حسین پاینده

منوی اصلی
آرشیو موضوعی
آرشیو ماهانه
تازه‌ترین مطالب
پیوندهای روزانه
پیوندها
امکانات
 RSS 

POWERED BY
BLOGFA.COM

Google


در اين سايت
در كل اينترنت

آنچه در پی می‌آید، صورت نوشتاریِ گفتاری از حسین پاینده است در جلسه‌ای راجع به مجموعه داستان کیک عروسی و داستان‌های دیگر به ترجمه‌ی مژده دقیقی. مترجم همچنین مقاله‌ای را درباره‌ی چیستی داستان کوتاه ترجمه کرده و به این کتاب افزوده که در واقع مقدمه‌ای است برای فهم بهتر علت جذابیت داستان کوتاه برای خوانندگان. این گفتار شرح و بسطی بود از همین مقدمه. مجموعه داستان کیک عروسی و داستان‌های دیگر را انتشارات نیلوفر منتشر کرده است.

***

در این مقدمه، نویسنده می‌گوید: «کوچکی هم امتیازاتی دارد.» در جای دیگر می‌گوید: «داستان کوتاه حتی می‌تواند مدعی نوعی کمال باشد که رمان از آن بیبهره است.» پایین‌تر می‌گوید: «چیزی که برای رمان اهمیت دارد بزرگی است، قدرت است، ته دلش داستان کوتاه را به‌خاطر قناعتش تحقیر میکند. ریاضت کشیدن داستان کوتاه، سرکوب کردن اشتیاقش، خودداریها و چشمپوشی‌هایش فایده‌ای به حال او ندارد» و در پایان مقدمه هم می‌گوید داستان کوتاه «از کوتاه بودن خود شادمان است، می‌خواهد باز هم کوتاهتر باشد فقط یک کلمه». این گزاره شاید مبالغه‌آمیز بهنظر برسد، اما با توضیحاتی که خواهمداد، روشن می‌شود که مبالغه‌ی چندان زیادی در این گفته نیست.

امیدوارم مطالبی که در شرح و بسط این مقدمه می‌خواهم بگویم، برای دو دسته از کسانی که در این جلسه حضور دارند، درخور تأمّل باشد. یکی برای کسانی که به نقد ادبی علاقه‌مند هستند و می‌خواهند بدانند چگونه می‌توانند به لایه‌ی دوم معنا در متون ادبی راه پیدا کنند؛ چون هر بار تجربه‌ی خواندن داستان، چالشی است برای فهم یک امر ناگفته و نقد ادبی هم در واقع به ما کمک میکند به همان‌جا برسیم، به آنچه گفته نشدهاما القا ‌شده است. دسته‌ی دوم نویسندگانی هستند که مایل‌اند داستان کوتاهِ تأمل‌انگیز و صناعتمند بنویسند.

چرا از خواندن داستان کوتاه لذت می‌بریم؟

لذت ما از داستان کوتاه و جادوی این نوع ادبی، این ژانر، به دو صورت می‌تواند محقق شود. یکی لذت شهودی یا غیر زیباییشناختی که ‌لذت عام است. این مجموعه داستان برای منتقدان ادبی منتشر نشده است؛ در واقع هیچ اثر ادبی برای نقد شدن منتشر نمی‌شود، بلکه برای علاقه‌مندان ادبیات منتشر میشود. مردم این کتاب را می‌خرند، ‌حداقل آن‌ها که به خواندن و مطالعه کردن علاقه دارند. التذاذی را که آن‌ها از خواندن این داستان‌ها می‌برند، «التذاذ شهودی» یا «التذاذ غیر زیبایی‌شناختی» می‌نامم. این التذاذ از ورود به جهان داستانی و زیستن با شخصیت‌های آن به دست می‌آید. در این سطح است که ممکن است موقع خواندن با ‌شخصیت‌ها همذاتپنداری کنیم و مشکلات آن‌ها تأثیر عمیقی بر روح و روان ما باقی بگذارد، چندانکه گاه می‌بینیم خوانندهای از سرنوشت تلخ یک شخصیت می‌گرید یا از کامیابی‌ شخصیتی دیگر، دلشاد میشود. هر خواننده‌ای با اندکی توجه به جزئیات داستان می‌تواند این سطح از التذاذ را به دست آورد. اما سطح دوم التذاذ که من به آن می‌گویم التذاذ «زیباییشناختی»، در واقع از فهم سازوکارهای اثرگذاری داستان در خواننده ناشی می‌شود؛ یعنی آنجایی که کسی می‌آید توضیح می‌دهد که به علت این نوع شخصیت‌پردازی، به علت این نوع حال و هوا یا فضای حاکم بر داستان یا به علت پرداختن به این موضوع، داستان مورد نظر این تأثیر را در ما باقی می‌گذارد. این‌جا دیگر به سطح متفاوتی از فهم و معرفت به جهان داستانی نائل می‌شویم. این نوع فهم از داستان کوتاه مستلزم بازخوانی داستان و توجه به ساختار آن است. یعنی امکان دارد خواننده پس از تمام کردن داستان، دست‌کم یک یا دو بار دیگر آن را بخواند تا به این معرفت ژرف که توضیح دادم برسد. 

وقتی می‌گویم «ساختار»، منظورم تمامیتی است که در داستان‌های کلاسیک از سه جزء تشکیل می‌شود: آغاز، میانه و فرجام. در بسیاری از داستانهای کلاسیک در میانه‌ی داستان بحرانی شکل می‌گیرد و کشمکشی به وجود می‌آید، اما در داستان‌های مدرن این بحران ممکن است از ابتدای روایت به وجود آید. در داستان‌های کلاسیک خیلی مواقع ‌شخصیت‌های اصلی خودشان از آن بحرانی که برای‌شان به وجود آمده آگاه هستند، در حالی که به‌خصوص در داستانهای پسامدرن، ‌شخصیت‌ها ممکن است خودشان هم وقوف نداشته باشند به آن بحرانی که در بحبوحه‌ی آن دارند زندگی می‌کنند و اتفاقاً ‌لذت خواندن این داستان‌ها در همین است که در جایگاه خواننده به موضوعی پی میبرید که شخصیت در داستان، از آن غافل است. هرچقدر به دوره‌ی معاصر نزدیک‌تر می‌شویم، پیچیدگی داستان کوتاه هم بیشتر می‌شود و نکته‌ای که اشاره کردم، یکی از همین پیچیدگی‌ها است.

در مورد فرجام هم پیچیدگی مشابهی وجود دارد. اهمیت فرجام داستان در تحولی است که در شخصیت به وجود می‌آید. بسیاری مواقع اما نه همیشه، ‌شخصیت‌های اصلی داستان کوتاه در پایان، آدم‌های متفاوتی می‌شوند. جهانبینی‌شان را عوض می‌کنند، یا اگر بخواهم با تعبیری فوکویی بیان کنم، آن‌ها به گفتمان جدیدی راجع به خودشان و فهم خودشان از جهان پیرامون و آدم‌های دور و برشان می‌رسند. مستغرق شدن در این فهم جدید و این‌که چگونه شخصیتی به آن نائل شد، به منتقد ادبی و کسانی که علاقهمند هستند داستان را از راه نقد ادبی بفهمند، ‌لذتی می‌بخشد که آن را «‌لذت زیبایی‌شناختی» می‌نامیم. حتماً دقت کرده‌اید که در این گفتار، کلمه‌ی «‌لذت» یا مترادف‌های آن مثل «التذاذ» را زیاد به کار می‌برم، اما توجه داشته باشید که مقصود من از لذت بردن، شاد‌ شدن نیست؛ یعنی ‌لذت را به معنی معمولِ این کلمه آن‌طور که عامّه می‌فهمند، درک نکنید. خیلی از داستان‌ها بهت‌آورند، شوکه‌کننده و حتی ناراحت‌کننده هستند، ولی التذاذی زیبایی‌شناختی به خواننده افاده می‌کنند. جهان داستانی کافکا، در داستان‌های کوتاهش، جهانی دلهره‌آور است چون ما را با عدم قطعیت‌هایی که در دوران مدرن بخشی از زندگی ما شده و گریزی از آن نداریم، مواجه می‌کند، اما پی بردن به چندوچون این دلهره‌ی وجودی در آثار او ‌لذت می‌بخشد.

در این داستان‌های جدید با پیچیدگی‌های بیشتری مواجه‌ایم. یکی از این پیچیدگی‌ها سکوت است. اغلب فکر می‌کنیم، معنا بیان می‌شود در حالی‌ که، داستان کوتاه مدرن و داستان کوتاه پسامدرن با اجتناب از بیان، معنا را بیشتر از راه سکوت القا می‌کنند. خواننده‌ی امروزی هم باید سعی کند اهمیت و دلالت سکوت را بیاموزد و به آن حساس باشد و آن را تشخیص دهد و به آن بیندیشد. در داستان‌های کلاسیک گفت‌وگو (دیالوگ) برملاکننده‌ی شخصیت بود، در داستانهای مدرن اتفاقاً سکوتِ یکی از دو طرف گفت‌وگو و جوابندادنش برملاکننده است. وقتی به این قبیل داستان‌ها برمی‌خوریم باید از خود بپرسیم: «علّت این وقفه‌ی گفت‌وگویی چه بود؟ چرا مخاطب از شنیدن آن جمله به سکوت فرورفت؟». طرح چنین پرسش‌هایی کمک می‌کند تا امر بیان‌ناشده یا آن خلجان درونی شخصیت را که هیچ‌وقت نویسنده به‌صراحت از آن صحبت نکرده است، بفهمیم و اتفاقاً ارزش انسانی ادبیات در همین وقوف است. چرا گفته می‌شود کسانی که قادر به درک هنر و ادبیات‌اند، انسان‌های فهمیده و نکته‌سنجی هستند؟ ادبیات چه کمکی به انسان‌بودگیِ ما می‌کند که اگر با ادبیات سروکار نداشته باشیم از آن محروم می‌شویم؟ پاسخ همین‌جاست. خواندن داستان کوتاه تمرینی است برای فهم دیگری؛ دیگری‌ای که امکان دارد در مراوده‌ی با ما، ‌آنچه را که درونش می‌گذرد، اصلاً بیان نکند. به این ترتیب است که شما در زندگی واقعی هم خیلی چیزها را متوجه می‌شوید که آدم‌های عامی هرگز متوجه نمی‌شوند. بنا بر این، مهارتی که در خواندن داستان کوتاه باید داشته باشیم این است که به فضای خالی بین کلمات یا بین سطور دقت کنیم؛ یعنی ‌آنچه در سطرها آمده فقط بخشی از آن چیزی است که شما باید به آن توجه کنید، اما قطعاً نه همه‌اش. خیلی از داستان‌ها در لایه‌ی سطحی‌شان یک امر روزمره را بیان می‌کنند، یک امر ساده مثل مراجعه به دکتر که در یکی از داستان‌های این مجموعه هم بود، ولی در پسِ آن امر ساده شاید لایه‌ی دومی از معنا باشد که ما در نقد ادبی به آن می‌گوییم «دلالت». کشف آن دلالت است که به خواننده التذاذ می‌بخشد.

کارکرد، استعاره، مجاز مرسل و نماد در داستان کوتاه

آن دسته از کسانی که داستان‌نویس‌اند و در این مجلس حضور دارند، ممکن است بپرسند: ما داستان‌نویسان در کار حرفه‌ایِ خود از خواندن این داستان‌ها چه فایده‌ای می‌توانیم ببریم؟ پاسخ من این است که داستان‌نویس ایرانی در زمانه‌ی حاضر وارث ضمیر ناخودآگاه جمعی‌ای است شاعران قرن پنجم و ششم برای او به ودیعه گذاشته‌اند. خواندن اشعار شاعری مانند نظامی، ولو این‌که قرن‌ها با ما فاصله دارد، خواندن مولوی، ولو این‌که ایضاً قرن‌ها با ما فاصله دارد، کمک می‌کند با آن ضمیر ناخودآگاه جمعی بهتر ارتباط بگیریم و آن توانایی‌ها را بتوانیم در قالب‌های جدیدی بیان کنیم که در ادبیات ما سابقه نداشته است، مانند داستان کوتاه که ژانری است که در ادبیات کلاسیک ما وجود ندارد. برای متبلور کردن این توانایی، می‌بایست از سه صناعت یا تکنیک بهره گرفت. یکی استفاده از استعاره است، دیگری استفاده از مجاز مرسل و سومی استفاده از نماد. هر سه‌ی این‌ها کمک می‌کند چیزی را که بیان نکرده‌اید، مستقیم نگفته‌اید، به خواننده القا کنید. استعاره همین کارکرد دلالت‌سازانه را دارد. شاعر با استفاده از استعاره به چه می‌رسد؟ به همانندی بین مشبّه و مشبّهٌ‌به. شاعر آن همانندی را به صراحت بیان نمی‌کند، اما وقتی شما به مشبّهٌ‌به فکر می‌کنید، کیفیتی مشترکی را در مشبّه کشف می‌کنید. بنا بر این استعاره ابزاری است برای نگفتن و درعینحال گفتن. این پارادوکس زبان در ادبیات است که همزمان برای بیان و اجتناب از بیان به کار می‌رود. زبان در کاربردهای روزمره و غیرادبی اساساً برای گفتن است، مثلاً این‌که شما به کسی بگویید «لطفاً کولر را خاموش کنید». بیان چنین جمله‌ای در حکم درخواست مصرّح است و اقدامی را می‌طلبد. حال آن‌که هنر نویسنده در آفرینش متون ادبی، سر باز زدن از بیان مصرّح است. مجاز مُرسل نیز کارکرد مشابهی دارد. با استفاده از این صناعت به جزء اشاره می‌کنید، ولی کل را در نظر دارید، یا کل را بیان می‌کنید ولی یک کیفیت جزئی را در نظر دارید.

 نماد یکی دیگر از صناعات دلالت‌ساز است که می‌تواند نقش به‌سزایی در رهنمون کردن خواننده به سمت لایه‌ی دوم داستان داشته باشد. در بسیاری از رمان‌ها، فیلم‌های سینمایی و غیره از نماد استفاده‌ای هنرمندانه به عمل می‌آید، ولی در داستان کوتاه، به علت فشردگی و ایجازی که از جمله ویژگی‌های ذاتی این ژانر است، نماد می‌تواند کارکرد حائز اهمیتی داشته باشد. فکر کنید به بارش برف یا به طوفان یا باران. هر کدام از این‌ها، یعنی یک وضعیت جوّی در یک داستان کوتاه، می‌تواند ابزاری باشد برای نگفتن و القا کردن؛ همان دلالتی که از آن صحبت کردم. شاید بگویید خُب داستان بالاخره باید یکجوری رخ بدهد و در داستانی هوا توفانی است یا برف آمده و غیره. اما در نقد ادبی استدلال می‌کنیم که انتخاب زمان و مکان و سایر عناصر داستان باید مقوّم درونمایه یا تم آن باشد. از این رو، باران و توفان در ادبیات صرفاً وضعیتی جوّی نیستند، بلکه معانی ضمنی و ثانوی را هم القا می‌کنند. مثلاً باران را در نظر بگیرید، باران چهجور با ضمیر ناخودآگاه جمعیِ ما ارتباط می‌گیرد و چه معانی ثانوی‌ای را در داستان کوتاه می‌تواند القا کند؟ باران آبی است که از آسمان می‌بارد و گیاهان را سیراب می‌کند و باعث استمرار حیات یا رشد جانداران می‌شود. بنا بر این، در یک سطحِ کاملاً ناخودآگاه، باران برای ما دلالت‌های درباره‌ی امید به زندگی یا استمرار زندگی دارد. اما باران شدید که باعث توفان و سیل و ویرانی می‌شود، می‌تواند نوعی عقوبت باشد و این هم باز یک عنصر اسطوره‌ای است که در توفان نوح به آن برمی‌خوریم. انسان‌های اولیه از این قبیل پدیده‌های جوّی می‌هراسیدند چون با امکانات اولیه‌ای که داشتند نمی‌توانستند از خودشان در برابر توفان و سیل محافظت کنند. بنا بر این، باران یادآور و تداعی‌کننده‌ی برخی از هراس‌های دیرینه و کهن‌الگویی ما انسان‌ها نیز هست. البته باران می‌تواند دلالت‌های دیگری هم داشته باشد، مثلاً تطهیرکننده باشد، چون وقتی باران می آید، غبار را می‌برد. از این به بعد، وقتی داستانی خواندید که شخصیت آن در باران قدم میزند و بعد افکارش عوض می‌شود، به این موضوع توجه کنید که بارانِ توصیف‌شده در آن داستان دیگر باران به منزله‌ی یک وضعیت جوّی نیست، بلکه فرصتی برای بازاندیشی یا عوض شدن است. شخصیت اصلی داستان با قدم زدن در باران و اندیشیدن به موضوعی، در واقع تحولی روانی یا فکری را از سر می‌گذراند. او به خطای خود پی می‌برد و تصمیم می‌گیرد از آن نوع رفتار خطا تبرّی بجوید. با این توضیحاتی که دادم، حالا می‌توانید فکر بکنید به داستان «گیله مرد» و این‌که بزرگ علوی چهجور در آن داستان، از توفانِ همراه با باران برای القای معانی ثانوی کمک گرفته است.

به طور کلی، نمادها نقش مهمی در القای معنای داستان ایفا می‌کنند. مثلاً اگر داستانی خواندید که راوی‌اش پیاپی به کلید اشاره کرده است، می‌توانید از خودتان بپرسید که به‌راستی این اشارات مکرر به کلید چه کمکی به ایجاز آن داستان می‌کند و کلید چه کارکرد نمادینی در آن دارد؟ کلیدها درها را باز می‌کنند و لذا کلید میتواند نماد گشایش، حلّ مسئله، راه یافتن به جایی، تحقق آرزویی و غیره باشد. بنا بر این، اگر شخصیتی در داستانی کلیدش را گم کرده یا کلیدش نمی‌تواند دری را باز کند، این وضعیت معانی خیلی متعددی را القا می‌کند. یا فکر بکنید به اختلال در بینایی و کوری یا مراجعه‌ی شخصیت اصلی به چشم‌پزشک؛ این‌جا کوری می‌تواند دلالت بر توهّم، خودفریبی، جهل و از این قبیل باشد. فکر کنید به بُرج و تلاش کسی برای گرفتن آپارتمانی در یک برج، آن هم در طبقات آخر. فاصله‌ای که از زمین می‌گیرد، بلندپروازی‌ای که دارد، میتواند با برج القا شود. یا ستون را در نظر بگیرید؛ اگر در داستانی می‌خوانید که شخصیتی خانه‌اش را عوض کرده ولی هر جا که می‌رود، میپرسد ستون‌های آن خانه از چه درست شده‌اند (تیرآهن؟ بتون؟)، آن‌گاه به این موضوع فکر کنید که ستون محل اتکاست و چهبسا آن شخصیت در حیات روانی خودش احساس می‌کند که نقطه‌ی اتکا ندارد و فکر می‌کند که به کسی نمی‌تواند توسل کند. به همین ترتیب، سیل می‌تواند بازنمودی نمادین از شورش یا طغیان اجتماعی باشد. بررسی این نمادها نشان می‌دهد که داستان کوتاه چگونه به ایجاز نائل می‌شود و در عین ایجاز معانی عمیق و تفکرانگیزی را به ذهن خواننده متبادر می‌کند.

مینیمالیسم و داستان کوتاه

چند کلمه‌ای هم راجع به مینیمالیسم می‌خواهم بگویم چون نویسنده‌ی مقاله‌ای که در مقدمه‌ی این مجموعه داستان آمده است، در پایان متذکر می‌شود که داستان کوتاه می‌تواند متشکل از چند کلمه و حتی یک کلمه باشد. معمولاً گفته می‌شود که داستان کوتاه نسبتی با مینیمالیسم دارد. این گزاره خیلی دقیق نیست و شاید از جهتی نادرست باشد، به این دلیل که نقاشی مینیاتوری طرح کوچکی از یک تابلوی بزرگ است؛ یعنی هر ‌آنچه را در یک تابلوی بزرگ بکشیم اگر در ابعاد کوچک‌تر بکشیم، آن را مینیاتور می‌نامیم، در حالی که مینیمالیسم این نیست. مینیمالیسم حذف مقدار زیادی از آن طرح بزرگ‌تر و گنجاندن فقط بخشی از آن است. وجه اشتراک مینیمالیسم و داستان کوتاه می‌تواند این باشد که داستانکوتاه‌نویس دست به حذف می‌زند، به جای گنجاندن که در رمان رخ می‌دهد. هنر نویسنده‌ی داستان کوتاه حذف توصیف‌ها و ‌شخصیت‌های زائد و حذف توضیحات و دیالوگ‌ها و خیلی چیزهای دیگر است. نویسنده‌ی داستان کوتاه به جای گنجاندن مقدار زیادی واقعه، شخصیت، دیالوگ و غیره سعی می‌کند خیلی از مطالب را با نشان دادن، به جای گفتن القا کند. ریشه‌ی اشتراک مینیمالیسم و داستان کوتاه را باید در نظریه‌پردازی‌های نویسندگان بزرگ این ژانر ادبی جست‌وجو کرد، مثلاً در ادگار الن پو که به «تأثیر واحد» اشاره می‌کند و این‌که همه‌ی عناصر داستان باید در خدمت آن تأثیرِ واحد باشند و هر چیزی که نیست، حتماً باید حذف شود. می‌توان اشاره کرد به این آموزه‌ی چخوف که فرجام داستان را مهم می‌داند و می‌گوید آن ضربه‌ی اصلی که خواننده را تحت تأثیر قرار می‌دهد باید در فرجام داستان بیاید. فرجام باید استنباطی از کلّ داستان به خواننده القا کند. یا جیمز جویس که داستان را «تجلی» (epiphany) می‌داند؛ این‌که شما در داستان جلو بروید و درست با یک جمله، ناگهان یک حقیقتِ نامکشوف بر شما آشکار شود. جویس اصطلاح «تجلی» را از عرفان مسیحی به عاریت می‌گیرد که در آن اعتقاد بر این است که اگر شما در خصوص رستگاری که نماد آن حضرت عیسی(ع) است غور و تأمل کنید، در یک برهه و در یک آن، به حقیقت حضرت عیسی پی می‌برید و آن وقوف لزوماً ناگهانی است و در یک لحظه، زندگی شما را تغییر خواهد داد. این آن باور عرفانی است که جویس در داستان کوتاه می‌آورد و می‌گوید داستان کوتاه باید همین کار را با خواننده بکند. برای مثال، در جریان خواندن یک داستان کوتاه، خواننده ممکن است فکر کند که ابعاد مختلف شخصیت اصلی را شناخته است، ولی وقتی به انتهای داستان می‌رسد، با یک جمله ناگهان ادراک قبلی او واژگون می‌شود و تازه بُعد دیگری از آن شخصیت بر او آشکار می‌شود. سرانجام باید به همینگوی اشاره کرد که اعتقاد داشت داستان کوتاه مانند کوه یخ است که فقط بخش کوچکی از آن بر سطح آب دیده می‌شود و پیکره‌ی عظیم آن در واقع زیر آب است. یعنی ‌آنچه نویسنده مینویسد فقط یک محرک است برای تفکر و تازه بعد از اتمام داستان است که خواننده به آن پیکره‌ی بزرگ می‌اندیشد.

داستان کوتاه به منزله‌ی اسنپ‌شات

آخرین موضوعی که مایلم به آن اشاره کنم، وجه اشتراک بین عکاسی و داستان کوتاه است که قطعاً در مورد داستان‌های این مجموعه هم مصداق دارد. من فکر می‌کنم داستان‌هایی که در این مجموعه آمده‌اند، همه مصداقِ عکس بدون تأمل است که در اصطلاح به آن می‌گوییم «اسنپ‌شات»، یعنی عکس ناگهانی؛ عکسی که سوژه را آماده نکرده‌ایم که در برابر دوربین ژست بگیرد، بلکه او داشته کاری می‌کرده و ما بدون اطلاع، آن لحظه را با یک عکس ثبت کرده‌ایم. داستان کوتاه اسنپ‌شات یا عکس ناگهانی و بدون مقدمه، بدون اطلاع قبلی، از یک اپیزود، یک تک‌رویدادِ برملاکننده و دلالت‌مند است. هنر نویسنده‌ی داستان کوتاه هم در تشخیص آن موقعیت‌هاست. نویسنده‌ای که با مردم دمخور نشود، در زندگی روزمره شرکت نکند و مسائل زندگی روزمره را نداند، هرگز قادر به نوشتن داستان کوتاه نخواهد بود، چراکه از راه این دمخور شدن با مردم عادی است که آن لحظات ناب و آنات را می‌شود تشخیص داد و بعداً آن‌ها را به داستان کوتاه تبدیل کرد. نویسنده‌ی داستان کوتاه باید رصدکننده‌ی تیزبینِ تحولات اجتماعی و به معنایی خاص فرصت‌طلب باشد، به این معنا که آن موقعیت مشاهده‌گری را از دست ندهد و به روابط آدم‌ها حساس باشد تا قادر به نوشتن داستان‌هایی باشد که جنبه‌های نادیده و ناپیدای امور را آشکار می‌کنند.

در مجموع اگر بخواهم جمع‌بندی کنم باید بگویم، مقدمه‌ای که مترجم محترم انتخاب کرده و در این کتاب گنجانده، راهنمای خوبی برای نویسندگان تازه‌کاری است که همیشه می‌پرسند چگونه می‌توان داستان کوتاهِ هنرمندانه نوشت. با تأمل در جزئیات و نکاتی که نویسنده به‌اجمال در این مقدمه‌ی کوتاه گفته و چندان شرح نداده است، می‌توانیم به برخی از راه و روش‌های داستان‌نویسی پی‌‌ببریم و ‌آنچه من گفتم، در شرح و بسط این مقدمه بود برای کمک به کسانی که مایل‌اند ژانر داستان کوتاه را بیشتر بشناسند، چه برای نقد آن و چه برای نوشتنش.


برچسب‌ها: داستان کوتاه, ایجاز, نماد, نمادپردازی
+ نوشته شده در تاریخ  چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹   | 

حسین پاینده داستان «غریبه و اقاقیا» نوشته‌ی علی‌اصغر شیرزادی را روز یکشنبه ۱۴ آبان ۹۶ در فرهنگسرای اندیشه نقد می‌کند. شرکت در این جلسه برای همه‌ی علاقه‌مندان آزاد است.

نشانی: تهران، خیابان شریعتی، نرسیده به سیدخندان، بوستان شهید منفردنیاکی (اندیشه)، فرهنگسرای اندیشه

زمان: یکشنبه ۱۴ آبان ۹۶، ساعت ۱۷

http://s9.picofile.com/file/8310577584/%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1_%D8%AC%D9%84%D8%B3%D9%87_%D9%86%D9%82%D8%AF_%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86_%D8%BA%D8%B1%DB%8C%D8%A8%D9%87_%D9%88_%D8%A7%D9%82%D8%A7%D9%82%DB%8C%D8%A7.jpg


برچسب‌ها: داستان کوتاه, نقد داستان, داستان «غریبه و اقاقیا», جلسه‌ی نقد داستان
+ نوشته شده در تاریخ  سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۶   |