردم در آن جامعهی خاص را هم شامل میشود. در اینجا نیز با عناصر داستان، همچون زمان و مکان و شخصیت و بویژه درونمایه، سروکار داریم. رولان بارت در آخرین کتابش با عنوان اتاق روشن: تأملاتی در باب عکاسی [۱] که دو ماه پیش از مرگ او منتشر شد، مجموعه عکسهایی را موشکافانه تحلیل میکند که هر یک واجد روایتی از یک زمان از دست رفته است. از جملهی این عکسها، تصویری از مادرش در سن پنجسالگی است که در داخل یک گلخانه گرفته شده بوده است. در این عکس، مادر بارت در کنار برادر خود ایستاده که دو سال از او بزرگتر است. بارت در تحلیل این عکس، روایتی غمبار از طلاق والدین مادرش را بازخوانی میکند که مدت کوتاهی پس از گرفته شدنِ این عکس از یکدیگر جدا شدند. جان کلام اینکه عکس برای بارت حکم نوعی روایت تصویری را دارد و همانقدر به داستان شباهت دارد که هر متن روایی دیگری. نکتهی مهم این است که عکس، به رغم ادعای عینیتگرایی که از بدو اختراع دوربین عکاسی در قرن نوزدهم تاکنون در خصوص عکس و عکاسی مطرح شده است، نمیتواند یکسره «عینی» باشد. عکاس تصمیمهای متعددی میگیرد که هر یک به نوعی در برداشتها و واکنشهای بینندهی عکس تأثیر میگذارد. برای مثال، نویسندهی این سفرنامه تصمیم گرفت که از چه کسانی یا چه مکانهایی عکس بگیرد. این تصمیم فقط دایرهی شمول موضوعات مورد توجه او را نشان نمیدهد، بلکه همچنین نشان میدهد که او تصمیم گرفت چه اشخاص یا مکانهایی در این دایره قرار نگیرند، یا چندان به آنها عطف توجه نشود. در فصل نهم سفرنامه (یا «فریم نهم»)، با عنوان «زندگی شبانه: وقتی مورچهی نیویورکی بارش را زمین میگذارد»، راوی شرح میدهد که اهالی نیویورک بعد از ساعتها کار (از ۹ صبح تا ۵ بعدازظهر) به «کافهها، بارها و رستورانها، کلوبهای شبانه» میروند تا خستگی ناشی از یک روز کار طولانی را از تن بیرون کنند، غافل از اینکه بدین ترتیب همان وقت باقیماندهای را که میتوانند صَرفِ زندگی خانوادگی کنند از دست میدهند (ص. ۶۵-۶۴). در ادامه اینگونه جمعبندی میکند که
«زندگی در نیویورک "پلان" دارد … ولی در این برنامه سهمی از خانواده نمیبینی و همان داستان همیشگیِ کاهش عواطف و نبود درست خانواده باز اینجا آغاز میشود و عشق به سگ و گربه که جایگزین عشق به زنوبچه شده است. هر ایرانی که در نیویورک ببینی، چه خوشحال و خندان باشد و چه عبوس و بداخلاق، این غم عمیق را در جلوهاش میبینی که عاشق رنگ خاک تهران است چون بوی عاطفه میدهد و خاطرات پدرومادرِ عزیزکرده را زنده میکند که دنیا را بگردی نمونهشان نیست.» (ص. ۶۵)
این متن البته همان مضامینی را ادامه میدهد که با تحلیل بخش دیگری از کتاب در بخش قبلی این مقاله مشخص کردیم. تقابل دوجزئی «غربی/شرقی» که پیشتر دیدیم برای اسطورهزدایی از آمریکا ایجاد شده بود، اینجا مجدداً در قالبی دیگر (حیواندوستیِ آمریکایی/خانوادهدوستی ایرانی) تکرار میشود. اما بلافاصله پس از این متن، تصویر دلالتمندی در کتاب گنجانده شده است که دو نوازنده را در حال نواختن ساز (یکی ویولن و دیگری گیتار) در خیابانی در نیویورک نشان میدهد:

این تصویر، هرچند مدعی است که فقط واقعیتی مشهود را نمایش میدهد، اما یقیناً علاوه بر نشان دادن این واقعیت، واجد روایتی ضمنی است که بر گفتههای راوی در این فصل مهر تأیید میزند. اگر دقت کنیم، میبینیم که تصویر شبهنگام و در زمانی برداشته شده که فروشگاهها تعطیل شدهاند و به قول راوی فقط کافهها و بارها باز هستند. پسزمینهی عکس ویترین فروشگاهی بزرگ و مانکن داخل آن را نشان میدهد (نماد رفاه و قدرت خرید). در تباین با این پسزمینه، در پیشزمینهی عکس دو نفر را با لباسهایی اگر نه مندرس دستکم غیرفاخرانه میبینیم که مشغول نواختن سازند. هر دو نوازنده سیاهپوستاند و از سرووضع و ظاهرشان پیداست که با نواختن این سازها در واقع محترمانه تکدی میکنند. در همان ساعاتی که شهروندان مرفه (و احتمالاً باید افزود سفیدپوستِ) نیویورک به شادخواری در کافهها و بارها و رستورانها مشغولاند، قربانیان فقر در قلب نیویورک چشم به دست رهگذران دوختهاند تا با دادن سکهای به ایشان کمک کنند. همهی گزینشهای راوی در نحوهی انداختن این عکس دلالتسازند: از زمان و مکان گرفته تا شخصیتها. پس آن روایتی که در این فصل از زبان راوی شنیدیم، اکنون با «شاهدی انکارناپذیر» از وجود فقر و فاصلهی طبقاتی و محرومیت نژادی اثبات میشود.
علاوه بر انتخاب موضوع و زمان و مکان، نحوهی نمایش مکانها در تصاویر این سفرنامه به شکلگیری روایتی ثانوی و مکمل کمک میکنند. برای مثال، در فصل سیویکم این تصویر از شهر تورنتو به چشم میخورد:

این عکس نمایی موسوم به «سرپایین» از تورنتو به دست میدهد، نمایی که نشاندهندهی دیدگاه تحقیرآمیز عکاس به این شهر و ساکنانش است. افقی که در قسمت فوقانی تصویر دیده میشود، آسمانی کاملاً ابری (فضایی دلگرفته) به رنگ خاکستری (رنگ حزن و دلمُردگی) را نشان میدهد که حالوهوایی ناشاد و ملالزده را به ذهن متبادر میکند. هیچ تنابندهای در خیابانهای این شهر دیده نمیشود، گویی که بیننده تصویری از شهری مرده و خالی از سکنه را تماشا میکند. ساختمانها سرد و بیروح به نظر میرسند و این البته با درونمایهای که نویسنده در این فصل میپروراند کاملاً همخوانی دارد: اینکه تورنتو شهر آدمهای بیروح است. عنوان این فصل («چهرهها بس ناجوانمردانه سردند») ــ که در واقع تلمیحی است به شعر معروف «زمستان» سرودهی مهدی اخوانثالث ــ از راه دلالتهای بینامتنی همین درونمایه را بیشازپیش تقویت میکند. اخوان در شعر «زمستان» تصویری از بیگانگی انسانها در زندگی معاصر به دست میدهد. گویندهی شعر از هوای بسیار سردی صحبت میکند که باعث شده همه سر در گریبان خود ببرند و حتی سلام یکدیگر را جواب ندهند. او که در برقراری رابطهی گرم و انسانی با آشنایان خود ناکام مانده است، ناگزیر به میفروشی ارمنی مراجعه میکند و خطاب به او چنین میگوید:
مسیحای جوانمردِ من! ای ترسای پیرِ پیرهنْچرکین؟
هوا بس ناجوانمردانه سردست … آی …
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
پیداست که میفروش ارمنی نه در زبان با گویندهی شعر اشتراک دارد و نه در دین و نژاد، اما سرما چنان در روح آدمهای پیرامون گوینده («خودیها») رخنه کرده است که او چارهای جز پناه بردن به بیگانه («غیرخودی») نمیبیند. مؤلف سفرنامه عبارت «هوا بس ناجوانمردانه سردست» را از این شعر به وام میگیرد و آن را تبدیل میکند به «چهرهها بس ناجوانمردانه سردند» تا دلالتهای بینامتنیِ شعر اخوان را در این متن تشدید کند. این البته درونمایهای است که نه فقط با این تصویر، بلکه همچنین در تصویر دیگری (ایضاً از شهر بسیار سرد تورنتو در کانادا) در فصل سیودوم کتاب القا میشود:

این عکس، باز هم با نمایی «سرپایین»، خیابانهایی خالی از آدمها را نشان میدهد، با این تفاوت که نمای درشتتر به بیننده امکان میدهد تا حس بیشتر و قویتری از شدت سرما داشته باشد. گویی که سرما نه فقط به عمق جسم ساکنان شهر نفوذ کرده، بلکه ژرفای روحشان را هم تحت تأثیر قرار داده است، چندان که هیچ نشانهای از مراودهی انسانی در این تصویر به چشم نمیخورد. عنوان این فصل از کتاب («در کانادا همهچیز سرد است؛ هم خاک، هم آب، هم مردم و هم مسؤلان») با مضمون عکس همخوانی دارد و سطرهای پایانیِ شعر «زمستان» را در ذهن خواننده تداعی میکند:
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نَفَسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلورآجین،
زمین دلمُرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبارآلوده مهر و ماه،
زمستانست.
همچنان که میدانیم، یکی از عناصر روایت (هم در داستان کوتاه و هم در رمان)، «اوج»[۲] آن است که داستان را به گرهگشایی و کنش افتان (پایان) میرساند. در هاروارد مکدونالد هم که نوعی داستان است، روایت مکمل و ضمنیِ تصاویر کتاب با دو عکسی که در پایان آن گنجانده شدهاند به اوج خود میرسد و کتاب با یک «مؤخره» پایان مییابد. هر دو عکسی که اشاره کردیم، شهر نیویورک را با نمایی از دور نشان میدهند که با آب محاصره شده است. در اینجا، به مصداق «مشت نمونهی خروار»، به ذکر نکاتی در خصوص یکی از این دو عکس بسنده میکنیم:

این تصویر چه داستانی را با «زبانِ بیزبانی» دربارهی نیویورک روایت میکند؟ غلبهی رنگ خاکستری البته استمرار حالوهوایی است که مؤلف در فصلهای قبلی کوشیده بود تا با توصیف نیویورک ایجاد کند. اما شاید نکتهی مهمتر در این تصویر، قرار گرفتن یا در واقع تعلیق شدن شهر بین زمین و آسمان است. در قسمت تحتانیِ عکس دریایی موّاج را میبینیم و در بخش فوقانی آسمانی کاملاً ابری. در میانهی تصویر، خطی از آسمانخراشها که گویی شالودهی محکمی ندارند و معلقاند. موّاج بودن دریا و ابری بودن آسمان نشانههایی از باد و توفان است، باد و توفانی که اگر هم الان شدت نیافته باشد به هر حال شروع شده و در راه است. نیویورک در این تصویر شالودهی محکمی ندارد. به عبارتی، این شهر پایه و اساس ندارد، بر آب بنا شده است و این البته یادآور تِمِ «آب در لانهی مورچگان» است که مؤلف در اولین فصل کتاب اشاره کرده و تلویحاً پرورانده بود. جان کلام اینکه بنیان محکم و استواری برای این جامعه یا این کشور نمیتوان متصور بود و این یعنی فروپاشی رؤیای آمریکایی و ساختارزدایی از اسطورهی آمریکا به منزلهی بهشت زمینی.
ادامه دارد ...
[۱]. Camera Lucida: Reflections on Photography
برچسبها:
نقد ادبی,
پسامدرنیسم,
سفرنامه,
روایتشناسی