حسین پاینده

منوی اصلی
آرشیو موضوعی
آرشیو ماهانه
تازه‌ترین مطالب
پیوندهای روزانه
پیوندها
امکانات
 RSS 

POWERED BY
BLOGFA.COM

Google


در اين سايت
در كل اينترنت

یکی از بن‌بست‌هایی که نویسنده‌ی حرفه‌ای ممکن است در آن گرفتار شود، یکنواختی در جهان داستانی‌اش است. نشانه‌های این بن‌بست را در شباهت آثار مختلف چنین نویسنده‌ای می‌توان دید. برای مثال، درونمایه‌ی رمان‌های متعددی از یک نویسنده ممکن است با اندکی تفاوت شبیه هم به نظر آیند. یا گاه دیده می‌شود که شخصیت‌هایی کمابیش یکسان، حتی با اسم و هویت تغییرنیافته، در مجموعه‌ی آثار یک داستان‌نویس نقش‌های ثابت دارند. گاه نیز مکان رویدادها یا اساساً موضوع رمان‌های یک رمان‌نویس تغییر نمی‌کند، گویی نویسنده نمی‌توانسته است به مکانی دیگر در این جهان پهناور و یا به مسئله‌ای دیگر در این جهان پُرمسئله بیندیشد. حاصل این وضعیت، احساس ملالی است که به مخاطب آثار او دست می‌دهد. خواننده، هر قدر هم که بکوشد رمان تازه‌ی این رمان‌نویس را با علاقه بخواند، ناگزیر احساس می‌کند همه‌ی زوایای جهان تخیلی‌ای را که نویسنده کوشیده است در رمانش خلق کند پیشاپیش می‌شناسد و هیچ وجه جدیدی در این کتاب نیست که علاقه‌ی او را برانگیزد یا حفظ کند. شاید هیچ تهدیدی ضد بقای یک نویسنده در عالَمِ ادبیات، جدی‌تر از یکنواختی در جهان داستانی او نباشد. برخی موانع خارج از اراده‌ی نویسنده (مانند شرایط اجتماعی و سیاسی و غیره) ممکن است در بعضی برهه‌ها انتشار آثار او را با مشکل مواجه کنند و لذا از شمار خوانندگانش موقتاً کاسته شود، اما وقتی نویسنده‌ای بتواند آزادانه و به سهولت آثارش را منتشر کند و با این حال به دلیل یکنواختی و ملال‌آور شدن جهان داستان‌هایش خوانندگان رغبتی به خواندن آن کتاب‌ها نشان ندهند، آن‌گاه باید گفت که او با بزرگ‌ترین و پُرمخاطره‌ترین چالش در زندگی حرفه‌ای خود روبه‌رو شده است، چالشی که چه بسا به مرور زمان موجبات فراموش شدن نویسنده و آثارش را فراهم آورد.

یکنواختی در جهان داستانی نویسنده به چه علت‌هایی به وجود می‌آید و نویسنده‌ی خلاق و ابداع‌گر چگونه می‌تواند خود را از خطر گرفتار شدن در این بن‌بست برهاند؟ یک پاسخ متقن به این پرسش می‌تواند از منظر نظریه‌ی باختین درباره‌ی «چندصدایی» در رمان داده شود. به استدلال باختین، رمان ذاتاً به تکثرگرایی در گفتمان میل می‌کند و به همین سبب می‌باید واجد صداهای متفاوت و متباین باشد. از این حیث، رمان نقطه‌ی مقابل شعر محسوب می‌شود که به تک‌صدایی گرایش دارد. به غیر از اشعار روایی، بقیه‌ی انواع شعر (بویژه شعر غنایی) معمولاً یک صدای فراگیر را در خود منعکس می‌کنند که همانا صدای شاعر است. متقابلاً صناعتمندترین رمان‌ها آن‌هایی هستند که صدای مؤلف را به پس‌زمینه می‌رانند تا مجموعه‌ای از صداهای دیگر (شامل صدای راوی و شخصیت‌ها) در رمان برجسته شوند. اگر شخصیت‌ها بازنمایی گفتمان‌های اجتماعی نباشند بلکه صرفاً عقاید یا افکار شخص مؤلف را منعکس کنند، رمان به مجرایی برای ترویج ایدئولوژی معیّن یا دیدگاهی شخصی تبدیل می‌شود. پیداست که چنین رمانی امکان تفکر مستقلانه را از خواننده سلب می‌کند، گویی که همه‌ی تصمیم‌ها قبلاً توسط نویسنده گرفته شده و خواننده صرفاً مصرف‌کننده‌ی منفعلِ متن است. در این وضعیت، شخصیت‌ها صدای مستقلی از خود ندارند و نقش بلندگوی آراء شخصی نویسنده را ایفا می‌کنند. جهان داستانیِ چنین نویسنده‌ای محکوم به ایستایی و ملال است و آثارش نمی‌توانند خواننده را به ورود به این جهان تشویق کنند. تمایزی که رولان بارت بین «متون خواندنی» و «متون نوشتنی» می‌گذارد، می‌تواند دلیل این ایستایی و ملال را روشن کند. از نظر بارت، «متون خواندنی» دست خواننده را در مواجهه با متن می‌بندند، به گونه‌ای که خواننده احساس می‌کند معنایی مشخص، بسته‌بندی‌شده و آماده، به او تحویل داده شده است. متقابلاً «متون نوشتنی» جایگاه خواننده را به تولیدکننده‌ی متن ارتقا می‌دهد، زیرا خواننده احساس می‌کند هیچ جنبه‌ای از متن برای او مقرر یا تعیین نشده، بلکه خود او باید جزئیات متن را به هم ربط بدهد و معنایی از آن به دست آورد. در این حالت اخیر، عمل خواندن برابر با «نوشتن» متن است. پس «متون نوشتنی» از قبل و یک بار برای همیشه «نوشته» نشده‌اند، بلکه تازه در فرایند خواندن نوشته می‌شوند (معنا می‌یابند). بنا بر همین تمایز، می‌توانیم بگوییم که «متون خواندنی» منجر به خلق جهان داستانی نمی‌شوند. آفرینش چنین جهانی در گرو مجال دادن به خواننده برای تعامل با متن است، مجالی که فقط در «متون نوشتنی» به مخاطب داده می‌شود.‌ ورود به جهان داستانی نویسنده زمانی امکان‌پذیر می‌شود که خواننده احساس کند در مقام کنشگر فعال (نه مصرف‌کننده‌ی منفعل) باید دست به کشف بزند. تفوق صدای نویسنده‌ی مقتدری که همه‌ی داوری‌ها را انجام می‌دهد یا شخصیت‌های خاصی (با ویژگی‌های معیّن) را می‌سازد و می‌پروراند تا خواننده را به نتیجه‌گیریِ مطلوبِ خود برساند، درگیر شدن در جهان داستانی و کشف (کشف انگیزه‌های ناخودآگاهِ شخصیت‌ها) را به کاری زائد تبدیل می‌کند.

بارزترین نشانه‌ی اقتدار مؤلف ــ و می‌توان افزود نخستین نشانه از ناکامی نویسنده در برساختن جهانی داستانی ــ فقدان تنوع در شخصیت‌هاست. اگر نویسنده با این هدف شخصیت‌های رمانش را «دستچین» کند که تعاطی صداهای متنافر به همسراییِ گروه همسرایان تبدیل شود، طبیعتاً به شخصیت‌های متنوع و چندصدا هم نیازی نخواهد داشت. علت عدم توفیق برخی از نویسندگان ما در خلق جهانی خودویژه و گیرا در آثارشان را باید از جمله در همین دید که آنان به جای طیفی از شخصیت‌های متفاوت که رفتار هر کدام‌شان انگیزه‌ای برای کاویدن هزارتوی پیچیده‌ی ذهن‌شان باشد، سنخ‌ها یا تیپ‌های آشنایی از اشخاص داستانی را با کمترین جرح‌وتعدیل پیاپی در آثارشان به کار می‌گیرند. خواندن یکی از رمان‌های چنین رمان‌نویسی کافی است تا خواننده بتواند بسیاری از جنبه‌های سایر رمان‌های او را به درستی حدس بزند. این موضوع می‌تواند عیناً در مورد مجموعه داستان‌های کوتاه یک نویسنده‌ی واحد مصداق داشته باشد. برای مثال، اکنون چندسالی است که تمِ «زن خانه‌داری که به دلیل تکرار چرخه‌ی کارهای روزمره زندگی یکنواخت و کسل‌کننده‌ای دارد» به یکی از آشناترین مضامین در داستان‌های کوتاه برخی از نویسندگان زن در کشور ما تبدیل شده است. این تم البته در رمان چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم، نوشته‌ی زویا پیرزاد، تازگی داشت و از جمله به علت همین تازگی دستمایه‌ی نگارش داستان‌های مشابه شد (و حتی در فیلم به همین سادگی ساخته‌ی رضا میرکریمی ناشیانه تقلید شد). اما تکرار این شخصیت در داستان‌های زنان نویسنده‌ی ما، اکنون دیگر او را به شخصیتی بیش‌ازحد آشنا و حدس‌زدنی تبدیل کرده که خواندن شرحی از زندگی ملال‌آورش، خودِ آن شرح (داستان) را ملال‌آور کرده است. زنی که در آستانه‌ی میانسالی از زندگی زناشویی خود ناخرسند است و احساس بیهودگی و ملال می‌کند به چنان شخصیت قالبی‌ای در ادبیات داستانی معاصر ما تبدیل شده که به اندازه‌ی سابق شوق خواندن را در خواننده برنمی‌انگیزد. در این وضعیت، فقط فراتر رفتن از این شخصیتِ کمابیش کلیشه‌ای‌شده، یا دست‌کم ساختن‌وپرداختن همین شخصیت به شیوه‌ای آشنایی‌زدایانه می‌تواند جهان داستانی نویسنده‌ای را که چنین زنی را به عنوان شخصیت اصلی داستان‌هایش برمی‌گزیند برای خواننده به جهانی جالب و درخور کاوش تبدیل کند. در غیر این صورت، تنوع بخشیدن به شخصیت‌ها و برخوردار کردن آن‌ها از صداهایی مستقل از صدای نویسنده، یگانه راه برون‌رفت از بن‌بست یکنواختی در جهان داستانی است.

اشاره‌ای به تنوع شخصیتی در شخصیت‌های آثار داستایوسکی می‌تواند روشنگر بحث ما باشد، بویژه که باختین این رمان‌نویس صاحب‌سبک را مثالی اعلا از نویسندگان رمان‌های چندصدایی معرفی می‌کند. توانایی هنری و خلاقیت کم‌نظیر داستایوسکی را باید در تنوع و تکثر صداهایی دید که در آثار او بازنمایی شده‌اند. شخصیت‌های آثار داستایوسکی به قدری متنوع‌اند که می‌توان گفت این نویسنده‌ی خلاق در مجموعه‌ی آثارش، گالری‌ای از انواع‌واقسام آدم‌ها با منش‌ها و ویژگی‌های شخصیتیِ کاملاً متمایز درست کرد. هر یک از شخصیت‌های او راه‌وروشی منحصربه‌فرد را در زندگی دنبال می‌کند و به طریق اولی درک متفاوتی از جهان پیرامون خود دارد. خواننده‌ی آثار داستایوسکی خود را ناگزیر از این می‌بیند که هم جهان تاریک شخصیت‌های روان‌پریش را بشناسد و بکاود و هم جهان شخصیت‌های متعادل را. ورود به جهان داستانی داستایوسکی هم مستلزم زندگی تخیلی با شخصیت‌های ضداجتماعی و مردم‌گریز است و هم مستلزم شناختن ابعاد وجودیِ شخصیت‌های برونگرا و مراوده‌جو. به ندرت می‌توان شخصیتی را در آثار او سراغ گرفت که طابق النعل‌بالنعل شخصیتی دیگر باشد. حتی وقتی به دو شخصیت برمی‌خوریم که هر دو را می‌توان کلاً روان‌پریش توصیف کرد، مانند «مرد زیرزمینی» (راوی مطرود و کینه‌جوی یادداشت‌های زیرزمینی که از زیستن به سبک‌وسیاق انسان‌های پیرامونش به کلی عاجز است) و راسکلنیکف (شخصیت اصلی جنایت و مکافات که با انگیزه‌های مبهم مبادرت به قتلی دهشتناک می‌کند)، روان‌پریشیِ هر یک از آن‌ها آبشخورها و خاستگاه‌های روانیِ متفاوتی دارد، به گونه‌ای که خواننده ناچار است هر شخصیت را در جای خود و بر حسب پیشینه‌ی جداگانه‌اش بررسی کند و بفهمد، کاری که البته میسّر نمی‌شود مگر با ورود به جهان همان اثر. هر یک از شخصیت‌های داستایوسکی همچنین زبانی منطبق با منش و ساختار شخصیتیِ خودش دارد. می‌توان گفت بزرگ‌ترین دستاورد داستایوسکی در رمان‌هایش، تفرد بخشیدن به آحاد جهان داستان‌هایش است. هر یک از ایشان، ملغمه‌ای از گرایش‌ها و باورها و رفتارهای متناقض است و خواننده را با مجموعه‌ای از پرسش‌های جدی و تأمل‌انگیز مواجه می‌کند. به عبارتی، شخصیت‌پردازی در آثار داستایوسکی و کلاً نویسندگانِ دارای جهان داستانی به گونه‌ای است که خواننده به جای پاسخ‌های روشن، با پرسش‌های دشواری مواجه می‌شود که او را وادار به ورود به این جهان داستانی و کاویدن آدم‌های آن می‌کنند. از این منظر، سبک‌وسیاق رمان‌نویسیِ داستایوسکی به مشاهده‌گریِ تیزبینانه‌ی یک روانشناس اجتماعی شباهت دارد. همچنان که یک روانشناس اجتماعی با دقت کردن در نوع شخصیت افراد و نحوه‌ی رفتار اجتماعی‌شان می‌کوشد تا خُلق‌وخو یا صفات مشخصه‌ی آنان را تبیین کند، داستایوسکی هم خواننده را به کاوش و فهم افکار و رفتارهای اشخاص رمان‌هایش دعوت می‌کند. اگر داستایوسکی به صدای مقتدرانه‌ی خود در مقام خالق این جهان داستانی برتری می‌داد و شخصیت‌هایش را تابعی از گفتمان شخص خودش می‌کرد، آن‌گاه هرگز نمی‌توانست به چنین تنوع حیرت‌آوری در شخصیت‌سازی نائل شود.

نویسنده‌ای که قصد ایجاد جهانی مختص داستان‌های خود را داشته باشد، روزها و هفته‌های متمادی را صَرف ساختن شخصیت‌های داستان‌هایش می‌کند. دشوارترین مرحله‌ی نوشتن رمان، پرونده‌سازی برای شخصیت‌هاست. این مرحله قاعدتاً می‌بایست مدت‌ها قبل از آغاز فرایند نگارش رمان طی شود. در این مرحله‌ی مقدماتی و تدارکاتی، نویسنده باید هر یک از اشخاصی را که در جهان داستانش نقش خواهند داشت همچون انسانی با ابعاد شخصیتیِ متفاوت خلق کند. انجام دادن این کار می‌طلبد که نویسنده ویژگی‌های روانی و خصوصیات منش و رفتارهای تک‌تکِ شخصیت‌ها را با سرنخ‌هایی مشخص کند تا هر یک از آن‌ها، بر حسب منطق حاکم بر جهان داستان، باورپذیر به نظر آید. جهان داستانی نویسنده وقتی برای خواننده درخور کاویدن می‌شود که شخصیت‌ها ابعاد وجودی یا هستی‌شناختیِ چندگانه و حتی متناقضی داشته باشد (مانند راسکلنیکف که دانشجوی حقوق است اما نخبگان را از رعایت قانون مستثنی می‌داند). شخصیت‌های تک‌بُعدی با رفتارهای پیشبینی‌شدنی انگیزه‌ای برای دخیل کردن خواننده در جهان داستانی نویسنده ایجاد نمی‌کنند. این همه اما میسّر نمی‌شود مگر از راه مشارکت در حیات اجتماعی. دیدن انسان‌های پیرامون و ثبت نکات ظریف در خصوص رفتار و نگرش آن‌ها، پیش‌شرط تخیل قوی برای خلق شخصیت‌های داستانی است. از این حیث، به گمان من آل‌احمد نویسنده‌ای مثال‌زدنی است. تک‌نگاری مردم‌شناسانه‌ای که او با عنوان اورازان درباره‌ی دهکده‌ی دورافتاده‌ای در کوهپایه‌های طالقان نوشت، نشان می‌دهد که آل‌احمد با چه دقتی جهان پیرامونش را می‌کاوید و می‌شناخت تا بتواند جهانی به همان اندازه کاویدنی و درخور شناخت در آثار خود خلق کند. در این کتاب کوچک، آل‌احمد نه فقط موقعیت جغرافیایی این دهکده، بلکه همچنین فرهنگ و آداب‌ورسوم اهالی آن را با جزئیات توصیف می‌کند. ذکر عنوان برخی از فصل‌های این کتاب می‌تواند محتوای آن را بیشتر معلوم کند: «تشریفات مرگ‌ومیر»، «لباس اهالی»، «مراسم عروسی»، و . آل‌احمد حتی واژه‌نامه‌ی کوچکی از کلمات مورد استفاده‌ی اهالی را تدوین و در کتابش گنجانده است که ویژگی‌های لهجه‌ی مردم دهکده را با آوانویسی نشان می‌دهد. بی‌تردید مشاهده‌گری و دقتی که آل‌احمد در این کتاب نشان می‌دهد، یکی از دلایل توفیق او در ساختن جهانی رئالیستی در داستان‌هایش است. جهان داستانی، حکم دنیای کوچکی را دارد که دنیای بزرگ‌تر (جهان واقعی) را بازنمایی می‌کند. این بازنمایی به هر شیوه و سبکی که انجام شود، خواه به روشی رئالیستی یا جز آن، مستلزم آشنایی با دنیای پیرامون است. نویسنده‌ای که خود را بی‌نیاز از مشارکت در زندگی روزمره بداند، نویسنده‌ای که در خُلق‌وخوی انسان‌های دور و بر خویش تفحص نکند، نویسنده‌ای که صدای مردم واقعی را نشنود و نخواهد با آن‌ها دربیامیزد، هرگز موفق به ملحوظ کردن صداهای چندگانه و متنافر در داستان‌ها و رمان‌هایش نخواهد شد و توفیقی در برساختن جهانی داستانی به دست نخواهد آورد. این دیدگاهی است که از نظریه‌ی باختین می‌توان استخراج کرد.


برچسب‌ها: داستان‌نویسی, شخصیت‌پردازی, باختین, رمان تک‌صدایی
+ نوشته شده در تاریخ  پنجشنبه ۷ آذر ۱۳۹۲   |