از این پس، هر از گاهی داستانهایی به قلم اعضای کارگاه داستاننویسیام در این وبلاگ منتشر خواهد شد. هدفهای چندگانهای را از این کار دنبال میکنم که برخی از مهمترینشان به قرار زیرند:
- اکثر کسانی که در کارگاههای داستاننویسی شرکت میکنند، از دشواری انتشار داستانهایشان شِکوه دارند. به گفتهی آنها، ناشران کتاب کمتر حاضر میشوند مجموعه داستان نویسندهای گمنام را منتشر کنند و مجلهها و سایتهای ادبی و … هم عمدتاً از دوستان خودشان داستان میپذیرند. اگر چنین باشد، آنگاه باید پرسید: پس نویسندهی نوپا چگونه میتواند داستانهای خود را به مخاطبان بالقوهاش عرضه کند؟ کارگاه داستاننویسی من از جمله با این هدف برگزار میشود که هنرجویان مستعد و داستانشناسی که داستانهای صناعتمند و تأملانگیز مینویسند، به جامعهی ادبی معرفی شوند و بتوانند آیندهای را در این حوزه برای خود رقم بزنند. انتشار داستانهای بحثشده در کارگاه که مرحلهی بازنگری و بازنویسی را هم طی کرده باشند، تلاشی است برای میدان دادن به صداهای نو در ادبیات داستانی امروز ایران.
- بحث دربارهی چندوچونِ این داستانها، که همگی حاصل تجربهاندوزی نویسندگانشان در کارگاه داستاننویسی است، میتواند آموزههایی برای سایر علاقهمندان داستاننویسی هم داشته باشد. هر داستانی که در این بخش از وبلاگم منتشر میشود، با نوشتاری تحلیلی همراه خواهد شد که خودم دربارهی آن داستان مینویسم. این نوشتهها نقد ادبی نیستند، بلکه تمرکز آنها بر بحث دربارهی شیوهی نوشته شدن داستان مورد نظر و نقاط قوّت و ضعف آن است. تأکید میکنم که داستانهای این بخش، صرفاً «تجربیاتی از کارگاه داستاننویسی» هستند و نه بیش از آن. هر نویسندهای در ابتدای کار حرفهای خود نیازمند آزمون و خطاست تا بهمرور زمان و با کسب دانش بیشتر، سبک خاص خودش در داستاننویسی را به دست آورد. لذا در نوشتههای تحلیلی بعد از هر داستان، برخی از نقاط قوّت و نقاط ضعف همان داستان حتماً ذکر میشود تا خوانندهی علاقهمند به داستاننویسی علاوه بر خواندن داستانی که میتواند تلاش اولیهای برای نگارش تأملانگیز باشد، درسی هم در داستاننویسی گرفته باشد.
لازم به ذکر میبینم که داستانهای این بخش، با موافقت نویسندگان آنها در اینجا منتشر میشود. رسمالخط نویسندهی داستان عیناً حفظ شده است، هرچند نوشتهی خود من میتواند تفاوتهایی در رسمالخط داشته باشد. نویسندهی داستان زیر، عضو «کارگاه داستاننویسی (۴)» است و قبلاً سی جلسهی آموزش داستانکوتاهنویسی را در قالب کارگاههای سهگانهی داستاننویسی ۱ و ۲ و ۳ گذرانده است.
به نام خدا
منصوره احمدی جعفری
سطر خالی
از وقتی سامانۀ جدید را راه انداختند، بایگانی شبیه سردخانهای شده بود که جنازهها را یکییکی از گور بیرون میآورد. پروژۀ «ساماندهی» با یک ایمیل شروع شد: «انتقال کلیۀ دادههای آرشیو قدیمی به سامانۀ جدید جهت یکپارچگی و پاکسازی گزارشها».
چند سالی میشد که در گروه پژوهشهای سیاستگذاری کار میکردم؛ گزارشهای آماری، تحلیلی و یادداشتهایی که معمولاً به درد هیچکس نمیخورد جز خودمان. ناهید کریمی، مسئولی که مستقیم با او کار میکردم، زنی بلندقد با صدایی آرام ولی محکم بود که همیشه عینک نیمقابی به چشم میزد. عضو ثابت کمیته حقیقتیابی بود که روی پروژۀ جادۀ کارخانۀ سیمان که از تهِ اتوبان بابایی سر درمیآورد و تعداد زیادی را به کشتن داده بود، کار میکرد. وقتی گزارشی با ردپای تخلف میخواند، عینکش را تا نیمه پایین میآورد و دقیق میشد روی اسامی و اعداد. چیزی در رفتارش بود که آدم را بین تحسین و اضطراب نگه میداشت.
بعد از انتشارِ گزارشی دربارۀ آمار غیر رسمی تلفات انسانی و زیست محیطیِ آلایندههای پروژۀ شمالشرق، دیگر ندیدمش. گفتند به ادارۀ دیگری منتقل شده و بهخاطر کار امنیتیاش شمارههایش را تغییر داده. همان زمانها، مرا خواستند. بعد از پایان جلساتی که با سینجیمکردن دربارۀ روش ثبت دادهها و نحوۀ تنظیم گزارشها و ارتباطگیری با عوامل حوادث گذشت، یک نامه دادند دستم: «به دلیل تغییرات ساختاری، به بخش بایگانی منتقل میشوید».
بایگانی در طبقۀ منفی دو بود. فضای نیمهتاریک، با ردیفهایی از پروندههای خاکخورده، بوی کاغذ مانده و صدای یکنواخت فن تهویه که انگار یکسره در گوش آدم نوحه میخواند. از هفتونیم صبح تا چهار بعدازظهر، بین پروندههایی که قرار بود دیجیتالی شوند، گم میشدم. عقربههای ساعت خوابمانده روی دیوار دهنکجی میکرد؛ آن پایین انگار زمان کش میآمد و نمیگذشت. هرروز برای مقابله با این حس که کمکم بخشی از بدن نحیفم دارد تغییر رنگ میدهد و همرنگ پروندههای خاکستری میشود، سرم را بیشتر لای کتابهای انگلیسی فرومیبردم. فقط چند قدم دیگر مانده بود تا دست مادرم را بگیرم و با هم از این قاره برویم.
۲۴ سال پیش وقتی خواهر دهسالهام را که فقط دو سال از خودم کوچکتر بود از دست دادم، زندگیمان از هم پاشید. یک سال بعد از آن تصادف، پدرم ناپدید شد و مادرم هر روز با صدای آهسته، نفرینهایی تکراری را نثار آن حرامزادهای میکرد که خواهرم را کشت و قِسر دررفت. پروندۀ سارا هیچوقت کامل نشد؛ هیچ گزارش نهایی قانعکنندهای هم به دست ما نرسید. پیگیریهای شبانهروزیِ پدرم برای شکایت از ماشینی که یکی دو تا از شاهدهای تصادف، پلاکش را برداشته بودند به درِ بسته خورد. به ما گفتند: «شماره را اشتباه نوشتن؛ هیچ دوربینی تردد این پلاک را توی روزِ تصادف ثبت نکرده؛ اما نگران نباشین؛ ما حتما پیداش میکنیم.» فقط اسمِ صاحبِ آن پلاک کافی بود تا هر پروندهای را پیش از آنکه به طرح دعوی برسد، مختومه کنند.
***
صبح پنجشنبه بود. طبق عادت، درحالی که لیوان چای گرم را جرعهجرعه قورت میدادم، سیستم را روشن و فایل گزارشهای روز قبل را باز کردم. سطرها را دنبال میکردم تا رسیدم به یک جای خالی: گزارش ۴۰۴ نبود. ابروهایم درهم رفت. غیژغیژ صندلی دوباره با تکانهایم بلند شد. فهرست را بالا و پایین کردم. ۴۰۳... ۴۰۵. نه اشتباهی در کار بود، نه باگی. اما من یادم بود؛ دیروز، ساعت ۴:۴۴ بعدازظهر، همان عدد را ثبت کرده بودم با عنوان «حادثهی سرویس کارخانۀ سیمان، راننده تنها بوده، ورود ثبتشده، خروج نداشته است» و با خودم گفته بودم انگار اتوبوس بلعیده شده.
صدای باز شدن بستۀ بیسکویت و بوی کاکائو قبلاز اینکه خودش را ببینم، بهم رسید. رحیمی بود با چشمهای ورقلمبیده و سبیل آویزانی که از بالا افتاده بود روی لبش، مثل دو چنگکِ بیحال.
ـ «چیه؟ عدد جا افتاده؟»
جواب ندادم.
ـ «تو همیشه اینقدر به ترتیب عددی حساس بودی؟»
ـ «ثبتش کرده بودم. یادمه».
ـ «به سطر آخرش هم رسیدی؟»
نگاهش یکجوری بود. خواستم چیزی بپرسم؛ اما همانطور که بیسکویتش را گاز میزد، لخلخکنان به سمت میز خودش برگشت. رحیمی از آن آدمهایی بود که همیشه انگار نیمی از جملهشان را در جیب بغل نگه میدارند. رفتم سراغ نسخهی پشتیبان. فایل ناقصی از گزارش پیدا شد. پایین آن، فقط دو چیز نوشته شده بود: «ناهید کریمی» و «ثبت ناقص، سطر خالی مانده». طعم چای توی دهنم تلخ شد. مثل برق از جا پریدم. خانم کریمی... مگر... به اطراف نگاه کردم. رحیمی پشت مانیتورش خم شده بود.
ـ «تو این فایل رو دیدی؟»
ـ «کدوم؟»
ـ «همونی که پایینش اسم خانم کریمیه.»
لحظهای مکث کرد. انگار داشت وزن جملهام را میسنجید.
ـ «حتما گزارش زیرخاکیه. خودش که خیلی وقته منتقل شده.»
درحالی که سرش را میخاراند با صدای آرام، طوری که فقط صدای خودش در آن سکوت نیمهدفن بایگانی شنیده میشد گفت: «بعضی فایلها نصفهکارهن، ولشون کن».
تمام آن روز، حتی وقتی با پروندههای دیگر کلنجار میرفتم، ذهنم درگیر گزارش ۴۰۴ بود. جملهی «ثبت ناقص، سطر خالی مانده» مثل پیام صوتی توی ذهنم تکرار میشد. چرا بعد از مدتها، ناگهان اسمش از دل سامانه بیرون زده بود؟ مگر نمیگفتند به «ادارهای دیگر» منتقل شده و گزارشهای قبلیاش را بهاصطلاح «سفید» کردند؟
وقت ناهار چیزی از مزۀ الویه مامان نفهمیدم، انگار که کاه بجوم، فقط فکم تکان میخورد. فکرم جای دیگری بود. این جملۀ خانم کریمی توی گوشم زنگ میزد: «توی گزارش، سطر خالی یعنی جایی که نباید چیزی گفته بشه، چون اونچه باید نوشته بشه، خطرناکه.» جزء معدود دفعاتی بود که از رفتن مادرم پیشِ خالهملیحه اینقدر خوشحال بودم. به خانه که برگشتم پرینت گزارش ۴۰۴ را گذاشتم روی میز. دوباره خواندمش. انگار هربار که میخواندم، یکی از واژهها تغییر میکرد، یا چیزی که قبلتر دیده بودم، ناپدید میشد. گزارش دربارۀ یک سرویس ایابوذهاب کارخانۀ سیمان بود؛ با مشخصات دقیق راننده. ساعت ورودش را دوربینها ضبط کرده بودند؛ اما خروجی نداشت. با اینحال، در هیچکدام از بخشها، اعلام حادثه، خرابی یا پیگیری پلیس ثبت نشده بود.
گمشدن گزارش ۴۰۴، بر خاطرات سرکوبشدهام پنجه کشیده بود. آن شب، خواب دیدم که در همان اتوبوس بدون راننده، با پنجرههای تار و بخارگرفته نشستهام. هیچکدام از مسافرها سر نداشتند. صدای ضبط اتوبوس تکرار میکرد: «گزارش ۴۰۴ کامل نیست. سطر خالی مانده است». با وحشت از خواب پریدم.
روز بعد، زودتر از معمول رفتم اداره. نیمساعت مانده به ورود رسمی، سیستم را روشن کردم و با دسترسی خاصی که از دوران کار پژوهشی برایم مانده بود، وارد بخش امن سامانه شدم. جایی که نسخههای ویرایش نشده، کامنتهای حذفشده و فایلهای ذخیرهموقت قرار داشت. در یک پوشۀ پنهان، پروندهای پیدا کردم که یک عکس و فایل صوتی چند ثانیهای داشت. صدایی خفه میگفت: «راننده تنها بود... برگشتی نبود... از دو روز قبل تهدید میشدیم... اگر کسی این را بشنوه یعنی ما دیگه نیستیم.» و یک عکس از صفحۀ اعترافنامه دستنویس، با جوهری پخششده و کلماتِ کجومعوج همراه اثر انگشت جوهری که بهشکل لکهای بیرنگ روی کاغذ اسکنشده جا خوش کرده بود. تاریخ پایینش حوالی آن زمانی بود که گفته بودند خانم کریمی منتقل شده به بالا بالاها، همزمان با انتقالی من به بایگانی. نفسم درنمیآمد، دستانم یخ کرده بود.
پنجشنبه صبح، سامانه را باز کردم. لیوانم را که حالا چای گرمش با لرزش دستم لبپر میزد و روی دستم میریخت روی میز سُر دادم. عدد ۴۰۴ همانجا بود ولی نه با گزارشی که میشناختم. نسخۀ جدید، بینقص، با امضای دیجیتالِ رحیمی. همهچیزش عادی بود؛ حتی ساعت خروج ثبت شده بود و سطر خالی هم با فونت پیشفرض سیستم پر شده بود. پایین صفحه نوشته بودند: «گزارش مطابق با واقعیت است».
چیزی توی ذهنم خارخار می کرد. نمیتوانستم صداها را در سرم خفه کنم. چند روز با خودم کلنجار رفتم اما بالاخره دیدم جلوی خانهای آجری در کوچهای بینام ایستادهام که آدرسش را با هزار ضرب و زور بعد از تماس تلفنی از نرگسخانم، همکار قدیمی و بازنشستهمون که درعین مهربونی سرش توی کار همه بود، گرفته بودم.
ـ «اینجا خونۀ خانم کریمیه؟»
زن جوان مکثی کرد و با رد لبخندی محو گفت: «مامانمه. دو ساله مرده، چیز جدیدی پیدا شده؟»
ناهید کریمی در تیرماه ۱۴۰۲ همراه با چند نفر در تصادف اتوبوس مرده بود. نه جسدی در کار بود و نه اتوبوسی... .
***
هوا چند روزی میشد که سنگین شده بود. در راه برگشت باران گرفت. موبایلم روشن شد: «شما بخشی از گزارش ۴۰۴ هستید. سطر خالی پر شد.» درحالی که قلبم به شدت میکوبید ایستادم. نگاهم به آنطرف خیابان افتاد؛ اتوبوسی خاکستری در سایه ایستاده بود. صدایی شنیده نمیشد و کسی پشت فرمان نبود. در باز شد؛ قدم اول را برداشتم؛ انگار هیپنوتیزمم کرده بودند.
***
صبح روز بعد، وقتی آقای رحیمی به اداره آمد و میز سحر موسوی را خالی دید، پرسید: «خانم موسوی نیومده؟»
مسئول بایگانی گفت: «کدوم خانم موسوی؟»
ـ «همکارمون دیگه، گزارشِ...»
ـ «ما همچین کارمندی نداریم. اینجا کسی به این اسم کار نمیکرده.»
نگاهی به داستان «سطر خالی»
مطابق با آموزههای فرمالیستهای روس، در هر داستانی یکی از عناصر بر ساختار روایت غلبه دارد و سایر عناصر به اقتضای آن شکل میگیرند. در داستان «سطر خالی»، این عنصر غالب «حالوهوا» (یا «فضای» حاکم بر وقایع) است. در سرتاسر این داستان حالوهوایی اسرارآمیز، معماگونه و پُرابهام احساس میشود. شخصیت اصلی داستان، زنی سیوششساله به نام سحر موسوی، کارمند اداره یا تشکیلات اسرارآمیزی است که از جمله دربارهی تلفات انسانی و مخاطرات زیستمحیطی پروژههای راهسازی تحقیق میکند. مدیر مستقیم او ناهید کریمی بوده که در ابتدای داستان میخوانیم در کمیتهی حقیقتیابِ حوادثِ منجر به فوت در یکی از همین پروژهها عضویت داشته است اما بعداً به بخش دیگری از این تشکیلات مرموز منتقل میشود و از آن پس سحر دیگر نمیتواند با او تماس بگیرد و کلاً از خانم کریمی بیخبر میماند. خودِ سحر نیز پس از ایراداتی که مدیران تشکیلات به نحوهی انجام کار او میگیرند (مشخصاً «روش ثبت دادهها و نحوهی تنظیم گزارشها و ارتباطگیری با عوامل حوادث»)، به بخش بایگانی منتقل میشود. سحر و خانوادهی او در زمرهی قربانیان همان نوع حوادثی هستند که طی آن اشخاص جان خود را از دست میدهند و پیگیری برای یافتن مسبب حادثه هم به نتیجه نمیرسد. بیستوچهار سال قبل، سارا (خواهر کوچکترِ سحر) در تصادف رانندگی کشته شده و پدر هم که پیگیر یافتن رانندهی متواری بوده است، یک سال بعد بهطرز مرموزی ناپدید میشود. این حادثه که به گفتهی سحر باعث از هم پاشیدن خانوادهی آنها شد، انگیزهی او برای یافتن حقیقت در پروندههای تصادف منجر به فوت در پروژههای راهسازی را بیشتر کرده است. کنجکاوی و پیگیری بعدی او معلوم میکند که حتی همکار سابقش ناهید کریمی هم پس از انتقال به بخش دیگری از تشکیلات، دو سال پیش در تصادفی شکبرانگیز مرده، هرچند که جسدش هرگز پیدا نشده است. در آخرین بخش داستان، با تغییر زاویهی دید از اولشخص به سومشخص، میفهمیم که خودِ سحر نیز، یک روز پس از پی بردن به سرنوشت ناهید کریمی، ناپدید شده است و حتی رئیس بخش بایگانی (همان جایی که سحر کار میکرد) منکر وجود او میشود: «ما همچین کارمندی نداریم. اینجا کسی به این اسم کار نمیکرده.»
همانگونه که از این شرح مختصر معلوم میشود، پیرنگ داستان «سطر خالی» حول محور ناپدید شدن مرموز و شکبرانگیز اشخاص شکل گرفته است. همهی این اشخاص (کارکنان پروژههای راهسازی، ناهید کریمی، پدر سحر و نهایتاً خودِ سحر) بهنحوی نیستونابود میشوند، اما تلاش دیگران برای مشخص کردن اینکه چه بر سر آنها آمده است به نتیجهای نمیرسد. بدین ترتیب، این داستان به ویژگیهای داستان کارآگاهی نزدیک میشود. اگرچه در این داستان هیچ کارآگاهی وجود ندارد، اما شخصیت اصلی (سحر) در نقش کارآگاه ظاهر میشود. او ناپدید شدن اشخاص و اعلام فوت آنها را رویدادی غیرعادی میداند و همچون کارآگاهان میخواهد دلیل واقعی نیستونابود شدن آنها را کشف کند. به عبارتی، او در جایگاه کاشف حقیقت قرار میگیرد و میخواهد از راز ناپدید شدن اشخاص سر در آورد و بفهمد چه بر سر آنها آمده است.
حال پرسش این است که: این داستان با پیروی از سازوکارهای داستانهای معمایی و کارآگاهی (بهویژه فضاسازی اسرارآمیز) و با چنین پیرنگی، القاکنندهی کدام ایدهی مرکزی است؟ وقایع هر داستانی باید خواننده را به ژرفاندیشی دربارهی جنبهای از زندگی سوق دهد. داستان کوتاه با بهرهگیری از کمترین تعداد شخصیت و حداکثر دو ــ سه اپیزودِ استعاری و دلالتگر، موضوعی مهم در تجربیات زندگی یا جنبهای مغفولمانده از هستیِ متعیّنِ انسان را میکاود. اگر روایتی صرفاً وقایعی را بازگو کند بی آنکه درونمایهی تأملانگیزی را به ذهن خواننده متبادر سازد، آنگاه باید گفت آن روایت هنوز یک «داستان کوتاه» به معنای اخص کلمه نیست. نویسندگانی که در زمینهی عناصر داستان کوتاه و نظریههای آن مطالعات عمیق دارند، غالباً درونمایهای را در نظر میگیرند و رویدادهای پیرنگ را بهگونهای طراحی میکنند که خواننده به آن درونمایه تقرّب کند. مقصود از «تقرّب به درونمایه» این است که ایبسا تبیین خواننده از درونمایهی داستان با تقریر و بیانی متفاوت با آنچه نویسنده در ذهن داشته صورت بگیرد، اما همینکه ایدهی اصلی از متن داستان برآید و به خواننده منتقل شود، دلیل متقنی برای موفقیت آن داستان است. پس از بحثهایی که دربارهی جنبههای مختلف این داستان در کارگاه مطرح شد، از اعضای کارگاه خواستم درونمایهی داستان را بیان کنند و اکثر آنها کمابیش این دیدگاه را مطرح کردند: داستان «سطر خالی» با ایجاد حالوهوایی اسرارآمیز و مواجه کردن خواننده با وقایعی به همان میزان اسرارآمیز و شکبرانگیز، چیزی راجع به سازوکار ابقای قدرت به خواننده میگوید. قدرت برای ابقای خود دست به هر کاری میزند و در این میان اگر کسانی بخواهند حقیقت را کشف کنند، از میان برده خواهند شد. نویسنده هم پیش از بررسی داستانش در کارگاه، درونمایهی آن را اینگونه نوشته بود: «ساختار قدرت برای پنهان کردن حقیقت، نخست حافظهی جمعی را هدف میگیرد. [اصحاب قدرت] با حذف و خاموش کردن [صدای] کسانی که حقیقت را به یاد دارند، راه را برای فراموشی و تحریف هموار میکنند.» میبینیم که درونمایهی داستان (هم آنگونه که اعضای کارگاه استنباط کردند و هم آنگونه که نویسنده در نظر داشته است) بسیار به هم نزدیک هستند. از اینجا ملاکی هم برای ارزیابی میزان توفیق یا ناکامیِ داستانها به دست میآوریم: داستانی که نتواند درونمایهی خود را به خوانندگانش القا کند، در واقع از برقراری ارتباط با خواننده عاجز میماند و این یعنی شکست آن داستان.
مانند هر داستان دیگری به قلم نویسندهای نوپا، داستان «سطر خالی» نقاط قوّت و همچنین ضعفهایی دارد. مهم است که در کارگاه داستاننویسی هم جنبههای تکنیکی و معناآفرینِ داستان را به نویسندهاش یادآور شویم و هم ضعفهای داستان را، تا او بتواند با آگاهی از آن نکات داستانش را بازنویسی کند. در اینجا ابتدا به نقاط قوّت داستان میپردازیم و سپس برخی پیشنهادها برای بهتر شدنش را مطرح میکنیم.
نقاط قوت
- استفاده از استعارهی «بایگانی». اندکی پس از تحقیقات سحر موسوی دربارهی مرگ شکبرانگیز اشخاص مختلف، مدیران محل کارش نامهای به او میدهند که در آن اعلام شده است «به دلیل تغییرات ساختاری، به بخش بایگانی منتقل میشوید». بایگانی میتواند استعارهای از مسکوت ماندن، راکد شدن و به فراموشی سپردن باشد و این البته مقوّم درونمایهی داستان است که اصحاب قدرت برای تداوم سلطهشان حقایق را به معنایی استعاری «بایگانی» میکنند. از این حیث، کاملاً مناسب است که نویسندهی داستان از زبان راوی تأکید میکند «بایگانی در طبقهی منفی دو بود.»
- استفاده از حسهای پنجگانه برای توصیف مکانها. روایتگری داستان را خودِ سحر موسوی بر عهده دارد. در طول داستان، او بهگونهای شخصیتپردازی شده است که درمییابیم کلاً به محیط پیرامونش و اتفاقاتی که رخ میدهد بسیار حساسانه توجه میکند. این نگاه حساسانه و دقیق در نوع روایتگریِ او منعکس شده است، طوری که مثلاً برای توصیف محیط بایگانی فقط از حس بینایی استفاده نمیکند، بلکه حس بویایی و شنوایی را هم به کار میگیرد و در نتیجه تجسم آن مکان برای خواننده بهمراتب امکانپذیرتر میشود تا حدی که گویی مخاطب خود در آن مکان حضور دارد: «بایگانی در طبقۀ منفی دو بود. فضای نیمهتاریک، با ردیفهایی از پروندههای خاکخورده، بوی کاغذِ مانده و صدای یکنواخت فنِ تهویه که انگار یکسره در گوش آدم نوحه میخواند.»
- استفادهی مؤثر از نماد. نویسنده باید با شگرد و تکنیکی مناسب این ایده را به ذهن خواننده متبادر میکرد که بایگانیِ مورد اشاره در این داستان در واقع جایی برای یادزدودگیِ جمعی است. به این منظور، او از نماد ساعت دیواریای استفاده کرده که دلالتمندانه خواب مانده است: «عقربههای ساعت خوابمانده روی دیوار دهنکجی میکرد؛ آن پایین انگار زمان کش میآمد و نمیگذشت.» نمادپردازی یکی از مؤثرترین راههای ایجاد فشردگی و ایجاز در داستان کوتاه است.
- تغییر زاویهی دید. داستان «سطر خالی» از منظر راوی درونرویداد روایت میشود (به بیان دیگر، زاویهی دید، اولشخصِ شرکتکننده در رویدادهاست). اما در آخرین بخش داستان، شیوهی روایت به برونرویداد تغییر میکند (زاویهی دید سومشخص و نمایشی میشود). تغییر زاویهی دید یکی از شگردهای رایج در داستانهای مدرن است، اما باید به یاد داشته باشیم که اگر این تغییر بیدلیل صورت بگیرد، کمکی به صناعتمند شدن داستان نمیکند و بلکه حتی این حس را به وجود میآورد که نویسنده بیش از آنکه سخن عمیقی برای گفتن دربارهی زندگی و تجربیات انسانی داشته باشد، در واقع فقط خواسته است آگاهی خود از تکنیک را به نمایش بگذارد. در این داستان، تغییر ناگهانی زاویهی دید در سطرهای پایانی همزمان میشود با ناپدید شدن ناگهانیِ راوی که شخصیت اصلی داستان نیز هست. حال که خودِ سحر موسوی سربهنیست شده است و قاعدتاً نمیتواند غیبت خودش را روایت کند، راوی سومشخصِ نمایشی (دراماتیک) گفتوگوی همکار سحر (آقای رحیمی) با مسئول بایگانی را روایت میکند؛ گفتوگویی موجز (مطابق با اقتضای داستان کوتاه) که طی آن مسئول بایگانی با لحنی کاملاً بیاعتنا اما شوکهکننده میگوید «کدوم خانم موسوی؟ … ما همچین کارمندی نداریم. اینجا کسی به این اسم کار نمیکرده.»
- انتخاب عنوان مناسب برای داستان. عنوان داستان عصارهی معنا و تلمیحی به درونمایهی آن است، پس باید بهنحوی سنجیده انتخاب شود و اولین نشانه از چندلایگیِ معنای داستان باشد. عبارت «سطر آخر» علاوه بر اینکه عنوان این داستان است، در متن آن نیز شش نوبت تکرار شده و این تکرار البته دلیل دیگری بر دلالتمندی آن است. شخصیت اصلی در تلاشی بیثمر برای بازیابی «گزارش ۴۰۴» دربارهی مرگ شکبرانگیز رانندهی سرویس کارخانهی سیمان، روی صفحهی نمایشگر کامپیوتر با عبارت «سطر خالی» مواجه میشود و متعاقباً به یاد میآورد که ناهید کریمی یک بار به او گفته بود «توی گزارش، سطر خالی یعنی جایی که نباید چیزی گفته بشه، چون اونچه باید نوشته بشه، خطرناکه.» در پایان داستان، ناپدید شدن غافلگیرکنندهی راوی، خودِ او را به سطری خالی در این داستان تبدیل میکند (بازنمایی گرافیک همین موضوع در شکل (فرم) داستان میتوانست به این صورت باشد که نویسنده یک سطر را به صورت نقطهچین در داستان خالی بگذارد). از این رو، عنوان داستان اشارتی به درونمایهی آن دارد و خواننده را در مسیری هدفمند برای فهم معنای داستان قرار میدهد.
نقاط ضعف
- بخشهایی از متن مصداق حشو است. این داستان درونمایهای را القا میکند که ماهیتی عام و جهانشمول دارد. قدرت، بنا بر ماهیت و سازوکارهای درونیاش، برای ابقای خود نیازمند حذف صداهای معارض است. لذا اصحاب قدرت (قدرت در هر بافتار و زمینهای اعم از خانوادگی، کاری، حزبی، حکومتی، …) به حقیقتیابی بدگماناند. آنها برملا شدن حقیقت را چالشی بر ضد پایههای سلطهشان میدانند. برخی از جملات داستان «سطر خالی» این موضوع را چنان مستقیم و صریح بیان میکنند که دامنهی مفهوم «قدرت» به «قدرت سیاسی» (حاکمیت، حکومت، هیأت حاکمه) محدود میشود. برای مثال، در داستان میخوانیم که وقتی پدر راوی دستگیری رانندهی متواری از صحنهی تصادف سارا (خواهر راوی) را پیگیری میکند، «فقط اسمِ صاحبِ آن پلاک کافی بود تا هر پروندهای را پیش از آنکه به طرح دعوی برسد، مختومه کنند.» این جمله بلافاصله مفاهیمی مانند «آقازادهها» و مستثنی بودن آنها از قانون را به ذهن متبادر میکند، اما بهراستی چه نیازی است که داستان کوتاه (متن ادبی) با جملاتی صریح و شعارگونه نوشته شود که بیشتر در گفتار عوام میشنویم؟ نویسندهی این داستان میتوانست مفهوم «قدرت» را به معنای وسیعتر و شاملشوندهتری در نظر بگیرد که فوکو در آثارش مطرح میکند. آنگاه دایرهی دلالتهای داستان بهمراتب گستردهتر میشد و صبغهای عام پیدا میکرد.
- بازهی زمانی پیرنگ بیش از حد طولانی است. داستان کوتاه، بنا به تعریف، «برشی از زندگی» است. بر خلاف رمان که وقایعش میتوانند طی چندین سال و حتی چندین دهه رخ دهند، داستان کوتاه باید بازهی زمانی کوچکتری داشته باشد تا بشود وقایع آن را در چهارچوبی محدود و با رعایت اصل ایجاز (وجه تمایز اصلی داستان کوتاه از سایر شکلهای ادبیات داستانی) ساختارمند کرد. در داستان «سطر خالی» میخوانیم که خواهر راوی بیستوچهار سال پیش در حادثهی رانندگی جان خود را از دست داده است و از ناپدید شدن پدر راوی بیستوسه سال میگذرد. نیازی به گسترده کردن بازهی زمانی داستانی که کل آن در چهار صفحه روایت میشود نیست. شاید در برخی از داستانهای کوتاه راوی رویدادی را با فاصلهی زمانی چندساله (حتی مثلاً دهساله) روایت کند، اما این نحوهی پرداختن عنصر زمان باید بر حسب منطق درونی داستان موجّه باشد و در غیر این صورت تصنعی و باورناپذیر میشود. در این داستان میتوان پرسید که اگر فقط سه سال از مرگ خواهر راوی میگذشت، آیا خدشهای به درونمایهی داستان وارد میشد؟
- برخی از ابهامات متن ناموجّه به نظر میرسند. این داستان صبغهای معمایی و رازآمیز دارد و لذا نباید توقع داشت که مکانها، شخصیتها یا رویدادها با وضوحی رئالیستی توصیف شوند. ابهام جزءِ جداییناپذیر این ژانر است. با این حال باید بین «ابهام» و «نامعیّنبودگیِ بیدلیل» تمایز بگذاریم. اولی صنعتی ادبی است که حالوهوای خاص داستانهای معماگونه را تشدید میکند و لذا کاربرد آن در چنین داستانهایی کاملاً بهجاست؛ دومی اما دلیل موجّهی ندارد و موجب احساس سردرگمی در خواننده میشود. در داستان «سطر خالی» معلوم نیست که راوی دقیقاً در چه اداره یا تشکیلاتی کار میکند. او خود میگوید که «چند سالی میشد که در گروه پژوهشهای سیاستگذاری کار میکردم«، اما در بخشهای دیگری از داستان به رانندهی سرویس «کارخانهی سیمان» اشاره میکند که معلوم نیست نسبت آن با محل کار، یا وظیفهی شغلی راوی، چیست. این قبیل نامعیّنبودگیها دنبال کردن داستان را برای خواننده دشوار میکند. فراموش نکنیم که داستان نوشته میشود تا خواننده آن را بخواند. هر عاملی که فهمیده شدن داستان را بیدلیل سخت کند، مخل ارتباطی است که نویسنده میخواهد به واسطهی داستان با مخاطب برقرار کند.
آیا نقاط قوت و ضعف داستان «سطر خالی» به همین مواردی که برشمردیم محدود میشود؟ خیر، اما اینها برخی از موضوعاتی هستند که در مرحلهی تجدیدنظر و بازنویسی داستان میتوانند مطمح نظر نویسنده قرار گیرند. کارگاه داستاننویسی بهترین مکان برای ارزیابی پیشاانتشارِ داستانهاست، زیرا اعضای کارگاه قاعدتاً از اهالی ادبیات (خوانندگان حرفهای داستان) هستند و لذا واکنشهایشان به داستان (مثلاً وقتی میگویند فلان موضوع در داستان مبهم مانده و نتوانستهاند دلیلش را بفهمند، یا وقتی اظهار میکنند درونمایهی داستان به آنها منتقل نشده یا عنوانش گویا و دلالتگر نیست) میتواند تصویر روشنی از نوع بازخوردی باشد که پس از انتشار از مخاطبان دریافت خواهد شد. پس به صلاح هنرجوست که واکنشهای دوستان خود در کارگاه را، اعم از تأییدآمیز یا انتقادآمیز، بهدقت بررسی کند و در بازنویسی داستان در نظر بگیرد.
برچسبها: کارگاه داستاننویسی, منصوره احمدی جعفری, تجربیاتی در داستاننویسی, کارگاه داستاننویسی دکتر پاینده