حسین پاینده

منوی اصلی
آرشیو موضوعی
آرشیو ماهانه
تازه‌ترین مطالب
پیوندهای روزانه
پیوندها
امکانات
 RSS 

POWERED BY
BLOGFA.COM

Google


در اين سايت
در كل اينترنت

تعداد افرادی که در این دو کارگاه پذیرفته خواهند شد محدود است. لذا از دوستانی که قبلاً این کارگاه‌ها را گذرانده‌اند تقاضا می‌شود از ثبت‌نام مجدد خودداری کنند تا سایر داوطلبان بتوانند در آن شرکت کنند.

اطلاعیه‌ی کارگاه «آشنایی با نقد ادبی روانکاوانه»

هدف از برگزاری این کارگاه، معرفی نظریه‌ی روانکاوی، بویژه در حوزه‌ مطالعات ادبی و هنری، و ترسیم چشم‌انداز روشنی از مفاهیم بنیادی و روش‌شناسیِ خاص این رهیافت در نقد ادبی است. روانکاوی امروزه یکی از پُرطرفدارترین و مهم‌ترین رهیافت‌های نقد ادبی محسوب می‌شود و شرح و تبیین روش‌شناسیِ آن یک فصل مستقل از همه‌ کتاب‌های جدید در حوزه‌ نظریه و نقد ادبی را به خود اختصاص داده است. این شیوه از نقد ماهیتی میان‌رشته‌ای دارد و بویژه از زمانی در ادبیات کاربرد پیدا کرد که متون اصلی نظریه‌ی‌ روانکاوی در چند دهه‌ی‌ نخستِ قرن بیستم به طور گسترده منتشر شدند. از آن زمان تاکنون، این نظریه در بسیاری از حوزه‌های علوم انسانی، بویژه مطالعات هنری و ادبی، تأثیر گذاشته است. کارگاه «آشنایی با نقد ادبی روانکاوانه» به گونه‌ای طراحی شده است که شرکت‌کنندگان پس از اتمام این دوره‌ آموزشی به درستی بدانند که نظریه‌ روانکاوی چیست، مفروضات اساسیِ آن کدام‌اند، چه مقاصدی را دنبال می‌کند، روش‌شناسیِ آن چیست و چگونه در نقد متون ادبی و آثار هنری به کار می‌رود. به این منظور، علاوه بر توضیح مبانی تئوریک روانکاوی و شرح اصطلاحات و روش‌شناسیِ آن، یک فیلم سینمایی ایرانی و برخی متون ادبی از منظر این نظریه نقد خواهند شد. این کارگاه به نظریه‌ی روانکاوی کلاسیک اختصاص دارد و در آن به مکاتب پسافرویدی (از جمله نظریه‌ی یونگ و نظریه‌ی لاکان) صرفاً اشاراتی گذرا خواهد شد زیرا شرح و تبیین مبانی هر یک از این مکاتب نیازمند دوره‌ی آموزشی جداگانه‌ای است.

این کارگاه بر اساس کتاب «نظریه و نقد ادبی: درسنامه‌ای میان‌رشته‌ای» برگزار خواهد شد. اعضای کارگاه می‌بایست هر هفته بخشی از مطالب کتاب را بخوانند تا در کارگاه مطالبی افزون بر آنچه در کتاب آمده است مطرح و به طور جمعی بحث شود. از همه‌ی اعضای کارگاه انتظار می‌رود که در بحث‌های جمعی، بویژه در نقد عملی متون، مشارکت کنند. از اعضای کارگاه درخواست می‌شود که برای جلسه‌ی اول صفحات ۶۹ الی ۹۲ از کتاب را پیشاپیش بخوانند تا بتوانیم منتخبی از مطالب صفحات یادشده را با هم بحث کنیم.

اطلاعات بیشتر درباره‌ی نحوه‌ی ثبت‌نام را می‌توانید از مؤسسه‌ی پژوهشی «فرهنگ‌بان» دریافت کنید: ۶۶۴۶۱۶۰۶


کارگاه «آشنایی با رمان (۱)»

شرح دوره

هدف از برگزاری دوره‌ی آموزشیِ «آشنایی با رمان (۱)»، آشنایی با ویژگی‌های رمان رئالیستی و روش‌شناسیِ تحلیل آن است. این دوره بویژه برای پژوهشگران و علاقه‌مندانی طراحی شده است که در رشته‌ی تحصیلیِ خود درسی درباره‌ی ادبیات داستانی نگذرانده‌اند، اما مایل‌اند با شیوه‌ی تحلیل رمان آشنا شوند. این دوره همچنین با این هدف طراحی شده است که نسل جدیدی از منتقدان ادبیات داستانی تربیت شوند که بتوانند در مطبوعات مقالاتی روشمند در نقد رمان بنویسند. این کارگاه در ۱۰ جلسه تشکیل می‌شود و طی این جلسات مطالب بسیار زیادی را باید کار کرد: نحوه‌ی ظهور رمان به منزله‌ی ژانری نو در قرن هجدهم، پس‌زمینه‌ی فلسفی رئالیسم، تمایز رمان با رمانس، نظریه‌ی ایان وات درباره‌ی رمان، ویژگی‌های رئالیسم صوری، عناصر رمان، شیوه‌ی خوانش تحلیلی رمان، تحلیل مشروح یک رمان، و ... . روش کار در این کارگاه به این صورت خواهد بود که مطالبی را باید از قبل در کتاب «نظریه‌های رمان: از رئالیسم تا پسامدرنیسم» نوشته‌ی ایان وات،‌ دیوید لاج، … (تهران: انتشارات نیلوفر، ۱۳۹۴) مطالعه کنیم و بعد در کارگاه بخشی از آن مطالب را از کتاب بخوانیم و درباره‌ی جزئیاتش با هم بحث کنیم تا توضیح بیشتری درباره‌ی آن ارائه و ابهامات برطرف شود. بدین ترتیب، راه برای تحلیل رمان «غرور و تعصب» (نوشته‌ی جین آستین) هموار می‌شود. اگر شرکت‌کننده‌ی کارگاه مطالب را از قبل نخواند (خواه مطالب نظری در کتاب «نظریه‌های رمان» و خواه متن این رمان را)، نمی‌تواند مطالب کارگاه را دنبال کند و از آن بهره‌مند شود. دقت بفرمایید که این دوره‌ی آموزشی به صورت کلاس برگزار نمی‌شود، بلکه در قالب «کارگاه» (محل کار) برگزار می‌شود.

از اعضای کارگاه درخواست می‌شود که برای جلسه‌ی اول صفحات ۱۱ الی ۳۰ از کتاب «نظریه‌های رمان» را پیشاپیش بخوانید و در روزی که برای شرکت در کارگاه تشریف می‌آورید، کتاب‌تان را همراه داشته باشید تا بتوانیم منتخبی از مطالب صفحات یادشده را با هم بحث کنیم.

اطلاعات بیشتر درباره‌ی نحوه‌ی ثبت‌نام را می‌توانید از مؤسسه‌ی پژوهشی «فرهنگ‌بان» دریافت کنید: ۶۶۴۶۱۶۰۶


برچسب‌ها: روانکاوی, کارگاه نقد ادبی روانکاوانه, آشنایی با رمان, نظریه‌های رمان
+ نوشته شده در تاریخ  سه شنبه ۴ تیر ۱۳۹۸   | 

سومین کنگره‌ی روانکاوی و روان‌درمانی پویا که از روز پنجشنبه ۲۹ فروردین ۹۸ در بیمارستان میلاد تهران آغاز شده بود، پس از سه روز در تاریخ شنبه ۳۱ فروردین ۹۸ پایان یافت و مراسم اختتامیه‌ی آن با سخنرانی حسین پاینده برگزار شد. وی در سخنرانی خود به رابطه‌ی بین نظریه‌ی روانکاوی و ادبیات پرداخت و همچنین نقش دکتر محمد صنعتی در معرفی نظریه‌ی روانکاوی در نقد ادبی را بررسی کرد.

دکتر محمد صنعتی و حسین پاینده

پاینده سخنان خود را با نقل بخش‌هایی از دو مقاله که فروید در واپسین سال‌های عمرش نوشته بود آغاز کرد. نقل‌قول اول از مقاله‌ای بود که فروید در سال ۱۹۲۴ نوشته و در آن چنین گفته بود:

«روانکاوی به صورت نظریه‌ای مهم و طغیان‌آور وارد سِیر فرهنگی دهه‌های آتی خواهد شد و به تعمیق درک ما از جهان و نیز به مبارزه علیه آن جلوه‌هایی از زندگی که ناخوشایند محسوب می‌شوند، کمک خواهد کرد.»

نقل‌قول دوم از مقاله‌ی دیگری بود که فروید یک سال بعد، در ۱۹۲۵، نوشته بود:

«جدال بر سر این اندیشه‌ی نو [روانکاوی] به هیچ وجه به پایان نرسیده، هرچند که مسیر آینده‌ی آن دیگر روشن است. مخالفانِ روانکاویْ موفق به سرکوب این جنبش نشده‌اند. روانکاوی، که بیست سال پیش من یگانه مُعَرِفش بودم، اکنون دیگر از حمایت بسیاری کارگزارنِ ارزشمند و فعال برخوردار گردیده است، هم در صنف پزشکان و هم در صنف‌های غیرپزشکی، که از این نظریه یا به منظور درمان بیماری‌های عصبی استفاده می‌کنند و یا به عنوان روشی برای انجام دادنِ پژوهش‌های روانشناختی و یا به صورت ابزاری کمکی برای کارهای علمی در متنوع‌ترین حوزه‌های حیاتِ فکری.»

دکتر مهدیه معین، دکتر محمد صنعتی، حسین پاینده

سومین کنگره‌ی روانکاوی و روان‌درمانی پویا در سالن همایش‌های بیمارستان میلاد تهران و با حضور حدود ۸۰۰ نفر از استادان، دانشجویان و پژوهشگران حوزه‌ی روانکاوی و روان‌درمانی برگزار شد. 


برچسب‌ها: روانکاوی, روان‌درمانی پویا, سومین کنگره‌ی روانکاوی و روان‌درمانی, محمد صنعتی
+ نوشته شده در تاریخ  شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸   | 

انتشارات مروارید در هفته‌ی جاری کتاب روانکاوی فرهنگ عامّه (نوشته‌ی بَری ریچاردز، ترجمه‌ی حسین پاینده) را تجدید چاپ کرد و بدین ترتیب این کتاب برای پنجمین بار منتشر شد. موضوع اصلی این کتاب، نحوه‌ی کاربرد نظریه‌ی روانکاوی برای تحلیل زندگی روزمره و جلوه‌های فرهنگ عامّه در مطالعات فرهنگی است و در آن کوشیده می‌شود به سؤالاتی از این دست پاسخ داده شود: چرا فوتبال تا به این حد پُرطرفدار است؟ جایگاه اتومبیل در فرهنگ مدرن چیست و چرا برخوردار بودن از اتومبیل به موضوعی حیاتی در زندگی بسیاری از ما تبدیل شده است؟ ولع خرید از کجا ناشی می‌شود و چرا زرق‌وبرقِ کالای جدید برای ما اینچنین فریبنده است؟ آگهی‌های تجاری و تبلیغات کالا با توسل به کدام تدابیر در ما اثر می‌گذارند؟ شیفتگی جوانان به موسیقی پاپ ریشه در چه عوامل ناخودآگاهانه‌ای دارد؟ در کتاب حاضر، به این پرسش‌ها و پرسش‌های مشابه در خصوص فرهنگ عامّه از دیدگاهی روانکاوانه پاسخ داده می‌شود. بخش نخست کتاب، به بحثی نظری در خصوص روش‌های انجام ‌دادن تحقیقات روانکاوانه‌ی فرهنگی اختصاص دارد و بخش دوم، بررسی‌های موردی درباره‌ی جنبه‌های عمومی فرهنگ معاصر (مصرف‌گرایی، سبک زندگی، علاقه‌ی وافر به فوتبال، موسیقی عامّه‌پسند و غیره) را شامل می‌شود.

http://s3.picofile.com/file/8197716100/%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%DA%A9%D8%A7%D9%88%DB%8C_%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF_%D8%B9%D8%A7%D9%85%D9%91%D9%87%D8%8C_%DA%86%D8%A7%D9%BE_%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D9%85.jpg  فوتبال 

 از منظری روانکاوانه 

آنچه در زیر می‌خوانید، بخش کوتاهی از فصل سوم کتاب روانکاوی فرهنگ عامّه است که مؤلف دلایل جذابیت‌های ناخودآگاهانه‌ی فوتبال را از منظری روانکاوانه بررسی می‌کند:

رابطه‌ی ما با توپ همان‌قدر دوسوگرایانه است که رابطه‌مان با اشیاءِ نهی‌شده، خواه این اشیاء واجد جنبه‌ای وسواسی برای‌مان باشند و خواه موجد هراسی بیمارگونه. هر تیمی ــ اگر نه بازیکنانِ منفردِ تیم ــ می‌بایست توپ فوتبال را، هم تا جایی که می‌شود حفظ کند و هم این‌که آن توپ دائماً با ضربه‌ی بازیکن به سمتی دیگر پرتاب می‌شود. به عبارت دیگر، هم در پیِ به دست آوردن توپ هستیم و هم خواهان رها شدن از آن. در فوتبال لزوماً خشونت فراوانی علیه توپ اِعمال می‌شود، ولی همچنین استفاده‌هایی مهرورزانه و هنرمندانه از آن به عمل می‌آید، به گونه‌ای که لگد زدن به توپ حکم نوازش‌ کردن آن را دارد و نه حکم وارد آوردن درد به آن. [در بخش‌های قبلی] درباره‌ی تلاش بازیکنان فوتبال به این‌که توپ را به جزئی از بدن‌ خود تبدیل کنند، نکاتی را متذکر گردیدم. شاید بهتر باشد که توپ را نه به منزله‌ی شیئی نهی‌‌شده، بلکه به منزله‌ی آن چیزی که دونالد وینیکاتِ روانکاو «اُبژه‌ی انتقالی» نامیده است در نظر بگیریم، یعنی به عنوان چیزی که در تجربه‌ی شخص، هم پاره‌ای از نَفْسِ‌ اوست و هم بخشی از دنیای بیرون. توپ به دنیای بیرون تعلق دارد، لیکن به‌خودی‌خود شیئی خشک و بی‌روح و بی‌اهمیت است. صرفاً از راه تأثیر خلاقانه‌ای که انسان در زمینه‌ای فرهنگی در آن می‌گذارد است که توپ بااهمیت و معنادار می‌شود و به عنوان عنصری از فرهنگِ مشترک انسان‌ها نقش اُبژه‌ای را می‌یابد که هم پاره‌ای از وجود شخص است و هم جدای از وجود او.

با این همه، صَرفِ‌نظر از این‌که توپ به منزله‌ی اُبژه‌ای محبوب یا مورد تنفر در برهه‌های خاص مظهر چه چیز می‌تواند باشد، اساساً موضوع اصلی درباره‌ی نهی اِعمال‌شده در فوتبال بیشتر حد و حدود این نهی است و نه محتوای آن. فوتبال منعی فوق‌العاده اکید و محدودیتی زیاد را شامل می‌گردد و به همین سبب این بازی وسیله‌ای است بسیار مناسب برای این‌که احساس عضویت در جامعه (هر جامعه‌ای) و در واقع احساس انسان ‌بودن را مکرراً تجربه کنیم. به قول معروف، تماشای فوتبال از نان شب هم واجب‌تر است. ...

[تیم برنده و طرفدارانش] با تصویری از جامعه هم‌هویت می‌شوند، ‌تصویری که این ورزش با آئین‌ها و رویارویی‌های پُرکشمکش و از همه مهم‌تر با نهی‌ها و قواعدش، محمل و محقق‌کننده‌ی آن است. ...

شُکوه فوتبال ناشی از توانایی خاص این ورزش در القاء ابهت تمدن در ما است. فوتبال نیروهای شهوانی و تعرض‌جویانه را در برابر ما به کار می‌گیرد، اما به شکلی مهارشده. این بازی همچنین نیروهایی انتزاعی را وارد کارزار می‌کند (قواعد بازی، داور و خطوط ترسیم‌شده بر روی زمین) که نیروهای شهوانی و تعرض‌جویانه هم باید در مقابل‌شان تسلیم شوند و هم این‌که در چهارچوب آن‌ها تجلی یابند. این کار، تا حدی، حکم آرمانی‌ ساختن جامعه را دارد، جامعه به منزله‌ی عرصه‌ای که برخی در آن برنده می‌شوند و برخی هم می‌بازند، ولی به طور کلی همه‌چیز در آن عالی است. ...

در حیات روانیِ انسان نیز کلاً آن وضعیتی به کمترین میزانِ ممکن بیمارگونه است که تکانه‌ی آرمانی‌ساز تا حد امکان در آن تابع «اصل واقعیت» شود. به بیان دیگر، نقطه‌ی آغاز ما می‌بایست واقعیتِ موجودِ زندگی باشد و خودشیفتگی‌مان را نه از راه برساختن تصاویر آرمانی از نَفْسِ کنونی یا آینده‌مان،‌ بلکه از راه دست‌وپنجه نرم کردن با دنیای واقعی ارضاء کنیم. فرهنگ فوتبال به‌خودی‌خود این گرایش را تقویت می‌کند ... فوتبال نمونه‌ای است از این‌که گریزناپذیرترین رفتارها و فراورده‌های فرهنگی ما، آن‌هایی هستند که به نحوی از انحاء ممانعت‌های اجتماعی را با تمایلات بدویِ بدنی در هم می‌آمیزند: نظم‌وترتیب را با شهوت، همکاری را با ستیزه‌جویی. علاوه بر این، بسط و گسترش فوتبال و تخصصی‌تر و پیچیده‌تر شدن آن باعث تقویت هر دو جنبه‌ی اجتماعی و جسمانی آن گردیده است. فوتبال حرفه‌ای اکنون مستلزم سطح بسیار بالایی از کار جمعیِ تخصصی و مهیّجْ همراه با انواع‌واقسام‌ بازنمودهای‌ جسمانی است، بازنمودهایی که در تصاویر گوناگونِ‌ قدرتِ‌ بدنی و خلاقیت و استقامت متبلور می‌شود. ...


برچسب‌ها: کتاب «روانکاوی فرهنگ عامّه», مطالعات فرهنگی, روانکاوی, بَری ریچاردز
+ نوشته شده در تاریخ  دوشنبه ۴ تیر ۱۳۹۷   | 

آنچه در پی می‌آید، بخش دوم از متن سخنرانی دکتر حسین پاینده (استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی) در نشستی است که به همت انجمن انسان‌شناسی ایران در دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار شد. این نشست به رابطه‌ی روانکاوی و تحلیل‌های اجتماعی اختصاص داشت و در آن علاوه بر حسین پاینده، دکتر پیتر ویدمر (استاد روانکاوی دانشگاه زوریخ) و دکتر مهرداد عربستانی (از انجمن انسان‌شناسی ایران) سخنرانی کردند. متن سخنرانی دکتر پاینده اخیراً در سایت مجله‌ی «فرهنگ امروز» منتشر شد، اما عنوان به‌کاررفته در آن سایت از سخنران و صاحب مطلب نیست.


آن دسته از نظریه‌پردازان اجتماعی که در نظریه‌های‌شان از روانکاوی استفاده می‌کنند، برای توضیح پیامدهای این وضعیت به خودشیفتگی اشاره کرده‌اند، از جمله کوول. به اعتقاد کوول، خودشیفتگی در حالت غیر بیمارگونه‌اش، وضعیتی است که امیال فرد معطوف به نَفْسِ دیگری می‌شود و این عزت نَفْسِ خودش را نیز تحکیم می‌بخشد. خودشیفتگی در واقع رابطه‌ی فرد با دیگری را تنظیم می‌کند. وقتی که خودشیفتگی ابعادی مفرط به خود بگیرد، آن زمان است که باید آن را نوعی اختلال شخصیت تلقی کنیم که باعث دوری‌گزینی از دیگران و بیگانگی با خودِ شخص نیز می‌شود. از نظر کوول، فردی که به لحاظ استنباط‌های ناخودآگاهانه‌ی روانی در همان حالت اولیه کودکی باقی مانده است، یعنی خودش را قادر مطلق می‌داند و می‌گوید که دنیا امتدادِ من است، دچار اختلال خودشیفتگی است و نمی‌تواند بین خودش و جهان پیرامون حد فاصلی قائل شود. در این حالت فرد، اسیر توهّمات و خیالات دوران کودکی است. البته این قدرت مطلق که انسان‌های خودشیفته گمان می‌کنند از آن برخوردارند، در دنیای واقعیت، مابه‌ازایی ندارد. ‌‌‌‌‌‌‌‌بنابر این فرد خودشیفته، چون می‌بیند ضعیف است شروع به تحسین دیگران می‌کند. این همان تملق و چاکرمنشیِ ایرانی است که به شدت در جامعه‌ی ما رواج دارد. آدم‌هایی که به شدت های‌وهوی دارند، وقتی نزدیک‌شان می‌شویم می‌بینیم که به علت آن خلاء درونی بسیار وابسته به قدرت هستند.

از نظر کوول بین چنین فردی و دنیای پیرامونش فقط فاصله و افتراق وجود دارد. همه­ی اُبژه‌های این جهان منفصل و نامرتبط هستند و فرد خودشیفته این اُبژه‌‌‌ها را یا آرمانی می‌کند و یا تحقیر، آن هم با دشنام‌آمیزترین کلمات و تعبیرها. این دشنام‌ها در واقع روی دیگرِ سکه‌ی تحسین هستند. اگر اندکی روانکاوی بدانید به سهولت درمی‌یابید افرادی که بی‌دلیل از شما تعریف می‌کنند، بسیار خطرناک‌اند. این افراد همان کسانی هستند که در زمان مناسب شخصیت شما را ترور می‌کنند و انواع اتهامات و انگ‌‌‌ها را به شما می‌زنند. تحسین مفرط و ترور شخصیت، دو روی یک سکه است. اصلاً روانکاوی بسیاری از مرزهایی را که بین احساساتِ به ظاهر متناقض وجود دارند از میان برمی‌دارد. برای مثال، مردم عامی گمان می‌کنند عشق و محبت را نمی‌توان با تنفر آمیخت. از نظر آنان، عشق یک چیز است و تنفر آنتی‌تز آن. روانکاوی این موضوع را قبول ندارد؛ عشق می‌تواند با تنفر توأم شود. تحسین بیجا، روی دیگرِ ترور شخصیت و اتهام زدن به دیگران است که در فرهنگ ما یک بیماری اجتماعیِ شایع است. 

به اعتقاد کوول، فرد خودشیفته ظاهراً خود را خیلی مهم می‌داند، اما در باطن، احساسات قوی درباره‌ی بی‌ارزش بودن و بی‌کفایت بودنِ خودش دارد. تمام حیات روانی او از این احساسات پر شده است. افراد خودشیفته به ظاهر هدفی را دنبال می‌کنند و می‌گویند ما کارهای بزرگی انجام می‌دهیم. اما در واقع این نوعی سازوکار دفاعی برای انکار نَفْس است، نَفْسی که به غایت شکننده و کم جان است. به سخن دیگر، وقتی این آدم‌‌‌ها از طرح‌های بزرگ‌شان صحبت می‌کنند و می‌گویند کارهای مهمی انجام می‌دهند، این فقط یک نقاب بر خشم است، نقابی که ناخرسندی درونیِ آنان از خودشان را پنهان می‌کند. 

پس افراد خودشیفته احساسات دوسوگرا دارند. به زعم کوول در این مرحله، به جای association، dissociation شروع می‌شود. association یعنی به سمت جامعه رفتن، اجتماعی شدن، با دیگران نشست‌وبرخاست کردن. dissociation یعنی شخص مدام خود را از جامعه عقب می‌کشد. فرد خودشیفته چون هیچ‌گونه رابطه‌ی واقعی با جامعه ندارد، خودش را به شدت عاجز و ناتوان حس می‌کند. یگانه راه تحمل واقعیت برای او، رو آوردن به سادیسم یا دگرآزاری است. در این مرحله تمام هدفِ فرد خودشیفته این است که دیگران در خدمت او و اهدافش قرار بگیرند تا او بتواند خودش را بزرگ و توانمند جلوه بدهد. 

بحث کوول درباره‌ی خودشیفتگی، یک تحلیل نافذ اجتماعی است. کوول این حرف‌‌‌ها را حدود چهل سال قبل زده است. اگر نگاهی به جهان پیرامون‌مان داشته باشیم، می‌توانیم مصادیق بسیاری برای آن بیابیم. وقتی که کشیش‌‌‌ها به فروید اعتراض کردند که نظریه‌ی تو در مورد مسائل جنسی غیراخلاقی است، وقتی که جامعه‌ی پزشکی او را به شارلاتانیسم متهم کرد، فروید پاسخی داد که شایسته است تکرارش کنم. او گفت اگر تحلیل روانکاوانه به نظر شما مبالغه‌آمیز می‌آید، کمی به تجربه‌های خودتان فکر کنید. فروید نامه‌‌‌‌ای به فلیس دارد، آن‌جا می‌گوید که من عقده‌ی اُدیپ را در تجربیات خودم و در تحقیقات بالینی درباره‌ی مراجعانم دیدم و به این نتیجه رسیدم که تجربه‌ای جهانشمول است. 

در بسیاری از رمان‌هایی که در پانزده سال اخیر در کشور ما نوشته شده‌اند، شخصیت‌های اصلی افرادی خودشیفته هستند، دقیقاً مانند تعریفی که کوول ارایه می‌دهد. این شخصیت‌ها می‌خواهند دیگران در خدمت اهداف آنان باشند و در غیر این صورت، از نظر آن‌ها دیگران اصلاً وجود ندارند. 

کریستوفر لش تاریخدان است و در دانشگاه راچستر امریکا تدریس می‌کند و دو کتاب معروف دارد: «فرهنگ خودشیفتگی» و «نَفْسِ کمینه». کریستوفر لش متخصص تاریخ معاصر است. وقتی صحبت از تاریخ معاصر می‌کنیم، منظور در ایران بعد از مشروطه است و در آمریکا بعد از جنگ ویتنام. جنگ ویتنام نقطه‌ی عطفی در تاریخ امریکا است، مانند مشروطه در تاریخ ما. لش می‌گوید شکست آمریکا در جنگ ویتنام و رکود اقتصادی بعد از آن، همچنین قریب‌الوقوع بودنِ پایان منابع انرژی باعث شده است که رهبران سیاسی به آینده خوشبین نباشند و مردم نیز به دلیل اتفاقاتی که در جهان شاهدش هستند، به عقلانی بودن تصمیم‌ها و کارهای این سیاستمداران شک کرده‌اند. احیای جنبش‌های هوادار فاشیسم در آلمان و اروپا را که مرکز تمدن امروز است می‌توان نشانه‌ای از همین بی‌اعتمادی محسوب کرد. 

لش استدلال می‌کند که در گذشته، تاریخ موضوع مهمی تلقی می‌شد، اما در زمانه‌ی ما تاریخ به دوره‌ی معاصر بی‌ربط شده است. عین جمله‌ی کریستوفر لش را برای‌تان می‌خوانم: «تاریخ‌نگاران در گذشته بر این اعتقاد بودند که انسان‌‌‌ها از اشتباهات قبلیِ خود درس عبرت می‌گیرند. اکنون که آینده‌ی جامعه‌ی انسانی مشقّت‌بار و نامطمئن به نظر می‌رسد، گذشته نیز نامربوط به نظر می‌آید، حتی برای کسانی که زندگی خود را وقف تحقیق درباره این گذشته می‌کنند.» منظورش این است که دیگر حتی تاریخدانان هم نمی‌دانند جامعه‌ی بشری به کدام سمت می‌روند. این حرف‌‌‌ها مبالغه‌آمیز نیست. در تنشی که بین روسیه و آمریکا بر سر سوریه پیش آمده، در همین چند ماه اخیر صف‌آرایی موشک‌های اتمی روسیه به سمت غرب و اعلام ناتو مبنی بر ‌‌‌‌‌‌‌این‌که ما نیروهای‌مان در مرزهای روسیه را تقویت می‌کنیم و هشدار آمریکا که اگر یک هواپیمای ما ساقط شود، جنگ جهانی سوم شروع می‌شود، این‌ها حرف‌های هراس‌انگیزی است. فراموش نکنیم که نقطه‌ی آغاز جنگ جهانی اول رویدادی در حد ترور یک شاهزاده بود. 

سخن کریستوفر لش در خصوص ‌‌‌‌‌‌‌این‌که ما در آستانه‌ی بحران هستیم و تاریخ به زمانه‌ی ما نامرتبط شده است، یعنی ما از جنگ جهانی اول و دوم درس نگرفته‌ایم. آشویتس و هولوکاست به شکل‌های جدید در چندقدمیِ ما ایستاده است. پس ما با تاریخ قطع ارتباط کرده‌ایم. به زعم کریستوفر لش، در ادبیات نیز با دنیای ملموس و عینی قطع ارتباط شده است. وقتی رمان‌های مدرن را در نظر می‌گیریم می‌بینیم که همه‌ی آن‌ها بازنمایی فرایندهای ذهنی است، بر خلاف رمان‌های رئالیستی که هدفشان توصیفی عینی واقعیت بود. زوال رئالیسم در ادبیات و نضج گرفتن مدرنیسم حکایت از بی‌اهمیت شدن امر عینی دارد. استدلال لش این است که این تحولات گسترده پیامد روانیِ خودشان را داشته‌اند که همانا شیوع خودشیفتگی در سطحی گسترده و اجتماعی بوده است. 

من بر فصل دوم این کتاب تمرکز می‌کنم. نام این فصل «خودشیفتگی در زمانه ما» است. لش در این فصل تبیینی از مفهوم خودشیفتگی ارائه می‌دهد و می‌گوید اولاً خودشیفتگی با خودمحوری و تحسین خویش فرق دارد. نباید این مفهوم را ساده دید. این یک برداشت عامیانه است که گمان کنیم فرد خودشیفته فقط می‌گوید «من از همه بهترم». بحث علمی‌‌تر این است که راجع به نیروگذاری روانی صحبت کنیم و ‌‌‌‌‌‌‌این‌که فرد چطور بر خودش نیروگذاری می‌کند، یعنی ایگوی خودش می‌شود اُبژه‌‌‌‌‌‌‌‌اش و به این ترتیب انگار ارتباطش با جهان بیرون قطع شده است. بیماری‌های روانی در هر دوره‌‌‌‌ای نماینده ساختارهای منشِ افراد در جامعه‌ی همان دوره است. در دوره‌ی فروید، روان‌رنجوری‌‌‌ها اغلب از سرکوب غرایز سرچشمه می‌گرفت و لذا فروید با بیمارانی سر و کار داشت که دچار وسواس، یا فوبیا و هراس‌های بی‌دلیل بودند و به همین دلیل عارضه‌های جسمانی داشتند. فروید معتقد بود که این عارضه‌ها در واقع روان‌رنجوری‌های تبدیلی هستند. به بیان دیگر، این بیماری‌های جسمی از اضطراب‌های زندگی معاصر ناشی می‌شوند، اضطراب‌هایی که ریشه در سرکوب غرایز دارند. اما در دوره­ی ما افراد بویژه مبتلا به خودشیفتگی‌اند. 

توصیف فرد خودشیفته از نظر کریستوفر لش این است: افرادی کسل، دلمرده و افسرده که زندگی خود را بی‌هدف و حتی بی‌ارزش می‌انگارند. این اشخاص غالباً خود را به انواع بیماری‌های جسمی مبتلا می‌دانند. اصطلاحی که در روان‌پزشکی برای اطلاق به این قبیل اشخاص به کار می‌رود ،«خودبیمارانگار» است. افراد مبتلا به خودبیمارانگاری اضطراب و نگرانی مفرطی درباره‌ی سلامتی خویش دارند و دائماً نشانه‌های امراض مختلف را در خود می‌یابند. این افراد واقعاً بیمار جسمی نیستند ولی فکر می‌کنند انواع بیماری‌‌‌ها را دارند و لذا مدام احساس اضطراب می‌کنند. زمانی که دیگران از آنها تمجید و تحسین می‌کنند اندکی تسکین می‌یابند، اما به طور کلی از برقراری روابط عمیق عاطفی با دیگران عاجزند و لذا از زندگی خود لذت نمی‌بردند و شادکام نیستند.

 ناتوانی در برقراری عمیق عاطفی یعنی ‌‌‌‌‌‌‌این‌که رابطه‌‌‌ها سطحی‌اند و تا می‌خواهیم کمی جدی شود، آدم‌ها خودشان را عقب می‌کشند. لش بحث مبسوطی در این زمینه دارد. به اعتقاد او یکی از عواملی که باعث این خودشیفتگی می‌شود، دیوان‌سالاری یا بوروکراسی است. بوروکراسی آدم‌‌‌ها را خُرد می‌کند. در جامعه‌‌‌‌ای که انجام کارها دائما با فرایندها و موانع بوروکراتیکِ متعدد و فرساینده رو‌به‌رو می‌شود، فرد به سمت اِشکال‌گیری دائم سوق می‌یابد. پس تفاوتی بین نارسیسیسم آن‌طور که فروید تعریفش کرد و نارسیسیسم آن‌طور که کریستوفر لش تعریفش می‌کند، وجود دارد. فروید در مبحث خودشیفتگی همه‌چیز را درونی می‌بیند، در حالی که کریستوفر لش از راه تحلیل فرهنگی و با استناد به فرایندهای اجتماعی در جامعه‌ی مدرن خودشیفتگی را تبیین می‌کند. 

فروید در کتاب «تمدن و ناخرسندی‌های آن»، به منظور معیّن کردن ‌‌‌‌‌‌‌این‌که فرهنگ مدرن چطور به آسیب روانی در فرد منجر می‌شود، دیدگاه‌های ‌‌‌‌‌‌روانکاوانه را به مسائل اجتماعی اِعمال می‌کند، به این صورت که الگوی رابطه‌ی فرزند و والدین را به تعامل فرد و جامعه تعمیم می‌دهد. می‌دانیم که تمام بحث‌های روانکاوی مبتنی بر رشد روانی‌ـ‌جنسی کودک در پنج سال اولِ زندگی‌اش است. در «تمدن و ناخرسندی‌های آن» کودک و والدین تبدیل می‌شوند به فرد و جامعه. فروید در صفحه 62 از متن انگلیسی این کتاب می‌گوید جای پدر یا هر دوی والدین را جامعه‌ی بزرگ‌ترِ انسانی گرفته است، یعنی اقتدار مستبدانه‌ی پدر و جامعه فرد را وامی‌دارد تا به هنجارهای مشترک اجتماعی تن دهد. ورود به جامعه یعنی قبول کردن هنجارها و معیارهای اجتماعی. اگر فرد این هنجارها را زیر پا بگذارد تا غرایزش را ارضاء بکند، مانند بچه‌‌‌‌ای رفتار می‌کند که دور از پدر و مادر همان کاری را انجام می‌دهد که والدین از آن منعش کرده‌اند (masturbation). این کار باعث اضطراب در او می‌شود چون کاری منع‌شده است، ضمن ‌‌‌‌‌‌‌این‌که فرد بعداً احساس گنهکاری هم می‌کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌بنابر این، فروید با قیاس بین فرایند تمدن و مسیر رشد فردی به این نتیجه می‌رسد، «جامعه نیز فراخودی می‌پروراند که پیشرفت فرهنگی با تأثیرپذیری از آن صورت می‌پذیرد»، یعنی اگر فرد بخواهد در جامعه کارش جلو برود و ترقی بکند، یا محبوبیت اجتماعی به دست آورد، مجبور به عمل کردن به فرمان‌های فراخود است. 

فروید جامعه مدرن را سرکوبگر می‌داند چون فرد را ملزم می‌کند که اختیار خود را به جامعه بدهد. به بیان دیگر، تمدن آن جایی شکل می‌گیرد که این تفویض اختیار با توافق و تمکین فرد انجام شود. پس به اعتقاد فروید تمدن آزادی را به ارمغان نمی‌آورد، بلکه برای فرد این شرط را می‌گذارد که تو، اگر در جامعه ادغام شوی و استلزام‌های این ادغام را قبول بکنی، می‌توانی آزادی و شادکامی داشته باشی. فروید در این کتاب پرسش مهمی را مطرح می‌کند: «انسان‌‌‌ها از زندگی چه می‌خواهند و به چیزی نائل می‌شوند؟». سپس خودش پاسخ می‌دهد که انسان‌‌‌ها در تکاپوی نیل به شادکامی‌اند؛ آن‌ها می‌خواهند شادکام شوند و شادکام بمانند. اما تحقیق این هدف دائم به تعویق می‌افتد، چون انسان از سه طرف درد می‌کشد. یکی از بدن، یکی از بیرون و دیگری از روابطی که با سایر اعضای جامعه داریم. آخرین مورد، یعنی رابطه با سایر اعضای جامعه، سرچشمه‌ی محنت‌های انسان و در نظر فروید واجد کمال اهمیت است. شاید بتوانیم بگوییم که خودشیفتگی اجتماعی که کریستوفر لش از آن صحبت می‌کند، دقیقاً از همین‌جا نشئت می‌گیرد. در این‌جاست که می‌توان فروید را به گونه‌‌‌‌ای دقیق به کریستوفر لش ارتباط بدهیم. 

از دید کریستوفر لش نتیجه‌ی این وضعیت، انزوای اجتماعی، نجوشیدن با دیگران و روی گرداندن از دنیا است. آدم‌های خودشیفته نه فقط با دیگران نمی‌جوشند، بلکه از دنیا نیز روی برمی‌گردانند و آن را دلهره‌آور می‌دانند. این تعبیر بسیار به فیلم «هامون» (ساخته‌ی داریوش مهرجویی) نزدیک است، به نظر من، شخصیت اصلی این فیلم یک مورد پاتولوژیک است. یک روانکاو حرفه‌‌‌‌ای می‌تواند شخصیت هامون را از دید خودشیفتگی و قطع ارتباط با دنیا به دقت تحلیل بکند. 

اجازه بدهید صحبت‌هایم را با این سخن به پایان برسانم. شاید روانکاوی زمانی باید اثبات می‌کرد که بدون تجویز دارو، توانایی درمان بیماری‌های جسمی‌ای را دارد که ریشه در بدن ندارند بلکه از وضعیت روانیِ فرد ناشی شده‌اند. من فکر می‌کنم در اروپا روانکاوی سال‌هاست که از این مرحله عبور کرده است. وقوع دو جنگ جهانی در اروپا بر بسیاری از گزاره‌های فروید صحّه گذاشت. در حال حاضر در غرب، روانکاوی برای متفکران، روشنفکران، دانشجویان، اهل علم و علوم انسانی دارای وضعیت روشنی است. اما دیرزمانی است که روانکاوی با چالشی بزرگ‌تر مواجهه شده است. آیا روانکاوی می‌تواند ثابت کند که مقیاس تحلیل‌هایش فردی نیست؟ یعنی وقتی شخصیت هامون را تحلیل می‌کنیم، هامون را به عنوان کهن‌الگوی روشنفکر ایرانی در نظر می‌گیریم، نه به عنوان یک فرد. برای ‌‌‌‌‌‌‌این‌که بدانیم این آرکی‌تایپ چگونه شکل گرفته است، باید به رخدادها و فرایندهای تاریخی برگردیم و از این رو نیازمند بررسی جامعه هستیم. از ‌‌‌‌‌این‌جا نتیجه می‌گیرم که روانکاوی با تحلیل‌های کلان اجتماعی کاملاً سازگار است.

پایان


برچسب‌ها: روانکاوی, رابطه‌ی جامعه‌شناسی و روانکاوی, خودشیفتگی, جوئل کوول
+ نوشته شده در تاریخ  پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۷   | 

آنچه در پی می‌آید، بخش نخست از متن سخنرانی دکتر حسین پاینده (استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی) در نشستی است که به همت انجمن انسان‌شناسی ایران در دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار شد. این نشست به رابطه‌ی روانکاوی و تحلیل‌های اجتماعی اختصاص داشت و در آن علاوه بر حسین پاینده، دکتر پیتر ویدمر (استاد روانکاوی دانشگاه زوریخ) و دکتر مهرداد عربستانی (از انجمن انسان‌شناسی ایران) سخنرانی کردند. متن سخنرانی دکتر پاینده اخیراً در سایت مجله‌ی «فرهنگ امروز» منتشر شد، اما عنوان به‌کاررفته در آن سایت از سخنران و صاحب مطلب نیست.


 آیا روانکاوی که به درمان فرد می‌پردازد، می‌تواند تحلیلی از گروه‌های اجتماعی و به صورت کلی‌تر، از جامعه به دست دهد؟ طرح این پرسش، ضروری است زیرا روانکاوی به تصور ما با فرد سر و کار دارد در حالی که علوم اجتماعی از قبیل انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی همیشه با جمع انسان‌‌‌ها سر و کار دارند. چگونه می‌شود روانکاوی را به تحلیل‌های کلان اجتماعی پیوند داد؟ این پرسش اساسی‌ای است که من مطرح می‌کنم. استدلال من در پاسخ به این پرسش این خواهد بود که فروید در مرحله‌‌‌‌ای از اواخر تحقیقاتش، دامنه‌ی نگاهش به آسیب‌ها و اختلال‌های روانی را فراخ‌تر از گذشته کرد و به تعبیری می‌توان گفت نگرشی کلان در خصوص بیمارهای روانی پیدا کرد. بعد از آن می‌خواهم بحثم را به سمت مفهوم «خودشیفتگی» ببرم، ‌‌‌‌‌‌‌بخصوص «خودشیفتگی ثانوی»، آن‌چنان که در روانکاوی تعریفش می‌کنیم. در ادامه به تحقیقات دو پژوهشگر برجسته اشاره خواهم کرد که جامعه را از منظر ‌‌‌‌‌‌روانکاوانه تحلیل می‌کنند: یکی جوئل کوول و دیگری کریستوفر لش. این خلاصه‌‌‌‌ای از صحبت‌های من است. البته به سبب علائق شخصی خودم، اشاره‌ای نیز به شخصیت هامون در فیلمی به همین نام از داریوش مهرجویی خواهم داشت که معتقدم مصداقی از شخصیت خودویژه در یکی از شاخص‌ترین و ماندگارترین آثار سینمای ایران است. من استدلال خواهم کرد که خودشیفتگی بیماری اجتماعیِ زمانه‌ی ماست و در جامعه‌ی ایران، مصادیق وحشتناک آن در روابط اجتماعی مشکل می‌آفریند.

فروید از راه سال‌‌‌ها تحقیق و کار بالینی برای درمان بیماران مبتلا به انواع نابسامانی‌های روانی، نظریه‌ی روانکاوی را تدوین کرد. این نظریه نه فقط شامل کشفیات و مفهوم‌پردازی‌های دوران‌سازی، همچون ضمیر ناخودآگاه در رفتار انسان‌ها، عقده‌ی اُدیپ، معنای رؤیا و تبارشناسی روان‌نژندی بود، بلکه همچنین تأملات او پیرامون تمدن بشری، هنر و اخلاق را نیز در بر می‌گیرد. این وجه آخرِ فروید، یعنی وجهِ اجتماعی و ادبی و هنریِ او، در جامعه‌ی علمی ما کمتر شناخته شده است.

در نگاه اول، به نظر می‌رسد که روانکاوی صرفاً شیوه‌‌‌‌ای برای پایان دادن به رنج‌های افراد و آلام روحی‌‌‌‌‌‌‌شان است. اما اگر نگاهی به گستردگی آثار فروید و ‌‌‌‌‌‌‌بخصوص به نوشتارهای به شدت ادبی او بیندازیم، متوجه می‌شویم که روانکاوی علاوه بر ارزش درمانی، ابزاری نیز برای کندوکاو در مسائل فرهنگی جوامع بشری است. فروید ادامه‌دهنده‌ی راه افرادی است که انسان را از جایگاه رفیع خودش در عرش اعلی به زیر کشیده‌اند. در تاریخ بشر، کوپرنیک یکی از این افراد است. کوپرنیک در سده‌ی شانزدهم با انقلابی در کیهان‌شناسی اثبات کرد که زمین مرکز کائنات نیست بلکه مانند سایر اجرام سماوی به دور خورشید می‌چرخد. این نظریه در مقابل دیدگاه‌هایی که پیش از آن در فلسفه راجع به انسان مطرح شده بود، انقلابی عظیم محسوب می‌گردید که مقام انسان را مقداری زمینی کرد و پایین آورد. داروین هم در قرن نوزدهم با نظریه‌ی تکامل همین کار را کرد، یعنی ضربه‌‌‌‌ای زد به ‌‌‌‌‌‌‌این‌که بشر اشرف مخلوقات تلقی می‌شد و کلاً این تصویر از انسان را تغییر داد. فروید را باید ادامه‌دهنده‌ی راه کوپرنیک و داروین تلقی کنیم، چون ثابت کرد که انسان فقط در ظاهر یک موجود بخرد است، اما رفتار و نیّات آگاهانه‌اش در واقع از ضمیر ‌‌‌‌‌‌‌‌ناخودآگاه، نابخرد و خردگریزی نشئت می‌گیرد که خودِ بشر نیز به آن اشرافی ندارد.

به رغم تنوع موضوعاتی که فروید در آثارش بررسی می‌کند، می‌توان تکوین اندیشه‌ی او را به سه دوره تقسیم کرد. این سه دوره کاملاً از یکدیگر مجزا نیستند و با همدیگر همپوشانی دارند. اولین دوره، سال‌های ۱۸۹۵ تا ۱۹۱۷ است که کارهای بالینی فروید بیشتر در همین دوره منتشر شده است‌، کارهایی مانند «تحقیقاتی در مورد هیستری» که کتاب مشترک او با یوزف بروئر بود. کتاب‌های معروف و اثرگذاری همچون «تعبیر رؤیا»، «آسیب‌شناسی زندگی روزمره»، «لطیفه و رابطه‌ی آن با ضمیر ناخودآگاه»، «سه مسئله در مورد نظریه‌ی جنسیت» و «پیش‌درآمدی عمومی بر روانکاوی» مربوط به مرحله‌ی اول تکوین اندیشه‌ی فروید هستند. 

اما فروید در مرحله‌ی دوم که تا سال ۱۹۳۹ ادامه پیدا کرد، توجه خاصی به مباحث فرهنگی از خود نشان می‌دهد. این مرحله‌ی گذار فروید به سمت نگاهی کلان و فرافردی است. او در این مرحله کتاب «توتم و تابو» را در سال ۱۹۱۳ نوشت، «روان‌شناسی گروه و تحلیل ”خود“» را در ۱۹۲۱،  و «موسی و یکتاپرستی» را در سال ۱۹۳۹. این کتاب‌‌‌ها به شدت صبغه‌ی انسان‌شناسانه دارند. اما نقدی هم به فروید شده است: ‌‌‌‌‌‌‌این‌که او کار میدانی نکرده و کارش تئوری بود و بیشتر متکی بر کتاب «شاخه طلایی» جیمز فریزر بوده است. و ‌‌‌‌‌‌‌‌بنابر این مقداری از تأملات انسان‌شناسی فروید در کار میدانی می‌تواند تعدیل و دقیق‌‌تر شود.

اما صحبت من بیشتر مربوط به سومین دوره است، یعنی دوره‌ای که نگاه فلسفی و فراروانشناسانه‌ی فروید در آن شکل گرفت و از ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۹ ادامه داشت. در این دوره فروید به مسائلی از قبیل مرگ و زندگی، جبر و اختیار و ‌‌‌‌‌‌‌بخصوص تمدن می‌پردازد. سه کتاب، مهم‌ترین آثار او در این دوره هستند: «فراسوی اصل لذت»، «آینده‌ی یک توهم» و «تمدن و ناخرسندی‌های آن». کتاب آخر چهار بار به فارسی ترجمه شده است. این نشانه‌ای از دوران‌ساز بودن هر کتابی است که چندین بار به یک زبان واحد ترجمه و بازترجمه شود.

فروید در مرحله‌‌‌‌ای از پرورش اندیشه‌های ‌‌‌‌‌‌روانکاوانه‌اش، دیدگاهی کلان (از فرد به جامعه) به بیماری‌های اجتماعی پیدا کرد. شکلی جنینی از این دیدگاه را در سال ۱۹۰۷ در مقاله‌‌‌‌ای از او می‌بینیم که ندیده‌ام در زبان فارسی به آن اشاره شده باشد. فروید مقاله‌‌‌‌ای دارد به نام «کارهای وسواسی و رفتارهای دینی». در این مقاله تصور اولیه‌ی فروید در مورد جامعه را پیدا می‌کنیم، البته تصوری که ناپخته است و هنوز بسط داده نشده. یک سال بعد، یعنی در ۱۹۰۸، فروید مقاله‌‌‌‌ای دیگر تحت عنوان «اخلاق جنسی متمدنانه و بیماری عصبی در عصر جدید» نوشت. در این مقاله هم فروید به سمت بررسی بیماری اجتماعی رفت.

فروید در این مقالات بین زندگی غریزی از یک طرف و الزامات تمدن از طرف دیگر تضادی می‌بیند. این شاه‌بیت کتاب «تمدن و ناخرسندی‌های آن» است. البته به این مسئله در «روان‌‌‌‌‌‌شناسی گروه» نیز اشاره می‌کند. آن‌جا می‌گوید، هر گونه الگوی رفتار اجتماعی و جمعی یک جور انگل در روان فرد است، یعنی فردیتِ او را زایل می‌کند. اما به هر حال، کامل‌ترین تصویر از تحلیل کلام فروید از جامعه و سیر پیشرفتش را می‌توان در همان کتاب «تمدن و ناخرسندی‌های آن» پیدا کرد.

مایلم در ‌‌‌‌‌این‌جا به کتاب «روان‌شناسی گروه و تحلیل ”خود“» اشاره بکنم که جلد دوازدهم از کلیات آثار فروید است. پاراگرافی از آن را می‌خوانم. فروید در این پاراگراف حرفی می‌زند که خیلی مناقشه‌برانگیز به نظر می‌آید. او مدعی می‌شود که جامعه‌شناسی زیرمجموعه‌ی روان‌شناسی است و حالا استدلالش را هم بشنویم.

The contrast between individual psychology and social or group psychology, which at a first glance may seem to be full of significance, loses a great deal of its sharpness when it is examined more closely. It is true that individual psychology is concerned with the individual man and explores the paths by which he seeks to find satisfaction for his instinctual impulses; but only rarely and under certain exceptional conditions is individual psychology in a position to disregard the relations of this individual to others. In the individual's mental life someone else is invariably involved, as a model, as an object, as a helper, as an opponent; and so from the very first individual psychology, in this extended but entirely justifiable sense of the words, is at the same time social psychology as well.

بحث فروید بسیار مشخص است. به اعتقاد او، امکان ندارد به روان فرد بپردازید بدون ‌‌‌‌‌‌‌این‌که بخواهید نظری به جامعه داشته باشید. چنین چیزی ممکن نیست. هویت فرد در بافتاری اجتماعی شکل می‌گیرد. هر چند ما در روانکاوی به فرد می‌پردازیم، اما ناگزیریم به جامعه نظر داشته باشیم. پس روانکاوی به جامعه بی‌اعتنا نیست. ما نمی‌توانیم این تصور را در روانکاوی بپذیریم که علوم اجتماعی در یک طرف قرار دارد و روان‌شناسی (با تمام زیرمجموعه‌هایش) در طرف دیگر. اگر چنین دیدگاهی را در روانکاوی بپذیریم، آن‌گاه این پرسش مطرح می‌شود که: پس نسبت نقد ادبی با روانکاوی چیست؟ این سؤال بجاست. اگر روانکاوی روشی برای درمان بیماری‌های روانی است، پس تحلیل داستان و شعر چه معنایی دارد؟

فروید در کتاب New Introductory Lectures on Psycho-Analysis بحث دیگری را مطرح می‌کند مبنی بر ‌‌‌‌‌‌‌این‌که جامعه‌شناسی، در واقع شکلی از روان‌شناسیِ کاربردی است. فروید علوم را به دو دسته تقسیم می‌کند: علوم طبیعی و روان‌شناسی، و روان‌شناسی را نیز دارای دو شق می‌داند: یک شق آن روان‌شناسی محض است از جمله روانکاوی، و شق دومش روان‌شناسی کاربردی است که جامعه‌شناسی از جمله‌ی آن می‌شود.

اگر مطابق با دیدگاه فروید جامعه‌شناسی را شکلی از روان‌شناسی بدانیم، به طریق اولی می‌توانیم این گزاره را مطرح کنیم که روانکاوی یک جور روان‌شناسیِ اجتماعی است. برای نمونه، عقده‌ی اُدیپ را در نظر بگیرید. این عقده یک پدیده بینافردی است. برای شکل گرفتن عقده‌ی اُدیپ باید یک گروه سه‌نفره وجود داشته باشد. در واقع مطابق با سناریوی فرویدی، هر مرحله از رشد روانی‌ـ‌جنسیِ فرد، توأم با فرایندهای اجتماعی رخ می‌دهد. به عنوان مثال، رقابت اُدیپی را در نظر بگیرید. رقابت بین پسر و والد همجنسش (پدر)، یا بین دختر و مادرش، با احساسات اجتماعی مانند عشق و تنفر همراه می‌شود به بیان دیگر، در چنین رقابتی حس گنهکاری و هراس از مجازات هم به طور ضمنی وجود دارد. این قبیل احساسات که ماهیتی اجتماعی دارند، باید وجود داشته باشند تا عقده‌ی اُدیپ مصداق پیدا بکند. تحلیل این فرایندها و احساسات، شکلی از تلاش برای تحلیل روابط اجتماعی است. پس می‌توان نتیجه گرفت که نظریه روانکاوی از ابتدا واجد بُعدی اجتماعی و فرافردی بوده است.

تأثیر روانکاوی بر متفکران اجتماعی بسیار زیاد است. من در ‌‌‌‌‌این‌جا به چند مورد اشاره می‌کنم. این افراد بیشتر در اندیشه‌ی علوم اجتماعی جدید مطرح هستند و در مورد جامعه‌ی مدرن نظریه‌پردازی کرده‌اند. اریک فروم، هربرت مارکوزه، لوئی آلتوسر، یورگن هابرماس، تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر و ژولیا کریستوا و لوس ایریگاره برخی از شناخته‌شده‌ترینِ این اشخاص هستند. همه‌ی این افراد نظریات اجتماعی داده‌اند ولی پشتوانه‌ی تحلیل‌های‌شان روانکاوی است. مکتب فرانکفورت یکی از اصلی‌ترین پایگاه‌های نفوذ روانکاوی به حوزه‌ی اندیشه‌ی اجتماعی است. مطابق با تبیین ‌‌‌‌‌‌روانکاوانه‌ی آدورنو و ماکوزه و فروم از جامعه‌ی مدرن، فرد در چنین جامعه‌‌‌‌ای از درون انشقاق‌یافته و از بیرون هم با دیگران بیگانه است. نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت این وضعیت را پیامد نظام سرمایه‌داری می‌دانستند. منظورم این است که آن‌ها تحلیل اجتماعی می‌کنند اما مفاهیمی که به کار می‌برند، کاملاً ‌‌‌‌‌‌روانکاوانه است. «شخصیت انشقاق‌یافته» مفهومی در روان‌شناسی است و آدورنو این اصطلاح را خودش ابداع نکرده است.

بر مبنای این بحث، مایلم در ادامه راجع به آن دو نظریه‌پردازی صحبت کنم که در ابتدای این سخنرانی از آن‌ها نام بردم: کوول و کریستوفر لش. وقتی از روانکاوی در علوم اجتماعی استفاده شد، خیلی از نظریه‌پردازان به سمت مفهوم «خودشیفتگی» یا نارسیسیسم رفتند. برای ‌‌‌‌‌‌‌این‌که بتوانیم بحث‌های بعدی را متوجه بشویم، نیاز است تا با مفهوم «خودشیفتگی» از منظر فروید به اختصار آشنا شویم.

خیلی از مفاهیم روانکاوی از اسطوره‌شناسی به عاریت گرفته شده است. معمولاً وقتی از یونگ نام می‌بریم به سراغ اسطوره می‌رویم. اما باید بدانیم، که فروید انسان بسیار کتاب‌خوانده‌ای بود و مطالعات گسترده‌‌‌‌ای در زمینه‌های مختلف و از جمله اسطوره‌شناسی داشت و از دانش خود در این زمینه استفاده‌ی ماهرانه‌ای برای پرداختنِ نظریه‌ی روانکاوی کرد. از جمله اسطوره‌هایی که مورد استفاده‌ی فروید قرار گرفتند، اسطوره‌ی نارسیسوس در ادبیات روم باستان بود. نارسیسوس که بود؟ مطابق با آنچه در اشعار شاعر روم باستان اووید آمده است، نارسیسوس پسر جوان و خوش‌سیمایی بوده که خیلی‌‌‌ها آرزوی وصال او را داشته‌اند. وقتی که شانزده‌ساله می‌شود و به سن بلوغ می‌رسد، نسبت به همه بی‌اعتناست و دلباختگان زیادی دارد. روزی دختری به نام اکو به او دل می‌بازد. اکو دختری است که خدایان تکلم به شیوه آدمیان را برایش ناممکن کرده‌اند. اکو فقط می‌تواند آخرِ جملات دیگران را تکرار کند. مثلاً اگر کسی می‌گفت «کتابم کجاست؟»، او تکرار می‌کرد «کجاست؟ کجاست؟ کجاست؟». امروزه هم وقتی می‌گوییم «این کلمات اکو شد»، منظورمان همین تکرار واژه‌هاست. اکو به شدت به نارسیسوس دل می‌بازد، اما هر چه به سراغش می‌رود پاسخی نمی‌گیرد. روزی نارسیسوس او را می‌بیند و می‌پرسد «کسی آن‌جا هست؟» و اکو می‌گوید، «هست، هست، هست». وقتی که نارسیسوس اکو را می‌بیند، به او بی‌اعتنایی می‌کند. او هم نفرین می‌کند و می‌گوید «امیدوارم همین کاری که با منی که عاشقت هستم کردی، بر سر خودت هم بیاید.» و همین‌طور هم می‌شود. روزی نارسیسوس در آب نگاه می‌کرده و تصویر خودش را می‌بیند و فکر می‌کند کس دیگری است که این‌قدر زیباست. سعی می‌کند به تصویرش نزدیک بشود، اما در آب می‌افتد و غرق می‌شود.

فروید از این اسطوره برای نظریه‌پردازی مفهوم «خودشیفتگی» استفاده می‌کند. او مقاله‌ی مطول و معروفی دارد با عنوان «درآمدی بر خودشیفتگی»که من حدود بیست سال قبل در مجله «ارغنون» ترجمه‌اش کردم. این مقاله در سال ۱۹۱۴ نوشته شده و جیمز استراچی (مترجم و ویراستار معروف آثار فروید) تأکید بسیاری بر این مقاله دارد و معتقد است یکی از محورهای اندیشه‌ی فروید در همین مقاله تبیین شده. فروید در این مقاله دو نوع خودشیفتگی را توضیح می‌دهد، «خودشیفتگی اولیه» و «خودشیفتگی ثانویه». در خودشیفتگی اولیه کودک هنوز قادر به تمایزگذاری بین خود و مادر نیست و فکر می‌کند مادر امتداد خودِ اوست. وقتی مادر بچه را در آغوش می‌گیرد و به او شیر می‌دهد، در روان کودک، بدنِ مادر امتداد بدن خودش تلقی می‌شود. به بیان دیگر، او فکر می‌کند که قدرت خودش باعث شده که مادر بیاید و به او شیر دهد؛ بنابر این، خودش را قادر مطلق تلقی می‌کند. اگر بخواهیم از واژگان لاکان استفاده بکنیم، می‌توانیم بگوییم کودک در این مرحله بین خود و «دیگری» تمایزی نمی‌گذارد. وقتی پوشکش را عوض می‌کنند، فکر می‌کند «من گریه کردم و مادر آمد و مرا از رنج رهانید. من تا این اندازه قوی هستم. من هستم که مادر را کنترل می‌کنم.»

اگر کودک مراحل رشدش را به صورت نرمال یا هنجارین طی کند، به تدریج متوجه می‌شود که دنیای بیرون مستقل از او وجود دارد و او فقط پدیده‌‌‌‌ای در این دنیاست. ‌‌‌‌‌‌‌‌بنابر این بین خود و دیگری، بین نَفْسِ خودش و جهان بیرون، تمایز می‌گذارد. پیامد این تمایزگذاری این است که نیروگذاری روانی‌اش‌‌‌‌‌‌‌‌ به اُبژه‌‌‌ها منتقل می‌شود. اگر این کودک رشد هنجارین داشته باشد، در بزرگسالی می‌تواند عاشق شود. تعریف روانکاوانه‌ی عشق چیست؟ عشق در واقع نیروگذاری روانیِ خود در دیگری است، یعنی یافتن اُبژه یا مصداقی برای امیال. پس می‌توانیم بگوییم کسی که عاشق نمی‌شود در واقع مبتلا به نوعی بیماری روانی است چون هنوز نمی‌تواند نیروی روانیِ درون خودش را به دیگری معطوف بکند. عشق نشانه‌ی سلامت روان است یا به تعبیر فروید، که در این مقاله می‌گوید: «برای بیمار نشدن باید عاشق شویم و اگر بر اثر سرماخوردگی عاجز از عاشق شدن باشیم، آن‌گاه حتما بیمار خواهیم شد.» بیان فروید در ‌‌‌‌‌این‌جا طنزآمیز است. مقصودش این است که انسان نباید به هیچ بهانه‌ای عشق را فراموش کند. عشق بزرگ‌ترین دلیل سلامت روان است.

اما گونه‌ی دومِ خودشیفتگی به دلیل معکوس شدن نیروگذاری روانی صورت می‌گیرد. شخص به جای ‌‌‌‌‌‌‌این‌که نیروی روانیِ خود را به دیگری معطوف کند، به خود باز می‌گرداند. این شکل از خودشیفتگی در بزرگسالی می‌تواند اتفاق بیفتد. به عبارت ساده‌تر، شخصِ مبتلا به خودشیفتگی ثانوی، نیروی شهوی یا اصطلاحاً «لیبیدو»ی خود را به نَفْسِ خودش معطوف می‌کند.

از ‌‌‌‌‌این‌جا باید مشخص شده باشد که موضوع خودشیفتگی در رفتارهای اجتماعی از چه جایگاه مهمی برخوردار است. فراموش نکنیم که هویت فرد در بافتاری اجتماعی و بر اساس روابط بینافردی شکل می‌گیرد. حال سؤال این است که: اگر ما در جامعه‌‌‌‌ای زندگی می‌کنیم که روابط اجتماعی در آن دچار اغتشاش شده است، آن‌وقت چه بلایی سر هویت فردی می‌آید؟ اگر بخواهیم از منظر مکتب فرانکفورت نگاه کنیم، نظام سرمایه‌داری صرفاً به دنبال سود است و به مسائل مرتبط با انسانیت توجهی ندارد. در این نظام، کار کردن، ارتباط با دیگران و به طور کلی حضور اجتماعی یعنی کنار گذاشتن آرمان‌گرایی خودمان و تن دادن به زندگی سخت برای ادامه‌ی بقا. اگر چنین نگاه بکنیم، می‌توانیم بگوییم که تجربیات اجتماعی و فرهنگی‌مان، ما را به سمت، گسیختگی و تجزیه‌ی روانی سوق می‌دهند. پیامد این وضعیت چیست؟

ادامه دارد.


برچسب‌ها: روانکاوی, رابطه‌ی جامعه‌شناسی و روانکاوی, خودشیفتگی, جوئل کوول
+ نوشته شده در تاریخ  سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۷   | 

شماره‌ی چهارم فصلنامه‌ی فرهنگی‌ـ‌اجتماعی سیاووشان اخیراً منتشر شد. در این شماره گفتاری از حسین پاینده منتشر شده است با عنوان «روانکاوی و تحلیل‌های کلان اجتماعی».

 

http://s9.picofile.com/file/8324271292/%D9%81%D8%B5%D9%84%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%D8%B3%D8%AE%D9%86_%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%88%D9%88%D8%B4%D8%A7%D9%86%D8%8C_%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%DB%B4.jpg

آنچه در این شماره از حسین پاینده منتشر شده، در واقع سخنرانی او در جلسه‌ی انجمن انسان‌شناسی ایران است. در جلسه‌ی یادشده، علاوه بر حسین پاینده دکتر پیتر ویدمر (بنیانگذار و عضو انجمن روانکاوی فرویدی و استاد روانکاوی در دانشگاه زوریخ) و همچنین دکتر مهرداد عربستانی (استاد انسان‌شناسی دانشگاه تهران و معاون انجمن علمی انسان‌شناسی ایران) سخنرانی کردند. این جلسه در دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار شد. آنچه در زیر می‌خوانید، بخش آغازین سخنان حسین پاینده است که در آن شمایی از مطالبی که درباره‌اش سخنرانی خواهد کرد به دست می‌دهد. (متن کامل این گفتار متعاقباً در این وبلاگ قرار خواهد گرفت.)

صحبت‌های من به صورت کلی در مورد این است که آیا روانکاوی که به درمان فرد می‌پردازد، می‌تواند تحلیلی از گروه‌های اجتماعی و به صورت کلی‌تر، از جامعه به دست دهد؟ طرح این پرسش، ضروری است زیرا روانکاوی به تصور ما با فرد سر و کار دارد در حالی که علوم اجتماعی از قبیل انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی همیشه با جمع انسان‌ها سر و کار دارند. چگونه می‌شود روانکاوی را به تحلیل‌های کلان اجتماعی پیوند داد؟ این پرسش اساسی‌ای است که من مطرح می‌کنم. استدلال من در پاسخ به این پرسش این خواهد بود که فروید در مرحله‌ای از اواخر تحقیقاتش، دامنه‌ی نگاهش به آسیب‌ها و اختلال‌های روانی را فراخ‌تر از گذشته کرد و به تعبیری می‌توان گفت نگرشی کلان در خصوص بیماری‌های روانی پیدا کرد. بعد از آن می‌خواهم بحثم را به سمت مفهوم «خودشیفتگی» ببرم، بخصوص «خودشیفتگی ثانوی»، آن‌چنان که در روانکاوی تعریفش می‌کنیم. من در ادامه به تحقیقات دو پژوهشگر برجسته اشاره خواهم کرد که جامعه را از منظر روانکاوانه تحلیل می‌کنند: یکی جوئل کوول و دیگری کریستوفر لش. این خلاصه‌ای از صحبت‌های من است. البته به سبب علائق شخصی خودم، نگاهی نیز به ادبیات و هنر خواهم داشت و مصداقی از شخصیت خودشیفته در یکی از شاخص‌ترین و ماندگارترین آثار سینمای ایران را تحلیل خواهم کرد. من استدلال خواهم کرد که خودشیفتگی بیماری اجتماعی زمانه‌ی ماست و مصادیق وحشتناکش در جامعه‌ی ایران، در روابط اجتماعی مشکل می‌آفریند.


برچسب‌ها: روانکاوی, تحلیل روانکاوانه‌ی فرهنگ, حسین پاینده, خودشیفتگی ثانوی
+ نوشته شده در تاریخ  شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۷   | 

«ضمیر ناخودآگاه» اصطلاحی است که در نظریه‌ی روانکاوی برای اشاره به ساحت تاریک روان به کار می‌رود. مطابق با مفروضات این نظریه، این بخش از روان هر فرد در حالت معمولی دسترس‌ناپذیر، ناشناخته و بی‌نظم است. باقی‌ماندهایی از نخستین تجربیاتی که فرد در اوان کودکی در روابط بینافردی‌اش کسب کرده است، همچنین آرزوهای کام‌نیافته، هراس‌ها، استنباط‌های نامعقول و حیرت‌آور، همگی به صورت کُپه‌هایی جدا از هم و پراکنده در ضمیر ناخودآگاه هر فرد انباشته شده‌اند. محتویات ضمیر ناخودآگاه هر از گاهی از اعماق روان ما سر برمی‌آورند و در رؤیاهای شبانه، لغزش‌های زبانی، خیال‌پروری‌های هنگام بیداری و مجموعه‌ی متنوعی از اشتباهاتِ به ظاهر بی‌دلالت در کارهای روزمره که فروید آن‌ها را اصطلاحاً «کنش‌پریشی» می‌نامید، تکرار می‌شوند. شناخت وضعیت روانی هر کس و درمان اختلالات روانی، در گرو راه بردن به درون این ساحت تاریک و ناشناخته از ذهن اوست.

آیا در مطالعات ادبی می‌توان به دنبال آشکار کردن «ضمیر ناخودآگاهِ متن» بود؟ آیا متون ادبی هم می‌توانند واجد ضمیر ناخودآگاه باشند؟ پی‌یر ماشری (نظریه‌پرداز فرانسوی که در آثارش تلفیقی از مفاهیم مارکسیستی و روانکاوانه به دست می‌دهد) به هر دوی این پرسش‌ها پاسخی مثبت می‌دهد. از نظر او، نقد ادبی یعنی تبیین ضمیر ناخودآگاه متن. ماشری این دیدگاه را در کتاب مشهورش با عنوان نظریه‌ای درباره‌ی تولید متون ادبی مطرح کرده است. آنچه در زیر می‌خوانید، بخشی از شرح‌وبسط همین نظریه به قلم جان استوری است که در کتاب او با عنوان مطالعات فرهنگی درباره‌ی فرهنگ عامّه آورده شده است:

ماشری آنچه را «مغالطه‌ی تفسیری» می‌نامد، مردود می‌شمارد. به سخن دیگر، این دیدگاه که هر متنی یک معنای واحد دارد و هدف نقد معلوم ساختن آن معنای یگانه است، از نظر او پذیرفتنی نیست. به اعتقاد ماشری، متن ادبی نوعی چیستان نیست که معنایی را در خود پنهان کرده باشد، بلکه برساخته‌ای است با معانیِ متکثر. «تبیین» متن در گرو پذیرفتن این گزاره است. تبیین متن همچنین مردود شمردن این نظر را ایجاب می‌کند که متن واجد وحدتی همساز است، وحدتی که از «خلاقیت» نویسنده در آفرینش اثر یا از مقصود برترِ نویسنده نشئت می‌گیرد ... متون داستانی از تقابل چندین گفتمان شکل می‌گیرند: گفتمان‌هایی صریح، تلویحی، مسکوت گذاشته‌شده و غایب ... نقد باید معرفت جدیدی از متن به دست دهد، معرفتی که ضرورت ایدئولوژیکِ سکوت‌ها و غیبت‌های متن و نقصان ساختاربخشِ آن را تبیین می‌کند. به عبارتی، نقد یعنی به نمایش گذاشتن آنچه در متن بیان‌شدنی نیست ... ماشری با استناد به تحقیقات فروید در زمینه‌ی رؤیا، استدلال می‌کند که به منظور بیان هر مطلبی، برخی مطالبِ دیگر باید ناگفته بمانند. کار منتقد ادبی تفحّص درباره‌ی دلیل (یا دلایل) این غیاب‌ها و سکوت‌ها در متن است. «آنچه در اثر اهمیت دارد، دقیقاً همان امر مسکوت است». فروید اعتقاد داشت که معانیِ مشکلاتِ بیمارانش در گفتمان آگاهانه‌ی آنان پنهان نشده، بلکه در گفتمان آشفته‌ی ضمیر ناخودآگاه آنان سرکوب گردیده است و لذا [برای فهم مشکلات روانی] به تحلیل موشکافانه‌ای نیاز داریم تا تفاوت گفته‌های بیمار با رفتار او را به دقت بررسی کنیم. ماشری هم به تأسی از فروید تناقض‌های بین امر بیان‌شده و امر نشان‌داده‌شده در متن را مورد کاوش قرار می‌دهد. وی می‌گوید که در هر متنی یک «شکاف» ــ یا «فاصله‌گذاریِ درونی» ــ بین آنچه متن می‌خواهد بگوید و آنچه متن عملاً می‌گوید، وجود دارد. برای تبیین متن، منتقد باید از این شکاف فراتر رود تا دریابد «متن چه باید بگوید تا بتواند آنچه را می‌خواهد بگوید بیان کند». «ضمیر ناخودآگاهِ» متن در همین «شکاف» شکل می‌گیرد.

نقل‌قول فوق از فصل چهارم کتاب جان استوری است که به «داستان‌های عامّه‌پسند» اختصاص دارد. شرح‌وبسط کامل نظریه‌ی پی‌یر ماشری درباره‌ی «ضمیر ناخودآگاهِ متن» را در همین فصل از کتاب جان استوری می‌توانید بخوانید که مشخصاتش از این قرار است:

مطالعات فرهنگی درباره‌ی فرهنگ عامّه، نوشته‌ی جان استوری، ترجمه‌ی حسین پاینده (چاپ سوم، نشر آگه: امرداد ۱۳۹۵). ترجمه‌ی این کتاب، «جایزه‌ی کتاب فصل جمهوری اسلامی ایران» را به خود اختصاص داد.

http://s9.picofile.com/file/8270265650/%D9%85%D8%B7%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%AA_%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C_%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF_%D8%B9%D8%A7%D9%85%D9%91%D9%87%D8%8C_%DA%86%D8%A7%D9%BE_%D8%B3%D9%88%D9%85.jpg

 این کتاب به منظور معرفی «مطالعات فرهنگی» به زبان فارسی ترجمه شده است. نویسنده در هر فصل، مهم‌ترین مفاهیم این حوزه‌ی مهم از علوم انسانی را در بحث راجع به جنبه‌های گوناگونِ فرهنگ عامّه، با استناد به کتاب‌ها و مقالاتِ مشهورترین نظریه‌پردازانِ مطالعات فرهنگی شرح می‌دهد و سپس به نمونه‌هایی از ارزشمندترین تحقیقاتی اشاره می‌کند که با اتخاذ همین رهیافت انجام شده‌اند. از این رو، می‌توان گفت کتاب حاضر، هم نظریه‌های مطالعات فرهنگی را به روشنی معرفی می‌کند و هم این‌که با ذکر جزئیاتِ پژوهش‌های شاخص، الگویی از تحقیقات عملی در این زمینه پیش روی خواننده‌ی ایرانی قرار می‌دهد. در فصل‌های مختلف این کتاب، به موضوعاتی از این قبیل پرداخته می‌شود: جایگاه تلویزیون در فر‌هنگ معاصر؛ علل جذابیت فیلم‌ها و رمان‌های عامّه‌پسند؛ تحلیل فرهنگیِ محتوای روزنامه‌های جنجالی و مجلات عامیانه؛ دلالت‌ها و معانی نمادینِ موسیقی پاپ برای جوانان؛ مصرف‌گرایی در جامعه‌ی معاصر؛ و تحولات فرهنگی در فرایند جهانی‌شدن.


برچسب‌ها: نظریه‌ی پی‌یر ماشری, ناخودآگاهِ متن, مارکسیسم, روانکاوی
+ نوشته شده در تاریخ  جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۶   | 
اطلاعیه‌ی انجمن انسان‌شناسی ایران
 
 

انجمن انسان‌شناسی ایران با همکاری مرکز سیاوشان برگزار می‌کند

نشست «چرخش روانکاوانه در مطالعات اجتماعی‌ـ‌فرهنگی»

سخنرانان:

دکتر پیتر ویدمر (روانکاو، مؤسس و سردبیر نشریه‌ی فرویدی‌ـ‌لاکانی RISS و مدرس دانشگاه)

درماندگی و اخلاق: تأملاتی پیرامون وظیفه‌ی روانکاوی

دکتر حسین پاینده (استاد نظریه و نقد ادبی، دانشگاه علامه طباطبائی)

روانکاوی و تحلیل‌های کلانِ اجتماعی 

دکتر مهرداد عربستانی (انسان‌شناس، عضو هیأت علمی دانشگاه تهران)

جای خالی نام پدر: ایران، گفتمان هیستریک و آشتی‌ناپذیری درونی 

زمان: شنبه ۸ آبان ماه ۱۳۹۵، ساعت ۱۳:۳۰ الی ۱۶

مکان: خیابان جلال آل‌احمد، جنب دانشگاه تربیت مدرس، دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران، نیم‌طبقه‌ی اول، سالن انجمن‌های علمی

http://s8.picofile.com/file/8271798134/%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1_%D9%86%D8%B4%D8%B3%D8%AA_%DA%86%D8%B1%D8%AE%D8%B4_%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%DA%A9%D8%A7%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87_%D8%AF%D8%B1_%D9%85%D8%B7%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%AA_%D8%A7%D8%AC%D8%AA%D9%85%D8%A7%D8%B9%DB%8C_%D9%80_%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C.jpg


برچسب‌ها: روانکاوی, مطالعات اجتماعی و روانکاوی, روانکاویِ فرهنگ, سخنرانی حسین پاینده
+ نوشته شده در تاریخ  شنبه ۱ آبان ۱۳۹۵   | 
خبرگزاری مهر، ۱۳۹۴/۴/۱۳
حسین پاینده از انتشار ترجمه‌ی جدید خود با عنوان روانکاوی فرهنگ عامّه توسط انتشارات مروارید خبر داد.

حسین پاینده نویسنده، مترجم و منتقد ادبی در گفت‌وگو با خبرنگار مهر، گفت: ترجمه‌ام از کتاب روانکاوی فرهنگ عامّه نوشته بَری ریچاردز، چند سال پیش منتشر شد ولی اینک چاپ چهارم و روزآمد شده‌ی این اثر توسط انتشارات مروارید به چاپ رسیده است.

این کتاب یکی از منابع اصلی مطالعات فرهنگی به زبان فارسی است که جلوه‌هایی از رفتارهای روزمره در فرهنگ معاصر را از منظر نظریه‌ روانکاوی تحلیل می‌کند. نویسنده در هر فصل مهم‌ترین مفاهیم این حوزه‌‌ی مهم از علوم انسانی را در بحث راجع به جنبه‌های گوناگون فرهنگ عامّه، با استناد به کتاب‌ها و مقالات مشهورترین نظریه‌پردازان مطالعات فرهنگی شرح می‌دهد و سپس به نمونه‌هایی از ارزشمندترین تحقیقاتی اشاره می‌کند که با اتخاذ همین رهیافت انجام شده‌اند. از این رو می‌توان گفت کتاب روانکاوی فرهنگ عامّه، هم نظریه‌های مطالعات فرهنگی را به روشنی معرفی می‌کند و هم این‌که با ذکر جزئیات پژوهش‌های شاخص، الگویی از تحقیقات علمی در این زمینه پیش روی خواننده‌‌ی ایرانی قرار می‌دهد.

نویسنده‌ی کتاب داستان کوتاه در ایران گفت: در فصل‌های مختلف این کتاب به موضوعاتی از این قبیل پرداخته می‌شود: چرا فوتبال تا به این حد پُرطرفدار است؟ جایگاه اتومبیل در فرهنگ مدرن چیست و چرا برخورداری از اتومبیل به موضوعی حیاتی در زندگی بسیاری از ما تبدیل شده است؟ علت جذابیت فیلم‌ها و رمان‌های عامّه‌پسند چیست؟ ولع خرید از کجا ناشی می‌شود و چرا زرق‌وبرقِ کالای جدید برای ما اینچنین فریبنده است؟ آگهی‌های تجاری و تبلیغات کالا با توسل به کدام تدابیر در ما اثر می‌گذارند؟ شیفتگی جوانان به موسیقی پاپ ریشه در چه عوامل ناخودآگاهانه‌ای دارد؟ بخش نخست کتاب، به بحثی نظری در خصوص روش‌های انجام ‌دادن تحقیقات روانکاوانه‌‌ی فرهنگی اختصاص دارد و برای کسانی که مایل‌‌اند این شیوه‌ها را در بررسی فرهنگ جامعه‌‌ی ایران اِعمال کنند، راهنما و معرف منابع موجود در این زمینه است. بخش دوم، بررسی‌های موردی درباره‌ جنبه‌های عمومی فرهنگ معاصر را شامل می‌شود. نمونه‌های تحلیل روانکاوانه‌ فرهنگی در این بخش، حکم الگویی برای تأمل و باریک‌اندیشی در جلوه‌های همه‌گیرِ فرهنگ در جامعه‌ معاصر را دارد. سرانجام بخش سوم کتاب دیدگاهی روانکاوانه در خصوص موضوع اخلاق و فروپاشی قیدوبندهای اخلاقی در دوره‌ی پسامدرن ارائه می‌دهد.

http://s3.picofile.com/file/8197716100/%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%DA%A9%D8%A7%D9%88%DB%8C_%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF_%D8%B9%D8%A7%D9%85%D9%91%D9%87%D8%8C_%DA%86%D8%A7%D9%BE_%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D9%85.jpg

پاینده همچنین درباره مؤلف این کتاب گفت: دکتر بَری ریچاردز، مؤلف این کتاب، استاد دانشگاه بُرنموت در انگلستان و مدیر مرکز تحقیقات ارتباطات عمومی در این دانشگاه است. او قبلاً استاد روابط انسانی در دانشگاه شرق لندن بوده‌ است. وی ابتدا در رشته‌ روانشناسی بالینی تحصیل کرد و متعاقباً در جامعه‌شناسی تخصص گرفت. به علت همین پس‌زمینه‌‌ی تحصیلی، ریچاردز به ادغام بصیرت‌های روانکاوانه در تحقیقات فرهنگی و اجتماعی علاقه‌مند است و رهیافت روانکاوانه‌‌ی فرهنگی را نظریه‌پردازی کرده است. از دکتر ریچاردز تاکنون کتاب‌ها و مقالات متعددی منتشر شده است که از آن جمله می‌توان به کتاب تمثال‌های فروید (۱۹۸۹) و کتابی مشترک با عنوان پویش‌شناسی تبلیغات کالا (۲۰۰۰) اشاره کرد.


برچسب‌ها: مطالعات فرهنگی, کتاب «روانکاوی فرهنگ عامّه», بَری ریچاردز, روانکاوی
+ نوشته شده در تاریخ  شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۴   | 

۱. شاید دشوارترین ــ و در عین حال نخستین و ضروری‌ترین ــ گام در راه تبیین حوزه‌ی مطالعات فرهنگی، به دست دادن تعریفی از اصطلاح «فرهنگ» باشد. مشکل بتوان تعریفی واحد و مناقشه‌ناپذیر از «فرهنگ» ارائه داد؛ با این حال از منظری کلی می‌توان گفت فرهنگِ هر جامعه‌ای عبارت است از مجموعه‌ی معانیِ مورد اجماعِ در آن جامعه. این معانی را آحاد جامعه از طریق آنچه فوکو «رفتارهای گفتمانی»[۱] می‌نامد و نیز با اتکاء به «متونِ» زندگیِ روزمره برمی‌سازند. در این‌جا مراد از اصطلاح «متن»، مفهومی است که از راه نظریه‌ی نشانه‌شناسی در مطالعات فرهنگی باب شده است، یعنی ساختاری متشکل از چندین نشانه که معنای‌شان برحسب نحوه‌ی انتخاب و ترکیب آن نشانه‌ها معیّن می‌گردد. از این منظر، متن مفهومی دربرگیرنده است و آئین‌های نوروز همان قدر یک «متن» تلقی می‌شوند که یک مُد لباس یا یک آگهیِ تلویزیونی یا ادبیات عامّه‌پسند. برساخته شدن و رواج یافتن این معانی، در حکم شکل‌گیریِ نوعی تفسیر از ماهیت زندگی است که فرهنگ نامیده می‌شود. وجه اشتراک انسان‌های هم‌فرهنگ، اجماع در خصوص این تفسیر است.

۲. به رغم این اجماع، فرهنگ عرصه‌ی تعارض و تنش است. متون فرهنگی واجد معانی ذاتی و تغییرناپذیر نیستند. تفسیر این متون به زمینه‌ی[۲] تفسیر و هم به جایگاه مفسر بستگی دارد. این موضوع را می‌توان با ذکر قیاسی از نقد ادبی بیشتر روشن کرد. در نقد ادبی جدید نیز ــ که سخت تحت تأثیر مطالعات فرهنگی قرار دارد ــ فرض بر این است که متون ادبی در هر دوره‌ای معانیِ جدیدی کسب می‌کنند که چه بسا نویسنده هنگام آفرینش آن متون هرگز در نظر نداشته است. در واقع، معنا در مطالعات ادبی جدید مقوله‌ای آب‌گونه است: شکل می‌پذیرد و تغییر می‌کند. بر طبق فرض منتقدان ادبیِ زمانه‌ی ما، نویسنده معنا را در اثر «پنهان» نکرده است تا خواننده/ منتقد آن را «کشف» کند. معنا حاصل تعامل خواننده با متن است و در چهارچوب تنگی مانند «درست یا نادرست» نمی‌گنجد.

۳. از این حیث، متون فرهنگی (همچون متون ادبی) در اذهانِ اقشار یا طبقات مختلف جامعه خواه ناخواه انعکاس‌های متفاوتی دارند. متن‌ یا رفتار فی‌نفسه سرچشمه‌ی معنا نیست، بلکه محملِ بیان معناست. از آن‌جا که معانی متفاوتی را می‌توان به متنی واحد انتساب داد، لذا معنا همواره به‌طور بالقوه آبستن کشمکش است. بدین مفهوم، از نظر مطالعات فرهنگی، حوزه‌ی فرهنگ محل منازعه‌ی ایدئولوژیک است. مطالعات فرهنگی به منظور پرتوافشانی بر ابعاد پیچیده‌ی تعارض تفسیرهای گروه‌های مختلف اجتماعی از متون فرهنگی و منازعه‌ی ایدئولوژیک در خصوص این تفسیرها صورت می‌گیرد.

۴. فرهنگ عامّه جلوه‌گاه این منازعه‌ی ایدئولوژیک است. در کتاب واژگان عمده، ریموند ویلیامز استدلال می‌کند که از چهار معنای اصطلاح «عامّه»، دو معنا قدیمی و واجد دلالتی منفی هستند: ۱. «عامّه» به معنای «کهتر» یا «دون‌مرتبه» و مترادف عامیانه، که نمونه‌هایی از مصادیق آن عبارت‌اند از «ادبیات عامیانه» یا «مطبوعات عامیانه» و ۲. «عامّه» به معنای «مورد پسند عوام یا افراد غیرروشنفکر» و مترادف عوامانه، که نمونه‌هایی از مصادیق آن عبارت‌اند از «سرگرمی‌های عوامانه» یا «روزنامه‌نگاری به سبک و سیاق عوامانه» (ویلیامز ۱۹۸۳: ۲۳۷). دلالت‌های منفی و تحقیرآمیز این دو معنا تا پیش از پیدایش مطالعات فرهنگی به منزله‌ی رهیافتی مدرن در پژوهش‌های اجتماعی، به میزان زیادی موجب نادیده گرفتن جایگاه و اهمیت فرهنگ عامّه شده بود. از جمله‌ی تحولات بزرگی که از رهیافت موسوم به مطالعات فرهنگی در بررسی مسائل فرهنگ سرچشمه گرفته، عطف توجه به کارکرد خاص فرهنگ عامّه است.

۵. به منظور پرتوافشانی بر این کارکرد و توضیح این‌که فرهنگ عامّه به چه مفهوم جلوه‌گاه منازعه‌ی ایدئولوژیک است، پرداختن به دو موضوع ضرورت دارد: نخست باید تبیینی از نحوه‌ی مشارکت در فرهنگ عامّه به دست داد، سپس باید نقش ایدئولوژی را در این فرهنگ روشن کرد. در ادامه‌ی این نوشتار، برای پرداختن به موضوع اول از نظریه‌ی روانکاوی به تقریر بَری ریچاردز و برای پرداختن به موضوع دوم از مفهوم هژمونی در اندیشه‌ی گرامشی استفاده خواهم کرد.

۶. بَری ریچاردز در کتاب روانکاوی فرهنگ عامّه ــ که نمونه‌ای کاربردی از رهیافت میان‌رشته‌ایِ مطالعات فرهنگی است ــ نظریه‌ی فرهنگ عامّه را بر سه اصل بنیادین مبتنی می‌داند. نخست این‌که، ما اصولاً به صورت کنشگرانی مختار در فرهنگ عامّه سهیم می‌شویم. پیداست که ریچاردز با مطرح کردن این اصل، در واقع وجه افتراق نظریه‌ی خود با نظریه‌ی آدورنو و هورکهایمر در خصوص «صنعت فرهنگ‌سازی» را برجسته می‌کند. به اعتقاد ریچاردز و بنابر این اصل، ما بازی‌خوردگانِ درمانده‌ی یک «صنعت فرهنگ‌سازی» مقتدر نیستیم، بلکه از تواناییِ تمایزگذاری و انتخاب بین شکل‌های گوناگون فرهنگ عامّه برخورداریم. دومین اصل بنیادین نظریه‌ی فرهنگ عامّه این است که انسان‌ها با سهیم شدن در فرهنگ عامّه کسب لذت می‌کنند، در غیر این صورت آن فرهنگ دیگر عامّه‌‌پسند نمی‌بود. اصل سوم این است که التذاذِ ما از مشارکت در شکل‌های فرهنگی عامّه‌پسندانه، دو سرچشمه دارد و این هر دو واجد ماهیتی روانی هستند: نخست این‌که این لذت‌ها باعث ارضاءهای شهوانی و ناخودآگاهانه‌ی روانی می‌شوند (از قبیل نشاط واپسروانه‌ی موسیقی، به شرح مبسوط ریچاردز در فصل‌های ۷ و ۸ کتابش). دوم این‌که فعالیت‌های فرهنگی عامّه‌پسندانه ماهیتی لزوماً اجتماعی دارند و همین ماهیت موجب قوّت قلب و لذت می‌گردد. به زعم ریچاردز، «سهیم شدن در فرهنگ عامّه مجدداً بر آن چهارچوب اجتماعیِ بازدارنده‌ای صحّه می‌گذارد که ما خود بخشی از آن هستیم، به آن تعلق داریم و آن چهارچوب نیز به ما تعلق دارد» (ریچاردز ۱۳۸۸: ۳۲).

۷. به استدلال گرامشی، تداوم سلطه‌ی طبقه‌ی حاکم با توسل به جبر امکان‌پذیر نیست. در واقع، اِعمال خشونت و جبر حکم راه‌حل موقت برای خروج از بحران را دارد و طبقه‌ی حاکم نمی‌تواند این سیاست را به طور راهبردی اختیار کند. مدرنیته از جمله با گسترش و امکان‌پذیر ساختن تعلیم‌وتربیت عمومی در سطحی بالاتر از جوامع پیشاصنعتی، باعث پرورش شهروندانی گردیده که به مراتب بیش از شهروندان جوامع قبلی به حقوق مدنی خویش آگاهند. علاوه بر این، سایر نهادهای جامعه‌ی مدنی که کارکردشان حراست از حقوق اقشار مردم در برابر دستگاه دولت است (از قبیل اتحادیه‌های کارگری و تشکل‌های صنفیِ اقشار خرده‌بورژوا) وضعیتی را به وجود آورده‌اند که تداوم سلطه‌ی طبقه‌ی حاکم را به رضایت و رغبت آحاد جامعه منوط می‌کند.

۸. در چنین وضعیتی، طبقه‌ی حاکم به «هژمونی» متوسل می‌شود؛ به بیان دیگر، به جای اِعمال اراده‌ی مطلقِ حکومت (خودکامگی)، می‌کوشد تا اندیشه‌ها و آراء و ارزش‌های خاصی را که متضمن منافع و ادامه‌ی سلطه اوست ترویج کند. به منظور این‌که اشاعه‌ی این آراء به نحوی نامحسوس و متقاعد‌کننده صورت بگیرد، نهادهایی مدنی (مانند نظام آموزشی، رسانه‌ها و خانواده) باید این وظیفه را به عهده بگیرند و اندیشه‌ها و آراء و ارزش‌های یادشده را امری طبیعی جلوه دهند. بدین ترتیب، هژمونیِ طبقه‌ی حاکم موجد جامعه‌ای می‌گردد که طبقات و گروه‌های فرودست رضایتمندانه به سلطه‌ای که به آنان اِعمال می‌شود تن در می‌دهند و به لحاظ فرهنگی و سیاسی از ارزش‌ها و اهدافی دفاع می‌کنند که متضمن ابقای ساختارهای غالبِ قدرت است. در چنین جامعه‌ای، جلوه‌های ستم طبقاتی باعث بی‌ثباتی اجتماعی نمی‌گردند، بلکه تعارض‌ها و تنش‌های موجود از راه‌های بی‌خطر دفع می‌شوند.

۹. نکته‌ی بسیار مهم در این زمینه، جایگاه فرهنگ عامّه به منزله‌ی عرصه‌ی منازعات ایدئولوژیک است. محققانی که الگوی مطالعات فرهنگی را در پژوهش‌های اجتماعی اختیار می‌کنند بر این اعتقادند که فرهنگ عامّه امکانی برای مقاومت گروه‌های اجتماعیِ تحت سلطه و رویارویی با پارادایم‌های فرهنگیِ متضمن منافع گروه‌های مسلط فراهم می‌آوَرَد. به عبارتی، گروه‌های فرودست منفعلانه به هژمونی طبقه‌ی حاکم تن در نمی‌دهند، بلکه ارزش‌های فرهنگی را تعدیل می‌کنند تا با نیازها و خواسته‌های‌شان انطباق یابد. در نتیجه، نوعی ذهنیت دوگانه در ایشان پدید می‌آید و اعتقادات‌شان تناقض‌آمیز جلوه می‌کند، زیرا اندیشه‌ها و آراء آن‌ها، هم متأثر از هژمونیِ اِعمال‌شده بر آنان است و هم متأثر از تجربیات زندگی روزمره.

۱۰. از آنچه در باب فرهنگ عامّه گفته شد، چنین برمی‌آید که این فرهنگ نه خودجوش است و نه تحمیلی. به سخن دیگر، فرهنگ عامّه نه دقیقاً دربرگیرنده‌ی آن باورها و ارزش‌هایی است که گروه‌های تحت سلطه از سر اختیار وضع کرده‌اند و نه مبیّن باورها و ارزش‌هایی که ایدئولوژی گروه‌های مسلط به آنان قبولانده است. اصطلاحی که گرامشی برای توصیف این حوزه از فرهنگ به کار می‌برد، «موازنه‌ی مصالحه‌آمیز» است. به تعبیر او، فرهنگ عامّه آمیزه‌ای از ارزش‌های فرهنگیِ مسلط و مخالف است که در شکل‌های مختلف با یکدیگر ترکیب شده‌اند تا بین ایدئولوژی هژمونیک و خواسته‌های مغایر با آن ایدئولوژی، نوعی سازش صورت بگیرد.

۱۱. بر این اساس، به اعتقاد پژوهشگرانِ مطالعات فرهنگی، در فرهنگ عامّه متون و رفتارهای گفتمانی در «موازنه‌ای مصالحه‌آمیز» به‌طور دیالکتیکی سیلان می‌یابند و در برهه‌های مختلف تاریخی، معانی مختلفی کسب می‌کنند. رفتاری که در گذشته مبیّن ارزش‌های طبقات حاکم محسوب می‌گردید، ممکن است در این سیلان به جزئی از اجزاء تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ عامّه تبدیل شود.

۱۲. شاید مهم‌ترین وجه مطالعات فرهنگی از منظر هژمونی این باشد که این الگوی پژوهشی، امکان رمزگشایی از مؤلفه‌های فرهنگ‌ساز را فراهم می‌آوَرَد. فرهنگ عامّه حوزه‌ای است که مؤلفه‌هایی از قبیل هویت قومی و ذهنیت نسلی و جنبه‌های فرهنگیِ جنسیت[۳] در آن شکل می‌گیرند و اشاعه می‌یابند. عطف توجه به فرهنگ عامّه، در واقع کوششی است برای کشف قانونمندی‌های حاکم بر فرایندهای شکل‌گیریِ ارزش‌های اجتماعی. از این حیث، مطالعات فرهنگی نهایتاً در خدمت پژوهش‌های آینده‌اندیشانه‌ای می‌تواند قرار گیرد که با اتکاء به معرفت کسب‌شده درباره‌ی وضعیت موجود، وضعیت فرهنگیِ آرمانی و ممکن‌الوقوعی را پیشبینی و برای نیل به آن وضعیتِ آرمانی برنامه‌ریزی می‌کند.

مراجع

Williams, Raymond (1983) Keywords: A Vocabulary of Culture and Society. London: Flamingo, 1983

ریچاردز، بَری (۱۳۸۸) روانکاوی فرهنگ عامّه، ویراست دوم. ترجمه‌ی حسین پاینده. تهران: نشر ثالث.

 


 [۱]. discursive practices

[۲]. context

[۳]. gender


برچسب‌ها: مطالعات فرهنگی, آنتونیو گرامشی, هژمونی, فرهنگ عامّه
+ نوشته شده در تاریخ  دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۲   | 

رابطه‌ی مودت‌آمیز و در عین حال تنش‌آلود یونگ با فروید، داستانی است که بر حسب مفاهیم همان نظریه‌ای که فروید بنیانش را گذاشت و یونگ بسط و گسترش داد قابل فهم است. در روانکاویِ فرویدی، رابطه‌ی پدر و پسر بر حسب مثلثی اُدیپی تبیین می‌شود که در رأس آن «مادر» قرار دارد و در دو سوی قاعده‌اش «پسر» و «پدر». پسر که توجه و محبت مادر را انحصاراً برای خود می‌خواهد، پدر را رقیب خود می‌انگارد و می‌کوشد تا با حذف او از این رابطه مادر را همچون اُبژه‌ای یکتا «تصاحب» کند. این البته آروزیی است که در ژرف‌ترین لایه‌های ذهن ناخودآگاهِ پسر شکل می‌گیرد و از این رو، خود از آن بی‌خبر است. اما به هر رو، همین میل ناخودآگاهانه باعث انواع‌واقسام تخالف‌جویی‌ها و تنش‌ها در روابط پدر و پسر می‌شود. مطابق با نظریه‌ی فروید، اگر پسر بتواند از این مرحله با سلامت روان عبور کند، این رقابت جای خود را به همانندسازی هویت بین او و پدر می‌دهد، و در غیر این صورت پسر مبتلا به «عقده‌ی اُدیپ» خواهد شد که سایه‌ی سنگینی بر مراحل بعدیِ زندگی او خواهد افکند. شرحی که یونگ در زندگینامه‌اش (زندگینامه‌ی من: خاطرات، خواب‌ها و تفکرات، ترجمه‌ی بهروز ذکا، تهران: انتشارات کتاب پارسه، ۱۳۹۰) از رابطه‌ی خود با فروید به دست می‌دهد، همچون داستانی است که می‌شود این رابطه‌ی اُدیپی را به سهولت در آن تشخیص داد. یونگ چند سالی پیش از آشنایی با آراء و اندیشه‌های فروید، در تحقیق راجع به بیماری‌های روان و نحوه‌ی درمان بیماران روان‌گسیخته مسیری کمابیش موازی با مسیر فروید را طی کرده بود. او در بسط و تکوین آزمون موسوم به «تداعی واژگان» متوجه‌ی این موضوع شد که شخص تحلیل‌شونده در واکنش به واژه‌هایی که بنا به دلایلی ناخودآگاه برای او ناخوشایند و ناراحت‌کننده هستند، بیشتر مکث می‌کند. پرسشی که او می‌خواست پاسخ دهد این بود که چرا بیمار با شنیدن این کلمات مضطرب می‌شود و تمرکز خود را از دست می‌دهد. یونگ این واژگان را از بقیه جدا می‌کرد و می‌کوشید تا ربط بین آن‌ها را بیابد. این روش کمک می‌کرد تا تداعی‌های این کلمات در ضمیر ناخودآگاه بیمار را مشخص کند و از این راه به تعارض‌های روانی او پی ببرد. انتشار کتاب دوران‌ساز فروید با عنوان تفسیر رؤیا در سال ۱۹۰۰، بر یافته‌های یونگ مُهر تأیید زد، زیرا فروید استدلال می‌کرد که امیال ناخودآگاهانه و خاطرات باقی‌مانده از ضایعه‌های روحی غالباً در رؤیاهای بیماران بازتاب می‌یابند و حتی می‌توانند به صورت نشانه‌های روان‌رنجوری در کارکرد بدن بیمار نیز اختلال ایجاد کنند. این تبیین از حیات ناخودآگاه انسان، روشن می‌کرد که چرا بیماران یونگ در آزمون تداعی برای واکنش نشان دادن به کلماتی خاص دچار تردید می‌شدند و زمان طولانی‌تری وقت صَرف می‌کردند. در واقع، آن واژگان باعث تداعی‌های ناخودآگاهانه‌ای در ذهن بیمار می‌شدند و خاطرات اضطراب‌آوری را از زندگی گذشته‌اش به یاد او می‌آوردند که او نمی‌خواست به خاطر آوَرَد. بدین ترتیب، نقطه‌ی اشتراک رویکرد یونگ با نظریه‌ی فروید، تأکید هر دوی آن‌ها بر جنبه‌های ناخودآگاهِ انسان بود. یونگ در زندگینامه‌اش اشاره می‌کند که کتاب فروید را در همان اولین سال انتشار خوانده بود، اما تازه سه سال بعد بود که توانست همسویی آراء خودش با فروید را دریابد: «سال‌ها قبل یعنی به سال ۱۹۰۰، کتاب فروید را تحت عنوان تعبیر و تفسیر رؤیا خوانده بودم ولی چون در آن ایام موضوع آن‌چنان که باید دستگیرم نشده بود، با بی‌اعتنایی آن را به گوشه‌ای انداخته بودم. در بیست‌وپنج‌سالگی هنوز تجربه‌ی کافی برای درک نظریات علمیِ فروید را نداشتم. در سال ۱۹۰۳، برای بار دوم این کتاب را برای مطالعه در دست گرفتم و این‌بار بود که دیدم مطالب این کتاب با افکار و نظریات خودم ارتباطی نزدیک و تنگاتنگ دارد» (زندگینامه‌ی من، ص. ۲۴۲-۲۴۱). یونگ چنان شیفته‌ی نظریه‌ی فروید شد که وقتی کتاب خودش با عنوان پژوهش‌هایی درباره‌ی تداعی واژگان در سال ۱۹۰۶ منتشر شد، بلافاصله نسخه‌ای از آن را برای فروید فرستاد. فروید هم پس از خواندن کتاب یونگ دریافت که سمت‌وسوی کلیِ تحقیقات خودش با پژوهش‌های یونگ انطباق دارد و به همین دلیل او را به وین دعوت کرد. شرح ملاقات این دو متفکر بزرگ در زندگینامه‌ی یونگ بیشتر به روایتی از وصل مرید و مراد و پایان فراغ دو دلداده شباهت دارد: «دیدار نخستِ ما در ماه مارس ۱۹۰۷ در شهر وین صورت گرفت. این ملاقات ساعت یک بعدازظهر شروع شد و ما بی‌وقفه به مدت سیزده ساعت با یکدیگر به گفت‌وگو نشستیم» (همان‌جا، ص. ۲۴۴).

جانبداری از آراء فروید در محافل پزشکی برای یونگ چندان سهل یا بدون هزینه نبود و با این حال او قاطعانه از فروید حمایت کرده بود. همان‌گونه که یونگ متذکر می‌شود، فروید در محافل علمی و دانشگاهی «عنصری نامطلوب» تلقی می‌شد زیرا مطابق با نظریه‌ی او بیمارهای جسمانی می‌توانستند منشأیی غیرجسمانی داشته باشند. از منظر پزشکانی که ریشه‌ی همه‌ی بیماری‌ها را در بدن می‌دیدند، این دیدگاه بیشتر به خرافه شباهت داشت و به همین دلیل، استناد یونگ به آثار فروید یا اظهار این‌که یافته‌های پژوهشیِ خودش در خصوص تداعی با نظریه‌ی فروید همخوانی دارند، می‌توانست در کار حرفه‌ای او مشکل به وجود آورد و، از این هم مهم‌تر، استخدام او در دانشگاه زوریخ را با مانع مواجه کند. با این همه، یونگ در همراهی با فروید هیچ تردیدی به خود راه نداد. در زندگینامه‌اش می‌خوانیم که یک روز هنگام کار در آزمایشگاه، «شیطان» او را وسوسه کرد که نتایج آزمایش‌هایش را بدون نام بردن از فروید منتشر کند تا از مشکلاتی که مخالفان نظریه‌ی روانکاوی برایش ایجاد می‌کردند مصون بماند. اما بلافاصله همزادش از درون به او ندا می‌دهد که این کارْ «فریبکارانه و خدعه‌آمیز» خواهد بود و زندگی‌اش را بر مبنای دروغ بنا خواهد کرد. پس از شنیدن این ندای باطنی است که یونگ تصمیم قطعی به حمایت از فروید می‌گیرد و، آن‌طور که خود می‌نویسد، «از آن پس به‌طور علنی و آشکار در زمره‌ی یکی از پیروان فروید درآمدم و برای اثبات صحت آراء و نظرات او خود را آماده‌ی ورود به کارزار و میدان نبرد کردم» (همان‌جا، ص. ۲۴۳). این احساس یک‌طرفه نبود و متقابلاً فروید هم در سیمای یونگ، پژوهشگری توانا را می‌دید که می‌توانست نظریه‌ی او را از راه‌هایی دیگر ثابت کند. فروید در عصب‌شناسی تخصص داشت، حال آن‌که یونگ روانپزشک بود و لذا تحقیقاتش مکمل کارهای فروید محسوب می‌شد. همراهی یونگ یقیناً به پیشبرد نظریه‌ی روانکاوی کمک می‌کرد، زیرا آزمایشات او در زمینه‌ی تداعی واژگان شواهدی تجربی در اثبات وجود انگیزه‌های ناخودآگاهانه (بنیانی‌ترین فرضیه‌ی فروید) به دست داده بود. همچنین سابقه‌ی چندین‌ساله‌ی یونگ در درمان بیماران مبتلا به روان‌گسیختگی (اسکیزوفرنی) در یکی از مشهورترین مراکز روان‌درمانیِ اروپا (تیمارستان بورگهولتسلی در زوریخ) به اعتبار روانکاوی می‌افزود، زیرا این نظریه را وارد عرصه‌هایی می‌کرد که فروید هنوز به آن‌ها وارد نشده بود. بدین ترتیب، همه‌ی زمینه‌های لازم برای همکاری یونگ و فروید فراهم بود، مضافاً این‌که فروید می‌توانست یونگ جوان را «جانشین» خود فرض کند. بنا به توصیه و درخواست شخصیِ فروید بود که یونگ در سال ۱۹۱۰، پس از تشکیل «انجمن بین‌المللی روانکاوی»، هم ریاست بر این انجمن را پذیرفت و هم سِمَتِ سردبیریِ اولین نشریه در حوزه‌ی روانکاوی را.

با این همه و اگر چه نقطه‌نظرات و برخی روش‌های این دو اندیشمند در بسیاری زمینه‌ها به هم نزدیک و حتی همسان بود، اما با تفحّص در زندگینامه‌ی یونگ می‌توان دریافت که نشانه‌هایی از اختلاف نظر نیز از همان ابتدا بروز پیدا کرده بودند. حتی پیش از ملاقات با فروید، یونگ به این موضوع توجه کرده بود که در روانکاوی فرویدی بیش از حد بر امیال جنسی و نقش این امیال در تنظیم حیات روانی انسان تأکید می‌شود. فروید اعتقاد داشت که امیال جنسی به ضمیر ناخودآگاه واپس رانده می‌شوند زیرا تحقق آن‌ها غالباً با ملاک‌های اخلاقی یا قانونی و غیره جور درنمی‌آیند. در مجموعه «سازوکارهای دفاعی» که فروید برمی‌شمرَد، «سرکوب» مکانیسمی دفاعی است که از طریق آن،‌ راه ورود تکانه‌ها و امیال ناپسند یا افکار و خاطرات ناراحت‌کننده به ضمیر آگاه سد می‌گردد تا به ضمیر ناخودآگاه واپس رانده شوند. مطابق با نظریه‌ی فروید، علت سرکوب را باید در آسیب روانی‌ای دید که به امیال جنسی بیمار ربط دارند، اما یونگ از تجربه‌ی درمان بیماران روانی در تیمارستان بورگهولتسلی به این نتیجه رسیده بود که دلایل مهم‌ترِ واپس‌رانی و سرکوب را باید در مسائل و موضوعات دیگری مانند ناسازگاری‌های اجتماعی و مشکل بیمار در انطباق با محیط جست‌وجو کرد. ملاقات و گفت‌وگوی سیزده‌ساعته با فروید، کمکی به رفع این اختلاف نظر نکرد. در این ملاقات، فروید همچنان شورمندانه و با تعصب از دیدگاه خود درباره‌ی «لیبیدو» (نیروی شهوی) دفاع می‌کند و البته یونگ به او در مقام نظریه‌پرداز و پژوهشگری ارشد احترام می‌گذارد. باید به خاطر داشته باشیم که در آن زمان، یونگ سی‌ودو سال داشت، در حالی که فروید پنجاه‌ساله بود.

از نظر یونگ، «لیبیدو» در نظریه‌ی فروید حکم عقیده‌ای جزمی (یا «دُگم») را پیدا کرده بود. فروید متعصبانه همه‌چیز را به این اصل فرومی‌کاست و هیچ‌گونه تردیدی را در خصوص اهمیت این شالوده یا اصل بنیادین روا نمی‌دانست. یونگ به این نکته توجه می‌کند که هنگام سخن به میان آوردن از «لیبیدو»، حتی حالات چهره‌ی فروید دگرگون می‌شد: «وقتی او درباره‌ی نظریه‌ی شور و اشتیاق جنسی، ساخته‌وپرداخته‌ی خود، سخن می‌گفت، لحن کلام او الحاح‌آمیز و تا اندازه‌ای هیجان‌زده بود، به طوری که در تمامی طول این مدت، نشانه‌ها و علائم حالات ظاهری او، که در شرایط عادی با آمیزه‌ای از شک و تردید و نگرش انتقادی نسبت به همه‌چیز همراه بود، از چهره‌ی او به کلی محو و زایل گردیده و به جای آن حالتِ عمیقاً تهییج‌شده‌ای به خود می‌گرفت» (همان‌جا، ص. ۲۴۵). قاطعیت و جزمیت فروید در خصوص این موضوع چنان زیاد بود که از نظر یونگ، فروید به رغم این‌که اعتقادات دینی نداشت اما عملاً برای مفهوم «لیبیدو» قداست قائل می‌شد.

سرانجام این اختلاف همچون غده‌ای چرکین سر باز کرد و باعث شد این دو نظریه‌پرداز و متفکر بزرگ پس از هفت سال همکاری، راه خود را از هم جدا کنند. از گفته‌های یونگ این‌طور به نظر می‌آید که فروید همچون پدری سخت‌گیر، فقط تبعیت محض را از او انتظار داشته است. یونگ یا می‌بایست به اقتدار و اصول خدشه‌ناپذیر فروید گردن می‌گذاشت تا همچنان «ولیعهد» فروید باقی بماند، و یا این‌که با شورش ضد پدر مکتب جداگانه‌ی خویش را در روانشناسی نظریه‌پردازی کند و البته با این کار جایگاه خود به عنوان فرزند و وارث اندیشه‌ی فروید را از دست بدهد. او در نهایت تصمیم گرفت گزینه‌ی دوم را انتخاب کند، هرچند که پیامدهای روانی این تصمیم، زندگی او را تا چندین سال تحت تأثیر خود قرار داد. حتی پیش از انشعاب رسمی یونگ از «انجمن بین‌المللی روانکاوی»، فروید متوجه‌ی رفتار شورشگرانه‌ی او شده بود و از این بابت احساس نگرانی می‌کرد. این نگرانی آن‌قدر افزایش یافت که فروید در سال ۱۹۰۹، زمانی که به اتفاق یونگ برای ایراد سخنرانی به دانشگاه کلارک در آمریکا رفته بود، دو بار در بحث با او از حال رفت و غش کرد. بار اول، وقتی که یونگ از علاقه‌ی خود به مطالعه درباره‌ی اجساد مومیایی‌شده‌ی مردگان صحبت می‌کرده، و بار دوم وقتی که یونگ درباره‌ی «آمنوفیس چهارم» (یکی از فراعنه‌ی مصر باستان در قرن چهاردهم پیش از میلاد مسیح) سخن می‌گفته است، فروید ناگاه از حال می‌رود. در نوبت اول، فروید پس از به هوش آمدن به یونگ می‌گوید با خود به این نتیجه رسیده بوده که علت صحبت‌های یونگ درباره‌ی اجساد و مردگان و مومیایی‌ها این بوده که ناخودآگاهانه آرزوی مرگ فروید را در سر می‌پرورانده است. علت غش کردن فروید در نوبت بعدی هم دلالتمند است. در آن لحظه، یونگ راجع به فرعونی در مصر باستان حرف می‌زده که گفته می‌شود نام پدرش را از روی الواح و ستون‌های یادبود پاک کرده بوده است. پیداست که در این مورد، فروید ناخودآگاهانه به جایگاه پدرگونه‌ی خودش نسبت به یونگ می‌اندیشیده است. یونگ می‌گوید وقتی فروید به هوش آمد، «در آن حالتِ ضعف، طوری به من خیره شده بود که گویی پدر من است» (همان‌جا، ص. ۲۵۵). البته کاربرد لفظ «پدر» در این‌جا استثنا نیست و یونگ آن را در موارد دیگری نیز برای توصیف نحوه‌ی صحبت کردن فروید با او به کار برده است. مثلاً در جایی اشاره می‌کند که فروید هنگام بیان اهمیت «لیبیدو»، لحن پدری را داشت که فرزندش را مورد خطاب قرار می‌دهد: «وی این مطلب را با حالت تهییج‌شده‌ی خاصی ادا می‌کرد، لحنی که معمولاً پدرْ فرزند خود را مورد خطاب قرار می‌دهد» (همان‌جا، ص. ۲۴۶). از «پدر» پنداشتن فروید توسط یونگ نباید تعجب کرد، زیرا به گفته‌ی یونگ، فروید او را با لفظ «فرزند عزیزم» مورد خطاب قرار می‌داده است (همان‌جا).

راه «پدر و پسر» زمانی کاملاً از هم جدا شد که یونگ با انتشار کتاب معروف خود با عنوان گشتارها و نمادهای نیروی شهوی دو چالش بزرگ را ضد روانکاوی فرویدی مطرح کرد: نخست این‌که «لیبیدو» یگانه منشأ انگیزه‌های ناخودآگاهانه نیست، و دوم این‌که علاوه بر ضمیر ناخودآگاه فردی، لایه‌ی ژرف‌تری از روان را نیز می‌توان مفروض تلقی کرد که یونگ «ضمیر ناخودآگاه جمعی» نامید. بخش نخست این کتاب در سال ۱۹۱۱ و بخش دوم آن یک سال بعد در ۱۹۱۲ منتشر شد. ایده‌های مطرح‌شده در این کتاب دیدگاه‌های فروید درباره‌ی «لیبیدو» و ضمیر ناخودآگاه را چنان تغییر می‌داد که زمینه‌ی همکاری آنان عملاً از بین رفت و در نتیجه یک سال بعد، در ۱۹۱۳، یونگ از مقام خود به عنوان رئیس «انجمن بین‌المللی روانکاوی» و سردبیری نشریه‌ی آن استعفا کرد و از آن پس راه مستقل خود را در پی‌ریزی مکتبی که به نام «روانشناسی تحلیلی» معروف شده است ادامه داد. البته باید دقت کنیم که یونگ هرگز مفاهیم اساسی روانکاوی را به کلی رد نکرد. مفهوم «ناخودآگاه» در اندیشه‌های او همچنان شالوده‌ی فهم جهان پیچیده‌ی درون انسان است. به طریق اولی، یونگ هرگز نقش امیال جنسی را در حیات روانی انسان انکار نمی‌کند. اما برداشت او از امر جنسی و مفهوم «لیبیدو»، برخلاف فروید، نه برداشتی محدود و اکید، بلکه کاملاً شامل‌شونده و گسترده است. یونگ «لیبیدو» را «نیروی هستی» می‌نامد، نیرویی که از جمله ــ اما نه منحصراً ــ در امیال جنسی تبلور می‌یابد. از نظر او، تجلی «لیبیدو» را همچنین می‌توان در نمادهای جهانشمولی یافت که در اسطوره‌ها (نه اسطوره‌های این یا آن ملت معیّن، بلکه در اسطوره‌های عامِ بشر) به چشم می‌خورند. یکی از آشناترین این اسطوره‌ها که مصداق‌هایش با تفاوت‌های جزئی در فرهنگ و ادبیات ملت‌های مختلف به وفور وجود دارند، اسطوره‌ی «قهرمان» است. در این اسطوره، به قهرمانی برمی‌خوریم که می‌بایست با حیوانی درنده و عظیم‌الجثه همچون اژدها بجنگد تا ملت خود را از بلا یا مصیبتی که به آن گرفتار آمده‌اند برهاند. یونگ پیکار بین این قهرمان اسطوره‌ای و حیوان درنده را صورتی نمادین از تلاش نَفْس در دوره‌ی نوجوانی برای استقلال از مادر و کسب فردانیت می‌داند. البته وسعت اندیشه‌ی یونگ بسیار زیاد است و او علاوه بر اسطوره‌ی «قهرمان» ده‌ها اسطوره‌ی دیگر را در آثارش از همین منظر روانکاوانه تبیین کرده که در این‌جا مجال پرداختن به آن‌ها نیست.

همان‌طور که اشاره کردیم، یونگ علاوه بر برداشتی نو از مفهوم «لیبیدو»، دیدگاه فروید در خصوص فردی بودن ضمیر ناخودآگاه را هم به چالش گرفت. در این‌جا بد نیست به یکی از رؤیاهای یونگ اشاره کنیم که انگیزه‌ای شد برای کشف «ضمیر ناخودآگاه جمعی». مطابق با شرحی که او در زندگینامه‌اش می‌دهد، هنگام اقامت در آمریکا برای سخنرانی‌های دانشگاه کلارک، یونگ شبی خواب دید که در طبقه‌ی دومِ خانه‌ای دوطبقه و در سالنی قرار دارد که در جای‌جایش اشیاء قدیمی به چشم می‌خورد. آن‌گاه تصمیم می‌گیرد که به طبقه‌ی پایین برود و آن‌جا را هم ببیند. وقتی از راه‌پله پایین می‌رود و به طبقه‌ی همکف می‌رسد، می‌بیند که اسباب و اثاث طبقه‌ی پایین بسیار قدیمی‌تر از وسایلی بودند که در طبقه‌ی بالا دیده بود. در این‌جا همه‌چیز بسیار کهنه و حتی قرون وسطایی به نظر می‌رسید؛ همچنین نور این قسمت از ساختمان کمتر از طبقه‌ی بالا بود. سپس دری بزرگ می‌بیند که بازش می‌کند و با پایین رفتن از پلکانی سنگی به زیرزمینی بسیار قدیمی با سقف گنبدی‌شکل می‌رسد که از دیوارهایش چنین برمی‌آمد که متعلق به دوره‌ی روم باستان است. یکی از قطعات سنگفرش این زیرزمین را که حلقه‌ای فلزی به آن وصل بوده بالا می‌برد و راه‌پله‌ی باریکی می‌بیند که از آن هم پایین می‌رود تا این‌که به غاری تاریک می‌رسد. در این غار بقایای استخوان‌های اجساد و نیز تکه‌های ظروف سفالیِ شکسته‌شده‌ای را می‌بیند که روی زمین ریخته‌اند. همچنین باقیمانده‌های دو جمجمه‌ی متلاشی‌شده‌ی انسان نیز به چشم می‌خورند. در این هنگام است که ناگهان از خواب می‌پرد. هنگامی که یونگ این رؤیا را با فروید در میان می‌گذارد، فروید آن را به پیروی از روش روانکاوانه‌اش به آرزویی کام‌نیافته نسبت می‌دهد. به اعتقاد فروید، مواجهه‌ی یونگ با استخوان‌ها و جمجمه‌ها، حکایت از آرزوی مرگ‌خواهی برای کسی دارند که یونگ ناخودآگاهانه از او متنفر بوده است. اما یونگ رؤیای خود را به گونه‌ای دیگر تفسیر کرد. مطابق با تحلیل او، خانه‌ای که یونگ به خواب دیده بود، ایماژی از روان انسان است و بخش‌‌های مختلف این خانه در واقع ساختار روان را بر او آشکار می‌کنند. در این‌جا بد نیست که بخشی از تفسیر یونگ را از زبان خودش نقل کنیم:

«طبقه‌ی همکف نماد و نشانگر لایه‌ی نخستینِ خودآگاهِ من بود. به تناسب نزول به طبقات پایین‌تر و عمیق‌ترِ خانه، محیط آن نیز بیگانه‌تر و تاریک‌تر می‌شد. در داخل غار به بقایای یک فرهنگ ابتدایی ــ یعنی به دنیای یک انسان ابتدایی و نخستین که در باطن من جای داشت ــ راه جسته بودم، دنیایی که به استعانت ضمیر آگاه من، مشکل بود نوری از روشنایی در آن تاباند و به سهولت به درون آن راه یافت. ضمیر انسان ابتدایی با حیات و روح جانوران مرز مشترکی دارد، همچنان که غارهای ماقبل تاریخ، پیش از آن‌که دست انسان سلطه‌گر و انحصارطلب به سوی آن‌ها دراز گردد، کُنام وحوش و زیستگاه جانوران بوده است.» (همان‌جا، ص. ۲۵۹)

می‌بینیم که در این تفسیر، خبری از امیال جنسی و تلاش برای تشخیص آرزویی استتارشده در کار نیست. یونگ بر خلاف فروید می‌کوشد تا این رؤیا را به منزله‌ی راهنمای یافتن لایه‌های ذهن قرائت کند. مطابق با این قرائت، طبقه‌ی فوقانی و همکف این خانه، سطوح مختلف ضمیر آگاه را تشکیل می‌دهند (بر حسب مصطلحات نظریه‌ی روانکاوی، می‌توان گفت به ترتیب ضمیر آگاه و ضمیر نیمه‌آگاه) و به همین علت نور آن‌ها رفته‌رفته کمتر می‌شود. طبقه‌ی زیرزمین بازنمودی از ضمیر ناخودآگاه فردی است که خاطرات قدیمی‌تر و نیز امیال و هراس‌های سرکوب‌شده را در بر می‌گیرد. اما دخمه‌ی غارمانندی که یونگ پایین‌تر از این زیرزمین کشف می‌کند، در واقع لایه‌ی عمیق‌تری از روان است که نه به فرد، بلکه به کل نوع بشر مربوط می‌شود و تجربیات و استنباط‌های عام انسان را در خود جای می‌دهد. به اعتقاد یونگ، جمجمه‌های باقی‌‌مانده در آن‌جا نمادی از اجداد انسان است که میراث روانی مشترک همه‌ی ابناء بشر را به وجود آوردند. بر خلاف فروید که با تأکید بر امیال جنسی باب تحلیل رؤیاهای بیمارانش را می‌گشود، یونگ این رؤیا را نشانه‌ی وجود درهای دیگری می‌داند که برای راه بردن به معنای ضمنیِ رؤیاها می‌توانند گشوده شوند. آن‌گونه که خود می‌گوید، این «رؤیا حاکی از آن بود که برای رهیافت و رسیدن به حالت آگاهی و شعور به ترتیبی که شرح دادم، ابواب و مسیرهای گسترده و گوناگونی وجود دارد: اول طبقه‌ی غیرمسکون و عریض‌وطویلِ بخش به‌اصطلاح همکفِ خانه که به شیوه‌ی قرون وسطایی آراسته و تزئین یافته بود، سپس زیرزمین رومیایی و سرانجام و در وهله‌ی آخر، غار ماقبل تاریخیِ آن» (همان‌جا، ص. ۲۶۰).

دیدن این خوابِ رازآمیز، یونگ را به صرافت اندیشیدن به موضوعی انداخت که در نظریه‌ی فروید مغفول مانده بود. پرسشی که یونگ کوشید پاسخ دهد این بود که: آیا می‌توان علت برخی رفتارها یا استنباط‌های ناخودآگاهانه‌ی افراد را در جایی به غیر از ضمیر ناخودآگاه شخص خودشان جست‌وجو کرد و یافت؟ یونگ با مثبت فرض کردن پاسخ این پرسش، در مسیری گام برداشت که ضد فلسفه‌ی جان لاک (فیلسوف قرن هجدهم) بود. بر خلاف جان لاک که ذهن بشر را «لوحی سفید» می‌دانست و اعتقاد داشت تجربیات هر کس به تدریج در آن حک می‌شوند، یونگ به این نتیجه رسید که ذهن انسان در بدو تولد «تهی» نیست، بلکه همچون بدن واجد محتوایی پیشین‌بنیاد است. یونگ عناصر این محتوای پیشین‌بنیاد را اصطلاحاً «کهن‌الگو» می‌نامید و آن‌ها را ایماژهای جهانشمولی می‌دانست که در اذهان همه‌ی انسان‌ها، صَرف نظر از نژاد و زبان و دین‌شان، وجود دارد. یونگ از راه سال‌ها تحقیق درباره‌ی اسطوره و دین و کیمیاگری و پدیده‌های فراهنجار نتیجه گرفت که هر یک از ما وارث تجربیات عام بشر است و بی آن‌که خود بداند جهان پیرامونش را بر حسب آن تجربیات حلاجی و درک می‌کند. پژوهش‌های یونگ او را وارد حوزه‌های فراروانشناسی کرد ــ حوزه‌هایی از قبیل غیب‌بینی و اندیشه‌خوانی (یا «تله‌پاتی») و طالع‌بینی ــ و این نیز دلیل مضاعفی برای دوریِ بیش‌ازپیشِ او از استادش فروید شد، چندان که دیگر زمینه‌ای برای ادامه‌ی نظریه‌پردازی‌های مشترک بین او و فروید باقی نماند.

با بازخوانی داستان رابطه‌ی یونگ و فروید می‌توان گفت که نظریه‌ی روانکاوی حکم مادری را داشت که یونگ، در جایگاه پسر، نمی‌توانست قبول کند که هم به او تعلق داشته باشد و هم به پدری سلطه‌جو و انعطاف‌ناپذیر (فروید). از سوی دیگر، فروید هم به جای میدان دادن به رشدوکمالِ فردیِ فرزندِ معنوی‌اش، صرفاً می‌خواست که این فرزند گام در همان مسیری بگذارد که پدر پیشتر گشوده بود. به عبارتی، فروید در پی آن بود که یونگ را به «ولیعهد» خود تبدیل کند، حال آن‌که یونگ به ولیعهدی رضایت نداشت و سودای پادشاهی را در سر می‌پروراند. یونگ نهایتاً همچون فرزندی عاق‌شده از این پدرِ سختگیر و اطاعت‌طلب جدا شد. او نه فقط با استعفا کردن از ریاست «انجمن بین‌المللی روانکاوی» و مقام سردبیری‌اش از جرگه‌ی روانکاوی فرویدی بیرون رفت، بلکه چنان دچار افسردگی شد که حتی از مقام استادی در دانشگاه زوریخ هم کنارگیری کرد و چندین سال عزلت گزید. از این دوره در زندگی حرفه‌ای یونگ معمولاً با عنوان «تأمل در نَفْس» یاد می‌شود. ریچارد بیلسکر از قول برخی زندگینامه‌نویسان یونگ می‌گوید که او دچار نوعی «فروپاشی کامل روانی» شده بوده است (اندیشه‌ی یونگ، ترجمه‌ی حسین پاینده، تهران: انتشارات آشیان، ۱۳۸۸، ص. ۲۴). هرچند که جدایی یونگ از فروید برای هر دوی آنان حکم رویدادی سخت و گرانبار را داشت، اما یقیناً ضربه‌ی روحی و روانی‌ای که بر اثر این رویداد به یونگ وارد شد به مراتب سخت‌تر بود. شورش پسر ضد پدر، هم برای پدر ناراحت‌کننده است و هم بویژه برای پسر. یونگ چنان در خود فرو رفت که حتی کار حرفه‌ای روانپزشکانه‌ی خود را هم محدود کرد و از تعداد بیمارانی که در مطب خصوصی‌اش می‌پذیرفت کاست. هشت سال طول کشید تا یونگ بتواند کتاب بعدی خود، با عنوان سنخ‌های روانی، را بنویسد و منتشر کند. با این همه، امروز با ارزیابی کارنامه‌ی پُربار او باید بگوییم، این جدایی و محنت‌های روانیِ ناشی از آن نهایتاً به صلاح یونگ و روانکاوی بود. بر خلاف قول مشهوری که بهترین شاگرد را کسی می‌داند که «راه استاد را ادامه می‌دهد»، باید گفت شاگرد واقعاً ممتاز و متمایز آن کسی است که به جای ادامه دادن راه استاد، طرح نو درمی‌اندازد و از استاد خود پیشی می‌گیرد، حتی اگر لازمه‌ی این کار مخالفت با برخی از آراء استاد باشد. همان‌طور که یونگ در نامه‌ای خطاب به فروید از زرتشتِ نیچه نقل‌قول می‌کند، «فقط آن شاگردی که حق استاد خویش را به شایستگی ادا نکند تا به ابد شاگرد باقی می‌مانَد».


برچسب‌ها: روانکاوی, فروید, یونگ, لیبیدو
+ نوشته شده در تاریخ  جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱  

از میان شش رمانی که رمان‌نویس ژاپنی‌تبارِ انگلیسی کازوئو ایشیگورو[1] از سال 1982 تاکنون منتشر کرده است، به نظر بسیاری از منتقدان ادبی هنوز هم باقیمانده‌ی روز بهترین اثر او محسوب می‌شود. روایتگر این رمان مشهور که نخستین بار در سال 1989 انتشار یافت و جایزه‌ی «کتاب سال ویتبرد» را به خود اختصاص داد، سرپیشخدمتی به نام استیونز[2] است که پس از بیست سال، به دیدار خدمتکاری به نام خانم کِنتن[3] می‌رود که زمانی با او در یک عمارت اشرافی خدمت می‌کرد. پیشنهاد این سفر را صاحب‌کار جدیدِ استیونز (آقای فارادِی[4]) به او داده که ثروتمندی آمریکایی است. در آمریکایی بودنِ این صاحب‌کارِ جدید نکته‌ای نهفته است که از چشم خواننده‌ی تیزبین نباید پنهان بماند. آمریکایی‌ها، در مقایسه با انگلیسی‌ها، بسیار بی‌تکلف و اهل تساهل محسوب می‌شوند. انگلیسی‌ها با پایبندی به سنت و سلسله مراتب، آدم‌هایی مقیّد و اکید هستند و احترام و وظیفه‌شناسی را از جمله اصول تخطی‌ناپذیر فرهنگ عمومی می‌دانند؛ ولی در فرهنگ عمومیِ آمریکاییان متقابلاً شوخی و مطایبه با دیگران جزو اصول اولیه‌ی مراودات اجتماعی قلمداد می‌شود. باقیمانده‌ی روز از نظر تاریخی دوره‌ای را بازنمایی می‌کند که امپراطوری بریتانیا از اوج قدرت دیرینه‌اش تنزل کرده و رو به افول گذاشته بود. بحران آبراه سوئز در سال 1956 و ناکام ماندن توطئه‌ی مشترک انگلستان و فرانسه و اسرائیل برای مقابله‌ی نظامی با جمال عبدالناصر رئیس‌جمهور ناسیونالیست مصر، یکی از نشانه‌های افول امپراطوری بریتانیا بود. این واقعه‌ی تاریخی (که در بازه‌ی زمانی پیرنگ این رمان رخ می‌دهد) مقارن با نقش مهم‌تری است که آمریکا در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم در صحنه‌ی روابط بین‌الملل ایفا کرد. جایگزین شدن آمریکا به جای بریتانیا در عرصه‌ی سیاست جهانی، در رمان ایشیگورو به طور نمادین با خریده شدن «سرای دارلینگتن» (عمارتی که استیونز سرپیشخدمت آن است) توسط آقای فارادِیِ آمریکایی نشان داده شده است. به عبارتی، این ثروتمند آمریکایی و ارباب جدید استیونز، کشور آمریکا پس از جنگ جهانی دوم را بازنمایی می‌کند که به منزله‌ی ابرقدرتی نوظهور جای استعمارگر پیر و ضعیف (بریتانیا) را گرفته است.

راوی باقیمانده‌ی روز سفر شش‌روزه‌اش برای تجدید دیدار با خانم کِنتن را با حرکت به سَمتِ غرب انگلستان آغاز می‌کند و کل رمان در واقع متشکل از یادداشت‌هایی است که استیونز در طول این سفر نوشته است. جزئیاتی که ایشیگورو در خصوص سفر استیونز گنجانده است، حکایت از آن دارد که این سفر را باید در دو سطح فهمید. در سطحی غیراستعاری، سفر استیونز فقط به منظور تفرّج و دیدار با همکاری قدیمی انجام می‌شود. اما در سطحی دوم و استعاری، این سفر معانی ثانوی و دلالتمندانه‌ای دارد که در خوانش نقادانه‌ی رمان نباید از آن‌ها غافل شویم. چند نکته در مورد این سفر حائز اهمیت و درخور توجه‌اند. نخست این‌که سفر استیونز در سال 1956 انجام می‌شود که، همان‌گونه که پیشتر اشاره کردیم، زمان بحران سوئز و بروز نخستین نشانه از غروب امپراطوری بریتانیا بود. دو دیگر این‌که در این سفر، استیونز به طرف غرب انگلستان سفر می‌کند. آمریکا کشوری است که در سَمتِ غرب انگلستان واقع شده و می‌توان گفت سفری که استیونز به ترغیب صاحب‌کارِ آمریکایی‌اش انجام می‌دهد، حرکت جامعه‌ی انگلستان به سَمتِ فرهنگ آمریکایی هم هست. بر خلاف انگلیسی‌های سنتی که گفتار رسمی، رفتار مؤدبانه و رعایت حریم اشرافیت را لازم می‌دانند، آمریکایی‌ها در گفت‌وگوهای روزمره و ارتباط‌های اجتماعی به میزان زیادی اهل بذله‌گویی و خوش‌وبِش با یکدیگر هستند. از سال‌های پس از جنگ جهانی دوم به بعد، زبان انگلیسیِ بریتانیایی، هم در تلفظ و هجیِ برخی کلمات و هم در کاربرد واژگان، هرچه بیشتر تحت تأثیر انگلیسیِ آمریکایی قرار گرفت. فرهنگ آمریکایی همچنین از راه رستوران‌های فست‌فود، سریال‌های تلویزیونی و مُد لباس، بر رفتار آحاد جامعه‌ی انگلستان اثر گذاشته است. از این رو، سفر استیونز در مسیری به طرف غرب انگلستان (سَمتِ آمریکا)، دلالت‌های دیگری نیز دارد که به غلبه‌ی گفتمان آمریکایی بر فرهنگ آنگلوساکسون مربوط می‌شود. آنچه این قرائت نقادانه از سطح استعاریِ سفرِ استیونز را تقویت می‌کند این است که سفر او نه فقط به پیشنهاد آقای فارادِی، بلکه به طرزی نمادین در اتومبیل فوردِ این ثروتمند آمریکایی صورت می‌گیرد.

گفتیم که سفر توصیف‌شده در رمان باقیمانده‌ی روز را باید در دو سطح تحلیل کرد. در یک سطح، این سفر گذاری است از یک مکان به مکانی دیگر؛ اما در سطحی دیگر، این سفر همچنین تلاشی است برای به دست آوردن شناختی عمیق‌تر و روانکاوانه از زوایای پنهانِ روح و روان استیونز. یگانه موضوعی که استیونز به آن مباهات می‌کند و در طول رمان مکرراً مورد اشاره قرار می‌دهد، این است که او «سرپیشخدمتی تمام‌وکمال» است. از نظر او، حرفه‌ی سرپیشخدمتی ایجاب می‌کند که هر موضوع شخصی و عاطفی در زندگی او ثانوی تلقی شود و سرپیشخدمت صرفاً به وظیفه‌ی رسمیِ خود (خدمت کردن به ارباب) بیندیشد. سرپیشخدمتِ «حرفه‌ای» به عقیده‌ی استیونز کسی است که به موج احساساتی که او را از درون تحت تأثیر قرار می‌دهد بی‌اعتنا باشد و با چهره‌ای آرام و موقر فقط وظیفه‌ای را که به وی محول شده است به شایسته‌ترین وجه انجام دهد. از این رو، استیونز شخصیتی خشک و انعطاف‌ناپذیر دارد و هرگز با خدمتکارانی که تحت مدیریت او قرار دارند، رابطه‌ای حقیقتاً دوستانه و صمیمی برقرار نمی‌کند. او در شوخی‌های کلامیِ آن‌ها شریک نمی‌شود و ترجیح می‌دهد حتی وقتی که پدر سالخورده‌اش در طبقه‌ی پایین ساختمان در بستر مرگ قرار گرفته است، به طبقه‌ی بالا برود و از مهمانان پذیرایی کند. خانم کِنتن می‌کوشد تا مراوده‌ای عاشقانه با استیونز داشته باشد، اما استیونز که چشمانش بر مهر و عاطفه کور هستند از درک احساس همکارش عاجز می‌مانَد. در نتیجه، خانم کِنتن از کارش استعفا می‌کند و به ازدواجی کمابیش عاری از عشق تن در می‌دهد. اکنون که استیونز پس از بیست سال به دیدار خانم کِنتن می‌رود، خاطرات گذشته ناخواسته از ضمیر ناخودآگاهِ این سرپیشخدمت جدی و متعهد سر برمی‌کشند و به ذهن آگاهش سرازیر می‌شوند. استیونز، به دلیل شخصیت عاطفه‌گریزش، تمایلی به مرور این خاطرات ندارد، اما طغیان احساسات فروخورده و واپس‌رانده‌ای که سال‌ها در تاریک‌ترین ساحت روانش مکتوم مانده‌اند، قوی‌تر از آن است که او بتواند مانع از یادآوریِ آن‌ها بشود. اکنون در این سفر استیونز مجال پیدا کرده تا ولو موقتاً با خودِ راستینش روبه‌رو شود، نَفْس سرکوب‌شده‌ای که ــ به رغم انکارهای او ــ نیازمند عشق است.

تا پیش از این سفر، استیونز فقط آن «سرپیشخدمتِ تمام‌وکمالی» بوده است که پدرش نمونه و الگوی تمام‌عیارِ آن محسوب می‌شد. پدر استیونز همواره به او آموخته بود که سرپیشخدمت راستین کسی است بغایت منضبط و مؤدب و تودار. سرپیشخدمت باید بتواند در اضطراب‌آورترین موقعیت‌ها بر خود مسلط باشد و احساسات درونی‌اش را فروبخورد. داستانکی که پدر استیونز درباره‌ی رفتار حرفه‌ایِ سرپیشخدمتی متشخّص در هند برای او تعریف می‌کند، بیانی استعاری از لزوم واپس راندن امیال و احساسات به ورطه‌ی تاریکِ ضمیر ناخودآگاه است. در یادداشت‌های روز اول از سفر شش‌روزه‌ی استیونز می‌خوانیم که پدرش بارها داستان سرپیشخدمتی در هند را برایش بازگفته بود، سرپیشخدمتی که یک روز متوجه می‌شود ببری زیر میز غذاخوری پنهان شده است. سرپیشخدمت موضوع را در کمال خونسردی به اربابش که در اتاق پذیرایی مشغول صَرف چای با مهمانان است گزارش می‌کند و اجازه می‌خواهد تا حیوان را با تفنگ بکُشد. وقتی اجازه‌ی این کار داده می‌شود، سرپیشخدمتِ وظیفه‌شناس به اتاق غذاخوری بازمی‌گردد، حیوان را به ضرب گلوله از پای درمی‌آوَرَد، لاشه‌اش را از آن‌جا بیرون می‌بَرَد و بعد نزد ارباب و مهمانان بازمی‌گردد و اعلام می‌کند که شام طبق برنامه‌ی قبلی و در زمان مقرر سِرو خواهد شد. استیونز این داستانک را این‌گونه تعبیر می‌کند که سرپیشخدمتِ حرفه‌ای می‌بایست در همه حال بر خود مسلط باشد و مطابق با وقار و متانتی که از او انتظار می‌رود عمل کند. اما این داستانک، با در نظر گرفتن دو عنصر پیرنگ و شخصیت‌سازی در رمان ایشیگورو، تفسیر روانکاوانه‌ای هم می‌تواند داشته باشد. مطابق با این خوانش روانکاوانه، ببرِ پنهان‌شده در زیر میز غذاخوری همان احساسات انسانی‌ای است که استیونز سال‌ها مجال بروز به آن‌ها نداده و در واقع یا آن احساسات را پنهان نگه داشته و یا سرکوب‌شان کرده است. عشقْ احساسی سرکش و مهارنشدنی است که در این داستانک به زیبایی با ایماژ ببر بازنمایی شده. نکته‌ی دلالتمند این‌که نمادِ این احساس طبیعی، زیر میز غذاخوری پنهان شده است. عشق برای روح و روانِ آدمی همان‌قدر لازم و بلکه حیاتی است که غذا برای بدن. می‌توان گفت غذا نیازی در بدن (وجه پیدای انسان) را برطرف می‌کند و عشق نیازی در روح و روان (وجه ناپیدای انسان). استیونز البته از همین نکته‌ی مهم غفلت می‌کند. او زمانی که با خانم کِنتن همکار بود، نشانه‌های زنانه‌ای را که همکارش از عشق بروز می‌داد نادیده گرفت. در این کار، استیونز نه فقط احساسات زنی بغایت عاطفی و پُرشور را زیر پا گذاشت، بلکه نیاز طبیعیِ خودش به عشق را هم اجابت نکرد. با این کار، استیونز دچار روان‌رنجوری‌ای شد که، بیست سال پس از رفتن خانم کِنتن از «سرای دارلینگتن»، هنوز هم او را رنج می‌دهد و سامان حیات روانی‌اش را مختل می‌کند. دریغا که قربانیِ این روان‌رنجوری فقط شخص خودِ استیونز نیست، بلکه خانم کِنتن هم از بابت رفتار روان‌رنجورانه‌ی استیونز دچار خسران و شکست عاطفی شده است و همچنان رنج روحی می‌بَرَد. او پس از ملاقات با استیونز مجدداً به زندگیِ زناشوییِ عاری از عشق بازمی‌گردد، همان‌طور که استیونز مسیر بازگشت به «سرای دارلینگتن» را در پیش می‌گیرد.

اشاره کردیم که در داستانک پدر استیونز، ببر (نماد امیال طبیعی) به نحو دلالتمندانه‌ای زیر میز غذاخوری پنهان شده است. باید اضافه کنیم که ایشیگورو با ایجاد تباین بین «بالا» و «پایین»، از مفهومی که دریدا[5] اصطلاحاً «تقابل دوجزئی» می‌نامد به طرزی صناعتمندانه و نمادپردازانه برای پروراندن درونمایه‌ی «حیات روانی» در رمانش بهره برده است. مطابق با الگوی مکان‌نگارانه‌ی فروید[6] از ساختار ذهن، ضمیر ناخودآگاه در اعماق روان انسان جای دارد، ساحتی تاریک که دربرگیرنده‌ی امیال، هراس‌ها، اضطراب‌ها و نًفْسِ راستین ما است. در داستانک پدر استیونز، ببر در مکانی ناپیدا (زیر میز) از دیده‌ها پنهان شده است، اما استیونز حیوان را می‌کُشد. به طریق اولی، در اپیزودی که پدر استیونز در بستر بیماری و در حال احتضار است، می‌خوانیم که اتاق پدر استیونز در طبقه‌ی پایینِ «سرای دارلینگتن» قرار دارد و استیونز به جای ماندن بر بالین پدر (طبیعی‌ترین رفتاری که از او توقع می‌رود)، لازم می‌بیند که به طبقه‌ی بالا برود و از مهمان ویژه‌ی اربابش (سفیر فرانسه) پذیرایی کند. در این واقعه نیز بی‌توجهیِ استیونز به آنچه در «پایین» (زیر سطح پیدا) قرار گرفته است، حکایت از راه نیافتن امیال طبیعی از ضمیر ناخودآگاه استیونز به ضمیر آگاه او دارد. استیونز در هر دو مورد، به لزوم سرکوب امیال طبیعیِ خودش اصرار می‌ورزد. در کشاکشی که در ژرف‌ترین لایه‌های ضمیر ناخودآگاه او بین «وظیفه» و «احساس» وجود دارد، همواره «وظیفه» است که دست بالا را دارد و پیروز می‌شود. او سال‌هاست که امیالش را در پس نقاب «سرپیشخدمت وظیفه‌شناس» کتمان کرده، اما در جریان این سفر همان امیال چنان طغیان می‌کنند که استیونز ناگزیر از مواجهه با نَفْسِ راستینش می‌شود. توجه به اعماق (ببری که زیر میز غذاخوری است) یا رفتن به پایین (پدری که در بستر مرگ افتاده است) می‌تواند به استیونز کمک کند تا این نقاب چندین ساله را از چهره‌ی خود برگیرد. اما افسوس که او دقیقاً در همان زمانی که امکان رها ساختن خویشتن از همه‌ی قیدوبندهای بیمارکننده را می‌یابد (ملاقات دوباره با معشوق پس از بیست سال)، این فرصت طلایی را از دست می‌دهد و از اظهار عشق به خانم کِنتن عاجز می‌مانَد.

بی‌مناسبت نیست که مختصری هم درباره‌ی ساختار رمان باقیمانده‌ی روز اضافه کنیم. این رمان در نگاه اول کاملاً رئالیستی به نظر می‌رسد، زیرا بخش‌های مختلف آن (متشکل از یک «پیش‌گفتار» و هفت فصل مجزا) مطابق با الگویی خطی از پیشرفت زمان نوشته شده‌اند. راوی تصریح می‌کند که «پیشگفتار» رمان در «سرای دارلینگتن» و به تاریخ «جولای 1956» نوشته شده است. به طریق اولی، فصل‌های شش‌گانه‌ی بعدی به ترتیبِ روزهای سفر استیونز نوشته شده‌اند و هر یک از آن‌ها زمان و مکان مشخصی دارد (برای مثال «روز اول؛ غروب؛ سالزبری»، یا «روز دوم؛ بعدازظهر؛ دریاچه‌ی مورتیمر، دورسِت»، و الی آخر). یادداشت‌های استیونز نه فقط مطابق با تقویم (زمان عینی) به پیش می‌روند، بلکه حتی ترتیب مکان‌هایی که او در طول سفر از آن‌ها عبور می‌کند نیز با واقعیتِ آن مکان‌ها در انگلستان مطابقت دارند. با این اوصاف، شاید چنین به نظر آید که ایشیگورو بیش از هر چیز به دنبال واقعیت‌نمایی بوده و کوشیده است تا رمانش را ــ همچون آثار رئالیستی نویسندگانی از قبیل چارلز دیکنز[7]، شارلوت برانته[8]، جرج الیوت[9] و تامس هاردی[10] ــ هرچه بیشتر باورپذیر سازد. اما تفحّص در ساختار سیال و نامتمرکزِ باقیمانده‌ی روز نشان می‌دهد که، بر خلاف آنچه از ظاهر این روایت برمی‌آید، ایشگورو در نوشتن این رمان بیشتر به آثار مدرنیستی‌ای همچون خانم دالووی نوشته‌ی ویرجینیا ولف[11] و سرباز خوب نوشته‌ی فورد مادوکس فورد[12] نظر داشته است. در واقع، پیرنگ نسبتاً ساده و به ظاهر خطیِ باقیمانده‌ی روز، ساختار تودرتو و کاملاً مدرنیستیِ آن را در پس لایه‌ی نازکی از رئالیسم پنهان کرده است. روایت استیونز عاری از پیچیدگی‌های صناعیِ مدرنیستی و دنبال کردنش سهل می‌نماید، ولی باید توجه کنیم که در سرتاسر این روایت، گذشته همچون نیروی تأثیرگذاری تصویر شده است که فهم زمان حال را به خود منوط می‌کند. خواننده ابعاد مختلف شخصیت استیونز را درک نخواهد کرد مگر این‌که او را در پرتو خاطراتی که از زمان‌های گذشته در ذهنش مرور می‌شوند بشناسد. آنچه استیونز از لُرد دارلینگتن و ملاقات‌هایش با سیاستمداران مختلف در جریان جنگ جهانی اول به یاد می‌آورد و نیز خاطراتش از پدرش و خانم کِنتن، همه و همه در خدمت پرتوافشانی بر وضعیت کنونیِ او قرار دارند. این خاطرات غالباً به صورت جریانی سدنشدنی به ذهن شخصیت اصلی رمان هجوم می‌آورند تا خواننده با خود درباره‌ی علت به یاد آورده شدن آن‌ها بیندیشد. پس در عین این‌که طرح کلی زمان در این رمانْ خطی و مبتنی بر تقویم است و بازه‌ی زمانی طولانی‌ای (از 1922 تا 1956) را در بر می‌گیرد، هر بخش از اجزاء چندگانه‌ی آن ساختاری غیرخطی دارد که تداخل زمان‌ها در ذهن شخصیت اصلی را به نمایش می‌گذارد. بنا بر طرح کلی‌ای که ایشگورو در خصوص زمان در این رمان رعایت کرده است، زمان حرکتی پیشرونده به جلو دارد، اما زمان در هر فصل با فلاش‌بک‌های متعدد حرکتی پسرونده به عقب نیز دارد. این وضعیت را با نمودار زیر می‌توان نشان داد:

سیلان ذهن استیونز از او یک راوی غیرقابل اعتماد می‌سازد، زیرا مطالب مهمی را برملا می‌کند که خودِ او به دلیل فشارهای ضمیر آگاهش می‌کوشد پنهان یا کتمان کند. آنچه در رمان می‌خوانیم، به ظاهر سفرنامه‌ای است که طی آن، استیونز شرحی از شش روز سفرش به غرب انگلستان برای ملاقات با همکار سابقش خانم کِنتن به دست می‌دهد. پس استیونز را می‌توان «نویسنده‌ای» فرض کرده که ما، در مقام خواننده‌ی این سفرنامه، نوشته‌اش را می‌خوانیم. اگر این رابطه را (رابطه‌ی بین نویسنده و متن و خواننده) در چشم‌اندازی پساساختارگرایانه قرار بدهیم، می‌توانیم بگویم که معنای متنِ استیونز را نویسنده‌ی آن متن (استیونز) تعیین نمی‌کند. بنا بر نظریه‌ی مرگ مؤلف که نسخه‌ی پساساختارگرایانه‌اش در مقالات رولان بارت[13] و میشل فوکو[14] پرداخته شده است، مؤلف یکتاصاحب یا تعیین‌کننده‌ی انحصاری و ازلی‌ـ‌ابدی معنای متن نیست. معنا را باید در سازوکارهای معناسازانه‌ی متن جست، نه در نیّت مؤلف، نیّتی که ضمناً بسیاری مواقع می‌تواند ابعادی یا ماهیتی کاملاً ناخودآگاهانه داشته باشد و خودِ مؤلف هم آن را (آگاهانه) نداند. این تبیین دیگری (تبیینی پساساختارگرایانه) از مفهوم «راوی غیرقابل» اعتماد است. راوی مطالبی را مطرح می‌کند که خود نیز دلالت آن‌ها را نمی‌داند. به سخن دیگر، در گفته‌های استیونز جنبه‌های تاریکِ شخصیتِ او به رغم میل آگاهانه‌اش برای خواننده روشن می‌شوند. ایشیگورو این شگرد را، برای مثال، در اصرار استیونز برای بازگویی داستانکِ سرپیشخدمت وظیفه‌شناس در هند به نقل از پدر مرحومش به کار می‌گیرد. پیداست که بدین ترتیب، ساختار رمان باقیمانده‌ی روز مبتنی بر نحوه‌ی کارکرد ذهن و لذا مدرنیستی است. روایت استیونز به رؤیاهای زمان بیداری یا خیال‌پروری‌های ناخودآگاهانه‌ای شباهت دارد که واقعیت مشهود را کنار می‌زنند تا واقعیت‌های مهم‌تر و نامشهود را به خواننده نشان دهند. قیاس بین روایت استیونز با رؤیا و مانند کردن ساختار این رمان به ساختار رؤیا شاید همان معنایی باشد که از عنوان این رمان هم برمی‌آید. «باقیمانده‌ی روز» به معنای قاموسی (بر حسب فرهنگ لغت) یعنی کارهای دیگری که استیونز پس از بازگشت به «سرای دارلینگتن» باید انجام دهد؛ اما این عبارت به زبان انگلیسی هم‌معنا یا مترادف اصطلاحی است که فروید در توصیف بخشی از سازوکارهای رؤیاسازی در ضمیر ناخودآگاه به کار می‌برد. اصطلاح «باقیمانده‌های روز»[15]  در روانکاوی به رویداد ظاهراً غیردلالتمندی اطلاق می‌شود که ضمیر ناخودآگاه ــ به منظور سرپوش گذاشتن بر میل یا هراسی واپس‌رانده ــ در رؤیا تکرار می‌کند. از این منظر، می‌توان عنوان رمان ایشیگورو را نخستین نشانه از رویکرد مدرن و ذهن‌پژوهانه‌ای دانست که او برای نوشتن این رمان اختیار کرده است.

بنا بر آنچه گفتیم، رمان باقیمانده‌ی روز را می‌توان ژرف‌اندیشیِ روانکاوانه‌ای درباره‌ی بنیانی‌ترین غریزه‌ها و امیال انسانی دانست. ایشیگورو با برساختن داستانی پُرکشش، خواننده را به سفری به اعماق روح و روان شخصیت اصلی رمانش دعوت می‌کند تا جنبه‌های ناپیدایی از حیات روانی همه‌ی ما انسان‌ها را به نمایش بگذارد. جذابیت این رمان ماندگار را باید مرهون شگردهای هنرمندانه‌ای دانست که ایشیگورو برای بازنمایی این سفر درونی به ساحت‌های تاریک و ناپیدا به کار گرفته است.



[1]. Kazuo Ishiguro

[2]. Stevens

[3]. Kenton

[4]. Farraday

[5]. Jacques Derrida

[6]. Sigmund Freud

[7]. Charles Dickens

[8]. Charlotte Brontë

[9]. George Eliot

[10]. Thomas Hardy

[11]. Virginia Woolf

[12]. Ford Madox Ford

[13]. Roland Barthes

[14]. Michel Foucault

[15]. day’s residues


برچسب‌ها: کازوئو ایشیگورو, باقیمانده‌ی روز, روانکاوی, فروید
+ نوشته شده در تاریخ  شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۱   |